💬#پرسش
اگر مرد به خاطر شرایط کاری و مشکلات ایاب و ذهاب از همسر خود بخواهد که منزل را به مکان دیگری نزدیک محل کار مرد منتقل کنند، آیا مخالفت زن می تواند مانع این کار شود یا اینکه زن باشید تابع مرد باشد؟
#احکام
📚 #احکام_دین
@ayeha313
❌ شایعه
🔹آیتالله سعیدی : رهبری از اولیا الله هستند. اگر در خواب خود، رهبری را ببینید ثواب زیارت امام رضا برای شما نوشته میشود، چون امام رضا نظر ویژهای به رهبری دارند
✅ پاسخ
آیت الله سعیدی امام جمعه قم در این باره گفت:
🔻 متأسفانه با یک بداخلاقی عجیب این جملات تقطیع و تحریف شده و به همین دلیل سوءتفاهماتی را ایجاد کرده است. در حالی که این جمله اساساً توسط من گفته نشده است.
🔻بنده اشاره کردم که آقای حجتالاسلام رحیمیان نماینده سابق ولی فقیه در بنیاد شهید نقل میکرد که روزی مادر شهیدی با دو فرزند شهید خدمت رهبر معظم انقلاب رسیده بودند که آقا همچون همیشه فرزندان شهدا را مورد تفقد قرار دادند. مادر شهید در این دیدار به آقا اشاره میکند که من پیش از این در خواب چنین صحنهای را دیده بودم که شما به این بچهها عنایت میکنید که آقا هم گفتند انشاءالله مورد عنایت امام رضا(ع) هستند. لذا آن بحث خواب به این صورت بوده است.
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
📌 راهکار های موثر در نحوه برخورد با نوجوان پرخاشگر و عصبی😡 8- توجه به نیازهای اساسی نوجوانان : 🧐 گ
📌 راهکار های موثر در نحوه برخورد با نوجوان پرخاشگر و عصبی😡
9- تشویق به بیان کلامی احساسات : 💁♂️
نوجوانان باید یاد بگیرند که احساسات خود را بهجای رفتارهای پرخاشگرانه، بهصورت کلامی بیان کنند.😧 آموزش واژگان مناسب برای بیان احساسات و ایجاد فضایی که در آن احساسات بهراحتی مطرح میشوند، میتواند به کاهش رفتارهای پرخاشگرانه کمک کند. 🌷والدین میتوانند با نشان دادن نحوه بیان کلامی احساسات خود، الگوی خوبی برای نوجوانان باشند و به آنها کمک کنند تا از این روشها برای بیان احساسات خود استفاده کنند.
@ayeha313
🕯🥀🍂
🥀
محتشم، شعری دِگر از جنس ِعاشورا بساز
#فاطمیه شورشی عظما به خلق عالم است
▪️اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ
#ایام_فاطمیه
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
#معرفی_کتاب نام کتاب: #کوثر_هدایت نویسنده: #سید_جواد_ورعی
فاطمه زهرا(س) الگوى بشریت تا همیشه تاریخ است. انسانى كه مقاطع مختلف زندگى اش الگوى دختران، همسران، مادران و نیز مردان و زنان پیرو ولایت است. این اثر با هدف شناساندن گوشه اى از ابعاد وجودى این شخصیت بزرگ، در موقعیت هاى گوناگون نگارش یافته است. جایگاه این بانوى بزرگوار و موقعیت فرزندان آن حضرت در كلام وحى و نیز چگونگى الگوبودن او براى زن مسلمان از نگاه رهبر كبیر انقلاب اسلامى، حضرت امام خمینى(قدسسره) از جمله مباحث این كتاب است.
@ayeha313
⁉️ شایعه 👇👇
کارخانه تولید رئیسی....!!!*
این کارخانه ۵۰۰ میلیارد تومان بلاعوض از سوی بنیاد برکت دریافت کرده که مجسمه رئیسی تهیه کند وبه سازمانها وشرکتها برای هدیه به میهمانهایشان دهد...
