eitaa logo
آیه🦋‌ها
156 دنبال‌کننده
591 عکس
126 ویدیو
0 فایل
بسم ربّ الخـٰالق دل های عـٰاشق :)♥️ . . . گویۍ همہ عالم‌ ظلمات‌ است و تو نورۍ✨ . #جهاد_حقیقت🎙️ . حرفاتونو می‌شنوم :))🦋 https://harfeto.timefriend.net/17036586063945. ادمین @Ammareh313 . اینستاگرام @___sharifi313___
مشاهده در ایتا
دانلود
همچنین یکی از اعضای خانواده شهید ابراهیم هادی درباره چگونگی گفتن خبر شهادت به مادرشان را این چنین توضیح می‌دهد: «پنج ماه از شهادت ابراهیم گذشت. هر چه مادر از ما پرسید که چرا ابراهیم مرخصی نمی‌آید با بهانه‌های مختلف بحث را عوض می‌کردیم و می‌گفتیم: الآن عملیات است ، فعلاً نمی‌تواند به تهران بیاید. خلاصه هر روز چیزی می‌گفتیم.تا اینکه یکبار دیدم مادر آمده داخل اتاق و روبروی عکس ابراهیم نشسته است و اشک می‌ریزد. آمدم جلو و گفتم: مادر چی شده؟، گفت:من بوی ابراهیم رو حس می‌کنم. ابراهیم الآن توی این اتاقه، همینجا و..وقتی گریه‌اش کمتر شد گفت:من مطمئن هستم که ابراهیم شهید شده است. ابراهیم دفعه آخر خیلی با دفعات دیگه فرق کرده بود، هر چی به او گفتم: بیا برایت به خواستگاری برویم می‌گفت: نه مادر، من مطمئنم که بر نمی‌گردم. نمی‌خواهم چشم گریانی گوشه خانه منتظر من باشد.چند روز بعد مادر دوباره جلوی عکس ابراهیم ایستاده بود و گریه می‌کرد. ما هم بالاخره مجبور شدیم از دایی بخواهیم به مادر حقیقت رو را بگوید. آن روز حال مادر به هم خورد و ناراحتی قلبی او شدید شد و در سی. سی. یو بیمارستان بستری شد.» @aye_ha
نماز روزه هاتون قبول 🦋🌱
فقط سه پارت دیگه از داستان شهید مصطفی صدرزاده باقی مونده و باید همسفر زندگی یک همسر شهید مدافع حرم دیگه بشیم ... نظر سنجی میزارم بین چندتا شهید تا این یکی به انتخاب خودتون باشه :)🦋
کارِ مرا به نیم نگاهش تمام کرد بنگر چه می‌کند نگهِ ، ناتمام او :)
ماھِ پرواز اسـت باید سبک شد . . . آنقدر کھ هیچ زنجیـری نتواند پایِ دل را بهـ زمین ببَندد┊💙
به نام خالق عشق🦋 ۶مرداد اومد و ۲۱ مرداد رفت سوریه... وقتی رفت همش اصرار می‌کرد که بیا سوریه ،گفتم چرا گفت می‌خوام ی جوری واست جبران کرده باشم ! بلاخره اصرار های مصطفی جواب داد و ۱۵شهریور ۹۴رفتیم سوریه و دقیقا روز سالگرد ازدواجمون و تولد مصطفی یعنی۱۹شهریور برگشتیم :)) محمد علی اون موقع ۴ماهه بود. همسفری ماهم مادر شهید صابری بود .. ی شب گفت فاطمه رو بزاریم پیش مادرو دوتایی بریم بیرون !منم خوشحال قبول کردم ... کل مسیر خیابون زینبیه مصطفی دستشو حلقه کرده بود دور منو محکم بغلم کرده بود و باهم قدم می‌زدیم :)) محمد علی ام با اون دستش گرفته بود. گفتم نکن مصطفی زشته ! گفت آرزو داشتم ... آخه اینجا رزمنده ها اسلحه رو دوششون و همسرشونو بغل میکردن و راه میرفتن .