کوفه، انگار این شهر بر دوشش بار بغض سیساله علی«ع» و دعوتنامههای دروغین حسین«ع» را به دوش میکشد.
وقتی تازه خودم را شناخته بودم کوفه را دوست داشتم و بیدغدغه و شادمانه در مسجد کوفه میدویدم؛
اما وقتی کمی علی را شناختم و بعد از آن روایت دعوت حسین به قتلگاهش توسط کوفیان را خواندم دیگر کوفه برایم مبغوض بود؛
شهری که علی از غربت با چاه نجوا میکرد و هیچکس ناصر حسین غریب کربلا نبود.
من عاشق ایوان نجف بودم و از کوچههای کوفه بیزار بودم،
انگار مردم را در فاطمیه و غربت علی«ع» و شهادت حسین مقصر میدانستم،
خطبه اشباهالرجال و بغض علی در این خیابان ها دائم برایم مجسَّم میشد.
بغضم کمکم داشت سرباز میکرد؛ حرفهایم را از چشمانم خوانده بود
گفت: تو مطمئنی که برای امامزمانت مثل مردم کوفه نبودهای؟
چیزی برای گفتن نداشتم، قضاوت گذشتگان آسان بود اما عملکردن برخلاف منش آنها کار سهلی نبود.
کادویی از کیفش بیرون آورد و گفت:
وقتی با این کتاب مأنوس شوی مردم کوفه را خوب میشناسی؛
آنها را که شناختی بر خلاف منش آنها عمل کن.
کادو را که گشودم نهجالبلاغه دربرابرم بود و این بار میترسیدم خودم جز کوفیان باشم؛
حالا علی برابرم بود و نهجالبلاغه بوی مردانگی علی را میداد، بوی عدالت بوی مهر بیبدیل پدری...
عطࢪیاس
غدیر، کربلای عوام بود و کربلا، غدیر خواص؛ در غدیر، با آنکه بیعت گرفته شد، «جفا» شد؛ و در کربلا، با آ
سلام علیکم
این متنی که از قول حضرت آقا نشر داده شده بود رو از سایتی کپی کردیم؛ اما ظاهرا حضرت آقا نگفتن.
با جستجویی که کردم، در کانال های مختلفی هم "قبل از ما" نشر داده شده.
در هر صورت، بابت کاستی پیش اومده، عذرخواهم و از بزرگوارانی که متذکر شدن، تشکر میکنم.🌱
عاشق شده بود اما نمیتونست بهش برسه .
رفت پیش امام صادق و از احوالاتش شکایت کرد،امام بهش فرمود هر وقت اون خانم رو دیدی،به خدا یگو«أسأل الله مِن فضله»
گفت و بهش رسید.
- الکافی
امير المؤمنين عليه السلام را ديد كه شتابان مى رود.
عرض كرد:
_مولاى من كجا میروی؟
فرمودند:
_اى نوف رهايم كن! آرزوهايم مرا به پيشگاه محبوب مى کشانَد.
عرض كردم:
_مولاى من! آرزوهايتان چيست؟
فرمودند:
_آن كس كه مورد آرزوست ، خود آنها را مى داند و نيازى نيست به غير او بگويم. بنده را همين ادب بس كه در نعمت ها و نيازش، غير پروردگارش را شريك نگردانَد.
-بحار الانوار ج نود و یک ، صفحه نود و چهار -
عوامل مختلفی میتوانند مانع از استجابت دعای انسان شوند. در ادامه به چهار عامل اشاره میکنیم:
اول، میدانیم كه هر ارتباطی، دو سو و دو سر دارد. در دعا نیز چنین است. یك سوی این ارتباط كه از دعا حاصل میشود، بنده است و دیگری خداوند. اولین مانع در این ارتباط، نبود استعداد و آمادگی برای ایجاد ارتباط در خواننده و خواهنده است. دعا ریسمان رابطه با پروردگار است؛ اما گاه در وجود آدمی آمادگی نیست كه بهصدق دعا كند و با خداوند ارتباط برقرار كند.
دوم، نبود خلوص در دعاست: در ادب دعا، بسیار مهم است كه انسان خالصانه و از سویدای دل خدا را بخواند و حاجت نزد او ببرد.
سوم، گاه انسان با خدا سخن میگوید و حاجت نزد او میبرد، اما حضور قلب لازم را در پیشگاه او ندارد. نمونۀ آشنای این حالت، نماز است كه فرد در پیشگاه پروردگار میایستد اما فكر و یادش دنبال مسائل خُرد و كلان دنیایی است.
