eitaa logo
عطر معرفت
575 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
260 ویدیو
54 فایل
تولیدات محتوای بروز⇣⇣ (مذهبی، مهدویت، احکام، انگیزشی‌ و ... ) 📲⇣⇣انتقادوپیشنهادی‌بوددرخدمتیم‌⇣⇣ 💎 @M_jafari14_2 ‌ کپی مطالب با لوگوی عطرمعرفت آزاد🦋 ‌ 🖇روبیکا: https://rubika.ir/m_jafari14_2 🖇ویراستی: https://virasty.com/r/DnHT
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتۍ ڪه واقعا برایت اهمیتۍ نداشته باشه ڪه دیگران درموردت چطور فڪر مۍ ڪنند به یڪ درجه اے از آزادے مۍ رسۍ ڪه بعدش مۍ توانۍ به هر موفقیتۍ دست پیدا مۍ ڪنۍ😍😍 @GHASEDAK_313 ┄┅┅┅┅🌺┅┅┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عطر معرفت
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزه‌ای🌷🍀 قسمت #پنجاه_وچهار فیروزه پنج شنبه‌ها زودتر می‌آمد؛ البته اگر ک
🌷🍀رمان امنیتی 🍀🌷 قسمت رکاب (خانم) سبکم. خود خودمم؛ مجبور نیستم جسم سنگین را دنبال خودم بکشم. تجربه جدید و عجیبی است. برزخ میان ماندن و رفتن. چقدر انتظار می‌کشیدم برای رفتنم. چقدر از خدا خواسته بودم شهادتم را بدهد. اما حالا، ابوالفضل نگهم داشته است. به خودش می‌پیچد. لب‌هایش خشک است، عرق کرده. کاش می‌شد یک لیوان آب دستش بدهم، مقابلش بایستم و بگویم من خوبم؛ آن قدر خودت را عذاب نده. اما نمی‌بیندم. اگر می‌دید، می‌فهمید که دائم تا مقابل در بهشت می‌روم و نمی‌توانم تنهایش بگذارم؛ برمی‌گردم و یک دور دورش می‌چرخم و دوباره می‌روم تا خود . آن‌جا، خجالت می‌کشم وارد شوم. . می‌دانم تا راضی نشود، نمی‌توانم سرم را مقابل بالا بگیرم. نگرانش هستم. انگار دارد دیوانه می‌شود. حق دارد. هر مردی باشد جنون به سرش می‌زند، مگر این که مثل ابوالفضل من کوه باشد. سرش پایین است و پیشانی‌اش را روی دستانش گذاشته. مثل آتش‌فشانی است که هر آن ممکن است فوران کند. مقابلش زانو می‌زنم. همیشه او منت می‌کشید، نازم را می‌کشید اما حالا دلم می‌خواهد آن قدر نازش را بکشم که راضی شود. کاش می‌فهمید مقابلش هستم. کاش جسمم بود که دستانش را بگیرم و نوازش کنم؛ اما جسمم روی تخت است. کاش صدایم را می‌شنید که می‌گویم: -ابوالفضل... ابوالفضل جان... دیوانه مجنون من؟ چرا این قدر اذیت می‌کنی خودت رو؟ تو که می‌دونستی همه‌مون مسافریم، نه؟ پس قبول کن من برم. راضی شو، قول میدم تو رو هم باخودم ببرم. پدرم کنارش می‌نشیند. نمی‌تواند به چشمان پدرم نگاه کند. می‌گویم: -تقصیر تو که نبوده. فدای سرت. خدا رو شکر که تو جای من روی تخت نخوابیدی. پدرم دستش را می‌گیرد. ابوالفضل بالاخره به حرف می‌آید: -بذارید ببینمش، می‌خوام پیشش باشم. پدرم بلندش می‌کند، و مقابل اتاق ICU بردمش. هردو پیر شده‌اند. چقدر برایشان مهم بودم و نمی‌دانستم. همان بهتر که من جای آن‌ها روی تختم. اگر اتفاقی برایشان بیفتد، مثل آن‌ها قوی نیستم. از درون آب می‌شوم. به جسمم نگاه