✅ پاسخ شایعه 👇👇👇
فیلمی از یک کارگاه ساخت تندیس پخش شده که در حال ساخت تعدادی تندیس شهید رئیسی هستن و ادعای بالا رو مطرح کردن
اولا هر ادعایی باید سندی داشته باشه که مثل همیشه هیچ سندی از این مطلب ارائه نشده
ثانیا همون طور که در یک فریم از این فیلم مشخص هست(تصویر بالا) اینجا دارن تعدادی تندیس برای همایش تجلیل از پیشکسوتان دفاع مقدس تهیه می کنن که قطعا توسط برگزار کنندگان همایش سفارش داده شده و هزینش هم پرداخت شده و این کارگاه هم داره تولید می کنه و چیز عجیب و غریبی نیست...
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
گفت: «میگم... عجلم ننداز... بذار از سوژه بگم... چهار روزه که گرفتیمش اما نم پس نمیده... خیلی باهاش ح
#حجره_پریا
قسمت ۱۰
به علوی گفتم: «نگو بخاطر این، اینجوری بهم ریختی که باورم نمیشه! به هوش نیومده که نیومده... اصل کاری را بگو... مشکل تو چیه این وسط؟! الان چرا خرابی؟! این که چیزی نیست!»
یه نفس عمیق کشید و گفت: «مشکل اینه که دلم خیلی براش میسوزه... با تمام زرنگیش اما احساس میکنم بچه است... اینی که الان پایین افتاده، خیلی آدم عجیب غریبیه...
وقتی داشتیم روی کانال ها و گروه های آتئیست ها کار میکردیم، بهش برخورد کردیم... بچه ها ردش را از یکی از اکانتاش در تلگرام زدند... خودم روش کار کردم... چند شب درگیرش شدم و باهاش حرف زدم و حتی نصیحتش کردم... اما اثری نداشت و ادامه میداد و هر روز حرف ها و مطالب زشت تری کیگذاشت... تا اینکه هفت هشت روز طول کشید تا تونستیم اعتمادشو جلب کنیم!»
گفتم: «کجا بوده؟!»
گفت: «اول میگفت کرج هست... بعدش فهمیدیم ایران نیست... آخرش هم ردش را از فرودگاه ترکیه زدیم!»
گفتم: «داره جالب میشه! نگو واسه صیغه و دختر و زن فاحشه اومده که باورم نمیشه!»
گفت: «نه... فکر نمیکنم... جالبه که موردش منکراتی و جنسی نیست... موردش عقیدتیه! اما هنوز خودمون هم نمیدونیم چرا اومده ایران؟!»
گفتم: «لیدرها و پیاده نظام هایی که دعوای عقیدتی با ما دارن، تا اینجا نمیان معمولا... چون با جسم و جون مخاطبشون که کاری ندارن... بنظرت این بابا اینجا چه غلطی میکرده؟!»
گفت: «خیلی تو کارش وارده... تحصیلات هم داره... سر و زبونش و شیوه استدلال کردنش خیلی حرفه ای و غیر معمولیه... تا اینکه در یکی از سوپرگروه های بالای سه چهار هزار تایی که داشته، یه دختر پیدا میشه و حالش میگیره!
با هم قرار مناظره مجازی میذارن... حدودا دو هفته طول میکشه و هر شب در حضور جمع، اون دو تا با هم بحث های داغ اعتقادی راه مینداختند... تا اینکه بالاخره دختره پیروز میشه و سی چهل تا اشکال به اعتقادات این پسر وارد میکنه و آبروش را میبره!
یکی دو تا از بچه های ما در طول اون مدت در اون گروه بودن و همه صحبت ها را چک میکردن و خلاصه نظارت داشتن!»
گفتم: «توضیح خوبی بود. پس ما با یکی طرفیم که پر چونه است و باسواده .... خب؟ راستی چرا زده بودینش؟!»
گفت: «بچه ها اشتباه کرده بودن... اونی که زده بودش را توبیخ کردم و اداره داره پدرش را درمیاره تا دیگه بی دلیل و اجازه دست روی مردم دراز نکنه... حق زدن نداشته و ضرورتی هم نداشته که بزندش... اصلا اینجور آدما را نمیزنن... حالا کاری نداریم...
