eitaa logo
آیه🦋‌ها
155 دنبال‌کننده
592 عکس
127 ویدیو
0 فایل
بسم ربّ الخـٰالق دل های عـٰاشق :)♥️ . . . گویۍ همہ عالم‌ ظلمات‌ است و تو نورۍ✨ . #جهاد_حقیقت🎙️ . حرفاتونو می‌شنوم :))🦋 https://harfeto.timefriend.net/17036586063945. ادمین @Ammareh313 . اینستاگرام @___sharifi313___
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام و عطرحرم امام رضا 🍃
هدایت شده از آیه🦋‌ها
و آنگاه ڪه سختـے‌ها سینـہ‌ام را تنگ میڪند ، ندایـے از درونم میگوید : «اللّٰـہ یڪفے🕊. . !» @aye_ha
حلب دوباره تو احتیاج داره ... @aye_ha🦋
هدایت شده از آیه🦋‌ها
فامیل در ابتدا کلا گیج شده بودند. این از ریخت و قیافه داماد اینم از مکان خطبه عقد،آنها آدمی با این همه ریش جز در لباس روحانیت ندیده بودند. بعضی ها که فکر میکردند طلبه است. با توجه به اوضاع مالی پدرم خواستگارهای پول داری داشتم که همه را دست به سر کرده بودم. برای همه سوال شده بود مرجان به چه چیز این آدم دل خوش کرده . عده ای با مکان ازدواج کنار امدن ولی میگفتند مهریه را کجای دلمون بذاریم!؟ چهارده تا سکه ام شد مهریه ! همیشه در فضای مراسم عقد کف زدن و کل کشیدن و اینها دیده بودم،رفقای محمدحسین زیارت عاشورا خواندند، مراسم وصل به هیئت و روضه شد. البته خدا درو تخته رو جور میکند.بعد از روضه مسخره بازی هایشان سرجایش بود ... قصه دلبری📚❤️ @aye_ha🦋
هدایت شده از آیه🦋‌ها
از تیپش خوشم نمیومد،دانشگاه و با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود.شلوار شیش جیب پلنگی گشاد می پوشید با پیراهن بلند یقه گرده سه دکمه ای و آستین بدون مچ که مینداخت روی شلوار. تو فصل سرما با اورکت سپاهیش تابلو بود. ی کیف برزنتی کوله مانند یه وری مینداخت رو شونش شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ، وقتی راه می رفت کفش هاشو روی زمین می کشید.ابایی هم نداشت که توی دانشگاه سرش رو با چفیه ببنده از وقتی پام به بسیج دانشگاه باز شد بیشتر میدیدمش. به دوستام می گفتم: این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهه شصت پیاده شده و همان جا مونده... قصه دلبری📚❤️ @aye_ha
هدایت شده از آیه🦋‌ها
6.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به شهید چمران انس و علاقه خاصی داشت به خصوص به مناجات هایش. شهید محمد عبدی رو هم خیلی دوست داشت اسم جهادی اش را گذاشته بود «عمار عبدی» عمار،از کلید واژه (این عمار) حضرت آقا و عبدی رو از شهید عبدی گرفته بود. بعضی ها میگفتن از نظر صورت شبیه محمد عبدی و منتظر قائم هستی ذوق میکرد تااین هارا می شنید... 🕊️ قصه دلبری📚❤️ @aye_ha
هدایت شده از آیه🦋‌ها
سفره خاطراتش را باز کرد که به این شهدا متوسل شده یکی را پیدا کنند که پای کارش باشد حتی آمده و از آنها خواسته بتواند راضی ام کند به ازدواج .می گفت قبل از اینکه قضیه ازدواجمان مطرح شود خیلی از دوستانش می آمدند و درباره من از اون مشورت می خواستند حتی به او گفته بودند که برایشان از من خواستگاری کند . غش غش می خندید که اگه میگفتم دختر مناسبی نیست بعدا به خودم می گفتن پس چرا خودت گرفتیش؟ اگه می گفتم برای خودم می خوام که معلوم نبود توبله بگی! گفت: اگه اسلام دست و پامو نبسته بود دلم میخواست شمارو ی کتک مفصل بزنم!.. قصه دلبری📚❤️ @aye_ha
هدایت شده از آیه🦋‌ها
نشست رو به روم. خندید وگفت: «دیدید آخربه دلتون نشستم!»زبانم بند آمده بود. من که همیشه حاضر جواب بودم وپنج تا روی حرفش می گذاشتم وتحویلش میدادم،حالا انگار لال شده بودم. خودش جواب خودش را داد: «رفتم مشهد ،یه دهه متوسل شدم. گفتم حالا که بله نمی گید، امام رضا از توی دلم بیرونتون که،پاک پاک که دیگه به یادتون نیفتم. نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت:اینجا جاییه که می تونین چیزی رو که خیر نیست،خیر کنین وبهتون بدن. نظرم عوض شد. دو دهه دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید!» نفسم بند اومده بود،قلبم تندتند می زدوسرم داغ شده بود. توی دلم حال عجیبی داشتم. حالا فهمیدم الکی نبود که یک دفعه نظرم عوض شد. انگار دست امام بود و دل من...🦋 قصه دلبری📚♥️ @aye_ha
این چند پارت از عمار نوش جان روحتون 🌱💚