#من_دنیای_کور_را_نمی_خواهم
#عالیه_مهرابی
سیگار می کشد
پای کوه نور
حاجی دارد حج بیست و یکمش را به جای می آورد
پدر زنده به گور میکند
دختر قرن بیست و چندمش را
بقال محله ترازویی دارد
که کارهای عجیب و غریبی می کند
میوه فروش کرم های سیبش را هم
کیلویی چند حساب می کند
زنی سپیدی تنش را به سیاهی سکه ای می فروشد
تا دوباره برای خودش
رژ لب صورتی بخرد
رنگها هیچ کدام جای خودشان نیستند
شب های رو سفید
روزهای سیاه بخت
و رنگین کمانی که رنگهایش را کش رفته اند
و ما بالا می رویم
بالا و بالاتر
از پله هایی که
هیچ وقت به هیچ کجا نمی رسند
دنیا پر شده است
از سرنوشت کوزت های یتیمی که
باید واکس بزنند کفش های دختران تناردیه را
و بنشیند و بنشینند تا...
اما ژان والژانی از راه نمی رسد
پینوکیو
با هر دروغی که می گوید
دماغش را عمل می کند
و پدر ژپتوی پیر
کلیه اش را می فروشد تا...
سیندرلا بازهم به اکس پارتی می رود
و کفش های نقره ای عفتش را گم می کند
باغ ها پر شده است
از گیلاس هایی که طعم زردآلو می دهند
زردآلوهایی که طعم هندوانه
و هندوانه هایی که مزه ی هیچ چیزی نمی دهند
من نمی دانم بمب هسته ای چیست
شاید هسته ی گیلاسی باشد که
بهینه سازی شده است
اما هر چه هست چیز خوبی نیست
همین هفته ی پیش
با هسته ی یک گیلاس
چشم پسر همسایه مان کور شد
من نمی خواهم دنیا کور باشد
من دنیای کور را نمی خواهم
من همان دنیایی را می خواهم
که یک روز
مردی از کوه نور
برایمان آورد.
#سپید
#نبوی
#اعتراض
#مذهبی_اجتماعی
@aliyemehrabi
@ayateghamze
#زندگی_را_شستی_و_در_آفتاب_انداختی
#محمد_زارعی
باد را با گیسوانت در عذاب انداختی
باز در فکر پریشان پیچ و تاب انداختی
آی ساقی! آی میراب عطش های کویر!
ای که زیر پوست این خاک آب انداختی!
لطف کردی ای عزیز! ای عشق! ای عشق عزیز!
در حضیض چاه بودیم و طناب انداختی
چشمه ها خشکیده بود و رخت دنیا چرک بود
زندگی را شستی و در آفتاب انداختی
صبح را با خنده ات بیدار کردی صبح زود
روی هر خمیازه ی شب رختخواب انداختی
سفره ی صبحانه را چیدی به صرف نان و نور
در تمام چای ها عطر گلاب انداختی
«هر چه» می خواهیم هست و «هرچه» می خواهیم هست!
سفره ای «بی انتها» از «انتخاب» انداختی
سیب روی شاخه بود و باغ هم دیوار داشت
با نسیمی ناگهان، سیبی به آب انداختی
گر چه دیدی تاک ها از ریشه ها خشکیده اند
صبر کردی... صبر کردی... تا شراب انداختی
تا جهانی را که ویران است ویران تر کنی؛
رو به دریا سیل در چشم خراب انداختی
پاک کردی عشق را از تاردید حاشیه
عشق را پررنگ در متن کتاب انداختی
این که گفتی گاه دل سنگ است و گاهی سیب سرخ
شاعرت را فکر یک پایان ناب انداختی؛
می شود حالا خدا را دید در سنگ و درخت
از رخ او -از نگاه ما- نقاب انداختی...
#غزل
#مذهبی_ولایی
#نبوی
@ayateghamze
#باز_لبخند_بزن_سنگ_مسلمان_بشود
#حسن_اسحاقی
هر دلی در پی آنست که ویران بشود
جای شک نیست اگر ملک سلیمان بشود
هر کسی غم شده دارایی عمرش، امروز
لمس لبخند تو کافیست که سلمان بشود...
باز لبخند بزن آب شود سینه ی کوه
باز لبخند بزن سنگ مسلمان بشود
تو که لبخند به لب پا به زمین بگذاری
عشق سرمایه ی هر ذره ی بی جان بشود
کودکان وقت گذر راه تو را می بندند
تا که همبازیِشان حضرت باران بشود
(شاه خوبانی و منظور گدایان شده ای)
خواستی ثروتشان وسعت ایمان بشود
آمدی مهر تو بالا ببرد "دختر" را...
آمدی معنیِ "زن" واژه ی انسان بشود
آمدی تا برود راه جهنم از یاد
آمدی بنده ی دلتنگ فراوان بشود
سنگ دندان تو را...آه، چه آمد به سرت
تا مگر یک نفر از جهل پشیمان بشود
باز لبخند بزن ای که به یک لبخندت
غم صد ساله ی عالم همه جبران بشود
آنچه گفتیم و نگفتیم و تو خود میدانی
باز لبخند بزن قسمت ما آن بشود
#غزل
#مذهبی_ولایی
#نبوی
@eshaqee
@ayateghamze