اون پسر، خیلی ها را از راه گمراه میکنه... جرم های توهین و استهزا و تمسخر عقاید مردم، جرم های کمی نیست... اصل و اساس اسلام و ریشه دین را در ذهن خیلی از جوون ها داشته میزده... مدام پیامش به دست همه و همه گروه ها میچرخیده و کسی حریفش نمیشده...»
گفتم: «خب بعدش!»
گفت: «تا چند روز پیش... پیامی از طرف ستاد اومد که فردی با این مشخصات داره وارد فرودگاه امام تهران میشه و داره میاد ایران! با مشخصاتی کاملا جعلی...
رابط ما در ترکیه آمار میده که این پسر داره مستقیما از ترکیه میاد ایران و همونی هست که مدت ها فضای مجازی را با لجن پراکنی هاش مسموم میکرده و سر دختر و پسرای زیادی از راه به در برده!»
گفتم: «چطوری شناختینش؟»
گفت: «تو که خودت ماشالله واردی! خیلی ساده... از طریق دوربین بالای لب تاپش عکسش را داشتیم... یه بدافزار هم فرستادیم تو گوشیش تا gps خودمون هم فعال بشه و بدونیم کجاست!»
گفتم: «شما هم میریزین رو سرش و میگیرینش؟!»
گفت: «دقیقا! الان توش موندیم... نه حرف میزنه... نه حرفه ای عمل میکنه... نه میدونیم برای چی اینجاست؟ الان هم غش کرده و افتاده پایین!»
گفتم: «بچه های تیم پزشکی دیدنش؟!»
گفت: «به طور حرفه ای و درمانی نه! اما علائم حیاتی و ایناش خوبه! محمد کمکش کن... بنظرم خیلی بچه است... میشه پرونده و کاغذ و فایل براش راه بندازیم اما حیفه... بنظرم میشه بیشتر روش کار کرد... ما رسالت اصلیمون صیانت از عقاید و امنیت مردمه... نه گیر و گیر بازی و دستگیر کردن مردم! اینا مال مراحل حساسه... نه این بچه!»
گفتم: «که اینطور! پاشو بریم تا ببینمش! شاید خدا لطف کرد و تونستیم کاری بکنیم.»
پاشدیم رفتیم پایین... وقتی رسیدیم پایین و در را باز کردن... دیدم یه پسر حدودا 30 ساله... نسبتا خوش تیپ ... البته با لباس و وضعیت به هم ریخته... افتاده رو زمین... نشستم بالای سرش... پلک چشماش را آروم باز کردم و ولش کردم... نبضش هم گرفتم...
رو کردم به علوی و گفتم: «تمومه دیگه! چیزی نمونده... آخراشه... پاشو برو از تو ماشین، گواهی فوت را بیار تا براش بنویسم... بعدش برو صندوق عقب و دو تا گونی بردار بیار تا بدم بچه ها ببرن چالش کنن!!»
🌱آیه های زندگی🌱
#حجره_پریا قسمت ۱۰ به علوی گفتم: «نگو بخاطر این، اینجوری بهم ریختی که باورم نمیشه! به هوش نیومده ک
علوی که داشت چشماش چارتا میشد، گفت: «چشم... راستی حاجی غسل چی؟ غسل و کفن نمیخواد؟!»
گفتم: «نه بابا ... ولش کن... کی اینو میشناسه؟ اصلا مهم نیست... پاشو که کار داریم... بده ببرن وسط یه بیابون چالش کنن و بیان!»
علوی پاشد و رفت... من همینطور نشسته بودم بالای سر اون جوون و به چهره و بدنش نگاه میکردم... وقتی تنها بودیم گفتم: «ای بیچاره! حتی نتونست برای بار آخر بابا و مامان بدبختش را ببینه و ازشون خدافظی کنه! حالا چی بر سر اونا میاد؟ خدا صبرشون بده... داغ جوون خیلی سخته!!»
صدای پای علوی اومد... داشت از پله ها میومد پایین... کاغذی بهم داد... به علوی گفتم: «حاجی جان! اصلا به گواهی فوت نیاز هست؟ فکر نکنم لازم باشه ها! مگه میخوایم قبرستون خاکش کنیم که گواهی میخواد؟!»
