هدایت شده از نامهها.
📪 پیام جدید
https://eitaa.com/atticlibrary/288
خب سلام
میخوام اینو انجام بدم و واسه اون کلمات هم از " استفاده میکنم ؛
" آن ها " همیشه فکر میکنند که در شلوغی ها ماندن " جذاب " و هیجان انگیز است ، اما برای من این که زیر " بارون " و تو تنهایی هایم برای خودم قدم بزنم و " غرق " افکارم شوم بهترین چیز است :))))
پ.ن: واقعا باورم نمیشه که یه چیزی نوشته باشمممم 😭😭 خیلی دوست داشتم توی یکی از این چالش های چنل شرکت کنم و خب در همین حد تونستم انجام بدم =)))
#دایگو
کتابخونهیزیرشیروونی.
📪 پیام جدید https://eitaa.com/atticlibrary/288 خب سلام میخوام اینو انجام بدم و واسه اون کلمات هم
به به. مختصر و مفید:)))😂
دمت گرم ممبر.
وای. چندتاتون باهم پیام دادید و من نمیدونم از کجا شروع کنم به خوندن.😭
میتونید تقلبم بکنیدها البته😂*
اگه دیدید خیلی بیمعنی شده یواشکی بزنید آهنگ بعدی.
کتابخونهیزیرشیروونی.
اینجوریه که: شما میرید یه کتاب رندوم، یا مثلا آخرین کتابی که خوندید رو برمیدارید؛ من یه سری شماره
خبببب. این دفعه دیگه رسماً میریم که داشته باشیم:
قلعه در دل مه فرو رفته بود ، شبیه زخمی که قرن هاست التیام نیافته . سنگهای کهنه اش زیر باران شبانه می درخشیدند و پرچمهای نیمسوخته مثل شبحی در باد میلرزیدند . شوالیهی تنها از دروازهی گسسته گذشت ؛ شمشیر عتیقه ای در غلافش ، سنگین تر از هر باری بود که تا به حال بر دوش کشیده بود .
تالار آیینه ها در انتظارش بود ؛ جایی که حقیقت هرگز بی واسطه ظاهر نمیشد . صد ها انعکاس لرزان از او در دیوارهای بلورین می رقصیدند ، هرکدام حرکتی اندک متفاوت ، مثل نمایش پرشکوهی از زندگی های موازی داشتند .
تالار مجلل و پر زرق و برق بود ، گویا حقیقی نیست . قدمهایش پژواک مرگآوری داشت . گاهی نیمی از شمشیر از غلاف بیرون میآمد و گاهی در جای خود آرام می گرفت . هر انعکاس در آیینه نقابی تازه داشت ؛ پادشاهی جفا کار ، قهرمانی درمانده ، جادوگری خونریز . هیچکدام حقیقت نبود . و یا شاید همهی آن ها حقیقت بودند ؟!
از میان آن همه شمایل ، دستی سایه وار به پیش آمد ، لبخندی بی چهره بر نقاب شیشهای ... در هوا بوی جادو پیچید ، بوی حقه ای که قرنها تکرار شده بود . تالار انگار او را بلعید . و تنها چیزی که باقی ماند ، شمشیر برافراشته ای بود در برابر هجوم سایهها .
نور لرزان مشعلها خاموش شد و تنها تاریکی ، آیینه ها و شمشیری که هنوز در مشت او می درخشید باقی ماند . و در دوردست ، صدایی لرزان از دل مه برخاست ؛ صدایی که نه آغاز داشت ، و نه پایان ، فقط وعدهی نبردی بود که هیچگاه به پایان نمیرسید ، نمایش تازه شروع شده بود ...
هدایت شده از Ani
کلمات : هیچ، هرکدام، سفید، سرش
بنگ.
بنگ.
صدا به قدری بلند بود که باعث شد کمی در جایش بالا بپرد.
سرش روی بدنش سنگینی میکرد. به پشت روی زمین دراز کشید و به سقف خیره شد. احساس میکرد بدنش سر شده است.
تیک تاک.
تیک تاک.
تیک تاک.
صدای پاندول ساعت روی مغزش رژه میرفت. دستش را به آرامی بالا آورد و جلوی چشمانش گرفت. مایع سرخ رنگ از جایی میان انگشت اشاره و وسطش سر خورد و روی مچ دستش ریخت. در ذهنش تنها یک کلمه نوشته شده بود. خون!
باورش نمیشد. هیچ وقت فکر نمیکرد انقدر زود این اتفاق برایشان بیفتد. جوشش اشک را درون چشمانش حس کرد. قطره اشکی آرام از گوشه چشمش پایین ریخت. با فکر کردن به اتفاق چند لحظه پیش، بارش اشک هایش بیشتر و بیشتر شد.
چندین دقیقه گذشت. خیسی شقیقه هایش و دستان آلوده به خونش حقیقت را در سرش بازگو میکرد. او خواهر خودش را کشته بود!
با تکیه بر آرنجش هایش بلند شد و نشست. خودش را به دختر نزدیک کرد و به چشمانش خیره شد. سفید بودن مردمک هایش، به خوبی این قضیه را توجیه میکرد. نگاهش به پیشانی دختر افتاد. چاک عمیقی توسط چاقو درست وسط پیشانیاش به وجود آمده بود. چاقویی که خودش درون سر او فرو کرده بود.
واقعا میشد به زندگی کردن ادامه داد؟ زندگی کردن در دنیایی که روز به روز در آن بشریت در حال از بین رفتن بود؟
بنگ.
و باز هم صدای شلیک گلوله. اوضاع به قدری به هم ریخته بود که دیگر نمیدانست چه کار باید بکند. روزی که مقامات درون اخبار اعلام کردند ویروسی به نام ویروس تی به وجود آمده و به سرعت در حال گسترش است، حتی فکرش را هم نمیکرد دنیا به این وضع بیفتد. او طی این دو هفته تمام اعضای خانواده اش را، هرکدام را به نحوی از دست داد.
باید چه تصمیمی میگرفت؟ باید در خانهاش میماند و منتظر مینشست تا در اخر از گرسنگی تلف شود؟ یا بیرون میرفت و توسط به اصطلاح زامبی ها کشته میشد؟ نمیتوانست انتخاب کند. شاید خودکشی بهترین راه حل این موضوع بود!
#گیج
یادتونه اون اولا مینشستم تحلیل میکردم؟😂
الان جوری پیشرفت کردید که زبانم قاصره واقعا:))))))