eitaa logo
آوای ققنوس
8.2هزار دنبال‌کننده
3هزار عکس
507 ویدیو
31 فایل
دوستای عزیزم، اینجا کنار هم هستیم تا هم‌از ادبیات لذت ببریم هم حال دلمون خوب بشه.😍 ♦️کپی پست ها بعنوان تولید محتوا برای کانال های دیگر ممنوع بوده و رضایت ندارم♦️ تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/1281950438C0351ad088a
مشاهده در ایتا
دانلود
نمی توانی به عقب برگردی و شروع را عوض کنی ولی می توانی از جایی که هستی آغاز کنی و پایان را عوض کنی 💪 صبح بخیر و شادی عزیزان 🌞🌷 روزتون سرشار از انرژی و امید 🪴@avayeqoqnus
خدایا؛ اندوهمان را بگیر و آن را با چیزی زیبا جایگزین کن. آمین🙏🌸 @avayeqoqnus
. 📗 پیرمرد محتضر و سرباز مهربان پرستار بیمارستان، مردی با یونیفرم ارتشی و با ظاهری خسته و مضطرب را بالای سر بیماری آورد و به پیرمردی که روی تخت دراز کشیده بود گفت: «آقا پسر شما اینجاست.» پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تکرار کند تا بیمار چشمانش را باز کند. پیرمرد به سختی چشمانش را باز کرد و در حالیکه بخاطر حمله قلبی درد می کشید، جوان یونیفرم پوشی که کنار چادر اکسیژن ایستاده بود را دید و دستش را بسوی او دراز کرد. سرباز دست زمخت او را که در اثر سکته لمس شده بود در دست گرفت و گرمی محبت را در آن حس کرد. پرستار یک صندلی برای جوانِ سرباز آورد و او توانست کنار تخت بنشیند. تمام طول شب، آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالیکه نور ملایمی به آنها می تابید، دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش می گفت. پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت. آن سرباز هیچ توجهی به رفت و آمد پرستار، صداهای شبانه بیمارستان، آه و ناله بیماران دیگر و صدای مخزن اکسیژن رسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت می کرد و پیرمرد در حال مرگ بدون آنکه چیزی بگوید تنها دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود. در آخر، پیرمرد مرد و سرباز دست بیجان او را رها کرد و رفت تا به پرستار بگوید. منتظر ماند تا او کارهایش را انجام دهد. وقتی پرستار آمد و دید پیرمرد مرده، شروع به تسلیت گفتن کرد، ولی سرباز حرف او را قطع کرد و پرسید:«این مرد که بود؟!» پرستار با حیرت جواب داد:«پدرتون!» سرباز گفت:«نه او پدر من نیست، من تا بحال او را ندیده بودم!!» پرستار گفت:«پس چرا وقتی من شما را پیش او بردم چیزی نگفتید؟» سرباز گفت:«می‌دانم اشتباه شده بود ولی آن مرد به پسرش نیاز داشت و پسرش اینجا نبود و وقتی دیدم او آنقدر مریض است که نمی تواند تشخیص دهد من پسرش نیستم و چقدر به وجود من نیاز دارد تصمیم گرفتم بمانم. 🕊🌸 در هر صورت من امشب آمده بودم اینجا تا آقای ویلیام گری را پیدا کنم. پسر ایشان امروز در جنگ کشته شده و من مامور شدم تا این خبر را به ایشان بدهم. راستی اسم این پیرمرد چه بود؟» پرستار در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت:«آقای ویلیام گری…» @avayeqoqnus
با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر هیچ کس! هیچ کس اینجا به تو مانند نشد 🍂 @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من به هیچ وجه چیزی را مسخره نمی کنم. این قدرت را دارم که به چیزی که نمی توانم درک کنم احترام بگذارم. 🔻 از رمان "عقاید یک دلقک" ✍ هاینریش بل @avayeqoqnus
هدایت شده از آوای ققنوس
اگر خود را کسی بپنداری، راه را گم می کنی ، ولی اگر خود را هیچ بپنداری، به مقصد می رسی. @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از آمدن و رفتنِ ما سودی کو؟ وز تارِ امیدِ عمرِ ما پودی کو؟ چندین سر و پای نازنینان جهان می‌سوزد و خاک می‌شود دودی کو؟ 🥀 @avayeqoqnus
برای فریب دادن عده ای را شیر می‌کنند و عده ای را خر...! مواظب باشید حیوان صفت نشوید بازنده بازنده است، چه درنده چه چرنده! @avayeqoqnus
پدر بزرگ مرد از بس که سیگار می‌کشید مادر بزرگ ساعت زنجیردار او را که همیشه به جلیقه اش سنجاق بود به من بخشید بعدها که ساعت خراب شد ساعت ساز عکس کسی را به من نشان داد که در صفحه پشتی ساعت مخفی شده بود دختری که هیچ شبیه جوانی مادر بزرگ نبود!!! پــــــیرمرد…چقدر سیگار می کشید… 🤍🍂 @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یوسف مصری را دوستی از سفر رسید. گفت: جهت من چه ارمغان آوردی؟ گفت: چیست که تو را نیست و تو بدان محتاجی؟ الا جهت آن که از تو خوبتر هیچ نیست، آینه آورده ام تا هر لحظه روی خود را در وی مطالعه کنی. چیست که حق تعالی را نیست و او را بدان محبّت است؟ پیش حق تعالی دل روشنی می باید بردن تا در وی خود را ببیند. 👌🌸 🔸 برگرفته از "فیه مافیه" مولانای جان @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ی وقت‌هایی با خدا خلوت میکنم و از ته دل بهش میگم ... 🌸 @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبح، آغاز حیات است و امید دستهایت پرگل شادیت پاینده خنده ارزانی چشمان پر از عاطفه ات نور همسایه دیوار به دیوارِ دل پاکت باد صبح بخیر 🌞🌸 روزتون پر از شادی و لبخند رفقا 🪴 ✨@avayeqoqnus
