eitaa logo
کتابخونه‌ی‌زیرشیروونی.
272 دنبال‌کننده
242 عکس
7 ویدیو
4 فایل
- دلم می‌خواد بنویسم؛ ولی انگار کلمه‌ها از دستم فرار می‌کنن. امیدوارم لای کتابای خاک‌خورده‌ی اینجا پیداشون کنم. تو هم بگو: https://daigo.ir/secret/31644679988
مشاهده در ایتا
دانلود
یه پرونده‌ی جدید داریم دوسِتان.✨
🕯️ پرونده: «مرگ پشت نقاب» محل وقوع: ویلای قدیمی در حاشیه شهر 🏠 مناسبت: مهمانی سالانه‌ی نقاب‌ها – فقط افراد خاص دعوت می‌شن، با قوانین عجیب: ۱. هیچ‌کس اجازه نداره نقابش رو برداره تا پایان شب. ۲. هویت مهمون‌ها نباید فاش بشه. ۳. هر سال یک “بازی راز” بین مهمون‌ها برگزار می‌شه🧩 حادثه🔪: نیمه‌شب، درست وسط رقص نقاب‌ها، چراغ‌ها برای چند ثانیه خاموش می‌شن. وقتی روشن می‌شن، یکی از مهمون‌ها روی زمین افتاده — با خنجری در قلبش. هیچ‌کس چیزی ندیده. فقط صدای موزیک و خنده در فضا پیچیده بوده. سرنخ‌ها: روی خنجر، نقشی از بال‌های کلاغ حک شده. 📜قربانی برگه‌ای پاره در مشت دارد، با جمله‌ای ناقص: «او حقیقت را می‌داند...» 🎭یکی از مهمان‌ها، نقابش ترک خورده. نوشیدنی مخصوص قربانی، با رنگ متفاوتی بوده.🍾
درست وقتی که ساعت روی دیوار به نیمه‌شب نزدیک شد، سالن پر از نورهای نرم و سایه‌های موزون شد — نور شمع‌ها با نرمی در نقاب‌ها می‌رقصیدند و صدای ویلُن مثل نخی ظریف همه را به هم وصل کرده بود. من کنار میز میوه ایستاده بودم، نقابم را با انگشتانم مرتب می‌کردم و تلاش می‌کردم نگذارم لبخندم واقعی به نظر بیاید. در چنین جمع‌هایی آدم یاد می‌گیرد که هر لبخند می‌تواند نقابی زیر نقاب باشد. چراغ‌ها یک‌دفعه پریدند. نفس همه در سینه حبس شد؛ لحظه‌ای شبیه آن‌هایی که وسط نمایش، بازیگرها سکوت می‌کنند. موزیک صدای خودش را از دست داد و به وضعی معلق افتادیم. صدای پاها، زمزمه‌ها و یک سرفه‌ی دور — بعد، وقتی نورها برگشتند، کنج رقص به رنگ سرخ درآمد. مردی را دیدم که روی زمین افتاده بود؛ نقابش جلوتر از صورتش افتاده بود و خنجرِ بسته به قلبش، مثل برگی سیاه توی لباسش فرو رفته بود. صداها تبدیل به جیغ شدند و بعد ساکت؛ هر کس سعی می‌کرد بفهمد کدام‌یک از این چهره‌های پوشیده قاتل است. من نزدیک شدم. هنوز کسی جرات نکرده بود به جسد دست بزند. روی تیغه خنجر طرحی بود — بال‌های کلاغ، ریز و دقیق، انگار مهرِ یک علامت. دستِ مرد منقبض بود و کاغذی پاره در مشتش بود، کاغذی که فقط نیم جمله‌اش خوانا بود: «او حقیقت را می‌داند…» و بعد خطی کج و پُر از لکه‌ٔ مرکب. بوی چیزی تلخ در هوا پیچیده بود؛ نه شبیه الکل مهمانی، بلکه شبیه چیزی که وقتی دست کسی به لیوان برسد، به‌خاطرش چهره‌اش رنگ می‌بازد. من این را حس کردم، چون همان ساعت قبل داشتم با او صحبت می‌کردم و