eitaa logo
مشاور خانواده| خانم فرجام‌پور
4.5هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
4.3هزار ویدیو
131 فایل
🔺️کمک‌تون می‌کنم از زندگی لذت ببرید💞 🌷#کبری فرجام‌پور هستم، نویسنده و مشاور تخصصی 👇 💞همسرداری و زناشویی 👼تربیت فرزند 🥰اصلاح مزاج ارتباط با ما👇 @asheqemola #فوروارد_وکپی_ممنوع⛔ لینک کانال 👇 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چند روزِ بعد نزدیکِ غروب بود که صدای زنگ تلفن بلند شد. زهرا گوشی را برداشت و معلوم بود با فرزاد صحبت می‌کند. فرشته بالای سرِ بچه‌ها بود و در انجام تکالیفشان یاریشان می‌کرد و مادر همچنان مشغولِ بافتنِ لباسِ زمستانی برای بچه‌ها بود. زهرا که صحبتش تمام شد. تلفن را قطع کرد. رو به آنها گفت: امشب مهمان داریم. مادر پرسید: خدارا شکر حالا مهمانمان کیه؟ _آقا فرهاد و بچه‌ها با خوشحالی فریاد زدند _اخ جون آقا فرهاد و فرشته باشنیدنِ نامِ فرهاد یکباره قلبش لرزید و متعجب به زهرا نگاه کرد و زهرا با لبخند گفت: _مثلِ اینکه با فرزاد کار داشتند . فرزاد هم دعوتشون کردند برای شام . تا توی خانه با هم صحبت کنند. من پاشم شام آماده کنم. ولی فرشته قادرِ به بلند شدن و کمک کردن نبود. دلش می‌خواست فرهاد برود و دیگر برنگردد تا او در برزخِ عشق و عقل نیفتد. هر چند که این بار شاید عشق و عقل هردو برایش یک فرمان داشتند. بچه ها زودتر از همیشه تکالیفشان را انجام دادند . و برای آمدنِ فرهاد و فرزاد و بازی کردن با آنها نقشه می‌ریختند. هر کدام با شوقِ خاصی طرحی ارایه می‌داد و فرشته مبهوت آنها بود. که چطور با یک بار دیدن، اینگونه مهرِ فرهاد به دلشان افتاده و دوباره خاطراتِ اولین دیدارِ خودش و دلباختنش به این جوان زیبا و جذاب لبخندی بر لبانش نشان. واقعا که زیبایی وآرامش و وقار فرهاد، او را دلنشین و دوست داشتنی می‌کرد. صدای باز شدنِ در حیاط که آمد. بچه ها تاب نیاوردند و به حیاط دویدند و فرزاد مثلِ هر روز یکی یکیشان را در آغوش گرفت و بوسید و قربان صدقه‌شان رفت و فرهاد هم به گرمی تحویلشان گرفت. صدای یا الله فرزاد نشان از آن می‌داد که با مهمانش به داخل می‌آیند. وارد که شدند. بعد از سلام واحوالپرسی کنارِ هم نشستند. و زهرا و فرشته به آشپزخانه رفتند. مادر هم با خوشرویی با فرهاد مشغولِ صحبت شد و او سر به زیر وآرام پاسخگو بود. فرشته گوشه‌ای از آشپز خانه نشست که فرزاد آمد و نگاهی به او کرد و گفت: _خوبی خواهری؟ _ممنونم _نبینم ناراحت باشی _نه داداش ناراحت نیستم. فقط برام سخته _چی سخته عزیزِ دلم؟ _هیچی کلا سخته. می‌ترسم از آینده. نمی‌دونم _فدای تو بشم مگه قراره اتفاقی بیفته. به خدا می‌خواست با من صحبت کنه کارم داشت. می‌خواد این اطراف یه باغچه بخره گفتم بیایم خانه بهتره . بابا ناسلامتی دوستمه با من کار داره خیالت راحت باشه . _باشه داداش ممنونم. بچه‌ها فرهاد را دوره کرده بودند و هر کدام یه بازی مطرح می‌کردند. و او با مهربانی باهاشون صحبت می‌کرد و صدایش این بار انگار دلِ فرشته را می‌لرزاند. و فقط تلاش می‌کرد چشمش در چشمِ او نیفتد تا می‌توانست در آشپزخانه خودش را مخفی می‌کرد. وگاهی صدای خنده بچه‌ها و فرزاد چنان فضای خانه را پر می‌کردکه دلش برای بچه‌هایش می‌تپید. شادی امشب‌شان را چندین برابر هرشب می‌دیدو احساس می‌کرد بعداز مدتها همه خانواده شادند و از تهِ دل می‌خندند. مثلِ زمانی که علی با بچه‌ها بازی می‌کرد 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