می‌گفت اینجا که کسی مارو نمی‌شناسه پس زشت نیست من آرزوم بود اینجا باهات قدم بزنم :)) بعدم گفت این یکی از بهترین هدیه های تولدم بود که خدا بهم داد اینکه با شما تو خیابون زینبیه قدم بزنم اونم شب تولدم ... خلاصه اون شب حسابی واسم دلبری کرد :) سپرد برم چند جفت جوراب واسه بچه ها بگیرم همون موقع دوستش صداش زد گفت ببخشید سید چند دقیقست مسولمون پشت تلفن منتظرته ! دیده بود منو مصطفی حسابی گرم گرفتیم بنده خدا روش نشده بود بیاد جلو ... همون شب بهش گفتن ماموریت حلب همون محل شهادتش بهش خورده :)) به روایت سمیه ابراهیم پور همسر شهید✨ @aye_ha
وقتی داشتم وسایلشو جمع میکردم ی بلوز زرد خریده بود واسه خودش گفتم میخوای اینو بزارم بمونه؟گفت نه ببرش تهران،گرفتم وقتی اومدم فقط برای شما بپوشم :)) ی سری خوراکی واسش گذاشتم دیدم داره نگاه نگاه می‌کنه و می‌خنده !برگشت گفت دیدی آخرش خودت ساکمو بستی! چون همیشه اصرار می‌کرد ساکمو ببند ...منم میگفتم دلم نمیاد ساکی رو ببندم که بعد خودم بازش کنم ! روز ۱۹شهریور باهم خداحافظی کردیم ... کاش دنیا تو این روز متوقف میشد ،کاش عقربه ها دیگه کار نمی‌کرد و اون روز واسه همیشه ثبت میشد... بعد از رفتن مصطفی با بچه ها رفتم حرم بی بی جانمون حضرت زینب (س)،اونجا همش میگفتم بانو شما امانت دار خوبی هستین ،امانت منو سالم برگردونید! گفتم هدیه سالگرد ازدواجمون ،سلامتی مصطفی رو بهم بدید :) تا اومدم داخل کوچه هتل صدای آقا مصطفی رو شنیدم !انگار کل دنیا رو بهم داده بودن...گفت ماموریت افتاد بعد از ظهر و مارو تا فرودگاه دمشق بدرقه کرد ... رسیدیم ایران فرداش زنگ زد برگشت گفت عزیزم وقتی رفتی تا بعد از ظهر مشغول کار بودم ،تازه فهمیدم چه خاکی برسرم شد !... ادامه دارد... به روایت سمیه ابراهیم پور همسر شهید✨ @aye_ha
:))🕊️
قبل از سفر راهیان یعنی آخرین باری که رفتم گلستان شهدا ،سر مزار شهید مدافع حرم علی شاه سنایی ی خانم پاسداری داشتن واسه همسر این شهید دردودل میکردن! گفت من همسرم میخواست بره سوریه نزاشتم و جلوشو گرفتم ،بعد از اون اینقدر مشکل تو زندگیم به وجود اومد و سختی کشیدم، الانم به شدت محتاج دعام ... خیلی دل شکسته بودن گفتن واسه همسر شهید خیزاب که تعریف کردن ایشون گفتن حتما استغفار کن! الهی خدا مارو در برابر تقدیری که واسمون رقم زده راضی کنه... و چقدر همسران شهدا پیش خدا عزیزن و حتما انتخاب شدن ... حالا که رسیدیم به سفر آخر مصطفی صدر زاده، میبینیم خانمش خودش ساکشو بست :) چقدر سخته و چقدر بار این صبر سنگینه! و تواصو بالصبر... 🦋 ✍️
گمان می‌برم اگر خداوند صدهزارگونه خنده می‌آفرید اما رسم اشک ریختن را نمی‌آموخت، قلب حتی تاب ده روز تپیدن را هم نمی‌آورد... @aye_ha
