.
📕 کریم خان زند و مرد مالباخته
مردی به دربار کریم خان زند میرود و با ناله و فریاد میخواهد تا کریم خان را ملاقات کند.
سربازان مانع ورودش میشوند.
خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مرد را میشنود و میپرسد ماجرا چیست؟
پس از گزارش سربازان به کریم خان، وی دستور میدهد که مرد را به حضورش ببرند.
مرد به حضور خان زند میرسد و کریم خان از وی میپرسد: «چه شده است چنین ناله و فریاد میکنی؟»
مرد با درشتی میگوید: «دزد همهی اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم!»
خان میپرسد: «وقتی اموالت به سرقت میرفت تو کجا بودی؟»
مرد میگوید: «من خوابیده بودم!»
خان میگوید: «خوب چرا خوابیدی که مالت را ببرند؟»
مرد میگوید: «من خوابیده بودم، چون فکر میکردم تو بیداری!»
خان بزرگ زند لحظهای سکوت میکند و سپس دستور میدهد خسارت مرد مالباخته را از خزانه جبران کنند
و در آخر میگوید: «این مرد راست میگوید ما باید بیدار باشیم.»
#داستان
#داستان_تاریخی
#کریمخان_زند
✨ @avayeqoqnus ✨
.
ای زخم تو خوشتر از دوای دگران
اِمساک تو بهتر از عطای دگران 🌱
ای جور تو بهتر از وفای دگران
دشنام تو بهتر از ثنای دگران 🌻
#مولوی
#مولانا
✨ @avayeqoqnus ✨
.
آن ها که چیزی نیاموخته اند
چیزی برای فراموش کردن ندارند... 🌱
🔸 از کتاب "ضدخاطرات"
نوشته آندره مارلو
#بریده_کتاب
💫 @avayeqoqnus 💫
📗 حکایتی آموزنده از مولوی:
یکی خری گم کرده بود.
سه روز روزه داشت به نیّت آن که خر خود را بیابد.
بعد از سه روز، خر را مرده یافت.
رنجید و از سر رنجش روی به آسمان کرد و گفت که:
"اگر به جای این سه روز که [روزه] داشتم شش روز از رمضان نخورم، پس من مرد نباشم! از من صرفه خواهی بردن؟!"
این حکایت بیانِ حال کسانیست که طاعات و عبادات را چون کالایی برای فروش و رفع حوایج خویش به حق عرضه می کنند و بدان بر خدا منت می نهند و بر خلق فخر می فروشند. 👌
🔸 برگرفته از کتاب "فیه مافیه" مولوی
#حکایت
#مولوی
#مولانا
✨ @avayeqoqnus ✨
.
بس که در جان فَگار و چشم بیدارم تویی
هر که پیدا می شود از دور پندارم تویی 🌸
آن که جان می بازد و سر درنمی آری منم
وان که خون می ریزد و سر برنمی آرم تویی 🌸
#جامی
💫 @avayeqoqnus 💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
اصلا ناامید نشو!
دنیا همیشه اینجوری نمیمونه
بالاخره یک روز این سختیا تموم میشه 👌
همونجوری که دوست داری
روی ماسه روبروی دریا میشینیم
و به آسمون خیره میشیم، 🌿
قول میدم بالاخره اون روز میرسه
که به هم میگیم:
خیلی سخت بود ولی ما انجامش دادیم 🤝
روزی که بالاخره یک نفس راحت میکشیم!
همون روزی که هردو از یک نقطه جغرافیایی
در یک زمان خاص منتظر طلوع خورشیدیم. 🌱
#دلنوشته
#حس_خوب
💫 @avayeqoqnus 💫
.
صبح یعنی طلوع دوبارهی تو
در جان من 💕
امروز هم
سرشار از دوست داشتن توام
مثل دیروز، مثل فردا ... 💖
صبح بخیر ✋🌹
☀️ @avayeqoqnus ☀️
.
خداوندا،
دل مردمان سرزمینم را
چنان در جویبار زلال رحمتت
شستشو ده
که هر کجا تردیدی هست ایمان 🌱
هر کجا زخمی هست مرهم 🌷
هر کجا نومیدی هست امید 🌿
و هر کجا نفرتی هست عشق ❤️
جای آنرا فرا گیرد.
الهی آمین 🙏
#مناجات
#خدا
✨ @avayeqoqnus ✨
.