می‌کند. حیف که نمی‌توانم جلوی چشمانش را بگیرم. دوست ندارم بیشتر از این آب شود. صدایم را نمی‌شنود: -دیوانه! منم! من این جام... اون جسم اهمیتی نداره... من این جام، سالم سالمم! سرش را به دیوار تکیه می‌دهد. بی بی که تا الان داشت برای سلامتی‌ام قرآن می‌خواند، در گوشش می‌گوید: -توسل کن به حضرت زهرا(س)، مادرجون. چشمانش از اشک پر می‌شوند. خودم گفتم اگر کارش گره خورد صلوات حضرت زهرا(س) بفرستد. شروع می‌کند به صلوات فرستادن. همراهش می‌فرستم. همه دنیا صلوات می‌فرستند؛ همه، ملائک، جمادات، گیاهان، همه! -اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها والسر المستودع فیها بعدد ما احاط به علمک... کوچه خاکی، دیوارهای گلی، در چوبی، بوی دود می‌آید. آتش است که زبانه می‌کشد. بوی دودش آشناست! می‌شناسمش! این آتش، آتش فتنه است. آتشی از جنس آتش شب‌های فتنه‌هشتادوهشت رحم ندارد، می‌سوزاند. به دامان ولایت‌مدارها می‌افتد، به دامان پرچم‌های عزای پسر فاطمه(ع). این بار آمده که کجا را بسوزاند؟ صدای زنی از پشت در می‌آید. از پشت در؟ نه! انگار از آسمان است! لگدی به در می‌خورد. گدازه‌های آتش این سو و آن سو می‌جهند. در با ضرب باز می‌شود یا بهتر بگویم می‌شکند و به دیوار می‌خورد. پشت در خانمی ایستاده بود، پشت در میخ داشت. نکند... آخ! می‌سوزم؛ سوزنده‌تر از آتش. هیچ کاری از دست من برنمی‌آید؛ اما از دست این‌ها که در کوچه‌اند، چرا! مگر مرد نیستند؟ پس چرا دست روی زن بلند می‌کنند؟ مگر مسلمان نیستند که به خانه دختر پیامبرشان حمله می‌کنند؟ ادامه👇👇 ༺◍⃟💝@GHASEDAK_313
عطر معرفت
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزه‌ای🍀🌷 قسمت #پنجاه_وپنج رکاب (خانم) سبکم. خود خودمم؛ مجبور نیستم جسم سن
ادامه قسمت درست نمی‌توانم ببینم. صدای ناله می‌آید. چرا هیچکس نیست دست بچه‌ها را بگیرد و داخل خانه ببرد؟ بچه‌ها نباید ببینند؛ مخصوصا پسربچه‌ها، به غرورشان بر می‌خورد. صدای «اماه اماه» بچه‌ها قلب سنگ را هم می‌خراشد اما این‌ها سنگ هم نیستند. آخ! در سوخته، من هم سوخته‌ام. دنیا خاکستر شده است. ابوالفضل که دید دنده‌هایم شکسته و صورتم کبود است، این طور دارد سر به دیوار می‌زند، اگر می‌دید چه دیده‌ام حتما سر به بیابان می‌گذاشت. 😭 از این جا که نشسته‌ام، داخل حیاط، کنار در سوخته، صدای نجوای ابوالفضل را می‌شنوم. دارد خانم را صدا می‌زند. پشت در ایستاده به امید انفاق‌های کریمانه اهل این خانه دراز کرده. آخر خانم که نمی‌توانند بلند شوند، خسته‌اند؛ زخمی‌اند. ابوالفضل زمزمه می‌کند: -این بچه مادر می‌خواد... بشری هنوز خیلی جوونه... دوباره بهم ببخشینش! بچه‌های این خانه هم مادر می‌خواهند. مادر این خانه هم جوان است. ابوالفضل بازهم التماس می‌کند. دل سپرده‌ام به خواست همان که تا این‌جا هوایمان را داشته. مثل اهل این خانه باید تسلیم باشم. اگر بگویند برگرد، برمی‌گردم. ابوالفضل بازهم در می‌زند. برایم مهم بود امیرمهدی زنده بماند که ماند. سالم هم هست، اما فقط سالم بودنش مهم نیست. مادر می‌خواهد. من هنوز مادری نکرده‌ام؛ برعکس مادر این خانه که مادری را به کمال رسانده. اگر بروم، چه کسی برای امیرمهدی مادری کند؟ چه کسی سربازی کردن برای امام را یادش بدهد؟ بلند می‌شوم. عطر عجیبی در خانه پیچیده. با اجازه خانمم، باشد ابوالفضل جان، می‌مانم. به خاطر خدایی که دوست دارد کنار تو و امیرمهدی باشم، می‌مانم! 🍀ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ༺◍⃟💝@GHASEDAK_313
ڪم حافظه تریـن موجود ‌،دنیا ماهۍنیسټ اون آدمیہ ڪه بهـش محبټ میڪنۍ...@GHASEDAK_313🕊 ༺༺•༺༺•༺༺•༺•
عطر معرفت
📚#روانشناسی ♨️#بداخلاقی 👌عوامل و منشأ بداخلاقی ❌بداخلاقی، عوامل و منشأهای متعدد و زیادی دارد که ه
1⃣عوامل طبیعی: 💥 عوامل طبیعی در بداخلاق شدن افراد یا کمک به بداخلاق شدن آنها نقش مهمی را بازی می‌کند. 😰 به عنوان نمونه در طب سنتی گفته می‌شود کسانی که مزاج آنها صفراوی (گرم و خشک) است، تندخوتر از دیگران هستند و نباید این افراد غذاهای گرم و خشک بخورند تا وضعیت برای آنها حادتر نشود. 👈 نمونه‌ی دیگری که می‌توان دراین‌باره به‌عنوان نمونه ذکر کرد تندخویی در دوران نوجوانی است که دلیل آن ترشح هورمون‌های مربوط به دوران بلوغ است و یا نمونه دیگر تندخو شدن و حساس شدن دختران و خانم‌ها در دوران عادت ماهیانه (پریود) است. ༺◍⃟📛@GHASEDAK_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 آثار بداخلاقی بر زندگی ما چیست؟ 🗒 امام علی علیه‌السلام: چیزی در نزد خداوند عزیز و ارجمند ، بدتر از بخل وبد اخلاقی نیست. و همانا بخل عمل را ضایع می کند. ༺◍⃟📛@GHASEDAK_313
🌸هر کسی در ماه مبارک رجب نمی تواند روزه مستحبی بگیرد ولی دوست دارد ثواب آن را ببرد صد مرتبه ذکر شریف زیر را بگوید. 🌸سبْحَانَ الْإِلَهِ الْجَلِیلِ. سُبْحَانَ مَنْ لَا یَنْبَغِی التَّسْبِیحُ إِلَّا لَهُ .سُبْحَانَ الْأَعَزِّ الْأَکْرَمِ .سُبْحَانَ مَنْ لَبِسَ الْعِزَّ وَ هُوَ لَهُ أَهْل ༺◍⃟💥@GHASEDAK_313
☘🥇☘ نگرانۍ هـرگز از غصـہ فـردا ڪم نمۍڪند، بلڪه فقط شادے امروز را ازبیـن مۍبرد. ༺◍⃟💟@GHASEDAK_313
⏳زمان خیلی چیزا رو نشونت میده حتی رفیقاتو‼️ 🗯پس گذشت زمان آدمارو نه منطقی میکنه نه عاقل ♨️آدما فقط خسته میشن، دست میکشن از خواستن. ⏰↱• @GHASEDAK_313•↲⏳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عطر معرفت
ادامه قسمت #پنجاه_وپنج درست نمی‌توانم ببینم. صدای ناله می‌آید. چرا هیچکس نیست دست بچه‌ها را بگیرد