علوی گفت: «هرجور صلاحه حاجی! بگم بیان ببرنش؟!»
گفتم: «آره بابا... بگو بیان ببرنش تا بوی بد نگرفته اینجا!»
علوی به پشت سرش نگاهی کرد و با صدای نسبتا بلند گفت: «بچه ها بیایید جنازشو ببرین!»
به محض اینکه علوی این حرف را زد... اون جوون نعره بلند و وحشتناکی زد... مثل کسی که برقش گرفته باشه، شدیدا لرزید و با دسپاچگی خودش را از روی زمین بلند کرد ...
در حالی که عرق شدیدی کرده بود و چشماش از وحشت سرخ شده بود میگفت: «نه... من زنده ام... منو چال نکنین... من زنده ام... غلط کردم... گه خوردم... من زنده ام... همه چی میگم... فقط منو نبرین... باشه؟ نمیبرین؟»
به علوی نگاهی کردم و گفتم: «حاجی تو صدایی شنیدی؟! احساس میکنم صدای ارواح خبیثه میاد!»
علوی که داشت به زور جلوی خندش میگرفت، گفت: «آره... صدای یکی که داره التماس میکنه که برگرده به دنیا و زنده بشه!»
بعدش به زمین اشاره کرد و گفت: «میبینی حاجی؟ میبینی چه جوون خوبی بوده؟!»
منم به کف زمین نگاه میکردم و گفتم: «آره بدبخت! شانس بیاره امشب بچه ها وقت بکنن چالش کنن... وگرنه تا صبح مهمون سردخونه و اموات تصادفی و سوخته و جنازه های متعفن هست!»
اون پسره که این حرف ها را شنید، شروع به جیغ و داد و فریاد کرد... باید باشین تو اون صحنه ها تا فکر نکنین اون پسر، سوسول بوده و یا خیلی خنگ بوده! الکی به مردم نباید اتهام ساده لوح بودن زد. اون صحنه را ما خیلی قشنگ بازی کردیم تا بتونیم اثرگذاری حداکثری داشته باشیم!
خلاصه کلی جیغ و فریاد کشید... میگفت: «دیوونه ها... روانیا... من زندم... من اینجام... کدوم جنازه؟ چرا الکی به طرف زمین نگاه میکنین؟ من زندم!»
بعدش بخاطر اینکه مثلا به ما دست بزنه و ما را متوجه زنده بودنش بکنه، با سرعت اومد طرف من... به محض اینکه دستش را آورد طرف من، دستشو گرفتم و پیچوندم و یه سیلی نه محکم و نه آروم بهش زدم! و انداختمش اون طرف!
خودشو کشوند گوشه اتاق و شروع کرد زار زار گریه کردن... به علوی اشاره کردم که تو برو بالا و من و اونو تنها بذار!
تنها شدیم...
یه کم اتاقش را مرتب کردم... تخت و میز و صندلیش بهم ریخته بود... رفتم یه لیوان آب خنک آوردم و گذاشتم روی میزش... اون پسر همونجوری ناله میکرد و گریه هاش قطع نمیشد... واقعا گریه میکردا... اینقدر جانسوز گریه میکرد که آثار پشیمونی و ترس و وحشت در چهره اش میدیدم...
حدود ده دقیقه نشستم روی صندلی... صبر کردم که گریه هاش تموم بشه... خیلی عادی گوشیمو آوردم بیرون و پیام ها و تلگراممو چک میکردم... همچنان صدای گریش میومد... منم مشغول گوشیو و خیلی ریلکش و معمولی...
پاشدم چند قدم راه رفتم... اون مدام اشک میریخت... حالش خیلی عجیب بود... رفتم نشستم کنارش... به دیوار تکیه زدم... گفتم: «میخوام کمکت کنم... تو مجرم هستی اما ذاتت خراب نیست... امثال تو را خیلی خوب میشناسم... جنس گریه هات و پشیمونیت را بارها در پرونده های مختلف از دیگران دیدم... پاشو برو دست و صورتت را بشور بیا تا سفارش شام بدم... از ظهر تا حالا منم چیزی نخوردم... تو هم که این چند روز چیزی نخوردی... پاشو پسر! پاشو ماشالله!»
