۲۶ دی
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۱۱ متعجب آیکون سبز ر
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۱۲
با بهت، موبایل را از گوشش فاصله میدهد.
کاغذِ درون دستش، مچاله میشود و اشک هایش جاری.
دلش از مادرش گرفت که حتی حاضر به خداحافظی با او نشده.
اویی که این مدت پنهانی با برکه تماس میگرفته و هر چند کوتاه و مختصر حالش را میپرسیده.
روی نیمکت فرود میآید.
چه خوش خیال بود که فکر میکرد قرار است بیرون از خانه کمی حال و هوایش عوض شود!
حالا هم یک نوشته که معلوم نیست برای که هست درون دستش است و هم پدر و مادرش دارند به معنای واقعی تنهایش میگذارند.
اشک هایش شدت میگیرند.
دیگر آن کنجکاوی قبل را برای خواندن آن تیکه کاغذ ندارد.
با دست، صورتش را میپوشاند.
خودش هم گمان نمیکرد که تا این اندازه از پدر و مادرش دلگیر شود.
نمیخواست ضعیف باشد. نمیخواست حالا که اهمیتی برایشان نداشت، اشک بریزد و ناراحت باشد.
بلند میشود و قدم های بلندش را برمیدارد.
ناگهان صدای فریاد کودکی بلند میشود و برکه را در جایش متوقف میکند.
به پشت سرش برمیگردد و به پارک بازی بچه ها چشم میدوزد.
با دیدن کودکی که روی زمین افتاده و میگرید، پا تند میکند و به سمتش میدود.
کنار پایش مینشیند.
بچه های دیگر دورش جمع شده اند و با هراس و تعجب دوست صدمه دیدشان را تماشا میکنند.
نگاهش را به پسرک گریان میدهد.
صورتش خیس اشک است و آب بینیاش هم روان شده.
با نگاهی به بچه ها میگوید:
- کسی دوستش نیست؟ آبجی یا داداش؟
نمیدونین مامان و باباش کجان؟؟
دختر بچه ای میگوید:
- داداشش..داره میاد. بستی..هم داره.
با آوردن نام «بستی» چند تایی از بچه ها، سرش را بالا میآورند که مرد بستنی به دست را ببیند.
بستنی ها قیفی هستند و دل هر کودک را آب میکند.
دخترک صدایش را بلند میکند:
- آقا..حسین افتاده!
اخمی بین ابروان برادر مینشیند و سرعتش را بیشتر میکند.
کنار بچه ها میرسد و بستنی ها را بیحواس به کودکان دیگر میدهد.
کنار برکه مینشیند.
برکه میگوید:
- شاید پاش شکسته باشه..
مرد میخواهد او را به آغوش بکشد، که برکه مانعش میشود.
- تکونش ندیدن.
تازه انگار متوجه دختر کنارش میشود.
چشمان زیبای برکه زیر نور آفتاب زیباتر از پیش شده اند.
از اختیار مرد جوان خارج بود این نگاه عمیق.
برکه نگاه خیرهاش را میبیند.
دست چپش را بالا آورده و شالش را کمی جلو میکشد.
در واقع با این کار میخواهد به مرد جوان بفهماند که متاهل است و به جای این نگاه خیره و بیپروا، حواسش را به برادر مظلومش دهد.
مرد جوان شرمزده نگاهش را میگیرد.
گمان نمیکرد دخترکی به جوانی او همسر داشته باشد.
اما حتی با وجود این هم نگاهش درست نبود! خود را در دل سرزنش میکند.
برکه با صدو پانزده تماس میگیرد و بعد از آنکه کمی پسرک گریان را آرام میکند.
دست روی موهای لختش میکشد.
- گریه نکن عزیزم. معلومه مرد قوی هستی ها! مطمئنم زود زود خوب میشی.. آقای شجاع..
پسرک کمی آرام میگیرد.
اینکه او را «قوی و شجاع» خطاب کنند برای لذت بخش است. غرورش با حرفها دیگر اجازه نمیدهد که اشک بریزد.
برکه میایستد و با خداحافظی کوتاهی، از آنجا دور میشود.
هنوز چیزی از رفتنش نگذشته است که مرد جوان صدایش میزند:
- خانوم..خانوم!
میخواهد توجه ای نکند و برود، اما مرد جوان خود را به او میرساند.
کاغذ درون دستش را جلو میآورد.
- از دست شما افتاد..