لیوانش را دیده بودم — لیوانی با رنگی نامعمول؛ نه شراب قرمز، نه کوکتل معمولی، رنگش مثل آبِ هلو اما مات‌تر بود. نگاهم به اطراف وزید. زنی ایستاده بود که نقابش ترک برداشته بود؛ ترک از کنار چشمش آمده و آرایشش را به‌هم زده بود — انگار در یک لحظه مضطرب نقاب را محکم گرفته باشد. مچ دستش پاک و عریان بود اما روی لبهٔ چپ آستین کت مردی دیگر ذره‌ای خاک خشک دیده می‌شد؛ همین‌قدر کوچک که اگر دقت نکنی، متوجهش نمی‌شوی. از گوشهٔ اتاق، مردی با کت مخملی لبه‌دار به من چشم دوخت؛ او همیشه آرام بود، می‌خندید اما چشمانش پشت نقابش می‌سوخت. کفش‌هایش کمی گل‌آلود بودند — و ردیف کم‌عمقی از خاک زیر ناخن‌هایش جمع شده بود، انگار تازه از جایی خیس برگشته باشد. بیشتر از همه یک نکته توجهم را جلب کرد: میز نوشیدنی. سینیِ خدمتکار، همان کسی که هر سال این مهمانی را می‌چرخاند، ناگهان غیبش زده بود — شب قبل او با همان مرد مقتول جر و بحث کرده بود این را شنیده بودم؛ بحثی دربارهٔ یک راز قدیمی. کسی نزدیک به میز گفت که مقتول لحظاتی قبل از خاموشی چراغ‌ها، یک پیامک دریافت کرد و روی صورتش رنگ پرید. در گوشه‌ای از زمین خنجر، لکهٔ ریزی بود که با چشم معمولی شبیه لکهٔ جوهر یا خون نبود؛ نوعی چسب ماتِ سیاه که انگار تازه خشک شده باشد. حدس می‌زنم در بازجویی‌های بعدی، هر کدام داستان خود را خواهند گفت: زن با نقاب ترک‌خورده ادعا خواهد کرد که مشغول صحبت با میزبان بوده، مردی با کت مخملی خواهد گفت که برای گرفتن هوا بیرون رفته، و آن‌که روی آستینش خاک دارد، خواهد گفت که از باغچهٔ کنار ویلا برگشته — اما یک چیز برای من روشن است: قاتل از قوانینِ این مهمانی استفاده کرد؛ از تاریکی، از نقاب، و از لحظه‌ای که همه چشمانشان به جای دیگری خیره بود. او خواسته بود که قتل شبیه یک حادثهٔ ناگهانی به نظر برسد. امشب من قلم گرد گرفته‌ام و کلمات را برای ثبت آن‌چه دیدم میچینم. می‌توانم از لبهٔ ترک در نقاب، از رنگ نامعمول لیوان، از خاکِ نهان در لبهٔ آستین و از مهر بال‌های کلاغِ روی خنجر، ردِ قاتل را دنبال کنم. من نمی‌دانم چه کسی است — اما می‌ دانم قاتل کسی است که توانسته در میان صداها محو شود، اما ردِ کوچکی از خودش جا گذاشته، مطمئن هستم🩸
هوا هنوز سنگین بود و بوی شمع و عطر گران‌قیمت مهمان‌ها در هم پیچیده بود، اما چیزی دیگر در فضا می‌چرخید — بویی تلخ و فلزی، شبیه خون تازه. به سختی می‌توانستم نفس بکشم بدون اینکه این بو را حس نکنم. نزدیک‌تر شدم و دیدم زن با نقاب ترک‌خورده هنوز دستش را روی صورتش گرفته و با چشمان گرد شده به من نگاه می‌کند. «من… من هیچ کاری نکردم!» صدایش لرزید، اما دستانش با چیزی آغشته بود که انگار اثر انگشتش به وضوح روی شیشهٔ خنجر باقی مانده باشد. مرد کت مخملی هنوز آرام ایستاده بود، اما کفش‌هایش که کمی گل‌آلود بود و خاک لبهٔ آستینش، به نظرم ارتباطی با باغچهٔ کنار ویلا نداشت — خاک تازه خشک شده بود، و بوی خاک مرطوب آن باعث شد فکر کنم کسی قبل از قتل به سرعت آنجا را ترک کرده است. نگاهم دوباره به میز نوشیدنی افتاد. سینی‌دار غیبش زده بود و این بار فهمیدم چرا: لیوان قربانی، همان با رنگ مات هلو، روی میز کمی جابه‌جا شده بود، و یک قطرهٔ ریز روی زمین افتاده بود. بوی این قطره با بقیه نوشیدنی‌ها فرق داشت؛ بویی تلخ و شبیه بادام تلخ یا سم میکروسکوپی. فقط کسی که لحظه‌ای دستش به لیوان خورده باشد، این بو روی انگشتانش می‌ماند. سرنخ جدید اما بیش از همه کنجکاوی من را برانگیخت: پشت یکی از پرده‌ها، یک نقاب اضافه با لکهٔ خون بسیار کوچک پیدا شد. خون آنقدر کم بود که شاید اگر کسی دقت نمی‌کرد، نمی‌دید. اما این نقاب به هیچ‌کس تعلق نداشت — یعنی قاتل قبل از خاموشی چراغ‌ها، نقابی را برداشته و دوباره جایش گذاشته بود، یا سعی کرده کسی را به اشتباه بیندازد. در میان همه، یک نکته عجیب هم وجود داشت: صدای پای کسی که با دقت و آرام حرکت می‌کرد، هیچ‌کس نشنیده بود. وقتی چراغ‌ها روشن شد، یکی از مهمان‌ها کنار پنجره ایستاده بود، درست جایی که هیچ کس انتظار نداشت. چهرهٔ پشت نقاب، آرام و بی‌تفاوت بود، اما با یک نگاه کوتاه، می‌شد فهمید که لبخندش کمی از حالت معمولی متفاوت است، و انگار از قبل همه چیز را می‌داند🗣 برای خوانندهٔ دقیق: اگر به رنگ لیوان، خاک روی آستین مرد کت مخملی، ترک در نقاب زن و نقاب اضافهٔ پشت پرده دقت کنی، رد قاتل شروع به آشکار شدن می‌کند. او کسی است که توانسته به راحتی بین جمعیت محو شود، اما اثر کوچکی روی محیط اطرافش گذاشته که تنها چشم تیزبین می‌تواند بفهمد.
📋به گوشه‌ای از سالن رفتم تا نفس تازه کنم و نگاه کنم چه کسی هنوز آرام ایستاده است. نگاه‌ها یکی پس از دیگری عبور می‌کردند و هیچ کس جرئت نمی‌کرد نزدیک جسد برود. اما توجه من به دستمال کوچک و سفید روی زمین کنار میز نوشیدنی جلب شد. دستمال، که در ابتدا به چشم نمی‌آمد، به وضوح با یک لکهٔ قرمز کم‌رنگ آلوده شده بود؛ اما نه خون، بلکه لکه‌ای از روغن بادام تلخ — همان ماده‌ای که در نوشیدنی قربانی بود. انگار قاتل قبل از برداشتن لیوان، دستمالی استفاده کرده تا رد انگشتانش را پاک کند، اما کمی از مادهٔ سمی روی زمین ریخته و حالا به چشم تیزبین می‌آید. در همان لحظه، توجه‌ام به مرد کت مخملی برگشت. او کنار پنجره ایستاده بود و هیچ کس را نگاه نمی‌کرد آیا قاتل او بود؟
اگه قاتل رو پیدا کردید، با ذکر انگیزه‌ی احتمالیش، بفرستیدش اینجا. هشتگ یادتون نره*
کتابخونه‌ی‌زیرشیروونی.