🍀🌷رمان امنیتی 🌷🍀 قسمت عقیق به قول بشری، خانه هفتاد متری برایشان زیاد هم بود. بشری اول اصرار داشت جهیزیه نمی‌خواهد، به خاطر مادرش راضی شد؛ مشروط به آن که مختصر باشد. می‌گفت وسایل زیاد فقط دست و پا گیر است و به درد کسی که بیشتر اوقات خانه نیست، نمی‌خورد. خودش دنبال بشری، مقابل اداره‌شان رفت. بشری می‌خواست خودش بیاید خانه و محضر بروند. وارد خیابان که شد، ابوالفضل بوق زد. چشم بشری که به ابوالفضل افتاد، راهش را سمتی دیگر کج کرد. انگار می‌خواست فرار کند. ابوالفضل با ماشین دنبال بشری راه افتاد: - لیلا خانوم... دیر میشه‌ها! بشری لبش را به دندان گرفت. مثل دخترهای چهارده ساله خجالت کشید و از ترس جلب توجه، عقب سوار شد. ابوالفضل که دید بشری در موضع انفعال قرار گرفته، بدش نیامد کمی شیطنت کند. از جایش تکان نخورد: - اشتباه گرفتیدا، من که راننده تاکسی نیستم. ابوالفضلم. تا نیاید جلو راه نمی‌افتم. 🍀ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ༺◍⃟💝@GHASEDAK_313
عطر معرفت
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزه‌ای🌷🍀 قسمت #پنجاه_وشش عقیق به قول بشری، خانه هفتاد متری برایشان زیا
🍀🌷رمان امنیتی 🍀🌷 قسمت فیروزه از شیطنت‌های ابوالفضل حرصش گرفته بود. ماند چه بگوید. خودش را به نشنیدن زد. تمام وجودش ضربان گرفته بود. هم دلش می‌خواست فرار کند، هم ته دلش از شوخی‌های ابوالفضل بدش نمی‌آمد. گفت: -اگه راه نمی‌افتین پیاده بشم خودم برم؟ -خب بیاین جلو تا راه بیفتم. نگاه تندی به ابوالفضل کرد و با تمام خشمش چشم غره رفت. توانست به ابوالفضل بفهماند که شوخی‌اش اصلا جذاب نیست. ابوالفضل خنده‌اش را خورد و راه افتاد. قرار بود مهریه هفت سفر زیارتی باشد. برای مشهد مرخصی گرفته بودند که بعد از عقد بروند. اما برای عتبات و حج، باید منتظر سهمیه اداره می‌ماندند تا مشکل قانونی پیش نیاید. حج‌شان برای دو سال بعد رفت و تکلیف عتبات‌شان نامعلوم ماند. 🍀 ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ༺◍⃟💝@GHASEDAK_313
📜اصطلاح صد سال به این سالها یعنی چه؟ 🔷 یعنی سال های زیادی مثل همین لحظه که خوشحال و شاد هستی، برایت تکرار شود. 🔹 این اصطلاح معروف را معمولا هنگام جشن ها، تولدها، شادی و خنده افراد به کار می برند. درواقع برای او آرزو می کنند این خوشحالی صد ها سال ادامه پیدا کند. 🔶مثلا تولد دوستتان است و او مهمان هایی را دعوت کرده و غرق شادی است. وقتی وارد خانه شان می شوید با دیدن او می گویید: تولدت مبارک دوست عزیزم. صد سال به این سالها! همیشه خوشحال و خندان باشی! ◻️یا کسی معامله ای پر سود کرده است که خیلی راضی است. خانواده و دوستانش این اصطلاح را برای او نیز به کار می برند ◽️ اصطلاحی معروف بین ایرانی ها است که وقتی کسی را که دوست دارند، شاد می بینند این ضرب المثل را می گویند. نوعی آرزو و دعای خیر هم محسوب می شود. ༺◍⃟📜@GHASEDAK_313
عطر معرفت
¦→📙••• #نکاتی_برای_زندگی↯ 🔖نکته های کوچک برای زندگی بهتر 💎4_برای مکالمه و صحبت های رو در رو وقت ب
