eitaa logo
آستانِ مهر
6.4هزار دنبال‌کننده
9.2هزار عکس
2.5هزار ویدیو
63 فایل
کانال رسمی «فرهنگی خواهران» آستان مقدس حضرت معصومه علیهاالسلام ✔اطلاع رسانی اخبارخواهران حرم Admin: @karimeh_135 @Mehreharam سایت 🌐astanehmehr.amfm.ir اینستاگرام: https://Instagram.com/astanehmehr ایتا: https://eitaa.com/joinchat/3163553795Cd8320e803c
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من باید ارتباطم رو با حورا کم می کردم اما دلم نمی اومد. حورا یک بار اومد دم در خونمون و من رفتم توی حمام ایستادم که بعدا بهش بگم به این دلیل نشد درو براش باز کنم. می خواستم حرف احسان زمین نمونه... احسان که دید دارم به عشق بچه دارشدن همه چیز رو از حد میگذرونم به راهنمایی و مشاوره دوستش عمل کرد و ما رفتیم مرکز ناباروری رویان.قرار شد چندتا آزمایش جدید توی همون مرکز انجام بدیم تا اونها بررسی های خاص خودشون رو روی ما انجام بدن... یکی از همون شبها یه گربه به پشت بام ساختمان راه پیدا کرده بود. احسان رفته بود پیداش کنه چون بالای سرمون صدا می اومد و این در حالی بود که ما طبقه اخر بودیم.رفت اما چیزی ندید.دوباره نصف شب صدایی اومد و من ترسیدم. احسان مجددا رفت بالا تا گربه بیچاره از گرسنگی نمرده نجاتش بده. دلش سوخته بود و دستکش ازم گرفت و دستش کرد و یه ظرف گرفت که حیوون رو توش بزاره و ببره پایین ولش کنه. رفت بالا و چند دقیقه بعد اومد و باناراحتی بهم گفت: رویا بیا دوستت اون بالاست. تعجب کردم مگه میشد شب به اون سردی کسی زنش رو بیرون بندازه. خلاصه باچشمان خواب آلود رفتم بالا و دیدمش.آوردمش پایین توی خونه.دختر بیچارش هم بود.ریحانه ی خوشگلم صورتش یخ زده بود.دمپایی بپا نداشت و با یه پیراهن نازک ساعتها اون بالا توی سرما ایستاده بودند. فکر کردم الان احسان میره با میثم حرف میزنه و نصیحتش میکنه اما بهم گفت یه بالشت و پتو بهش بدم که میخاد بره توی ماشین بخوابه. ما خبر نداشتیم دوست مظلوم من توی پشت بوم داره ضجه میزنه. خدایا چرا این میثم درست نمیشد.زندگی به این قشنگی چرا باید به اینجا برسه... احسان همونجا بهمون گفت فردا سرکار نمیره تا حورا و بچش رو ببریم خونه مادرش تحویل بدیم. من هم یه دمنوش درست کردم به حورا و ریحانه دادم که گرم بشن.ماکارونی رو هم گرم کردم به ریحانه دادم.دستای کوچولوش یخ بود.الهی بمیرم دمپایی هم پاش نبود.حورا هم یه استین کوتاه پوشیده بود.دلم ریش شده بود. حورا اونشب اصلا نتونست بخوابه و شدیدا توی فکر بود.پژمرده و دلشکسته گریه میکرد و میگفت من بجز خدمت به میثم کاری نکردم آبجی.چرا جوابم رو اینطوری میده. ازش پرسیدم چرا بیرونش کرده جواب داد: غذاپختم قیمه و برنج نشستیم خوردیم.خیلی آروم غذاشو خورد یهو پاشد رفت قابلمه خورشت رو آورد بدون هیچ حرفی کوبید وسط سفره و تمام ظروف رو بهم ریخت و شکست. من و ریحانه موندیم روی زمینی که پر از چینی خورده بود و ماتی که به صورتمون خشکید.ازش پرسیدم چرا اینکارو کردی من چجوری الان این خورشتا رو از روی دیوار خونه ی صابخونه پاک کنم مرد...بهم گفت عه به فکر خودتی؟الان حال اساسی بهت میدم. رفت کیسه شکر رو آورد ریخت روی فرش و با دست پخشش کرد بعد یه کاسه آب آورد و ریخت روی شکرا.. بهم میگه حالا اینم پاک کن...میخندید آبجی گفتم :یعنی نگفت چرا قابلمه رو کوبید توسفره گفت :نه آبجی هیچوقت دلیلی برای کاراش نداره. تازه خوب و خوش و خرم، عصری نشسته بودیم کنار هم و داشت برام تعریف میکرد که یه تعقیب و گریز پلیسی رو توی خیابون دیده.ماجراشو برام تعریف میکرد و میخندید. آبجی تعادل روانی نداره میگفت دنبال تعقیب و گریز و پلیسا و دزده رفته میخواسته ببینه آخرش چی میشه رفته رفته تا رسیده روستای صرم...