خب ببینید.✨ از اون‌جایی که من به شدت قاتل ارشد دموکراتیکی هستم، [از اونایی که از مقتولشون می‌پرسن چط
اهم اهم. وایسادن روی میز همیشگی* عزیزان. می‌خوام از همین تریبون دست چپمو بهتون معرفی کنم.✨ تا یکم دیگه*
هدایت شده از پیام های ذخیره شدهـ
بدون خون و خون‌ریزی اجازه بدهید داستانم را از خیلی قبل‌تر شروع کنم. آن زمانی که دست‌هایم به خون آغشته نشده بود... یک‌بار در مجله‌ای می‌خواندم که فرض کنید دنیای به آخر رسیده و شما می‌توانید هفت نفر را نجات دهید تا انسان منقرض نشود. بلافاصله به گزینه‌ها نگاه انداختم. فهمیدن این که چه کسی را نجات نمی‌دهم، خیلی آسان بود. سعید موحدی! کسی تو عمر سی‌ و اندی سالش هیچ کاری جز وراجی و قمار نکرده. آن زمان فکر نمی‌کردم واقعا کسی مثل سعید موحدی وجود داشته باشد، اما بود. یاشار پاشایی! او زنده‌ترین نمونه‌ی آن ایده‌ی تئوری بود و من تصمیم گرفتم جهان را از وجود نحس‌اش پاک کنم. هفت مرحله‌ای که برای قتل بی‌عیب و نقض نیاز دارید. مرحله اول: بهش نزدیک شو! اعتراف می‌کنم تو این مرحله اصلا خوب نبودم. در واقع، من فقط زیر نظرش گرفتم. یک هفته تمام داخل ماشین درب و داغون نقره‌ای اسقاتی نشستم. با طلوع خورشید که نه، یاشار از آن دسته آدم‌ها است که صبح‌شان از ساعت یازده ظهر شروع می‌شود و شب‌شان با ساعت پنج بامداد پایان پیدا می‌کند. این حرف‌ها را بیخیال، کلا برنامه یاشار به شرح زیر است: -ساعت ۱۱ ظهر از خانه بیرون می‌زند و چند ساعت تمام داخل پارک می‌چرخد. - ساعت دو هم تن بی‌خاصیتش را به اولین رستوران می‌کشاند. - ساعت دو و نیم غذایش را که معمولا کباب است، کوفت...چیز، میل می‌کند. - ساعت چهار و نیم از رستوران بیرون می‌زند و به خانه آن طرف رستوران می‌رود تا پنج بامداد. پایان! مرحله دوم: سعی کن به پاتوقش بری! برای این که بتوانم قتل را انجام بدهم، مسلما باید به آن خانه کوچک که اطرافش را درخت‌های کاج سر به فلک کشیده احاطه کرده، بروم. تو این مدت که درگیر تعقیب یاشار بودم. زن و مرد زیادی این‌جا دیدم. آدم‌هایی که بعضی‌هاشان با ماشین شاسی بلند و دو بادیگارد رفت و آمد می‌کنند. از تک‌تک این آدم‌ها عکس گرفتم. باید اعتراف کنم که عکاسی خوبی نیستم، اما همین عکس‌ها تار هم کارم را می‌اندازد. نگاهی به عکس‌های می‌کنم. هر شب اتوبوسی این‌جا می‌ایستد و تعدادی زن را پیاده می‌کند. فقط کافیه که به یکی از زن‌ها نزدیک بشوم. نرگس، تقریباً هر پنج ساعت یک‌بار بیرون می‌آید و سیگاری روشن می‌کند. لیوان قهوه را در دست‌هایم جا به جا می‌کنم و موهایم را زیر شالم