پاشد ... به زور حرکت میکرد... معلوم بود که توانی براش نمونده... وقتی داشت دست و صورتش را میشست، زنگ زدم به علوی و گفتم: «حاجی لطفا دو تا چلو ماهیچه ... نه... سه تا بگیر... سه تا چلو ماهیچه چرب و چیلی با دو سه تا سالاد اندونزی و یه نوشابه مشکی خانواده و زیتون و لیمو ترش سفارش بده! بگو اگه زود بیارین انعام خوبی بهتون میدم... تا آوردن زحمتش بکش و سفره را بنداز تا ما با این رفیق تازمون بیاییم بالا!»
علوی هم لبخندی زد و گفت: «دمت بیست حاجی! چشم... چلو ماهیچتم میدم... چشم... یاعلی!»
ادامه دارد...
@ayeha313
#خانه داری
#مهدویت
#ازدواج
#روانشناسی
#مذهبی
#ایرانشناسی
#معرفی_کتاب
https://harfeto.timefriend.net/17180058032928
لینک ناشناس کانال آیه های زندگی👆👆👆نظرات،پیشنهادات وانتقادات خودتان را با ما میان بگذارید
🌱آیه های زندگی🌱
#ایرانشناسی #نام: #روستای_زیارت استان: گلستان
✅روستای زیارت در استان گلستان، گرگان، جنوب منطقه ناهارخوران قرار دارد یکی از انتخاب های خوب برای سفر است.
🔹دیدنی های روستای زیارت
معماری جذاب و جلوه تاریخی،آبشار دوقلو و آبشار خال دره، چشمه آبگرم،- آستان مقدس امامزاده عبدالله و دیگر امامزاده ها ، جنگل و درختان ارزشمند.
⛺️اقامت در روستای زیارت
هتلی در این روستا وجود دارد که خدمات خوبی را به مسافران ارایه می دهد. خانه های محلی هم گزیینه دیگری است . اگر اهل کمپینگ هستید هم می توانید نقاط خوبی را در این روستا و اطراف آن بیابید. همچنین می توانید در شهر گرگان اقامت کنید
🚙راه دسترسی:
ابتدا به انتهای جاده ناهارخوران شهر گرگان بروید. در اینجا میدانی می بینید که تنها دو راه برای ادامه مسیر دارد . می توانید برگردید و دوباره وارد ناهارخوران شوید و به طرف مرکز گرگان بروید و یا به جاده روستای زیارت وارد شوید. پس از ورود به جاده روستا و پیمودن 7 کیلومتر به حریم روستا می رسید.
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
علوی که داشت چشماش چارتا میشد، گفت: «چشم... راستی حاجی غسل چی؟ غسل و کفن نمیخواد؟!» گفتم: «نه بابا
#حجره_پریا
قسمت11
در مدتی که با هم پایین تنها بودیم، نشستیم رو صندلی و رو به روی هم حرف زدیم... بازم میخواست گریه کنه که بهش گفتم: «گریه چیز خیلی خوبیه... مخصوصا برای ما مردا... من قبول ندارم که میگن مرد گریه نمیکنه! غلطه... نمیگم گریه نکن... اما میخوام بگم اینجا چیزی تو را تهدید نمیکنه... خیالت راحت باشه... حتی کسی که تو را زده، الان تا هم فیها خالدونش گیره و داره جواب پس میده...
پروندت هم هر جور تو خواستی مینویسم... اصلا قلم و کاغذ میدم خودت تا حتی کاغذی هم که باید بازجو پر کنه، خودت سر دل استراحت پرش کنی و هر چی دوس داشتی و به نفعت بود بنویسی!
امشب اگر دوس نداشتی حرف بزنیم اشکال نداره... من فردا تا عصر یه همایش دارم... وقتی برگشتم با هم حرف میزنیم... ولی با هم حرف میزنیما... شر و ور تحویل هم نمیدیم... چون وقت دوتامون ارزش داره و ممکنه بیشتر از فرداشب نتونم قم بمونم... پس با آرامش زندگی کن و بدون که ما اونچیزی نیستیم که اونطرفیا تو ذهن شماها ساختن!»