باورت میشه؟؟بنطرت آدم سالم اینکارو میکنه؟؟ داشت چیزای عجیبی میگفت.دوباره شاخ درآورده بودم. فردای اون روز بعد از اینکه به پلیس زنگ زدیم و ماجرا رو تعریف کردیم و گزارش پلیس رو تحویل گرفتیم رفتیم سمت شهر حورا اینا که تحویل خانوادش بدیم. دل رو به دریا زدیم و رفتیم که این کارو انجام بدیم بااینکه هم میتونست خطرناک باشه و هم برامون دردسر بشه. بدون اینکه همسایه ها بویی ببرند کارو انجام دادیم .خیلی بجا حورا قبلا به من شناسنامه و عقدنامه و گوشواره ریحانه رو داده بود امانت نگه دارم. همیشه میگفت شاید یک روز این آدم شناسنامه هاشون رو پاره کنه. من قبل از حرکت به مادر حورا زنگ زدم و مختصری از ماجرا رو تعریف کردم و گفتم منتظر امدن ما باشند. بیچاره پیرزن شاخ درآورده بود. خلاصه به خونه پدر حورا رسیدیم... ✍مطهره پیوسته 🐣🐝🌸🐣🐝🌸🐣🐝🌸 @astanehmehr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 طب_مقدماتی 🍃 اصلاح مزاج و مصلحات 🍀🌻🍂🍀🌻🍂🍀🌻🍂 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه سلام‌الله‌علیها @ astanehmehr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 دلتنگی را نمی‌توان با واژه‌ها بیان کرد. دلتنگی را باید گریست، جایی گوشه کنار صحن حرمتان، جایی لابلای کلمات نورانی دعا. و حالا که دوریم از صفای حرمتان، چه کسی پناه اشک و دلتنگیِ ماست؟ جز خواهر مهربانتان... 💚 السلام عليك یا علي بن موسی الرضا المرتضی 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه سلام‌الله‌علیها @astanehmehr
ساده ام مثل کبوتر که به دیوار تو عادت دارم تو مرا دانه دهی یا ندهی هر کجا بال بگیرم به تو بر میگردم.... 📸سیده‌زهرا‌آل‌هاشم 〰️⚜〰️⚜〰️⚜〰️ @astanehmehr
خدا تنها ، تنهاییست … که هیچ تنهایی را تنها نمیگذارد … •┈┈••••✾•🦋•✾•••┈┈•
🌸 ❓آیا کفش شما، به اصطلاح پایتان را می‌زند؟ 🔰 اگر کفش های جدیدی که به تازگی خریده اید، پای شما را اذیت می کنند، تا آن جا که می‌توانید درون آن‌ها را با روزنامه مرطوب پر کنید. بگذارید روزنامه‌ها داخل کفش‌ها خشک شوند و سپس آن‌ها را در بیاورید. 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه سلام‌الله‌علیها @astanehmehr
🕊 گفت: میخوام خونه‌مون بشه حسینیه تا هیچ‌وقت شهدا رو فراموش نکنیم. گفتم: چطوری میخوای یادشون رو زنده کنی؟ گفت: دور هم جمع میشیم و بعد از روضه و دعا، براشون فاتحه می‌خونیم و ازشون خاطره تعریف می‌کنیم... واقعاً هم خونه‌شون شده بود حسینیه شهدا. اصلاً هر وقت خودشو می‌دیدم یاد جبهه و جنگ می‌افتادم. مخصوصاً اینکه از دو سالگی هم شدیداً مجروح شده بود. 🥀 شهیده منیره ولی‌زاده تولد: ١٣۶٠ شهادت: ١٣٧٧ علت شهادت: تحمل جراحت شدید از بمباران زمان جنگ 📚 برگرفته از: پا به پای شما می‌دویدم، صفحه ۴۶ 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه سلام‌الله‌علیها @astanehmehr
📖 تا قلم را می‌زنم در جوهرِ خون جگر می‌شود ابياتِ شعرم واژه واژه شعله‌ور گرچه از داغی تناور بر دلم دارم نشان می‌زنم اما به جانِ کفر؛ بی وقفه تبر هست مستحکم‌تر از دیروز ایرانِ قوی از اَبَرقدرت‌ترین‌ها مانده نامی مختصر نوترین نیرنگ‌ها را با بصیرت پس زدیم کوه با خورده نسیمی سست می‌لرزد مگر؟! این وطن هرگز ندارد غم به دل چون سال‌هاست پروَرانده در خودش فهمیده‌هایِ بیش‌تر هستُ تا نابودی ظلمت به عشقِ فتحِ قدس سنگرِ دانش کنارِ نورِ ایمان مستقر با شهادت سرنوشتِ کشورم خورده گره خوش‌به‌حال آن‌که می‌‌بندد چنین بارِ سفر! ✍🏻 مرضیه عاطفی 🔷🔸💠🔸🔷 @astanehmehr | «آستانِ مهر»
چقدر وعده‌ی فردا چقدر جمعه‌ی بعد؟ ببين كه بر لبم آقا رسيده جان بی تو... 〰️⚜〰️⚜〰️⚜〰️ @astanehmehr