eitaa logo
یک جرعه عشق🫀
9هزار دنبال‌کننده
636 عکس
761 ویدیو
2 فایل
«پروردگارا... قلب مرا به آن‌چه برای من نیست وابسته مگردان.» «روزانه به‌جز جمعه‌ها پارت‌داریم» تبلیغات @Tab_Eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 _رسالت جان صبحانه نمی خوری؟ به زور پلک های بهم چسبیده ام را باز کردم _جانم مامان _پاشو صبحانه بخور، چند تا بسته دارم برسون. سر جایم نشستم، مغزم هنوز در خواب بود، دیشب تا دیروقت مشغول ترجمه بودم و حالا مادر از من خسته خواب آلود می خواست بسته به دست مشتری برسانم؟ _حوصله داری مامان، زنگ بزن خودشون بیان ببرن. _زشته رسالت جان! مامان فاطمه خانم خواسته بیاد، من گفتم رسالت میاره، حالا بگم خودت بیا؟ با شنیدن نام فاطمه تمام خوابم پرید و مغزم هوشیاری کاملش را بدست آورد _مامان فاطمه؟ مادر لبخند به لب به طرف در رفت _ نه ، فاطمه خانم از روز افتتاحیه که دیده بودمش تقریبا ۱۰ روزی می شد نتوانستم ببینمش، کلاس نقاشی هم بخاطر حال ناخوش فاطمه خانم كنسل شده بود. به سرعت نور آبی به دست و صورتم زدم، لقمه نیمرو را نجویده قورت می دادم که به سکسکه افتادم. _ رسالت! آرومتر بخور چای را سر کشیدم _آخیش مادر بسته ها را آماده کرد. _ اینا چقدر زیادن؟. _ برای خواهر برادرش هم خواسته. تو که ماشین آرش دستته ببر. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 انگار چیزی یادش آمده باشه گفت:. _ اینقدر از آرش ماشین نگیر . باباش بفهمه واویلاست. _چشم یه موتور میخرم که فعلا کارم رو راه بندازه . بعد ماشین . _ انشاالله یک لحظه با خودم گفتم : _مگه قرار نبود بری از این کشور حالا ماشین خریدنت برای چیه دیگه ،نکنه بمونی و چیزی پابندت کنه. افکارم را پس زدم . دستی دور لبم کشیدم . بسته ها را داخل ماشین گذاشتم ، اول صبحی در دلم غوغایی بود. مدام نفس عمیق می کشیدم تا قلبم کمی آرام بگیرد و به سرش نزد از گلویم بیرون بپرد. جلوی در خانه شان توقف کردم. بسته ها را بیرون آوردم و زنگ خانه را فشردم. کمی بعد صدای فاطمه خانم آمد : _بله. _ سلام ، بسته های سفارشی تونو آوردم . چند لحظه صبر کنید. صدای تق گذاشتن گوشی آمد . چند دقیقه بعد در باز شد و فاطمه خانم با چادر گلی که صورتش را قاب گرفته بود و در چارچوب در نمایان شد. _ سلام فاطمه خانم با دیدنم متعجب گفت: _سلام شمایید . _ بله. _ گفتم سفارشتون رو آوردم . لبخند کم جانی گوشه ی لبش نشست : _ فکر کردم پستچیه . به بسته ها اشاره کردم: _خدمت شما . ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
.‌ نوش نگاهتون نظردونی خالی نمونه😊 .‌ https://harfeto.timefriend.net/16871571152748
هدایت شده از میثم تـمّار
پدافند هوایی و نیروهای جان بر کف ─═┅═༅𖣔🌼𖣔༅═┅┅─ ✅کانال 👇 @meysame_tammarr