. . گیــرم‌دنیــا‌براۍ‌تو‌بمــاند تو‌برای‌آن‌نمۍ‌مانی:) ! @aye_ha
سَيأتيك كُل شيء في وَقته المُناسب، ثق بتدبير الله واطمئِن. همه چیز در زمان مناسب به سراغ شما خواهد آمد. به برنامه خدا اعتماد کنید و مطمئن باشید. @aye_ha
امیدوارم کتاب‌های خوبی بخوانی و کسی را ببوسی که باور دارد تو فوق‌العاده‌ای! و فراموش نکن که کمی هم در زمینه‌ی هنر کار کنی؛ بنویسی یا طراحی کنی یا بسازی یا بخوانی و یا جوری زندگی کنی که فقط تو می‌توانی! نیل گیمن📚 @aye_ha
فرانسویا به جای " " میگن : - تو از من گم شدی🕊! و چقدر تو از من گم شدی...:)) @aye_ha
به نام خالق عشق🦋 شب تاسوعا بهش زنگ زدم، میخواستم برم جایی ازش اجازه بگیرم. داشت با بی سیم صحبت میکرد که قطع شد و دیگه نتونستم باهاش حرف بزنم،پیامم رو هم نتونست جواب بده.کل این دوسال و نیم ی دعایی یاد گرفته بودم واسه محافظت ،هر لحظه که غرق میشدم تو فکر مصطفی و کل وجودم پر میشد از عطر یاس و رازقیه،ی جا آروم می‌گرفتم و دعای حصار و واسش میخوندم :) اون شب هرکاری میکردم دعا تموم بشه نمیشد! یا ایت الکرسی آخرش و یادم میرفت یا محمد علی گریه میکرد... صبح تاسوعا شال و کلاه کردم رفتم هیئت،وقتی برمیگشتم همش داشتم با خودم برنامه ی نیمه پنهان ماه و مرور میکردم:) خانم شهید منوچهر مدق میگفتن که به همسرشان می‌گفته تا شما رضایت ندی اتفاقی نمیوفته! به روایت سمیه ابراهیم پور همسر شهید✨ @aye_ha
از اون طرف رفتم مسجد،روحانی داشت ناحیه مقدسه یا دعای علقمه ترجمه فارسی شو میخوند.ی قسمتی از دعا شروع کرد از دوری حضرت زینب (س)و برادرش بخونه.نشستم دعای همیشگیمو بخونم و همیشه ام‌میگفتم خدایا مصطفی سالم برگرده...ولی یه دفعه با خودم گفتم من ی مصطفی دارم و دوسال و نیم روزای دور و سختی بهم گذشت ،اون وقت روم میشه بگم مصطفی زنده و سالم برگرده؟! همونجا گفتم خدایا هرچی شما بخواید... اذان ظهر شد.برگشتم خونه خیلی عصبانی بودم دست خودم نبود ،پیام دادم که مصطفی چیشده چرا جواب نمیدی کجایی؟ هیچ جوابی نمیومد! سه روز پیش شهید خاوری شهید شده بودن و خواهرش پیام داده بودن به ی آقایی و سراغ گرفته بودن گفته بوده پیشش نیستم دوساعت دیگه بهتون خبر میدم ... منم وقتی از مصطفی پرسیدم دقیقا همین جواب و دادن که پیشش نیستم و دوساعت دیگه خبر میدم بهتون! به محض خوندن این پیام فهمیدم همه چیز تموم شده... به روایت سمیه ابراهیم پور همسر شهید✨ @aye_ha
AliReza Ghorbani Ham Gonah-320.mp3
9.67M
یک دوراهی ست که از گریه به دریا برسم به تو تنها برسم یا به تو تنها برسم...🦋 @aye_ha
آیه🦋‌ها
یک دوراهی ست که از گریه به دریا برسم به تو تنها برسم یا به تو تنها برسم...🦋 @aye_ha