چون ماه نو از حلقه به گوشانِ تو ایم
چون رود خروشنده خروشانِ تو ایم
چون ابر بهاریم پراکنده تو
چون زلف تو از خانه به دوشانِ تو ایم 💜
#رهی_معیری
✨ @avayeqoqnus ✨
.
سلام بر آنان
که در ما چیزی را دوست داشتند
که خودمان آن را ندیدیم
و دوست نداشتیم... 🌱
#محمود_درویش
✨ @avayeqoqnus ✨
📚 هلیم و نان بربری
من ؟ من عاشق خودش بودم و کل خانوادهاش . لعنتیهای دوستداشتنی ، همهشان زیبا و خوشتیپ و شیکپوش .
به خانه ما که میآمدند ، حالم عوض میشد . نه که عاشق باشم نه ، بچه ده یازده ساله از عشق چه میفهمد ؟
فقط مثلا یادم هست یک بار مدادرنگی بیست و چهار رنگی را که دوست پدرم از آلمان برای سال تحصیلیم آوردهبود نوی نو نگه داشتم تا عید ، که اینها آمدند و هدیه کردم به او . که جا گذاشت و برگشت به شهر قشنگ خودشان ....
یک بار هم کفشهای پدرش را در راه پله پشتبام پنهان کردم تا دیرتر بروند و دخترک بتواند کارتون - فکر کنم - نِل را تا انتها ببیند.
این بار اما داستان فرق میکرد . دیشب به من - فقط به من - گفته بود برای صبحانه هلیم و نان بربری دوست دارد . و بیوقت هم آمده بودند ، وسط زمستان .
زمستان برفی اوایل دهه شصت.
من یازده ساله بودم یا کمی بیشتر و کمتر . او ، دو سال از من کوچکتر . هرکاری که کردم خوابم نبرد ، دست آخر چهارصبح بلند شدم و یک قابلمه کوچک برداشتم - قابلمه جان راستی هنوز با ماست ! - و زدم به دل کوچه ، به سمت فتح هلیم و بربری .
هوا تاریک بود هنوز ؛ اما کم نیاوردم . رفتم تا رسیدم به هلیمی ، بسته بود . با خودم گفتم حالا تا بروم نان بگیرم باز میشود .
بچه یازده دوازده ساله شعورش نمیرسید آن وقتها که نانوایی و هلیم دیرتر باز میشوند !
خلاصه ، در صبح برفی با دستهای یخ زده از سرما آنقدر راه رفتم تا ساعت شد هفت ! نان و هلیم بالاخره مهیا شد ، و برگشتم .
وقتی رسیدم خانه ، رفتهبودند . اول صبح رفتهبودند که زودتر برسند به شهر و دیار خودشان . اصلا نفهمیدهبودند من نیستم . هیچکس نفهمیدهبود .
خستگیش به تنم ماند . خیلی سخت است که محبت کنی ، سختی بکشی ، دستهایت یخ کند ، پاهایت از سرما بی حس شود ، قابلمه داغ را با خودت تا خانه بیاوری ، نان داغ را روی دستانت هی این رو آن رو کنی تا دستت نسوزد ...ولی نبیند آن که باید .
وقتی تلاش میکنی برای حال خوب کسی و او نمیبیند ، خستگیش به تنت میماند ....
همین 🥺
نویسنده: چیستا یثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_کوتاه
✨ @avayeqoqnus ✨
.
چنان که حُسن تو را هیچ کس نمیداند
ز عشق، حال مرا هیچ کس نمیداند 🌹
#صائب_تبریزی
✨ @avayeqoqnus ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
حال همه ی ما خوب است ...
🔸 دکلمه با صدای زنده نام خسرو شکیبایی
🔸 شعر از سید علی صالحی
#دکلمه
#خسرو_شکیبایی
#علی_صالحی
✨ @avayeqoqnus ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
صبح يعنى
همهى شهر پُر از بوى خداست 🌻
عابرى گفت
که اين مطلق ناديده کجاست؟
شاپرک پَر زد و
با رقص خود آهسته سرود:
چشم دل باز کن
اين بسته به افکار شماست
صبح تون بخیر و شادی رفقا 🙏🌼
☀️ @avayeqoqnus ☀️
.
گاهی هم نه برای اینکه
دنبال ازدیاد نعمتیم
نه از سر ترس
نه از روی عادت
نه برای دل خودمان
تنها بخاطر خود خدا بگوییم:
"خدایا شکرت" 🌿
خدایا به داده و نداده ات شکر،
ای مهربان ترین 🙏🌸
#شکرگزاری
☀️ @avayeqoqnus ☀️