بالاخره بچه‌ها اجازه دادند که فرزاد و فرهاد با هم صحبت کنند. بعداز شام، فرهاد از همه خدا حافظی کرد و فرشته به رسمِ مهمان نوازی از آشپزخانه بیرون آمد و کنارِ در ایستاد. آخرین لحظه، فرهاد نگاهی به او انداخت و آهسته گفت: خداحافظ و فرشته سر به زیر وآرام جوابش را داد و او رفت. بچه‌ها و فرزاد تا توی کوچه همراهیش کردند که برگشتشان طول کشید و زهرا بیرون رفت و برگشت و گفت: فکر کنم رفتند تا درِ خونه‌اش برسونش. هیچ کس بیرون نیست و به آشپزخانه رفت و مشغولِ جمع و جور کردنِ ظرف‌ها شد. صدای درِ حیاط بلند شد و فرشته چادرش را سر کرد و برای باز کردن در رفت. در را که باز کرد بچه ها هرکدام چیزی دستشان بود و با سرعت به دنبال یکدیگر به سمتِ خانه دویدند. فرزاد هم با لبخند وارد شد. فرشته خواست در را ببندد که فرزاد مانع شد و گفت: فرشته جان صبر کن. نگذاشتم فرهاد بره هنوز یه حرف‌هایی واسه گفتن داره. خواستم ازت اجازه بگیرم . اگر میشه فردا صبح بیاد و بقیه حرفهاش را بهت بگه . الان هم منتظرِ جوابِ تو، بیرون منتظره و فرشته کلافه نگاهش را به زمین دوخت وگفت: نمی دونم داداش .خودم هم نمی دونم _قربونت برم .فقط به حرف‌هاش گوش کن. بقیه‌اش با خودت مطمئن باش هر تصمیمی بگیری، من پشتت هستم نگران هیچ چیز هم نباش. _چشم داداش هرچی شما بگی _الهی فدای تو خواهر مهربون ودل رحمم برم. صدای زنگ در که بلند شد فرشته چادرش را مرتب کرد. نگاهی به مادرش انداخت، که سرش را به نشانه تایید تکان داد و با اضطراب بیرون رفت . فاصله تا درِ حیاط برایش فرسنگ‌ها شد و نگرانی وجودش را گرفت. نکند با نگاهم به چشمانش بیفتد و دل از کف بدهم. "خدایا! چه کار کنم؟! خدایا! الان نه. الان فقط بچه‌ها برایم مهم هستند . ولی چه کنم که فرهاد دست بردار نیست. چند بار جواب منفی بدهم. می‌ترسم. با این آمدن و رفتنش، دوباره برگردد؛ همان عشقِ چند ساله‌ام. خدایا! چه کنم؟!" در را که باز کرد؛ فرهاد با دسته گلی پشتِ در بود. سلام داد و گل را به طرفش گرفت و فرشته سر به زیر و متعجب، گل را گرفت. سلام داد و گفت: ممنونم زحمت کشیدید. هنوز دلش رضا نبود و نگران بود که دلش کار دستش بدهد و آینده چه خواهد شد؟! صدای بسته شدنِ در او را به خود آورد. بفرمائید گفت و به سمتِ خانه اشاره کرد که فرهاد گفت: اگر ممکنه همین جا روی تخت بنشینیم. _بله بفرمائید. من الان بر می‌گردم. گل‌ها را داخل برد. چای ریخت. نگاه نگرانش را به مادرش دوخت . مادر که نگرانی را در او میدید. با لبخند گفت: توکلت به خدا باشه دخترم. فرهاد پسرِ خوبیه. بچه‌ها هم که دوستش دارند. ان شاءالله که خیره نفسِ عمیقی کشید و با سینی چای به حیاط برگشت. فرهاد هنوز ننشسته بود و منتظر ایستاده بود که سینی چای را روی تخت گذاشت و گفت: بفرمائید. _ممنون چرا زحمت کشیدید؟ و از صدایش مشخص بود او هم هنوز نگران است و استرس دارد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام عزیزم وقت بخیر اول از همه من از دوست عزیزم و همراه زندگیم دختر عموم تشکر میکنم ک شمارو بهم معرفی کرد بعداز شما ک واقعا وقت گذاشتین ک مشکل من حل بشه مشکل من با خانواده همسرم ک تا حدودی با خانوم دکتر در میان گذاشتم و راه حل های گذاشت ک تونستم چطوری رفتار کنم و واقعا حرفشون راهنمایی ک کردن خیلی مفید بجا بود ممنونم ازتون 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 خدا را شکر🌺 هر چه هست لطف خداست🌺 آی دی منشی جهت هماهنگی مشاوره تلفنی👇 @asheqemola