¦→📙••• 🔖نکته های کوچک برای زندگی بهتر 💎5-هر روز چیز جدیدی یاد بگیرید. 🔶این کار علاوه بر بهبود عملکرد حافظه، کتابخانه عظیمی از اطلاعات را در دسترس شما قرار می دهد. 🔸شعرها، نقل قول ها و فلسفه بهترین گزینه ها هستند. ترفند یادگیری سریع تر یک چیز جدید را در اینجا توضیح داده ایم. 🔻به یک کاوشگر تبدیل شوید و جهان را مانند یک جنگل تصور کنید. ◽️به جزئیات کوچک اهمیت دهید. ◽️ چیزهای جدید را امتحان کنید. ◽️از منطقه امن خود خارج شوید و سعی کنید تا حد ممکن محیط ها و احساسات مختلف را تجربه کنید. ⁉️ این دنیا چیزهای زیادی برای ارائه دارد، چرا از آنها استفاده نمی کنید؟ ╭━═━━━๑🌹๑━━═━╮ @GHASEDAK_313 ╰━═━━━๑🌹๑━━═━╯
🍃 🍃 امشب واسه امام زمانمون دعا کنیم ، واسه سلامتیش❤️ واسه ظهورش 🌼 آخه آقامون غریبه....😔 🌸اللهم‌عجل‌لولیك‌الفرج 🤲 🌸 🌸 ༺◍⃟🌸@GHASEDAK_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼ازشڪست هاے خود 🌼خجالټ نڪشید 🌼از آن ها بیاموزیـد 🌼ودوباره شروع ڪنید.... سلام صبـح بخیـــر ༺◍⃟🌞@GHASEDAK_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا [آرے] بۍ تردید با دشوارے آسانۍاست. ✨آیه ۶‌سوره عصر ⚜@GHASEDAK_313⚜ ┄┈┈••✾🍃🌺🍃✾••┈┈┄
✍دلنوشته مهدوے... آقای من قرار نیست فقط غروب‌های پنج‌شنبه تا غروب جمعه سراغت را بگیریم قرار نیست فقط جمعه‌ها انتظار ظهورت را بکشیم آری شنبه هم می‌شود از دوریت ناله سر داد یکشنبه هم می‌شود انتظارت را کشید دوشنبه هم می‌شود دنبال گمشده گشت سه‌شنبه هم می‌شود با آقا درد دل کرد چهارشنبه هم می‌شود به خاطر آقا گناه نکرد یابن الحسن؛دوریت درد بی درمان است😭😭 🌱 ❤️ ‌༺◍⃟❤️@GHASEDAK_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عطر معرفت
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزه‌ای🍀🌷 قسمت #پنجاه_هفت فیروزه از شیطنت‌های ابوالفضل حرصش گرفته بود. مان
🍀🌷رمان امنیتی 🌷🍀 قسمت سینه‌ام تنگ شده و قلبم داخلش جا نمی‌شود. از آب سرد کن آب برمی‌دارم و یک نفس می‌نوشم، آرام نمی‌شوم. روی صندلی‌ام برمی‌گردم. کیف کمری‌ام می‌لرزد. «فاطمه» است. نمی‌دانم جواب بدهم یا نه؟ می‌ترسم چیزی بپرسد و نتوانم جواب بدهد. شاید هم بخواهد همراهم بیاید. شاید از صدایم، بفهمد چطور فرو ریخته‌ام. دل به دریا می‌زنم: -جانم؟ -کجایی داداش؟ چقدر صدایش گرفته؛ معلوم است حسابی گریه کرده. به صلاح نیست بگویم دارم می‌روم تهران و از آن‌جا به عراق پرواز دارم. می‌دانم الان حالش طوری است که حاضر است همین الان بیاید فرودگاه و یک صندلی خالی در پرواز پیدا کند و همراهم بیاید. حرف را می‌پیچانم: -گریه کردی دوباره؟ -خبری شده؟ نمی‌دانم چه بگویم. این نگفتنم لو می‌دهد، همه چیز را! می‌گوید: -پس درسته... از مامان و بابا خبری شده؟ -الان فرودگاهم. دارم میرم تهران، ببینم خبری شده یا نه؟ -وایسا، منم میام، بذار با هم بریم. همان که می‌ترسیدم سرم آمد. به تابلوی پرواز نگاه می‌کنم: -نمیشه که عزیزم، نیم ساعت دیگه پرواز دارم. باید برم. اگه لازم شد خبرت می‌کنم. -«مهدی» تو رو خدا بی خبرم نذار، دارم دیوونه میشم. -تو باید به جای این کارا مادرجون و پدرجون رو آروم کنی. خودت داری بی قراری می‌کنی؟ بازهم شروع به گریه کردن، می‌کند: -آخه دلم آروم نمی‌گیره. دیشب خواب دیدم. -خیره آبجی! آروم باش که منم بتونم قشنگ تمرکز کنم روی کارا. باشه؟ -باشه. مواظب خودت باش. -هستم، یا علی. *** به دیوار تکیه می‌دهم. نمی‌توانم بروم داخل. مردی با لباس نیمه نظامی، یک پلاستیک دستم می‌دهد: -اینا همراهشون بوده. حتی نمی‌توانم پلاستیک را بگیرم. همه ادعا و شجاعتم را از دست داده‌ام. به سختی می‌گیرمش. بالاخره اداره‌شان سهمیه داد که بروند. گفتیم صبر کنند تا بازنشستگی، اما پدر گفت باید مهریه مادر را کامل بدهد و معلوم نیست تا آن موقع زنده باشد. گفتیم بگذارند ما هم بیاییم، گفتند می‌خواهیم دوتایی برویم تلافی همه وقت‌هایی که باهم نبوده‌ایم. من دهانم بسته شد اما فاطمه گفت پس وقت‌هایی که با ما نبوده‌اید کجا جبران می شود؟ مادر فقط خندید. داخل پلاستیک، یک انگشتر عقیق است و یک انگشتر فیروزه. خون‌های خشکیده روی فیروزه، شبیه عقیقش کرده. پس صاحبانش کجا هستند؟ برای گرفتن پاسخ، باید بروم داخل اتاق اما پاهایم به زمین چسبیده‌اند. یک تسبیح تربت هم هست و یک جفت پلاک نیم سوخته. پلاک‌ها را سرجایشان می‌گذارم که چشمم به اسمی که رویشان حک شده نیفتد. دست احمد روی شانه‌ام می‌نشیند: -نمیری توی اتاق؟ شاید اونا نباشن. باشند یا نباشند، نتیجه‌اش برای من ویرانی است. اگر باشند، مطمئن می‌شوم بی کس شده‌ام و اگر نباشند، در بی خبری می‌سوزم. جواب فاطمه را چه بدهم؟ جواب پدربزرگ و مادربزرگ را؟ بالاخره پاهایم را تکان می‌دهم که بروم داخل. شاید لحظه اول با دیدن‌شان بمیرم و راحت شوم. شاید هم اگر صورت مهربانشان را ببینم، آرام شوم. داخل یک جعبه پرچم پوش هستند. در جعبه‌ها باز است. احمد و بقیه بچه‌ها ایستاده‌اند که خودم بروم سراغ جعبه‌ها. انگار همه دنیا ایستاده‌اند که شکستنم را ببینند. منتظرند من با دیدن داخل جعبه، بزنم زیر گریه یا صورتم را با دست بپوشانم تا نفس راحتی بکشند و بگویند: - خب، این‌ها هم هویت‌شان معلوم شد. هرچه عزیز دردانه‌شان فاطمه اصرار کرد در بین الحرمین عکس بگیرند و بفرستند، قبول نکردند. گفتند از نظر خطرناک است. گفتم کربلا و کاظمین‌تان را که رفتید، نجف و مسجد کوفه را هم که زیارت کردید، از خیر بگذرید که هنوز خطرناک است. پدر گفت مهریه ناقص که نمی‌شود داد. مادر هم گفت این ناامنی در مقایسه با سال‌های قبل چیزی نیست و نباید حرم امام خالی بماند. من هم برای همین، تصمیم گرفتم ماموریتم را بیندازم سامرا که بهشان نزدیک‌تر باشم. 🍀 ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ༺◍⃟💝@GHASEDAK_313
🖇 🌱 تا‌زمانی‌که همنشینِ گناه باشیم🌱🌹 همنشینِ نخواهیم‌بود تازمانی‌که گرفتارِ نَفس باشیم🍃🥀 هم‌نَفَسِ امام‌ِزمان نخواهیم بود.@GHASEDAK_313🕊 ༺༺•༺༺•༺༺•༺•