🍃✨🍃
#رزق_امروز
الَّذِينَ آمَنُوا وَكَانُوا يَتَّقُونَ ﴿یونس/٦٣﴾
آنان که اهل ایمان و خداترسند.
🍃✨🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷 میخواهی دنیا و آخرت همراه امام زمانت باشی؟
🌱🌱🌱🌱🌱
#امام_زمان
#توسل_به_امامزمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۲۵
_برای شما هم اونور فرش قرمز پهن نکردن، مطمئنا قرار نیست به عنوان رئیس هیئت مدیره یا مدیر کل بپذیرن شما رو، رفتید اونور چه کاری میخواید انجام بدید؟
_هر کاری، هرکاری که بتونم یه تکونی به این زندگی راکد لعنتی ام بدم
_اگه منظورت از هر کاری خلاف و اینجور چیزها نیست، خب همین جا انجام بده، چرا کَسرت میشه تو کشور خودت کار کنی اما یه کشور غریبه نه.
حرف های محسن را می زد، یعنی محسن از او این همه تاثیر گرفته بود؟
_شما این همه چیز دارین برای شکر کردن، مادرتون، تن سالم، شغل، قوه ی تعقل و .... نعمت هایی که خدا بهمون میده از سر لطف و مهربونیشه، گاهی ما حتی لایق این محبت نیستیم ولی خدا آزمایش مون میکنه، اما ما با وجود این همه لطف و نعمت باز غر می زنیم و قانع نیستیم
_یعنی من نالایق غرغرو هستم؟
_نالایق رو نمیدونم اما غرغرو ؟؟!!!!
_پس با احتسابِ این دوتا ،من یه بیمار بی عقل نالایق غرغرو هستم، درسته؟
از آینه جلو دیدم که لبخند زد و سر پایین انداخت.بالاخره رسیدیم، صندوق را زدم، پیاده شدم، بسته ها را روی زمین گذاشتم.
_خب، حالا چکار کنیم؟
نگاهی به ساعت همراهش کرد
_ الان دیگه همه منتظرن برای ناهار
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۲۶
سمت چپ را نشان داد
_لطفا از اینور
چندتایی را خودش گرفت، چادرش این بار فرق داشت، بدون کش بود، مدام روی سرش درست می کرد. حدوداً ده نفری می شدند که با دیدنش ایستادند و سلام کردند.
_ ببخشید دیر شد، ماشینم بازی در آورد با ماشین خودم نیومدم.
_ فرشته خانم من تعمیرکار بودم ، پاک که شدم و برگشتم هروقت ماشینت خراب شد بیار پیش خودم .
_ فرشته خانم؟ ؟ شاید اشتباه شنیدم ، مردی که این را گفت ایستاده در حال خوابیدن بود و بعید می دانستم روزی به تعمیرگاه برگردد. غذا که بین همه پخش شد گفت :
به مناسبت سال نو آجیل هم دارم واسه هرکدومتون .
پلاستیک آخری که مانده بود را باز کرد بسته های کوچک که حاوی آجیل و شکلات می شدند ، یکی گفت :
_فرشته خانم من اینو نگه می دارم واسه سامان خودم .
دوباره گفتند فرشته خانم .
_ شما اینو بخورید هروقت می رید پیش سامان بهتون بیشتر می دم
چند قدمی جلو رفتم و نزدیکش شدم.
_ ببخشید اینا میگن فرشته خانم یا من اشتباه می شنوم ؟
بسته ی آخر را هم به دستشان داد .
_ درست می شنوید .
همین ! پلاستیک ها را جمع کرد .
_ خب من دیگه میرم .
_ امروز داداشتون حرف نمیزنه ؟.
_ نیومده کار داشت ، انشاالله دفعه بعد .
_ برادرتون چه حرفهایی میزنه مگه ؟.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
.
نوش نگاهتون
نظردونی خالی نمونه😊
.
https://harfeto.timefriend.net/16871571152748
هدایت شده از ابر گسترده🌱
پارت اول
من گیتی ام...
از بچگی زیبایی خیره کننده ای داشتم و نشونِ پسرعموم حمید بودم اما هیچ علاقه ای بهش نداشتم...
اونم میدونست و رفت زن گرفت، اما هنوز بهم چشم داشت!!!
تا اینکه کنکور دندونپزشکی قبول شدم و پا به دانشگاه گذاشتم.
تو دانشگاه عاشق استادم شدم و نمیتونستم بهش بگم نشون کردهی پسرعمومم،
اما یک روز که با استاد بیرون بودم، حمید منو دید و همه چیزو گذاشت کف دستِ خانوادم!!!!
بابام منو برگردوند خونه و دیگه نذاشت برم دانشگاه!
با خفت و خاری بزور نشوندم سر سفره عقد با حمید!!!
شدم زن دوم حمید و خونه ننه خدا بیامرزم رو جاهاز چیدن و رفتیم اونجا زندگی کنیم....
حمید تک وارث ثروت پدربزرگم بود و خودش همه چی برام خریده بود اما به دل من نمینشست!