نگام به لبش بود... لبش آروم باز شد و در حالی که سرش پایین و داشت چشماش را میمالوند گفت: «چشم!»
گفتم: «روشن! میخوای تا وقتی شام حاضر میشه یه کم استراحت کنی؟ وقتی سفره آماده شد میام دنبالت!»
قبول کرد و رفت رو تختش و دراز کشید. منم رفتم بالا.
علوی تا منو دید گفت: «چی شد حاج ممد آقا؟!»
گفتم: «هیچی... سلامتیت... رفیقمون یه کم داره استراحت میکنه!»
گفت: «چطور دیدیش؟!»
گفتم: «نباید بچه بدی باشه! حالا ببینم چی میشه... تو امشب میری خونه؟»
گفت: «اگر با من کاری نداشته باشی... اگر هم بگی بمون میمونم! چطور؟»
گفتم: «نه... هیچی... برو به زندگیت برس... اتفاقا میخواستم بگم برو خونه... من هستم... من امشب جایی نمیرم... میخوام پیشش باشم... بنظرم میشه شب جالبی بشه!»
گفت: «هرجور صلاحه... باشه... پس اگر با من کاری داشتی فورا زنگ بزن... خوابم سبکه و زود پا میشم.»
شام را آوردند... سفره انداختیم و جاتون خالی... رفتم صداش کردم... اومد بالا و سه نفری نشستیم سر سفره... اون خیلی راحت نبود... بهش گفتم: «راحت باش داداش... بخور... اگر هم اینجا و پیش ما راحت نیستی پاشو غذاتو بردار ببر پایین و راحت شامتو بزن!»
با صدای آروم گفت: «نه... تشکر... خوبه... همین جا میخورم»
علوی یواشکی یه نگاهی به من کرد و یه خنده کوچولو کرد... مشخص بود که داره کیف میکنه که اون پسر بالاخره زبونش باز شد و داره الان چلوماهیچه میخوره!
بعد از شام، با علوی خدافظی کردیم... رفت خونشون و من و اون پسر رفتیم زیر زمین... به بچه ها گفتم کسی لطفا سر و صدا نکنه و آرامش خونه را بهم نزنه... چایی هم نمیخوایم و اگر خواستیم خودمون میریم دم میکنیم.
رفتیم پایین... ساعت حدودا 10 شب بود...
گفتم من یه کم خوابم میاد... صبح همایش دارم... برنامه شما چیه؟
گفت: «اگر زیاد خسته نیستین میخواستم باهاتون حرف بزنم... بنظرم تا حالاش هم خیلی دیر شده...»
گفتم: «باشه... مشکلی نیست... راستی نمیخوای به خانوادت خبر بدی؟ نگرانتن لابد!»
گفت: «نمیدونم... نه... تردید دارم... اصلا بخاطر همین گفتم تا حالاش هم دیر شده!»
گفتم: «چطور؟ بیا بشینیم برام تعریف کن... بیا»
نشستیم رو تخت... میخواستم غیر رسمی و مهربون باهم حرف بزنیم... شروع کرد:
«من پسر یکی از فراریای زمان شاه هستم... بابام دقیقا دو روز بعد از شاه با مامان و خواهرم از ایران فرار میکنن و بخاطر اینکه وضع مالش خیلی خوب نبوده، نتونست بره اروپا و آمریکا... مجبور شد بره ترکیه و اونجا پناهندگی گرفت و موندن اونجا.
من هنوز به دنیا نیومده بودم... تا اینکه چند سال بعدش من به دنیا اومدم...
مدام از مامانم شنیدم که من ناخواسته به دنیا اومدم و از این حرفا... به خاطر همین از اول زندگیم احساس خوبی به خدا و عدالت خدا و اصلا وجود خدا و خوب شدن سرنوشت سیاه خودم نداشتم.
تا اینکه بابام وسطای جنگ ایران و عراق میگن گم شد و بعدش مامانم طلاق غیابی گرفت و از اینجور حرفها...»
