eitaa logo
کتابخونه‌ی‌زیرشیروونی.
271 دنبال‌کننده
242 عکس
7 ویدیو
4 فایل
- دلم می‌خواد بنویسم؛ ولی انگار کلمه‌ها از دستم فرار می‌کنن. امیدوارم لای کتابای خاک‌خورده‌ی اینجا پیداشون کنم. تو هم بگو: https://daigo.ir/secret/31644679988
مشاهده در ایتا
دانلود
اگه قاتل رو پیدا کردید، با ذکر انگیزه‌ی احتمالیش، بفرستیدش اینجا. هشتگ یادتون نره*
کتابخونه‌ی‌زیرشیروونی.
خب ببینید.✨ از اون‌جایی که من به شدت قاتل ارشد دموکراتیکی هستم، [از اونایی که از مقتولشون می‌پرسن چط
اهم اهم. وایسادن روی میز همیشگی* عزیزان. می‌خوام از همین تریبون دست چپمو بهتون معرفی کنم.✨ تا یکم دیگه*
هدایت شده از پیام های ذخیره شدهـ
بدون خون و خون‌ریزی اجازه بدهید داستانم را از خیلی قبل‌تر شروع کنم. آن زمانی که دست‌هایم به خون آغشته نشده بود... یک‌بار در مجله‌ای می‌خواندم که فرض کنید دنیای به آخر رسیده و شما می‌توانید هفت نفر را نجات دهید تا انسان منقرض نشود. بلافاصله به گزینه‌ها نگاه انداختم. فهمیدن این که چه کسی را نجات نمی‌دهم، خیلی آسان بود. سعید موحدی! کسی تو عمر سی‌ و اندی سالش هیچ کاری جز وراجی و قمار نکرده. آن زمان فکر نمی‌کردم واقعا کسی مثل سعید موحدی وجود داشته باشد، اما بود. یاشار پاشایی! او زنده‌ترین نمونه‌ی آن ایده‌ی تئوری بود و من تصمیم گرفتم جهان را از وجود نحس‌اش پاک کنم. هفت مرحله‌ای که برای قتل بی‌عیب و نقض نیاز دارید. مرحله اول: بهش نزدیک شو! اعتراف می‌کنم تو این مرحله اصلا خوب نبودم. در واقع، من فقط زیر نظرش گرفتم. یک هفته تمام داخل ماشین درب و داغون نقره‌ای اسقاتی نشستم. با طلوع خورشید که نه، یاشار از آن دسته آدم‌ها است که صبح‌شان از ساعت یازده ظهر شروع می‌شود و شب‌شان با ساعت پنج بامداد پایان پیدا می‌کند. این حرف‌ها را بیخیال، کلا برنامه یاشار به شرح زیر است: -ساعت ۱۱ ظهر از خانه بیرون می‌زند و چند ساعت تمام داخل پارک می‌چرخد. - ساعت دو هم تن بی‌خاصیتش را به اولین رستوران می‌کشاند. - ساعت دو و نیم غذایش را که معمولا کباب است، کوفت...چیز، میل می‌کند. - ساعت چهار و نیم از رستوران بیرون می‌زند و به خانه آن طرف رستوران می‌رود تا پنج بامداد. پایان! مرحله دوم: سعی کن به پاتوقش بری! برای این که بتوانم قتل را انجام بدهم، مسلما باید به آن خانه کوچک که اطرافش را درخت‌های کاج سر به فلک کشیده احاطه کرده، بروم. تو این مدت که درگیر تعقیب یاشار بودم. زن و مرد زیادی این‌جا دیدم. آدم‌هایی که بعضی‌هاشان با ماشین شاسی بلند و دو بادیگارد رفت و آمد می‌کنند. از تک‌تک این آدم‌ها عکس گرفتم. باید اعتراف کنم که عکاسی خوبی نیستم، اما همین عکس‌ها تار هم کارم را می‌اندازد. نگاهی به عکس‌های می‌کنم. هر شب اتوبوسی این‌جا می‌ایستد و تعدادی زن را پیاده می‌کند. فقط کافیه که به یکی از زن‌ها نزدیک بشوم. نرگس، تقریباً هر پنج ساعت یک‌بار بیرون می‌آید و سیگاری روشن می‌کند. لیوان قهوه را در دست‌هایم جا به جا می‌کنم و موهایم را زیر شالم می‌دهم. -«سلام» دود سیگارش را مستقیماً به صورتم می‌دود. نفسم را حبس می‌کنم. از شرح واقعی ماجرا می‌گذرم. فقط می‌دانم که بعد از رفت و آمدهای متمادی، پیام کوتاهش را دریافت کردم:«امشب منتظرتم.» مرحله سوم: وسایل قتل را بردارید! یک سوزن بسیار نازک و بلند، آغشته به سم