#پارت_دهم
#قسمت_دوم
#شهید_مصطفی_صدرزاده
بعد از اون مصطفی مدام در تلاش بود.
۱۹ یا ۲۰ ماه مبارک رمضان،داشتم خونه رو جارو برقی میکشیدم که تلفن زنگ خورد.مصطفی بود... برگشت گفت: عزیزم ببخشید نشد ازت خداحافظی کنم ...
گفتم: کجااااا ؟!
گفت: دارم میرم سوریه...
هول کرده بودم گفتم:الآنم کجایی؟؟
گفت:فرودگاه امام .
گفتم:من الان خودمو میرسونم همین الان راه میوفتم ...
گفت:دیگه پروازه باید گوشیمو خاموش کنم !
کنترل اشکامو نداشتم هرچی اصرار کردم فایده نداشت...ولی خب چون منم طاقت خداحافظی ندارم بهتر بود همین مدلی بره:)
سریع قطع کردم زنگ زدم برادرم گفتم جریان چیه و میخوام برم فرودگاه،میای؟
با برادرمو و مادرم و فاطمه راه افتادیم ،تومسیر زنگش زدم جواب داد!
گفتم چیشد؟چه خبره ؟
با ی بغضی گفت نتونستم برم ....جا موندم !تا اینو گفت انگار دنیا رو به من بخشیده بودن از خوشحالی داشتم بال در میاوردم
رسیدم فرودگاه داشت با دوستاش حرف میزد،اومد گفت:ساکم رفت ولی خودم جا موندم !من که خوشحال بودم و چشمام برق میزد ولی مصطفی که جلو نشسته بود، کل مسیر برگشت و جلوی مادرم و برادرم بلند بلند گریه میکرد :)
به روایت سمیه ابراهیم پور همسر شهید✨
@aye_ha
10.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلامون وسط این اردوگاه و کنج حسینیه جا موند ...
به امید دیدار دوباره این خاک و نفس کشیدن دوباره تو این فضا :)
و باید عرض کنم خدمتتون که
به پایان آمد این دفتر
حکایت همچنان باقیست ...
#اردوگاه_باکری
@aye_ha
به نام خدای گمنام ها
روزه هاتون قبول رفقا 🕊️
ماه دلبری واسه خدا هم شروع شدو باید حسابی بندگی کنیم ؛)))
بیاین هر روز این ماه به یاد ی شهید بگذره...
#ماه_مبارک_رمضان
@aye_ha
این دوسه روز درگیر بودم نتونستم پارت گذاری منظمی داشته باشم !
انشاالله زود زود همه چی فرم اصلیشو میگیره ...
May 11
به نام خالق عشق🦋
#پارت_یازدهم
#شهید_مصطفی_صدرزاده
واسه ی عید فطر پدرم پیشنهاد دادن باهاشون بریم شمال.مصطفی گفت من نمیتونم بیام ولی تو برو منم که طاقت دوری مصطفی رو نداشتم گفتم بدون تو نمیرم! مدام اصرار کرد و گفت منم اگه کارام جورشد پشت سر شما میام ،خلاصه قول گرفتم و قبول کردم.اخه قول های مصطفی واقعا قول بود ،میدونستم پاش وایمیسته!
ما راهی شمال شدیم و مصطفی نتونست بیاد منم چون نمیتونستم بدون مصطفی،زود برگشتیم.
رسیدیم امامزاده هاشم که مصطفی تلفن کرد.کلی خوشحال بود و گفت کارام درست شد دارم میرم فرودگاه امام که برم !
منم گفتم مگه قرار نبود بیای شمال و شروع کردم گریه کردن ...
بهش گفتم میزاشتی من دوروز بیام خونه پیشت بعد میرفتی که یهو گوشی قطع شد!
دیگه نشد باهاش تماس بگیرم و مصطفی پرواز کرد و رفت مثل ی کبوتری که بعد از سال ها از قفس آزاد شده ...
اون زمان ایرانی ها به عنوان سرباز نمیرفتن سوریه،مصطفی ام که نه نظامی بود نه پاسدار و به عنوان آشپز اعزام شد !
با کلی پرس و جو و تلاش ی گروه پیداکرده بود که تو حرم حضرت رقیه واسه رزمنده ها غذای گرم درست میکردن.مصطفی حدود دوسال و نیم در رفت و آمد سوریه بود که حساب روزاش از دستم دررفته.
هشت بار مجروح شد که چهار بارش خیلی شدید بود!
به روایت سمیه ابراهیم پور همسر شهید✨
@aye_ha
نه کسایی که جلوتن مهمن
نه کسایی که پشت سرتن...
اونی که کنارت ایستاده!
مهم ترین آدم زندگیته:))
•از موج تخریب ها و تهمت ها نهراسید وغم به دل راه ندهید...
بدانیدهرکس خط دارد حتما دشمن دارد.
#شهیدبهشتی
@aye_ha