چهارم، نبود «إِنْقِطَاع إِلَی الله» از موانع اجابت دعاست. انسانی كه ذهن و فكرش متوجه اسباب و شیوههای مختلف است و از سر عادت یا برای عبادت، دستی هم به دعا بلند میكند و حاجت میخواهد، دعایش به اجابت نمیرسد.
▫️کتاب شکوه نیایش، شرح صحیفه سجادیه، ج۳، صص ۲۳۷-۲۳۹.
#لحظۀخوش
#شکوه_نیایش_جلد3
دلم خیلی از این مردم گرفته. باور میکنی دلم می خواسّ جای تو باشم و با شماها زندگی میکردم؟ آخه شماها که به همدیگه نارو نمیزنین. شما که دروغ و دغل تو کارتون نیس.
- صادق چوبک.
وقتی که برای تحصیل علوم دینی به محضر استاد رسیدم، او که درس میگفت یک حدیث برای ما میخواند. من به استادم گفتم: دایی بنده هیچ توجهی به من ندارد. مرحوم دایی بنده خیلی متمکن بود، خب اول جوانی بود دیگر!
استاد گفتی: چه گفتی تو بابا...؟
گفتم: هیچی، ایشان پولدار است اما توجهی به من ندارد.
گفت: این شعبهای از شعبات محبّت دنیاست که در قلب تو رسوخ کرده است؛ زود باید این را از قلبت خارج کنی.
دایی کدام است...؟ باید بگویی خدا و از امام زمان علیهالسّلام بخواهی.
- حاج آقا حق شناس
اخلاق، ص۷۹ -
سعی کن از امروز تا عمر داری حداقل روزی یکبار بگی: السلام علیک یا اباعبدالله، السلام علیک و رحمة الله و برکاتهُ؛ ثواب بیست حج در نامه اعمالت نوشته میشه..
- حجت الاسلام عالی
«وَ ما تَسْقُطُ مِنٍ وَرَقَةٍ اِلّا یَعْلَمُهَا»
هیچ برگی از درخت نمیافتد مگر اینکه خدا از آن آگاه باشد.
سورهانعام - آیهٔ۶
عطࢪیاس
#مصحف صدای دکتر چمران که داشت با یکی از پاسدارها صحبت میکرد، توجهام را جلب کرد. سر و صورتش خ
#مصحف
پیرمردان مورد احترام نجران با همراهانشان، پیش من آمدند. لباس هایشان ابریشمی و گران قیمت بود. صلیب به گردن انداخته بودند و تقریبا همه انگشتانشان پر از انگشتر طلا بود.
_ علی! وقتی پیکتان پیش ما آمد، باهم خیلی حرف زدیم. چون احتمال میدادیم محمد همان پیامبر آخرالزمان است، ترجیح دادیم او را از نزدیک ببینیم. گفتند مسجد است. انگار ایشان از دیدن ما خیلی هم خوشحال نشدند. میگویند این گره تنها به دست علی بن ابیطالب باز میشود.
_ خب به نظر من اگر لباس های ساده تری بپوشید و بدون زیور آلات خدمت ایشان برسید، بهتر است.
لباس هایشان را عوض کردند. باهم به مسجد رفتیم. پیامبر به استقبالشان آمدند. با احترام خاصی جوابشان را دادند و برای نشستن دعوتشان کردند.
پیامبر گفت و گو را شروع کردند.
_من شما را به اسلام و پرستش خدای یگانه دعوت میکنم.
چند آیه از قرآن را برایشان خواندند.
_محمد! ما قبلا به خدا ایمان آورده ایم و به دستوراتش عمل میکنیم.
_ مسلمانی نشانههایی دارد. شما صلیب میپرستید. گوشت خوک میخورید. معتقدید خدا بچه دارد. چطور میگویید مسلمانید؟
_ ما او را خدا میدانیم، چون مردهها را زنده کرد. مریضها را شفا داد. از گِل پرنده ساخت و او را به پرواز درآورد.
_ مسیح بنده و مخلوق خدایی است که او را در رحم مریم قرار داد. این قدرت را خدا به او داده بود.
_ بله مسیح فرزند خداست. چون مادرش مریم، بدون اینکه ازدواج کرده باشد، او را به دنیا آورد پدر مسیح، همان خدای جهان است.»
جبرئیل به پیامبر وح کرد.
_ عیسی هم مانند آدم است. آدم بدون هیچ پدر و مادری از خاک آفریده شد. اگر پدر نداشتن مسیحی به معنای این است که فرزند خداست، پس آدم برای این اعتقاد شایستهتر است، چون اون مادر هم نداشت.