چند روزی از عروسیمون میگذشت و هرروز با حالت تهوع های وحشتناکی از خواب میپریدم و زیر دلم درد میکرد!!
این موضوع رو به حمید در میون گذاشتم و گفتم فکر میکنم اجنه اذیتم میکنن! اونم برای اینکه منو راضی کنه گفت برای اتاق خواب دوربین سفارش میدم خیالت راحت بشه!!! اما فقط منه ساده رو گول زده بود چون....
اون روز دوربینُ سفارش داده بود و اوردن خونه!
رفتم سمت کارتون بازش کنم که حمید سریع جلومو گرفت و گفت: عشقم دست نزن یموقع بلد نیستیم خراب میشه فردا نصاب میاد نصبش میکنه!
شب حمید رفت اشغالارو بزاره بیرون که رفتم سراغ دوربین ببینم چیه مگه انقدر حمید استرسش رو داره که دستم به یه شئ عجیب خورد با تعجب نگاهش میگردم که حمید در رو باز کرد؛ با دیدن اون وسیله تو دستم با عصبانیت نگاه وحشتناکی بهم کرد و فریاد زد......
ادامه اش اینجاست👇🔥
https://eitaa.com/joinchat/3662807312C003f891927
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۷ ستار جواب میدهد:
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۸
داخل پارکی میرود.
لیوان نسکافهای از دکّهٔ در آن نزدیکی میخرد و روی نیمکت مینشیند.
ورجه و وورجهٔ کودکان را که میبیند، دلش پر میکشد به دوران بچگی...
آروزی محالیست...
اما برکه از خدا میخواهد حداقل باز بچه شود و دیگر رشد نکند...
باز کودک شود و هرگز آروزی بزرگ شدن را نکند...
کمی از نسکافهاش را مینوشد.
ناگهان توپی به دستش برخورد میکند و تمام لیوان نسکافهاش وارانه میشود!
به شدت در جایش میپرد و لباسش را از تنش فاصله میدهد.
صورتش در هم جمع میشود و صدای «آخش» بلند.
پسر جوانی دوان دوان به این سمت میآید.
وقتی حال و روز دخترک را میبیند، با شرمندگی میگوید:
- ببخشین!
برکه نگاهش میکند.
چشمان شرمگین پسر اجازهٔ بحث و دعوا را به او نمیدهد.
دستش میسوزد، اما میگوید:
- اشکال نداره.
پسر جوان تشکر میکند و باز عذرخواهی.
توپ را از روی زمین برداشته و میخواهد قصد رفتن کند، اما دست سرخ شدهٔ دخترک این اجازه را به او نمیدهد.
میگوید:
- دستتون..سوخته.
برکه نگاهی به دستش میاندازد.
سوزش داشت، اما نمیخواست بروز دهد.
چیزی نمیگوید و لیوان کاغذی خالی شده از نسکافه را از روی زمین برمیدارد و قصد رفتن میکند.
- چی شده امیر؟ چرا نمیای؟
سر برکه با بهت به سمت صدا برمیگردد.
سپهر!!!!
سپهر مات میماند.
در یک روز دو بار هم را دیده اند...
سپهر من و من میکند.
لیوان کاغذی، درون مشت برکه مچاله میشود.
نگاه خشمگینش را از سپهر میگیرد و با آنکه دلش پیش صحبتهای ناگفتهٔ اوست به سرعت میدود.
سپهر اما کوتاه نمیآید.
پشت سر برکه میدود و خودش را هر طور که شده به او میرساند.
بعد از آنکه رهایش کرد، هزار مرتبه خود را لعنت کرده بود.
افسوس از اینکه چقدر میتوانست استفاده های دیگری از برکهای که پول پدرش از پارو بالا میرود بکند و نکرده است!
سعی میکند صدایش شبیه کسانی باشد که مدت طولانیست در فراق معشوق میسوزد:
- برکه... خواهش میکنم وایسا...
قلب برکه از این صدای گرفته، فرو میریزد.
پاهای نافرمانش از یاد میبرد که سپهر چه بازیگر قهاریست!
میایستد!
سپهر چند قدم باقی مانده را پر میکند و روبروی برکه میرود.
اشک در چشمان سپهر حلقه میزند.
اشک تمساحی که برکه از آن خبر ندارد!
میگوید:
- غلط کردم برکه... برگرد.
بخدا قسم از همون روزی..که رفتی دارم خودمو لعنت میکنم که چرا... چرا ولت کردم..
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
ویآیپی رمان پشتبام آرزوها🥳👇🏻
🌀با بیش از #۲۰۰ ورق اختلاف
🌀#هفتگی ۱۵ تا ۱۸ پارت
🌀و #بدون_تبلیغ_و_تبادل
اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️🔥
هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۳۰ هزار تومان میتونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹
با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت.