خدایا؛ چگونه تو را بخوانم در حالی که من، من هستم با این همه گناه و معصیت؛ و چگونه از رحمت تو ناامید شوم درحالی که تو، تو هستی با آن همه لطف و رحمت؛ خدایا تو آنچنانی که من می‌خواهم مرا نیز چنان کن که تو می‌خواهی... آمین 🙏🌹 @avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 📕 دعا به سبک یک پیرمرد بیمار! دختری از کشیش می خواهد به منزلشان بیاید و به همراه پدرش به دعا بپردازد. وقتی کشیش وارد می شود، می بیند که پیرمردی روی تخت دراز کشیده و یک صندلی خالی نیز کنار تخت وی قرار دارد. پیرمرد با دیدن کشیش گفت: شما چه کسی هستید و اینجا چه می کنید؟ کشیش خودش را معرفی کرد و گفت: من در اینجا یک صندلی خالی می بینم، گمان کردم منتظر آمدن من هستید. پیرمرد گفت: بله... صندلی... خواهش می کنم. لطفا در را ببندید. کشیش با تامل و در حالی که کمی گیج شده بود در را بست. پیرمرد گفت: مطلبی را که می خواهم به شما بگویم هرگز قبلا به کسی حتی به دخترم هم نگفته ام. راستش من در تمام زندگیم اهل عبادت و دعا نبودم، تا اینکه 4 سال پیش بهترین دوستم به دیدنم آمد. وی به من گفت: فکر می کنم دعا یک مکالمه ساده با خداوند است. روی یک صندلی بنشین و یک صندلی خالی هم رو به رویت قرار بده. با اعتماد فرض کن که خداوند همانند یک شخص بر صندلی نشسته است. این مسئله خیالی نیست، او وعده داده که "من همیشه با شما هستم." سپس با او صحبت و درددل کن درست به طریقی که هم اکنون با من صحبت می کنی. من هم چند بار این کار را انجام دادم و آن قدر برایم جالب بود که هر روز چند ساعت این کار را انجام می دهم. کشیش عمیقا تحت تاثیر داستان پیرمرد قرار گرفت و از او خواهش کرد تا به صحبتهایش ادامه دهد. پس از آن با همدیگر به دعا پرداختند و بعد کشیش به خانه اش بازگشت. دو شب بعد، دختر به کشیش تلفن زد و خبر مرگ پدرش را اطلاع داد. کشیش پس از عرض تسلیت پرسید: آیا او در آرامش مرد؟ دختر جواب داد: بله. وقتی من می‌خواستم ساعت دو از خانه بیرون بروم، پدرم مرا صدا زد تا پیشش بروم. دست مرا در دست گرفت و بوسید. وقتی نیم ساعت بعد از فروشگاه برگشتم، متوجه شدم که او مرده است. اما چیز عجیبی در مورد مرگ پدرم وجود دارد. معلوم بود که او قبل از مرگش خم شده بود و سرش را روی صندلی کنار تختش گذاشته بود. شما چه فکر می کنید؟ کشیش در حالی که اشکهایش را پاک می کرد گفت: ای کاش ما هم می توانستیم مثل او از این دنیا برویم. 👌🥀 @avayeqoqnus
ای باد! حدیثِ من نهانش می‌گو سِرّ دل من به صد زبانش می‌گو می‌گو نه بِدان‌سان که ملالش گیرد می‌گو سخنی و در میانش می‌گو 🌹 @avayeqoqnus✨  
منتظر کسی باش که حتی اگر در ساده ترین لباس بودی حاضر باشد تو را به همه دنیا نشان دهد و بگوید: این دنیای من است. 💫 ❤️ 🔻 منسوب به زنده یاد حسین پناهی ✨@avayeqoqnus
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 ضرب المثل های ملل: 🔸 ضرب المثل چینی : هنگامیکه خشم حرف می زند عقل چهرۀ خود را می‌پوشاند 🔸 ضرب المثل هلندی: زنبوري که نيش ندارد ، عسل نمي سازد. 🔸 ضرب المثل روسی: با مردم مشورت کن ، ولي خودت تصميم بگير. @avayeqoqnus
🌸 تو از کدام گم شدن حوالی من آمدی 🕊 همین که لب‌به‌لب شدی به خالی من آمدی 🌸 غبار عشق برلبت رسیده ای به انزوا 🕊 دمی سکوت کن غزل کمی‌بخواب بی صدا 🌸 تو خسته ای نگاه کن چقدر زخم خورده ای 🕊 و اتفاق بود اگر هنوز هم نمرده ای 🌸 نشسته‌ام کنار تو نترس خوب می‌شوی 🕊 دوباره ماه قصه ها پس از غروب می‌شوی 🌸 به خود که آمدی بگو بگو تمام درد را 🕊 بخوان که می‌شناسم این صدای دوره گرد را 🌸 من از مسیر دیگری به حس تو رسیده‌ام 🕊 هزار و یک شب تو را هزار بار دیده‌ام 🌸 کسی تو را ندیده در سوال چشم های تو 🕊 نگو که اشک می‌شود وبال اشک های تو 🌸 نترس عمر سادگی به انتها نمی‌رسد 🕊 همیشه راه گم شدن به ناکجا نمی‌رسد @avayeqoqnus
آقا دلمان گرفت کی می‌آیی؟ آن سیصد و سیزده نفر جور نشد؟ الهم عجل لولیک الفرج 🙏💚 یا مهدی ادرکنی 🕊 @avayeqoqnus