🍂 حکایت طنزی در مورد بهشت و جهنم 🍂
واعظی بالای منبر از اوصاف و نیکی های بهشت می گفت و از جهنم حرفی نمی زد. یکی از حاضرین پای منبر خواست مزه ای بیندازد گفت: "ای آقا،شما همیشه از بهشت تعریف می کنید،یک بار هم از جهنم بگویید."
واعظ که حاضر جواب بود گفت: "آنجا را که خودتان می روید و می بینید. بهشت است که چون نمی روید لااقل باید وصفش را بشنوید." 😂
#حکایت
#حکایت_طنز
#عبید_زاکانی
@avayeqoqnus
.
📜 #حکایت_طنز
جنازه ای را بر راهی می بردند.
درویشی با پسر برسر راه ایستاده بودند.
پسر از پدر پرسید کـه بابا در این جا چیست؟
گفت: آدمی
گفت کجایش میبرند؟
گفت: بـه جایی کـه نه خوردنی و نه پوشیدنی. نه نان و نه آب. نه هیزم . نه آتش. نه زر. نه سیم. نه بوریا . نه گلیم.
گفت: بابا مگر بـه خانه ما می برندش؟!! 😀
#حکایت
#عبید_زاکانی
✨@avayeqoqnus✨
Obeyd-e1672490129463.jpeg
59.4K
گویند چون خزانه انوشیروان عادل را گشودند
لوحی دیدند که پنج سطر بر آن نوشته شده بود:
...
#حکایت
#عبید_زاکانی
@avayeqoqnus
گویند چون خزانه ی انوشیروان عادل را
گشودند، لوحی دیدند که پنج سطر
بر آن نوشته شده بود :
هر که مال ندارد، آبرویی ندارد
هر که برادر ندارد، پشت ندارد
هر که زن ندارد، عیش ندارد
هر که فرزند ندارد، روشنی چشم ندارد
هر که این چهار ندارد، هیچ غم ندارد....!
#عبید_زاکانی
#حکایت
🍃🍁🍃
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
.
📚 خارکش زیرک
سلطان محمود پیرمردی ضعیف را دید، که پشتواره ای خار می کشد.
بر او رحمش آمد؛ گفت: ای پیرمرد دو ، سه دینار زر می خواهی؟ یا دراز گوش(خر)؟ یا دو سه گوسفند؟ یا باغی که به تو دهم تا از این زحمت خلاصی یابی؟
پیرمرد گفت: زر بده، تا در میان بندم و بر دراز گوش بنشینم و گوسفندان در پیش گیرم و به باغ روم و به دولت تو(کمک تو) در باقی عمر آنجا بیاسایم.
سلطان را خوش آمد و فرمود چنان کنند.
#حکایت
#عبید_زاکانی
✨ @avayeqoqnus ✨
📚 #حکایت_طنز
شخصی را پرسیدند که چونی؟
گفت : "نه چنانکه خدای تعالی خواهد و نه چنان که شیطان خواهد و نه آنگونه که خود خواهم!!!"
گفتند که آخر چگونه توان شد؟!
گفت: "خدای تعالی خواهد که من عابدی باشم و چنان نِیَم و شیطانم کافری خواهد و آن چنان نیم و خود خواهم که شاد و صاحب روزی و توانگر باشم و چنان نیز نیستم!!!" 👌😄
#عبید_زاکانی
#حکایت
✨ @avayeqoqnus ✨
📕 #حکایت_طنز
یكی در باغ خود رفت، دزدی را پشتواره پیاز در بسته دید.
گفت: در این باغ چه كار داری؟
گفت: بر راه میگذشتم ناگاه باد مرا در باغ انداخت.
گفت: چرا پیاز بركندی؟
گفت: باد مرا میربود، دست در بند پیاز میزدم، از زمین برمیآمد.
گفت: این هم قبول، ولی چه كسی جمع كرد و پشتواره بست؟
گفت: والله من نیز در این فكر بودم كه تو آمدی! 😀
#عبید_زاکانی
#حکایت
✨ @avayeqoqnus ✨
📗 #حکایت_طنز
سربازی را گفتند: چرا به جنگ نروی؟
گفت: به خدا سوگند که من یک تن از دشمنان را نشناسم و ایشان نیز مرا نشناسند، پس دشمنی میان ما چگونه صورت بندد؟ 🙄😀
🔸 از گزیده طنز عبید زاکانی
#حکایت
#عبید_زاکانی
✨ @avayeqoqnus ✨
📜 #حکایت_طنز
اعرابی را گفتند: تو پیر شدهای و عمری تباه کردهای. توبه کن و به حج رو.