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
۲۶ دی
۲۷ دی
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۲۸ آفتاب خسته است یک روز تابیدن بساطش را جمع
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۲۹
به طرفش رفتم وقتی حواسش نبود از پشت در حصارم کشیدم
_ بابت امروز هم ممنون
دستش را روی دستم که دورش گره شده بود گذاشت
_ خدا باعث و بانیِ امروز رو برای آقاش نگه داره
خندیدم و سرم را پشتش فرو بردم
رسالت
قبل از رفتن پیش عمو رحمان سری به موسسه زدم. بچه ها با دیدنم به سمتم آمدند و مدام می پرسیدند که چه شد بی خبر تمرینات را تعطیل کردم؟ نمی دانستم قبل از من به آن ها چه گفتند فقط گفتم
_ ان شا الله به زودی دوباره راه می افته
وارد سالن شدم خانم البرزی با دیدنم ایستاد و لبخند به لب تبریک گفت و ادامه داد
_خانم سلامی هنوز نرسیدن شما تشریف داشته باشید
مرا به طرف اتاق عمه سلیمه راهنمایی کرد روی صندلی نشستم و منتظر ماندم بعد از دقیقه ای در صدا کرد به طرف در برگشتم. سبحان را دیدم مگر عمه نگفته بود که او دیشب پرواز داشت در را بست و به سمتم آمد
_ هنوز نرفتم ,اومدی پاچه خواری که مادرم تو رو برگردونه این جا؟؟
دلم نمی خواست با او هم کلام شوم ایستادم تا از اتاق بیرون بروم. با کف دست ضربه ای به سینه ام زد
_ کجا ؟؟تشریف داشتی حالا
خودم را عقب کشیدم که بروم
_گمشو بشین کارت دارم
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
۲۷ دی
۲۷ دی
یک جرعه عشق🫀
💗🤍💗C᭄﷽ 🤍💗 💗 رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا به قلم#زهــرا_میـم #ورق_۱۱۲ با بهت، موبایل را
💗🤍💗C᭄﷽
🤍💗
💗
رُمـــــــــــــــان#پشــتبــام_آرزوهــا
به قلم#زهــرا_میـم
#ورق_۱۱۳
انگار این تیکه کاغذ هم دلش میخواست برکه آن را بخواند.
اویی که صاحب این کاغذ نبود و هی سر راهش قرار میگرفت!
کاغذ را میگیرد.
- ممنون..
مرد جوان کمی این پا و آن پا میکند.
چشم به زیر میاندازد و میگوید:
- به..به خاطر اون..
میان حرفش میپرد.
- مهم نیست..
میگوید و از کنارش میگذرد.
هنوز چند قدم بیشتر برنداشته است که دوباره صدایش میزند:
- خانوم..!
برکه کلافه میایستد.
حوصلهٔ هیچ کس را نداشت و این مرد جوان هم رهایش نمیکرد.
مرد جوان با قدم های بلندش، خود را به او میرساند.
با شرمندگی میگوید:
- ببخشین..من هی مزاحمتون میشم و شما هم انگار عجله دارین...
تنها منتظر نگاهش میکند.
مرد دست در جیبش میکند.
- اینو حسین، داداشم، داد که بدم بهتون.
انگشتر کوچک عقیقی درون دستش چشمک میزند.
برکه متعجب میگوید:
- چرا خب؟ برش گردونین به خودش.. حتما دوسش داره.
مرد جوان لبخند میزند.
- برای مهربونیتون.. به خاطر کمکی که بهش کردین دوست داشت بده بهتون.
حسین خیلی مهربونه.. نگاه به سنش نکنین..
لبخند شیرینی روی لبانش مینشیند.
اشک درون چشمانش حلقه میزند.
پسرکی به این کودکی از عزیزترین هایش میگذشت که دل آن کسی را که کمکش کرده است را شاد کند، اما پدر و مادرش بدون هیچ خبری داشتند دخترشان را تنها میگذاشتند.
انگشتر را میگیرد و لرزان تشکر میکند.
- از طرف من ازش تشکر..کنین. برام خیلی باارزشه... خیلی...
مرد سر تکان میدهد.
- حتما! خدانگهدار...
میگوید و میرود.
برکه با بغض، انگشتر را مینگرد.
چقدر کودکان دنیای زیبایی داشتند...
تیکه کاغذ و انگشتر را درون کیفش میگذارد و از پارک بیرون میزند.
به خانه میرسد.
ماشین و کفش های سپهر در خانه، این ندا را به او میرساند که سپهر امروز زودتر آمده.
شالش را از سر در میآورد و میخواهد وارد اتاقشان شود که صدای سپهر توجهاش را جلب میکند.
- بابا بس کن دیگه. خستم کردی.
یا بمون یا برو..
دم به دقیقه زنگ میزنی فکر نمیکنی من کجام، شاید کار دارم، نمیتونم جواب بدم..
بعدشم که سریع قهر میکنی!..
درب اتاق را باز میکند.
متعجب سپهر را مینگرد و میگوید:
- کیه؟!
سپهر از دیدن برکه کمی هول میکند.
اما به روی خودش نمیآورد و اول جواب فرد پشت خط را میدهد:
- خیل خب! خواهشاً دیگه اینقدر پیله نباش!