گفتم: «یه لحظه لطفا صبر کن... کاری ندارما... اصلا به تو ربطی پیدا نمیکنه ها... خیالت راحت... اما میشه بگی بابات چطوری دقیقا گم شد و کی گم شد و اصلا کجا گم شد؟!»
گفت: «من نمیدونم... اطلاعی ندارم... اما مامانم میگه یه سفر رفته بوده عراق... اونجا سه چهار ماه میمونه... بعدش هم دیگه نه تماس و نه خبر و نه هیچی! من فقط همینو میدونم.»
گفتم: «عجب! باشه... خب میگفتی!»
گفت: «ببخشید میشه بگید چه حدسی میزنید؟ آخه احساس میکنم از حرفی که درباره بابام زدم یه چیزی فهمیدین!»
گفتم: «مهم نیست... فقط یه حدسه... کاری به تو نداره...»
گفت: «ازتون خواهش میکنم... شما معلومه مرد با تجربه ای هستین... فقط بهم بگین چه حدسی میزنین؟»
🌱آیه های زندگی🌱
#حجره_پریا قسمت11 در مدتی که با هم پایین تنها بودیم، نشستیم رو صندلی و رو به روی هم حرف زدیم... ب
گفتم: «خب راستشو بخوای... این چند تا کلمه ای که گفتی: تنها رفت... بدون مامان... از ترکیه... وسط جنگ... ایران و عراق... سه چهار ماه موند... بعدش هم یه
و تماسش قطع شد... فقط میشه یه حدس زد... اونم اینه که جذب منافقین و پادگان اشرف شده باشه!»
با تعجب گفت: «نمیدونم... اما خدا بیامرز در حقم پدری نکرد...»
گفتم: «خدابیامرز؟! مگه مرده؟!»
🌱آیه های زندگی🌱
گفتم: «خب راستشو بخوای... این چند تا کلمه ای که گفتی: تنها رفت... بدون مامان... از ترکیه... وسط جنگ.
گفت: «مامانم اینجوری میگه! میگه مرده! نمیدونم!»
گفتم: «خب حالا... میگفتی!»
ادامه داد و گفت: «تورو خدا اگر میتونید کمکم کنید... با سوال و جواب شما درباره پدرم و اینکه گفتین شاید جذب منافقین شده بوده، دوس دارم بیشتر بشناسمش... شما میتونید اطلاعاتی در این زمینه در اختیارم بذارین؟»
گفتم: «برام نمی ارزه... ببخشید اینجوری میگما اما فایده برای من نداره... تو الان اینجایی و زدن داغونت کردن چون میخواستن ازت حرف بکشن... اونوقت تو میخوای از من حرف بکشی؟ فقط میتونم بهت یه قولی بدم...»
گفت: «چه قولی؟»
گفتم: «میتونم بهت قول بدم که اگر کار پرونده منو راست و ریس کردی منم هر کاری از دستم بربیاد انجام بدم!»
گفت: «باشه... پس بذار دنباله حرفمو بگم:
من در مدرسه ای درس میخوندم که خیلی باکلاس بود و حتی بخاطر اینکه از کلاس اول تا دوازده و حتی دانشگاه رشته فلسفه از اون مجموعه جدا نشم، به ما ماهیانه پول خوبی به عنوان کمک هزینه تحصیلی میدادن!»
گفتم: «لباس فورم پنج سال اولتون قرمز جیگری نبود؟»
گفت: «چرا... دقیقا»
گفتم: «تو در مدرسه بین المللی استانبول که زیر نظر دانشگاه کمبریج هست درس نمیخوندی؟!»
با چشمای گرد و متعجبانه گفت: «خدای من... شما دیگه کی هستی؟ چرا... دقیقا همونجا بودم... ساختمان دوم... با کد ممتازی... شماره پرسنلی و دانشجوییم و همه چیزم مشخصه... شما اونجا را میشناسی؟!»
گفتم: «میشناسم؟ بعله که میشناسم! تو پسر کی هستی؟ میشه اسم بابات را بگی؟»
گفت: «من پسر حنیف نژاد هستم... احمد حنیف نژاد!»