گفت: خرج سفرِ حج نباشدم.
گفتند: خانهات را بفروش و هزینه کن.
گفت: چون باز گردم کجا سکونت گزینم؟
و اگر باز نگردم و مجاور خانهی کعبه مانم،
خدایم نمیگوید: ای ابله نادان از چه رو خانهی خود بفروختی و در خانهی من منزل گزیدی؟ 😀
#عبید_زاکانی
#حکایت
✨ @avayeqoqnus ✨
شيطان را پرسيدند كه كدام طايفه
را دوست داري؟
گفت: دلالان را.
گفتند: چرا؟
گفت: از بهر آن كه من به سخن دروغ
از ايشان خرسند بودم،
ايشان سوگند دروغ نيز بدان افزودند.
#حکایت
#عبيد_زاکاني
✨@avayeqoqnus✨
📚 #حکایت_طنز
شخصی را پرسیدند که چونی؟
گفت : "نه چنانکه خدای تعالی خواهد و
نه چنان که شیطان خواهد و نه آنگونه که
خود خواهم!!!"
گفتند که آخر چگونه توان شد؟!
گفت: "خدای تعالی خواهد که من عابدی
باشم و چنان نِیَم و شیطانم کافری خواهد
و آن چنان نیم و خود خواهم که شاد و
صاحب روزی و توانگر باشم و چنان نیز نیستم!!!" 👌😄
#عبید_زاکانی
#حکایت
✨ @avayeqoqnus ✨
🌻🍃🍃🌻
زشترویی در آ یینه به چهره خود مینگریست و میگفت: سپاس خدای را که مرا صورتی نیکو بداد.
غلامش ایستاده بود و این سخن میشنید و چون از نزد او بدر آمد کسی بر در خانه او را از حال صاحبش پرسید گفت: در خانه نشسته و بر خدا دروغ میبندد! 😃
#عبید_زاکانی
#حکایت
✨@avayeqoqnus✨
.
📜 #حکایت_طنز
شخصی شتر، گم کرد. سوگند خورد که
اگر شتر را پیدا کند، آن را به یک دِرَم
(درهم) بفروشد.
چون شتر را یافت از سوگند خود پشیمان شد.
برای آنکه سوگند خود را نشکند، گربه ای
در گردن شتر آویخت و بانگ زد:« که چه
کسی می خرد؟ شتری را به یک درم و
گربه ای را به صد درم؟ اما هر دو را با هم میفروشم»!
شخصی آنجا بود، گفت: « این شتر ارزان
بود؛ اگر این قلاده را در گردن نداشت»!
#عبید_زاکانی
#حکایت
✨@avayeqoqnus✨
هدایت شده از آوای ققنوس
.
📜 #حکایت_طنز
جنازه ای را بر راهی می بردند.
درویشی با پسر برسر راه ایستاده بودند.
پسر از پدر پرسید کـه بابا در این جا چیست؟
گفت: آدمی
گفت کجایش میبرند؟
گفت: بـه جایی کـه نه خوردنی و نه پوشیدنی. نه نان و نه آب. نه هیزم . نه آتش. نه زر. نه سیم. نه بوریا . نه گلیم.
گفت: بابا مگر بـه خانه ما می برندش؟!! 😀
#حکایت
#عبید_زاکانی
✨@avayeqoqnus✨
.
📜 #حکایت_طنز
شخصی شتر، گم کرد. سوگند خورد که
اگر شتر را پیدا کند، آن را به یک دِرَم
(درهم) بفروشد.
چون شتر را یافت از سوگند خود پشیمان شد.
برای آنکه سوگند خود را نشکند، گربه ای
در گردن شتر آویخت و بانگ زد:« که چه
کسی می خرد؟ شتری را به یک درم و
گربه ای را به صد درم؟ اما هر دو را با هم میفروشم»!
شخصی آنجا بود، گفت: « این شتر ارزان
بود؛ اگر این قلاده را در گردن نداشت»!
#عبید_زاکانی
#حکایت
✨@avayeqoqnus✨
📗 #حکایت_طنز
شخصی به دارالحکومه رفت و گفت: "از کسی پولی طلب دارم و او پس نمی دهد."
گفتند: "آیا شاهدی هم داری؟"
گفت: "خدا"
گفتند: "کسی را معرفی کن که قاضی او را بشناسد... !" 👌😁
#عبید_زاکانی
#حکایت
✨ @avayeqoqnus ✨
.