موبایل را از گوشش فاصله میدهد و تماس را قطع میکند.
برکه با اخم سوالش را تکرار میکند:
- کی بود؟
سپهر لبخندی به رویش میزند.
- باز حسودیت گل کرده ها!
- دارم جدی حرف میزنم سپهر، مسخره بازی در نیار. کی بود که هی باهات قهر میکنه، یا باید بمونه یا بره، پیله نباشه..؟
هوم؟
سپهر با بهت میگوید:
- استراق سمع هم که میکنی..
کلافه میشود.
- داشتم میومدم تو اتاق شنیدم.
چرا انقدر در میری از جواب دادن! انقدر منو مشکوک نکن!
سپهر اخم میکند.
- دقیقا میخوای به چی مشکوک بشی برکه؟ من آدمی نیستم که بخوای با فکرای تو سرت تعریفش کنی.
دست به کمر میزند.
- خب جوابمو بده. من فقط دارم سوال میپرسم.. چیز بدی گفتم؟
- نـــــه! اینکه به شوهرت شک میکنی اصلا بد نیست!!
با بهت لب میزند:
- چرا انقدر بزرگش میکنی!
••°••⊹••°••🤍💗••°••⊹••°••
#کپیممنوعاستوپیگردقانـونیوالهـیدارد❌
💗
🤍💗
💗🤍💗
۲۷ دی
ویآیپی رمان پشتبام آرزوها👇🏻
🌀با بیش از #۳۰۰ ورق اختلاف
🌀#هفتگی ۱۵ تا ۱۸ پارت
🌀و #بدون_تبلیغ_و_تبادل
اونجا داستان کلی رفته جلو و هیجانش حسابی بالاس😍❤️🔥
هر عزیزی وی آی پی رو خواست با مبلغ فعلاً ۴۰ هزار تومان میتونه لینک رو دریافت کنه.🥰🌹
با افزایش اختلاف با کانال اصلی، افزایش قیمت خواهیم داشت.
واریز به شماره کارت:
۵۸۹۲۱۰۱۵۴۱۹۴۲۳۷۷
«مهدیزاده»
فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید و لینک کانال وی آی پی رو دریافت کنین👇🏻
@Zahranamim
کانال وی آی پی بیشتر از شش ماه از کانال اصلی جلوتره❌
۲۷ دی
۲۸ دی
۲۸ دی
یک جرعه عشق🫀
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 #رسالتِ_من #قسمت۲۲۹ به طرفش رفتم وقتی حواسش نبود از پشت در حصا
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
#رسالتِ_من
#قسمت۲۳۰
دلم می خواست دندان هایش را در دهانش ریز می کردم اما دوست نداشتم حتی سر سوزنی فاطمه دل نگران و پریشان شود
_احترامتو نگهدار من باهات کاری ندارم
_ معلوم نیست چه مظلوم بازی و موش مردگی بازی درآوردی که دایی حسین به اون سخت گیری راضی شد به دادن فاطمه
پشت میز نشست
_ دیشب پروازم کنسل شد امشب میرم اما اینو بدون یه روزی میام مثل یه طوفان تموم هستت رو به باد میدم
به طرف میز رفتم و دو دستم را عمود روی آن گذاشتم خودم را جلو کشیدم و خیره در چشمانش گفتم
_ هیچ غلطی نمی تونی بکنی
برگشتم و به طرف در رفتم که غرید
_عوضی نشونت می دم
در را محکم به هم کوبیدم از اتاق خارج شدم عمه سلیمه را در راهرو دیدم.سلام که کرد نگران بود
_ با سبحان که دعواتون نشد ؟؟
_نه نگران نباشید
_ خب خدا را شکر
دست درون کیفش برد و برگه بیرون آورد
_ساعتهای جدید رو برای کشتی نوشتم ببین میتونی این ساعتها رو بیای
روی صندلی داخل سالن نشست،من هم نشستم و برگه را از دستش گرفتم نگاهی به آن انداختم به جز دو ساعتی که برای جمعه بود با بقیه مشکلی نداشتم.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
۲۸ دی
✨✨✨✨✨✨
🌸برای vip کامل #رسالت_من، مبلغ ۵۰۰۰۰ تومان
به
شماره کارت ۰۰۰۷ ۰۰۰۰ ۹۹۸۲ ۶۰۳۷
یا
شماره شبای IR۳۲۰۲۱۰۰۰۰۰۰۱۰۰۰۱۶۰۰۰۰۵۲۶
پویش #ایران_همدل «کمک به مردم مظلوم غزه و لبنان❤️»
واریز کنید و فیش رو بفرستید برای آی دی زیر:
@Zahranamim
#بگید_برای_کدوم_رمان_واریز_زدید
رمان کامل با ۴۶۲ قسمت جذاب😍❌
✨✨✨✨✨✨
۲۸ دی
۲۸ دی