دمنوش و گذاشتم رو میز و نشستم ،عطرشو نفس کشیدم و شروع کردم به نوشتن این قسمت که روونه نگاه قشنگتون کنم ... البته همراه گوش دادن این اثر دلبر آقای قربانی :))) شمام اینو چاشنی دو قسمت امشب کنید و باهم نوش جان کنید🍵🤍
جذاب ترین حاجی دنیا:)❤️ @aye_ha
سلام و رحمت🌿 امشب شب آخر سفر به زندگی مصطفی صدرزاده هستش و از فرداشب باید همسفر ی همسر شهید دیگه بشیم ... شهید مدافع حرم امین کریمی شهید مدافع حرم مهدی خراسانی شهید مصطفی ردانی پور از بین این سه شهید ،اسم شهید انتخابی تون که دوست دارید از زبان همسرشون داستانشونو بشنوید و به ادمین پیامک کنین🦋
عشـق ، دل بھ دريـا زدن است! امـا بی كشتے :) @aye_ha
به نام خالق عشق🦋 به پدرشوهرم زنگ زدم گفتم آقاجون بیاین اینجا .وقتی اومدن خیلی بی تاب شده بودم ،هی محمد علی و بغل میکردم میزاشتم زمین ! ایشون برگشت گفت چرا اینطوری میکنی؟ قلبم بی قرار بود و کند میزد ... نمیدونستم چی باید بهشون بگم ! فقط گفتم:آقاجون،فکر کنم مصطفی دیگه نمیاد... ایشونم گفتن:نه اینطوری نیست،چیشده مگه؟! کسی چیزی گفته؟! منم واسشون داستان و تعریف کردم ... گفتن شاید دوباره مجروح شده باشه ،منم که دلم برات داده بود که مصطفی شهید شده گفتم نه فکر نمیکنم مجروح شده باشه ! از ساعت ۷_۸دیدم خونه داره شلوغ میشه،همه میومدن خونه ی ما و میگفتن مصطفی مجروح شده! منم محمد علی و بغل کردم رفتم توی اتاق و به خدا گفتم: راضی ام هرچی اجر و‌ ثواب تو این دوسال بوده بگیری فقط مصطفی برگرده ! به خدا التماس میکردم که حتی شده قطع نخاع هم باشه فقط بشینه تو خونه چشماش باز باشه و نفس بکشه... بدترین لحظه ها از شهادت مصطفی همین لحظه ها بود! میدونستم شهید شده،میدونستم تموم شده ولی همه بهم امیدواری میدادن... ساعت ۱۲شب شد مادرم پابرهنه رفت سر مزار دو شهید گمنام که دعا کنن خبر سلامتی مصطفی بیاد.منم دنبالشون رفتم. نشسته بودم سر مزار که یهو دیدم پدرشوهرم گوشی مبایلشو گذاشت جلوم. دیدم واسشون پیام اومده که ... (سید ابراهیم به ملکوت اعلا پیوست) و مصطفی ی من شهید شد :)) به روایت سمیه ابراهیم پور همسر شهید✨ @aye_ha
Alireza Ghorbani - Roozhaye Bi Gharaarr - 320 - musicsweb.ir.mp3
12.8M
ما گریه های چشم های انتظاریم:)) @aye_ha
لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِي كَبَدٍ مخلوقِ عزیزم، تو رو تو رنج آفریدم. رنجی که تحملش رو داری! سوره بلد | آیه ۴🕊️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه شهادت شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده 🕊️💚 ما رأیتُ الّا جمیلاً:)) هدیه به روحشون ی حمد بخونین 🌿 @aye_ha
سحرتون سبز 🌱
التماس دعای خیر 🦋