می‌دهم. -«سلام» دود سیگارش را مستقیماً به صورتم می‌دود. نفسم را حبس می‌کنم. از شرح واقعی ماجرا می‌گذرم. فقط می‌دانم که بعد از رفت و آمدهای متمادی، پیام کوتاهش را دریافت کردم:«امشب منتظرتم.» مرحله سوم: وسایل قتل را بردارید! یک سوزن بسیار نازک و بلند، آغشته به سم ساکسینیل کولین (عامل فلج عضلانی فوری، اما با تأخیر ۳۰ ثانیه‌ای). آرام نگاهی به سوزن‌های داخل قوطی فلزی انداختم. جرعه‌ای از قهوه‌ام را نوشیدم و یکی از آن‌ها را برداشتم. سردی فلز به دست‌هایم نفوذ کرد. نفسم را محکم بیرون دادم و سوزن را داخل دستمال پارچه‌ای صورتی محصور کردم. اعتراف نامه: از قتل‌های این شکلی خوشم نمیاد. اصلا قتلی که چاقو نداشته باشد که قتل نیست، اما فعلا چاره‌ایی نیست. از جایم بلند شدم و لباس آبی آسمانی‌ام را برداشتم. این لباس به صورت سفیدم می‌آمد و باعث می‌شد به جای تمرکز روی ظاهرم به کارم فکر کنم. مرحله چهارم:بکشش! از بیست، سی‌تا پله‌ سرامیکی قدیمی گذشتم و نگاهی به اتاق بزرگ مقابلم انداختم. صدای موسیقی با همهمه‌ها در هم آمیخته شده بود. دستی به بینی‌ام کشیدم و نفسم را حبس کردم. بوی الکل و عطرهای مختلف باعث شد سرفه‌ای بکنم. چشمم را به سمت راستم تکان دادم و نگاهی به پسر جوان چاق مقابلم دوختم. روی میز قهوه‌ای نشسته بود و مهره‌های سیاه و سفید را تکان می‌داد. -«کجایی؟» با صدای دختر کناریم به خودم آمدم. سینی شیشه‌ای را گرفتم و به سمت میز قدم برداشتم. این‌ که دیگر چه کار کردم را یادم نمیاد. فقط می‌دانم که آن قدر منتظر ماندم تا یاشار تنها شد. قدمی سمتش برداشتم و سینی را مقابل چشم‌های قهوه‌ایش گرفتم. لیوانی برداشت و جرعه‌ای نوشید. -«تازه واردی؟» کمی خم شدم و سوزن را آرام داخل گردنش فرو کردم. مرحله پنج:شاهد مرگش باش! پوزخندی زدم و از کنارش گذشتم. عقب عقب رفتم. تنم که به دیوار سرد خورد، متوقف شدم. می‌دانستم قرار است چه اتفاقی بیفتد. ابتدا قدرت زبانش را از دست می‌دهد و بعد قدرت دست و پاهایش را، وقتی به خودش می‌آید دیگر نایی ندارد و نفس آخرش را می‌کشد. مرحله شش: از موقعیت فرار کن! خوبی مکان‌های شلوغ این که با سکوتت می‌توانی کاری کنی که هیچ کس متوجه حضورت نشود. کیفم را برداشتم و آهسته پله‌ها را طی کردم. نگاهی به نگهبان مقابلم دوختم و سیگار را نشانش دادم. نگهبان لبخندی زد و در را باز کرد. مرحله هفتم:اعتراف کن! پاهایم را که از در بیرون گذاشتم و با تمام توانم دویدم. ماه نقره‌ای داخل دریای بی‌کران آسمان خودنمایی می‌کرد. تلفنم را برداشتم و انگشتانم را روی کیبورد گذاشتم.