قسمت۱۱ مهدیار با دیدنم از بالای داربست پایین پرید که موهای خوش حالتش بهم ریخت . دوباره لبخند داشت، فکر کنم لبخند رو روی لباش تافت زده بود که همون‌جوری مونده موند😁به ترکی گفت _ سلام ، از این ورا؟؟ ملیحه جای من جواب داد _ راحله یه تحقیقی داشت فکر کردیم شما بتونید کمکش کنید ملیحه جوابشو داد اما اون از من پرسید. کلا ترکی حرف میزد😏 _ درمورد چی هست؟؟ منتظر بودم ملیحه جواب بده اما این بار سکوت کرد. ناچار گفتم _ به هرکسی یه موضوع داد واسه من راجع به برق و الکترونیک و..... _ تو که تجربی هستی برق و الکترونیک به چه کارتون میاد ؟؟ _ به من که گفته مرتبطه،فردا بیا از معلممون علتش رو بپرس شاید به شما جواب داد خندید و سرشو تکان داد. سمت روشویی رفت _ دو دقیقه صبر کن دستامو بشورم میام حرصی گفتم _ مهدی هست شما زحمت نیفت مهدی که هنوز بالای داربست بود گفت _ روی من حساب نکن راحله، دارم طرح وسط سقف رو می‌اندازم مهدیار لبخند شیطانی زد و رفت تا دستشو بشوره ، چشمامو ریز کردم و نگاهمو دوختم به مهدی ، فهمید که فهمیدم بهونه آورده. خندید و به کارش مشغول شد. .‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــت‌بــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۲۶ می‌خواهد از عطر ات
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان به قلم نفسش را بیرون می‌فرستد‌ و در دل آروز می‌کند که کاش می‌شد نامرئی شد و نگاه خیرهٔ افرادی که به محض خروجش تقدیمش می‌شوند را نبیند و حس‌ نکند. اما چاره چه بود؟ دستی به چادرش می‌کشد و از اتاق بیرون می‌آید. طبق انتظارش همهٔ نگاه ها قفل او می‌شوند و او هم همچون گل سرخی، سرخ. «گل سرخ» واژه‌ی مناسبی برای توصیف شیداست... او واقعا مصداق بارزی از یک گل سرخ است. هم زیبا و هم گلگون... لبخند زهرا خانم وسیع می‌شود. با شوق می‌گوید: - به سلامتی شیرینی رو بخوریم؟ شیدا نگاه شرم‌زده‌اش را به پدرش می‌دوزد‌. عباس آقا، لبخند بر لب می‌نشاند و می‌گوید: - ان‌شاءالله که خیره... همه لبخند می‌زنند و کام خود را با شیرینی، شیرین می‌کنند. قلب ستار حال عیجبی دارد... یک حس تازه و نو را تجربه می‌کند... انگار شیدا هنوز نیامده، جایی در قلبش باز کرده است. جلسه هم به پایان می‌رسد. قرار بر این می‌شود که خانواده ها بیشتر یکدیگر بشناسند و جوان ها هم همین‌طور. خداحافظی می‌کنند و می‌روند. آخر شب، خواب به چشمان ستار نمی‌آید. داخل حیاط با صفایِ خانه‌شان می‌‌رود و لبهٔ حوض آب می‌نشیند. آب حوض، آینه‌ای برای ماه است و ماه زیبایی‌اش را درون آب دید می‌زند. ستار اما خودِ ماه را می‌نگرد... نه تجلی‌اش را در آب حوض... حتی خودش هم گمان نمی‌بُرد که امشب تا این اندازه برایش دلنشین باشد. لحظه‌ای از ذهنش نمی‌گذشت که واقعاً امشب شیرینی‌اش را بخورد. ستار مرد احساسی‌‌ای نبوده و نیست... برای امشب هم هنوز مطمئن است که راه درازی در پیش دارد... شاید در میان بحث و گفت‌وگو ها چاله‌ای پیدا شود که هیچ جوره امکان پر شدنش وجود نداشته باشد. - خواب به چشمات حروم شده ها عاشق پیشه! با صدای ستاره، خواهرکش، از افکار بیرون می‌پرد و همچنین در جایش. ستاره سر خوش می‌خندد و ستار دست روی قلب ضربان گرفته‌اش می‌گذارد. اخم می‌کند و با تحکم نام خواهرش را صدا می‌زند: - ستاره!!! ستاره کنار برادرش می‌نشیند. - جااانم؟ خوبی تو داداش عاشق خودم؟ ستار سری به چپ و راست تکان می‌دهد و می‌خندد. با ابروان بالا رفته می‌گوید: - تو خودت چرا تا الان بیداری؟ ستاره پشت چشمی نازک می‌کند. - من داشتم اثر هنری خلق می‌کردم، عاشق نشدم هنوز خداروشکر! عشق چه بلا ها که به سر آدم نمیاره! ستار هیچ نمی‌گوید و برای پاسخ، دور از چشم ستاره، دستش را درون آب حوض می‌زند و مشت آبی خالی می‌کند روی سر و صورت خواهرکش. ستاره جیغ خفیفی می‌کشد و یک بازی کثیف آغاز می‌شود... خون و خون ریزی می‌شود! آنقدر آب بر روی سر و روی هم می‌ریزند که حکایت‌شان می‌شود؛ موشِ آبکشیده! ••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°•• ❌ 💗 🤍💗 💗🤍💗
وی‌آی‌پی رمان پشت‌بام‌‌ آرزوها🥳👇🏻 🌀با بیش از ورق اختلاف 🌀 ۱۵ تا ۱۸ پارت 🌀و اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️‍🔥 هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۳۵ هزار تومان می‌تونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹 با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت. واریز به شماره کارت: ۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷ «مهدیزاده» فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید‌ و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻 @Zahranamim کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره
هدایت شده از 🫐
توام کره ای پسندی؟ 😎ㅎㅈ بیا اینجا که آپارات کره ای وهاوچینی هاست📽🌚 خفن ترین میکس های عاشقانه کره ای و... ❤️‍🔥 https://eitaa.com/joinchat/2611806775C05ebc31cf9 تمام بازیگرای کره ای اینجاجمعن🍜 خلاصه همه فیلماکره ای وچینی اینجاست عضوشدنت تضمینی✌️🏻 https://eitaa.com/joinchat/2611806775C05ebc31cf9 ورودیت رو به دنیای چشم بادومی ها تبریک میگم💆😃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃✨🍃 ثُمَّ بَعَثْنَا مِن بَعْدِهِم مُّوسَىٰ وَهَارُونَ إِلَىٰ فِرْعَوْنَ وَمَلَئِهِ بِآيَاتِنَا فَاسْتَكْبَرُوا وَكَانُوا قَوْمًا مُّجْرِمِينَ ﴿یونس/٧٥﴾ آن‌گاه بعد از آن رسولان، موسی و هارون را با معجزات خود به سوی فرعون و اشراف مملکت او فرستادیم، آنها هم گردنکشی کردند و مردمی تبهکار بودند. 🍃✨🍃
.‌ اللهم عجل لولیک فرج 🤲🌿 .‌
هدایت شده از میثم تـمّار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥می‌دونی چرا ایران آژیر خطر نداره؟ ─═┅═༅𖣔🌼𖣔༅═┅┅─ ✅کانال 👇 @meysame_tammarr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 خم شد و دسته ی پلاستیک را گرفت: _ یا علی، چقدر سنگینه . با خنده گفتم: _ مادرتون برای اهل فامیل سفارش داده برای همین اینقدر زیاد و سنگینه. دستم را به طرف بسته بردم : _اجازه بدید من میارم. کنار رفت . _ بفرمائید. وارد حیاط شد و من هم بسته را گرفتم . منتظر ماند تا من جلوتر از او بروم . پایین پله ها ایستادم . _بقیه را من ببرم؟. _ بیارم بالا؟ _ببخشید اگه میشه بیارید ممنون میشم . از پله ها بالا بردم و دم در ورودی ایستادم . داخل رفت و با مادرش برگشت : _ سلام خوبید آقا رسالت ؟. _ سلام خانم خوبم ممنون . _ ببخشید که زحمت افتادید. _ زحمتی نبود . بسته را گرفت و به زحمت بلند کرد . _الان برمی‌گردم . احتمال دادم بخواهد هزینه را بیاورد برای همین وقتی وارد اتاق شد از فاطمه خانم خداحافظی کردم و از پله ها پایین رفتم . به در حیاط رسیدم یک پایم را داخل کوچه گذاشتم که صدایم زد. _ آقای سلیمانی ... آقای سلیمانی ایستادم و به عقب برگشتم ، فاطمه خانم به سمتم آمد . دستش را از زیر چادر بیرون آورد _ بفرمائید‌ . _ این چیه ؟. _ خرماست برای نخلستان پدربزرگه . _ مگه جویبار نخلستون میشه ؟. سرش را پایین انداخت : _ نه...بوشهر. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 خندیدم : _ آهان _ اصالتا بوشهری هستیم ولی خب الان اینجاییم . _ واقعا؟. _ بله. بسته را از دستش گرفتم . _این خرما خوردن داره . فاطمه. دستم را دوباره زیر چادر بردم و همین که خواستم خداحافظی کنم . آقای سلیمانی با شتاب به در برخورد کرد و جلوی پایم افتاد . با برخوردش صدای بدی ایجاد شد . جیغی زدم و یک قدم به عقب رفتم . سبحان وارد حیاط شد و در مقابل چشمان بهت زده ی من ، سلیمانی را از یقه گرفت و پشتش را به در حیاط کوبید . _ هزار دفعه گفتم پاتو قد گلیمت دراز کن . سلیمانی ضربه ای به دست سبحان زد و خودش را آزاد کرد . _ برو اونطرف . سبحان نمی‌خواست تمام کند رو به من گفت : _از تو تعجب می کنم . روی چه حسابی با این یه لاقبای پاپتی حرف می زنی ؟ تو اصالتت کجا این بی بوته ی..... مشت محکم رسالت روی بینی سبحان نشست _ دهن کثیفتو ببند سبحان دستی به بینی اش کشید خونی شدن انگشتش را که دید به طرف سلیمانی هجوم برد. نمی‌دانستم چرا به جان هم افتادند با صدای بلند گفتم _ تمومش کنید سبحان متوقف شد و سلیمانی هم لباسش را تکاند و به سمتم آمد گوشه ی لبش خونی بود .بسته خرما را گرفت _ممنون فاطمه خانم خداحافظ شما به طرف در رفت پشت سرش رفتم،سوار ماشین شد سبحان هم بیرون آمد وقتی دید نزدیک ماشین سلیمانی ایستادم غرید _بیا برو تو فاطمه ، بزار بره گم شه ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول 🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿
.‌ نوش نگاهتون نظردونی خالی نمونه😊 .‌ https://harfeto.timefriend.net/16871571152748
.‌ وقتی چاره ای نیست جز اینکه یه بلایی سر عاقد بیاد😉😁 در اتاق باز شد و محراب پا به اتاق گذاشت . ترسیده ایستادم . من اونو می شناختم . حریص بودنش رو هم بارها شنیده بودم. قدمی به من نزدیک شد . نگاهش دور صورتم چرخید و بعد روی لبم نشست. اگر بگم نترسیدم دروغ گفتم. نفسم میان سینه ام حبس شده بود . خانه شلوغ بود اما حواس کسی به این اتاق نبود .‌ فاصله ی بینمون رو پر کرد و دستش رو بالا آورد و مقابل چشمای حیرت زده ام .....😱🙈 https://eitaa.com/joinchat/1517945380Cadc3746cac پر از نوبرونه های عاشقونه 😋 🫂🫀
.‌ حسنا نمی‌خواد به عقد پسرداییش در بیاد ، برای همین دست به دامن سید مرتضی که روحانی جَوون و عاقدشون هست میشه، سید مرتضی هم برای اینکه مجلس عقد به هم بخوره تصمیم میگیره استکان چای رو بریزه روی پای خودش اما سینی چای بر میگرده و .... 😱🤦‍♀😳 https://eitaa.com/joinchat/1517945380Cadc3746cac لنگه این رمان پیدا نمی‌شههه😎🙉 نخونی از دستت رفته ،نگی که نگفتم 😋😊