┄┅─✵💝✵─┅┄ الهی ... ای نام توشیرین ای ذات تودیرین خوشم که معبودم تویی خرسندم که مقصودم تویی سلام امام زمانم ❤️ سلام صبحتون بخیر الهی به امید تو💚 ✾ ✾ ✾ ══════💚══   ✨امام صادق علیه السلام فرمودند:  در روز عيد غدير، خدا را با روزه و عبادت و ياد پيامبر و خاندان او يادآوري كنيد، زيرا رسول خدا به اميرالمؤمنين سفارش كرد كه آن روز را عيد بگيرد، همينطور پيامبران هم به جانشينان خود سفارش مي كردند كه آن روز را عيد بگيرند، آنان هم چنين مي كردند.✨ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 ┄┅─✵💝✵─┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💪 نگران نباش... خدا هیچوقت بنده هاشو ناامید نمیکنه .... فقط کافیه بهش ایمان داشته باشی ..❤️ ‌خدایا به امید خودت❤️ الهی شکر، الحمدلله رب العالمین🌺 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
قرب به اهل بیت ۳.mp3
14.18M
مجموعه (علیهم‌االسلام) ۳ | ✔️در آسمان پارتی بازی داریم! بعضی‌ها برای خدا و معصومین عزیزند حتی اگر گناه هم کنند، برشان می‌گردانند به خانه! بعضی‌ها هم علیرغم عبادات خفن، آخرسر رانده می‌شوند! چرا؟ @ostad_shojae | montazer.ir http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(ع) دم بہ دم در فراٺ چشمانٺ ماتم مجسم بود چشم تو لحظہ اے نمےآسود همہ ‌ی عمر تو بود http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 •┈••✾◆✦✧✦◆✾••┈•
سلام وقتتون بخیر 🌺 خواستم تشکر کنم از خانم دکتر فرجام پور، واقعا مطالب دوره اسرار زناشویی خیلی کامل و آموزنده بود 🙏 همه نکات مهم رو توضیح دادن🌷خیلی خوشحالم که دوره ایشون رو تهیه کردم. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 فکر نکنم به این زودی کل مطالب را مطالعه کرده باشند😊 خدا را شکر که راضی هستید🌺🌺 http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
💞 مستقیم‌گویی به آقایان ممنوع❌
⛔️خانم های عزیز، فرشته‌های نازنین هر خانه، این نکته بسیار بسیار مهمه✅ و اگر با کمی دقت و ظرافت بتونید به خوبی به کار بگیرید دیگه نون‌تون توی روغنه😍👏
🍃دلتون می خواد هر خواسته‌ای دارید همسرتون بی چون و چرا قبول کنه⁉️ دوست دارید همسرتون تصمیمی را بگیره که در واقع تصمیم شماست⁉️ پس خوب دقت کنید👇
🍃قبلا هم گفتیم که دو تا خصلت اقایون را جدی بگیرید و حسابی حواس‌تون باشه 1⃣غرور 2⃣لجبازی
🤔خب، حالا یک سوال👇 آیا با این موجود مغرور و لجباز می شود مستقیم گویی داشت⁉️
⛔️مسلما خیر، چرا⁉️ خانم عزیز وقتی شما به همسرت مستقیم می گویی، این کار درست است و این کار غلط مدونی چی به سر او می آوری⁉️👇
❌دقیقا غرور او را نشانه گرفتی و حس لجبازی‌اش را برانگیختی❌ و دوتا اصل مهم را زیر پا گذاشتی❌ _پس چطوری خواسته‌ام را بیان کنم⁉️😢
👌با ما همراه باش تا کلی راهکار عالی بهت یاد بدم که خیلی راحت و بی دردسر به مراد دلت برسی😉
فقط یک شرط داره حتما دوستانتون را هم دعوت کنید تا با هم دیگه و دور هم راهکارها یاد بگیرید و مطمئن باشید تا اخر عمر دعاگوتون خواهند شد👏
بعد از فرستادن بنر برای گروهها و دوستان‌تون اسکرین یادتون نره👌 بفرستید برای ادمین👇 @asheqemola