واریز به شماره کارت:
۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷
«مهدیزاده»
فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻
@Zahranamim
کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره😎❌
🍃✨🍃
#رزق_امروز
لَهُمُ الْبُشْرَىٰ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَفِي الْآخِرَةِ ۚ لَا تَبْدِيلَ لِكَلِمَاتِ اللَّهِ ۚ ذَٰلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ ﴿یونس/٦٤﴾
آنها را پیوسته بشارت است هم در حیات دنیا (به مکاشفات در عالم خواب) و هم در آخرت (به نعمتهای بهشت). سخنان خدا را تغییر و تبدیلی نیست، این است فیروزی بزرگ.
🍃✨🍃
✨#سلام_مولاجانم
🔅نسیم صبح سعادت، خدا کند که بیایى
رسیده شب به نهایت، خدا کند که بیایى...
🔅جهان ز دودِ ستم شد سیاه، در برِ چشمم
فروغِ صبحِ سعادت، خدا کند که بیایى...
#العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
صبحتون امام زمانی
🌱🌱🌱🌱🌱
#امام_زمان
#توسل_به_امامزمان
هدایت شده از احسن الحال🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
آواز زیبا و دلنشین🌱
.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۲۷
نگاهی کلی به جمع انداخت
_ در مورد خانواده شون ، آینده ی خوبی که بعد از پاکی در انتظارشونه ، امید میده بهشون ، بعضی هاشون منتظر یه تلنگر یا یه امید واری از طرف بقیه آن .
نفس کشید و گفت:
_اگه بدونن طرد نشدن ،انگیزه شون بیشتر میشه .
_ من حرف بزنم براشون ؟.
به سمتم برگشت اما نگاهم نکرد ,
_ شما؟ به نظرم یکی از همین ها باید در مورد امیدواری و جانزدن برای شما صحبت کنه ، شما بیشتر نیاز دارید به انگیزه و امیدواری به آینده
نتوانستم نخندم . خیلی آرام و بی صدا هربار ترور شخصیتی می کرد.
_هربار از طرف شما دارم با حسنات و فضایل اخلاقیم بیشتر آشنا میشم . تا حالا فهمیدم من بیمار بی عقل نالایق غرغروی ناامید هستم .
جوابی نداد و به سمت یکی که درگیر بارکردن بسته ی آجیلش بود رفت . برایش باز کرد . ایستاد و چادرش را دوباره جلو کشید .
_خب من دیگه برم . هرکسی فکر میکنه ذهنش وامیدش قوی شده ، برای یا علی گفتن به محمد زنگ بزنه .
باشه ای گفتند و بعد از خداحافظی با آنها به سمت ماشین رفتیم. همراهم زنگ خورد ، آرش بود .
_جانم آرش
_ کجایی رسالت؟؟؟
_۰ نیم ساعت دیگه پیشتم.
_ آقای سلیمانی اگه عجله دارید من ماشین میگیرم میرم .
فاطمه خانم این را گفت و در را باز کرد تا پیاده شود .
_نه فاطمه خانم شما رو می رسونم .
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۱۲۸
صدای آرش بلند شد :
_ رسالت ، فاطمه خانم کیه؟ که می خوای برسونیش؟
_ باهم حرف میزنیم .
_ دیوونه ، لااقل می گفتی یه ماشین مدل بالا می دادم میذاشتی زیرپات ، پیش دختر.
آرش به چه فکر میکرد .
_آرش جان میشه اومدیم با هم حرف بزنیم ؟.
_ نه رسالت یک کلمه بگو ، فاطمه خانم کیه؟ ماشین نمیخواستم همینجوری زنگ زدم.
_ نمیتونم آرش اذیت نکن جون خاله.
خندید و گفت :.
_ ای رسالت آب زیر کاه
با خنده تماس را قطع کردم . راه که افتادیم تا رسیدن به خانه شان حرفی نزدیم. از ماشین پیاده شد با کلی تشکر خداحافظی کرد و رفت . با آرش تماس گرفتم :
_جانم رسالت
_ زهرمار جانم ، چرا بهت میگم حرف میزنیم قفلی زدی و ول نمیکنی.
_ حالا بگو کی بود؟
_ هیچکی بابا! از بچه های موسسه یه کاری داشت بیرون کمکش کردم و رسوندمش خونه.
_ همین! مطمئنی ؟ یعنی نه اون حسی بهت داره نه تو به اون، برو رسالت برو سیام نکن
_از نظر او من یه بیمار بیعقل نالایق غرغروی ناامید هستم
_از نظر تو اون چه جوریه
کمی مکث کردم. درون ذهنم میان مکالماتی که با هم داشتیم میان اتفاقات و رویدادهایی که مشترک بود نبال کلمه یا جمله میگشتم که بیان کنم.
_رسالت! عاشق شدی رفت
_خفه شو آرش داشتم فکر میکردم
_ خب ؟!!!
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
.
نوش نگاهتون
نظردونی خالی نمونه😊
.
https://harfeto.timefriend.net/16871571152748
🍃✨🍃
#رزق_امروز
وَلَا يَحْزُنكَ قَوْلُهُمْ ۘ إِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِيعًا ۚ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ ﴿یونس/٦٥﴾
و سخن منکران خاطرت را غمگین نسازد، که هر عزت و اقتداری مخصوص خداست و او شنوا و داناست.
🍃✨🍃