📜 #حکایت_طنز
شخصی شتر، گم کرد. سوگند خورد که
اگر شتر را پیدا کند، آن را به یک دِرَم
(درهم) بفروشد.
چون شتر را یافت از سوگند خود پشیمان شد.
برای آنکه سوگند خود را نشکند، گربه ای
در گردن شتر آویخت و بانگ زد:« که چه
کسی می خرد؟ شتری را به یک درم و
گربه ای را به صد درم؟ اما هر دو را با هم میفروشم»!
شخصی آنجا بود، گفت: « این شتر ارزان
بود؛ اگر این قلاده را در گردن نداشت»!
#عبید_زاکانی
#حکایت
✨@avayeqoqnus✨
شيطان را پرسيدند كه كدام طايفه
را دوست داري؟
گفت: دلالان را.
گفتند: چرا؟
گفت: از بهر آن كه من به سخن دروغ
از ايشان خرسند بودم،
ايشان سوگند دروغ نيز بدان افزودند.
#حکایت
#عبيد_زاکاني
✨@avayeqoqnus✨
📜 #حکایت_طنز
یكی در باغ خود رفت، دزدی را پشتواره
پیاز در بسته دید.
گفت: در این باغ چه كار داری؟
گفت: بر راه میگذشتم ناگاه باد مرا در
باغ انداخت!
گفت: چرا پیاز بركندی؟
گفت: باد مرا میربود، دست در بند پیاز
میزدم، از زمین برمیآمد.
گفت: این هم قبول، ولی چه كسی جمع
كرد و پشتواره بست؟
گفت: والله من نیز در این فكر بودم كه تو
آمدی! 😀
#عبید_زاکانی
#حکایت
✨ @avayeqoqnus ✨
📜 #حکایت_طنز
اعرابی را گفتند: تو پیر شدهای و عمری
تباه کردهای. توبه کن و به حج رو.
گفت: خرج سفرِ حج نباشدم.
گفتند: خانهات را بفروش و هزینه کن.
گفت: چون باز گردم کجا سکونت گزینم؟
و اگر باز نگردم و مجاور خانهی کعبه مانم،
خدایم نمیگوید: ای ابلهِ نادان از چه رو
خانهی خود بفروختی و در خانهی من
منزل گزیدی؟! 😅
#عبید_زاکانی
#حکایت
✨ @avayeqoqnus ✨
📜 #حکایت
بزرگی كه در ثروت، قارون زمان خود بود،
اجل فرا رسيد و اميد زندگاني قطع كرد.
جگرگوشگان خود را حاضر كرد. گفت: ای
فرزندان، روزگاري دراز در كسب مال،
زحمتهای سفر و حضر كشيدهام و حلق
خودرا بـه سرپنجه گرسنگي فشردهام،
هرگز از محافظت آن غافل مباشيد و بـه
هيچ وجه دستِ خرج بدان نزنيد.
اگر كسی با شـما سخن گويد كه پدر شـما
را در خواب ديدم قليه حلوا ميخواهد،
هرگز بـه مكر آن فريب نخوريد كه آن، من
نگفته باشم و مرده چيزي نخورد.
اگر من خود نيز بـه خواب شـما بيايم و
همين التماس كنم، بدان توجه نبايد كرد
كه آن را خواب و خيال و رويا خوانند.
چه بسا كه آن را شيطان بـه شـما نشان
داده باشد، من آنچه در زندگي نخورده
باشم در مردگي تمنا نكنم.
اين بگفت و جان بـه خزانه مالك دوزخ
سپرد.
#عبید_زاکانی
✨@avayeqoqnus✨
بازرگانی زنی خوش صورت زهره نام
داشت. عزم سفری کرد.
از بهر او جامه ای سفید بساخت و
کاسهای نیل بـه خادم داد، کـه هرگاه از
این زن حرکتی ناشایست دروجود آید، یک
انگشت نیل بر جامهی او زند، تا چون باز
آیم، اگر تو حاضر نباشی، مرا حال معلوم
شود.
پس از مدتی خواجه بـه خادم نوشت کـه:
چیزی نکند زهره کـه ننگی باشد
بر جامه ي او زنیل رنگی باشد
خادم باز نوشت کـه:
گر ز آمدن خواجه درنگی باشد
چون باز آید زهره پلنگی باشد!
#حکایت_طنز
#عبید_زاکانی
✨@avayeqoqnus✨