گفتم: «ینی باید باور کنم که تا حالا چیزی درباره پدرت در اینترنت و خبرها نشنیدی و نخوندی؟!»
گفت: «شما که اینقدر همه چیزو میدونید دیگه چه دروغی دارم که به شما بگم؟! حقیقتا هیچ اطلاعی دربارش ندارم!»
اصلا تصورش نمیکردم اون روز از حرم حضرت معصومه و کله پاچه صبحونه و همایش سنگین و این حرفها، قستم بشه و آخر شب بشینم رو به روی پسر یکی از اعضای ارشد سازمان منافقین!!
اگر بخوام خیلی خلاصه بگم، باید بدونید که در بخشی از پرونده احمد حنیف نژاد اومده که:
«وی یکی اعضای مرکزیت قدیم و از سران به زیر کشیده توسط رجوی می باشد – حنیف نژاد که سابقه ای بیش از رجوی و دوبرابر سران رده اول سازمان دارد. بعد از کودتای رجوی در سال 1368 از تمامی عناوین و مسئولیت هایش خلع شده و با تحقیر و اهانت های رجوی به گوشه ای رانده شد و مانند سایر اعضا رده پایین در امور ساده به کار گرفته می شد رجوی برای تحقیر بیشتر و بی ارزش کردن او در برخی جلسات از او می خواست به زبان ترکی نوحه سرایی کند و لهجه او را مورد تمسخر و شوخی قرار می داد.»
اینا را براش گفتم... خیلی بهم ریخت... گفت: «نمیدونستم پدرم چرا یهو غیبش زده و ما را تنها گذاشت... مامانم بعدش با یکی از دوستای پدرم زندگی میکرد و حتی یه روز اسم و فامیلی ما را هم عوض کرد!»
من دیگه براش نگفتم که اصلا سازمان منافقین کارش همین بوده و فقط کافی بوده که صلاح بدونن و دلشون بخواد که کسی به خاطر تشکیلاتشون زنش را در اختیار یکی دیگر از اعضا قرار بده و حتی سال ها با هم زندگی کنند! چه برسه به زن حنیف نژاد که بخاطر تحقیرش هم که شده زنش را... بگذریم...
پرسیدم: «الان اسمت چیه؟»
گفت: «عطا !»
گفتم: «اسم اکانتت چیه؟»
گفت: «آتا !»
گفتم: «آتئیست هستی؟ خدا را قبول نداری؟»
یه آهی کشید و گفت: «آره... خدا را نمیشناسم!»
گفتم: «از کی آتئیست شدی؟ چی شد که آتئیستی را قبول کردی؟»
گفت: «اکثر کسانی که با من در رشته فلسفه مدرسه کمبریج استانبول درس میخوندن آتئیست شدند! این مسئله خیلی در اونجا مرسومه! همه اساتید و استاد یارها و مشاورین ما آتئیست هستند. بخاطر همین بیشترین آمار خودکشی و پایان دادن به زندگی هم مال مدرسه ما و دانش سرای عالی هست!»
گفتم: «جالبه! شده تا حالا تو به خودکشی و اتمام زندگی دنیا و زدن زیر کاسه زندگی فکر کنی و خودتو خلاص کنی؟!»
گفت: «آره... شده... بخاطر همین همه ما در اون مدرسه و دانش سرا، دوره های طولانی مدت و میان مدت افسردگی سپری میکنیم! تا اینکه... اتفاقات جالبی برام افتاد... سه چهار ماهی هست که زندگیم متحول شد و یه چیزی اومد تو زندگیم... چیزی که خیلی غریب و گنگ بود برام... ازش لذت میبردم... لذتی فارغ از سکس و شراب و قمار... اسم اون احساس، «دلخوشی» بود!»
گفتم: «جالبه! میشه از دلخوشیت برات بگی؟ تو با اون عقبه ای که از پدر و مادر و مدرسه و کودکی داشتی، چی شد که سه چهار ماهه از حالت افسردگی و دلمردگی خلاص شدی؟!»
ادامه دارد...
@ayeha313