# دلبرانه💞😍 اســم قشنــگت♥️ فقـــــــط بـــــــــــــــه درد شناســــــــــنامہ ے خودم میخوره عشــــقم 💑💍😘❤️ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 ┄┅─✵💞✵─┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بالاخره آرام شروع کرد. ببخشید فرشته خانم دردِ دلِ من زیاده ولی چاره‌ای نیست دلم میخواد همه چیز را راجع به من بدونید. هرآنچه که به من گذشته بی کم و کاست تا تصمیمِ درستی بگیرید. شاید هم توقعم زیاده که شما به پیشنهادم فکر کنید ولی باور کنید. من بدونِ شما نمیتونم دوام بیارم. دیگه نمی‌تونم. توی تمامِ این سا‌‌ل‌ها هرچه کردم نتونستم فراموشتون کنم. نتونستم با آرامش زندگی کنم شاید خیلی خود خواهم. ولی ازتون خواهش می‌کنم به پیشنهادم فکر کنید. بعد از مدت‌ها من این چند روز احساسِ خوشبختی می‌کنم کنارِ شما وخانواده‌تان . حس می‌کنم خانواده نداشته‌ام را پیدا کردم. به منم حق بدید. منم حقِ داشتنِ یه زندگی خوب را دارم. منم حق دارم بعد از این همه سختی بالاخره رنگ آرامش بدم به زندگیم. وقتی فهمیدم علی شهید شده خیلی ناراحت شدم. قسم می‌خورم که از ناراحتی خوابم نمی‌برد. چون شما باهاش خوشبخت بودی. از آن روز به بعد خواب و خوراک ندارم. فکر اینکه از نبودتش چقدر دارید درد می‌کشید. واقعا داغونم می‌کرد. یه شرکت توی تهران زدم و چند تا کارمند دارم. ولی دلم اینجا بود. خانه پدری را چند وقت پیش فروختیم و یه مقداری هم به من سهم الارث رسید که با کمکِ فرزاد یه باغچه اینجا خریدم که یک ویلای نقلی هم داره. درسته کارم تهرانه ولی دوست دارم اینجا بمونم . تازه برادرم هم هوای شرکت را داره . البته آنجا هم یک آپارتمان کوچک دارم. که فعلا توش زندگی می‌کنم ولی اگر شما قبول کنی، هر چی شما بگی. فرشته با تعجب پرسید: _ببخشید پس دیشب کجا ماندید؟ _شاید باور نکنید ولی اینجا فعلا جایی را ندارم چون هنوز ویلا را تحویل نگرفتم. _پس چه کار کردید؟ از اینکه فرشته بالاخره لب به سخن گشوده بود وگویی نگران فرهاد شده بود. خوشحال شد. این یعنی، میشه امیدواربود. لبخندی زد و پرسید: نگران شدید؟! فرشته لب گزید و چیزی نگفت و از سؤالش پشیمان شد. _نگران نباشید. غیر از فرزاد دوستان دیگه‌ای هم دارم. ان شاءالله همین روزها ویلا را هم تحویل می‌گیرم. فقط مانده از بابتِ شما خیالم راحت بشه. شما که نمی‌خواهید من را نا‌امید کنید. قول می‌دهم هرشرطی بگذارید. قبول کنم. هرچی که شما بگید. درسته یک مدت زندگی بهم پشت کرد و من هم نادانی کردم و به خدا پشت کردم ولی الان همه چیز را لطفِ خدا می‌بینم. بهتون اطمینان میدم که واجباتم و فرامینِ خدا، همه را با دل و جان انجام میدم. واقعا توی روزهای بی‌کسی و بدبختی‌هام، خدا را به وضوح حس کردم و تنها خدا بود که به دادم رسید. نمی‌دانم شاید تمامِ این اتفاق‌ها دست به دستِ هم داد تا من خدایم را بهتر بشناسم و بهش نزدیک‌تر بشم. هر چه بود خدارا شکر می‌کنم بابتش. لحظه‌ای سکوت کرد. دوباره ادامه داد: شما حرفی برای گفتن ندارید؟ و بعد دوباره با لبخند گفت: می‌دونید که سکوت علامتِ رضاست فرشته با تعحب نگاهش کرد _نه. یعنی اشتباه برداشت نکنید. _پس این سکوتِ شما چه معنایی داره؟! می‌د‌ونید دلم می‌خواد جواب مثبت بشنوم. فقط و فقط مثبت. نمی‌دونم اگر دوباره ازتون دور بشم باید چه کار کنم؟! باور کنید دیگه توانش را ندارم و دوباره سکوت کرد. و امیدوار بود که فرشته سخنی بگوید و دلش قرص شود به سخنِ او، و امیدوار شود به آینده‌ای سراسر خوشبختی 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490