مباحثهها چند ساعتی طول کشید. قانع نشدند. آیه ۶۱ سوره آل عمران نازل شد. قرار شد دو طرف بچهها و زنها و جانهایمان را ببریم و با هم #مباهله کنیم…
«ادامه دارد»
#روز_مباهله
- بخشی از کتاب حیدر -
شیخ ابرام میگفت:
اگر ملتمس دعایی به مرشد التماس دعا میگفت، مرشد یه نگاه به کتیبههای دیوار مینداخت و دستش رو دراز میکرد رو به آسمون و میگفت: عادَتُکُم الاِحسان و سَجیَّتُکُمُ الکَرَم شمایید یا اباعبدالله!
شیخ ابرام مطمئن بود که هنوز دستهای مرشد پایین نیومده دعاش در حق ملتمس دعا مستجاب شده بود.
- سد نصرالدین
عطࢪیاس
#مصحف پیرمردان مورد احترام نجران با همراهانشان، پیش من آمدند. لباس هایشان ابریشمی و گران قیمت بود.
#مصحف
صبح زود پیامبر حسین را بغل کردند و دست حسن را گرفتند.
_ هروقت دعا کردم آمین بگویید.
ایشان جلو میرفتند. من و فاطمه هم پشت سرشان. مقصد، صحرا های خارج شهر بود. از دروازه گذشتیم. مسیحی ها همه کنار کوه منتظر ایستاده بودند. نزدیک تر شدیم. نگاهشان بهت زده بود. عبدالمسیح داشت با ایهم حرف میزد.
_ محمد چقدر مطمئن است که با خانواده اش آمده است. اگر به حق نبود، عزیزانش را سپر بلا نمیکرد. من چهره هایی را میبینم که اگر دعا کنند، بزرگ ترین کوه های جهان از جا کنده شود. درست نیست با این شخصیت های بزرگ و نورانی #مباهله کنیم. میترسم همه نابود شویم و حتی یک مسیحی هم روی زمین باقی نماند.
پیامبر عبایشان را دراوردند. آن را روی شاخه های درخت انداختند تا آفتاب اذیتمان نکند. ابو حارثه لبخند زد.
_ من به بقیه گفتم اگر محمد با افسران و سربازهایش آمد، اعتمادی به نبوتش نیست؛ اما اگر با خانواده اش آمد، قطعا پیامبر است که حاضر شده آنها را در معرض نفرین ما قرار دهد. اگر موافق باشید #مباهله نکنیم. شما به دین خودتان، ما هم به دین خودمان. ما توان جنگ با عرب جماعت را نداریم، فقط اینکه سالانه در ازای حفظ جان و مالمان مالیات میدهیم.
به پیشنهاد آنها متن قراردادمان را روی پوست قرمزرنگی مکتوب کردم. دو نسخه مهر شد. یکی را ما و یک نسخه را آنها برداشتند.
در راه بازگشت پیامبر لب از لب برداشت.
_ اگر #مباهله میکردند، صورتشان مثل خوک و میمون میشد. علاوه بر این آتشی در این بیابان میافتاد و همه شان را میسوزاند. طوری که دامنه این عذاب تا نجران کشیده میشد.
- بخشی از کتاب حیدر -
مولا علی علیه السلام:
چیزی که برای تو مقدر شده باشد؛
بدون کم و کاست به تو خواهد رسید...
- نهج البلاغه
گویا شیخ محمدتقی در عالم دیگری زندگی میکرد. آن چنان اهل مراقبت از خویش بود که برای جلوگیری از رودَررو شدن با افرادی که لاجَرَم دیدن آنها موجب ردوبدل شدنِ سخنان «لایعنی» و غیرمفید میشد، عبا به سر میکشید و از در پشتیِ مدرسهی یزدی تردد میکرد...
- کهکشان نیستی
بار سفر رو که بسته بود؛ مهربونتر شده بود
انگار سفر برخوردش رو تغییر داده بود و تحملش رو بالاتر برده بود.
آروم گفتم: چیزی شده؟!
با مهر بیسابقهای توی چشمام نگاه کرد و گفت:
میدونی، الان که رفتنیام با خودم میگم چرا بیشتر مهربون نباشم؟
وقتی میدونم شاید تا چند وقت همو نبینیم چرا آخرین دیدارمون یه خاطره شیرین نباشه؟
حرفش عجیب بود
با خودم فکر کردم مگه دنیا مسافر خونه نیس؟
کی از دیدار آخرش با بقیه با خبره؟