ساکسینیل کولین (عامل فلج عضلانی فوری، اما با تأخیر ۳۰ ثانیه‌ای). آرام نگاهی به سوزن‌های داخل قوطی فلزی انداختم. جرعه‌ای از قهوه‌ام را نوشیدم و یکی از آن‌ها را برداشتم. سردی فلز به دست‌هایم نفوذ کرد. نفسم را محکم بیرون دادم و سوزن را داخل دستمال پارچه‌ای صورتی محصور کردم. اعتراف نامه: از قتل‌های این شکلی خوشم نمیاد. اصلا قتلی که چاقو نداشته باشد که قتل نیست، اما فعلا چاره‌ایی نیست. از جایم بلند شدم و لباس آبی آسمانی‌ام را برداشتم. این لباس به صورت سفیدم می‌آمد و باعث می‌شد به جای تمرکز روی ظاهرم به کارم فکر کنم. مرحله چهارم:بکشش! از بیست، سی‌تا پله‌ سرامیکی قدیمی گذشتم و نگاهی به اتاق بزرگ مقابلم انداختم. صدای موسیقی با همهمه‌ها در هم آمیخته شده بود. دستی به بینی‌ام کشیدم و نفسم را حبس کردم. بوی الکل و عطرهای مختلف باعث شد سرفه‌ای بکنم. چشمم را به سمت راستم تکان دادم و نگاهی به پسر جوان چاق مقابلم دوختم. روی میز قهوه‌ای نشسته بود و مهره‌های سیاه و سفید را تکان می‌داد. -«کجایی؟» با صدای دختر کناریم به خودم آمدم. سینی شیشه‌ای را گرفتم و به سمت میز قدم برداشتم. این‌ که دیگر چه کار کردم را یادم نمیاد. فقط می‌دانم که آن قدر منتظر ماندم تا یاشار تنها شد. قدمی سمتش برداشتم و سینی را مقابل چشم‌های قهوه‌ایش گرفتم. لیوانی برداشت و جرعه‌ای نوشید. -«تازه واردی؟» کمی خم شدم و سوزن را آرام داخل گردنش فرو کردم. مرحله پنج:شاهد مرگش باش! پوزخندی زدم و از کنارش گذشتم. عقب عقب رفتم. تنم که به دیوار سرد خورد، متوقف شدم. می‌دانستم قرار است چه اتفاقی بیفتد. ابتدا قدرت زبانش را از دست می‌دهد و بعد قدرت دست و پاهایش را، وقتی به خودش می‌آید دیگر نایی ندارد و نفس آخرش را می‌کشد. مرحله شش: از موقعیت فرار کن! خوبی مکان‌های شلوغ این که با سکوتت می‌توانی کاری کنی که هیچ کس متوجه حضورت نشود. کیفم را برداشتم و آهسته پله‌ها را طی کردم. نگاهی به نگهبان مقابلم دوختم و سیگار را نشانش دادم. نگهبان لبخندی زد و در را باز کرد. مرحله هفتم:اعتراف کن! پاهایم را که از در بیرون گذاشتم و با تمام توانم دویدم. ماه نقره‌ای داخل دریای بی‌کران آسمان خودنمایی می‌کرد. تلفنم را برداشتم و انگشتانم را روی کیبورد گذاشتم.
هدایت شده از پیام های ذخیره شدهـ
-«می‌خوام گزارش یک قمارخونه رو بدم...» با صدای بوق سیم‌کارت را در آوردم و زیر پاهایم لگد کردم. مرحله اضافه‌ای:داستان قتلت را بنویس! دست‌هایم را روی کیبورد گوشی می‌گذارم و شروع به نوشتن می‌کنم. باید اعتراف کنم که از کارم پشیمان نیستم. یاشار مرد. قمارخانه لو رفت و جهان کمی زیباتر شد. الان هم دنبال قربانی بدیم هستم. می‌خواهم از بین کسانی که داستانم را خواندن یکی را انتخاب کنم. می‌گویی:«چرا؟» پاسخ ساده است چون تو راز من را می‌دانی. فقط یک سوال دوست داری چه شکلی بمیری؟
معرفی می‌کنم: قاتل ربع ارشد.✨ ایشون رو با بشناسید. لبخند قاتلی*
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید https://eitaa.com/atticlibrary/1641 واووو، خیلی خوب بوددد
قاتل ربع ارشده دیگه.✨
هدایت شده از نامه‌ها.
📪 پیام جدید https://eitaa.com/atticlibrary/1641 تازه خوندمش ؛ واقعا جالب بود ، دمت گرم قاتل عزیز :))) و در مورد سوالت باید بگم که هر طور مایلی ؛ من که از مرگ بدم نمیاد😮‍💨