🌱آیه های زندگی🌱
روی گلوش بود و احساس ترس و خفگی میکرد... احساس خفگی میکرد چون هیجان مانور زیاد بود و نمیدونست داره م
#حجره_پریا
قسمت۹
مجری بیچاره که سر جاش نبود، فورا اومد بالا... بد راه میرفت... یه کم خمیده بود... در حالی که کتش درآورده بود و حتی آستینش هم یه کم در اثر کش و قوس های وسط جمعیت پاره شده بود... رفت پشت میکروفن و گفت: «تقدیر و تشکر میکنیم از جناب...»
هنوز جملش تموم نشده بود که از حال رفت...
حال بقیه، مخصوصا پیرمردها خیلی جالب نبود... جالب تر این بود که با وجود اینکه جلسه تموم شده بود و درها باز شده بود، حتی یک نفر هم سالن را ترک نکرد... همه یا با هم حرف میزدن... یا روی صندلی ها ولو شده بودن و چشماشون بسته بودن تا یه کم آروم بشن... یا سرشون بالا بود و به سقف زل زده بودند... یا داشتن به من نگاه میکردن و دندوناشون به هم میسابیدن!
از پله ها که اومدم پایین، دو سه تا از همکارام دور و برم جمع شدن و با هم حرف میزدیم... دو سه نفر دیگه هم داشتن به مجری کمک میکردن که حالش سر جاش بیاد... هنوز داشتن تو سالن آب قند و میوه تقسیم میکردن تا بقیه یه کم جون بگیرن...
من فقط چند خط درباره اون فضا توضیح دادم... شما هم فقط یه چیزی خوندین و رد شدین... تا خودتون اونجور جاها نباشین، نمیدونید چه دارم میگم و چه انرژی و حالی از تن و مغز ادم تخلیه میشه!
رفتم تو لابی و یه استکان چایی خوردم... همونجور که داشتم چایی میخوردم، تا برگشتم دیدم یکی از معاونین وزرا با تعداد قابل توجهی از هیئت همراهش داره میاد طرفم... سلام و علیک کردیم... گفت: «دست شما درد نکنه... ایده جالبی بود... ارائه مقصودتون حرف نداشت... من هم قبول دارم... باید به داد فضای آشفته مجازی رسید... راستی میتونم شماره همراهتون داشته باشم؟»
گفتم: «بزرگوارید... امیدوارم تاثیر صحبت های علما و عزیزان و من حقیر، فقط این چند قطره عرق سردی نباشه که روی پیشونیتون نشسته و یه کم هم دستتون لرزش پیدا کرده...»
با تلخند گفت: «نه ان شاءالله... من دستور مستقیم میدم که اتاق فکرهای ما با شما تماس بگیرن و از تجارب و راهنمایی های شما استفاده کنیم...»
گفتم: «خواهش میکنم... اما جسارت نباشه... حضرت آقا با کلمه «اتاق فکر» موافق نیستن و مشکل دارن... فرمودن این کلمه خاص غربی هاست و دیگه استفاده نکنید... پیشنهاد دادن که از حالا بگیم «کانون تفکر» یا 《هیئت های اندیشه ورز》 !»
گفت: «جالبه... نشنیده بودم... من هر چی رو به روی شما بایستم، هم بیشتر گاف میدم و هم بیشتر مطلب یاد میگرم... در هر حال خوشحال شدم از زیارتتون... روز تون بخیر!»
بعد از اون بنده خدا، چند نفر دیگه هم اومدن و حرف زدیم و آشنا شدیم ... حرف های خوبی تبادل میشد و تجارب خوبی مطرح شد... یه استاد لبنانی داشتیم که میگفت: «معمولا حاشیه همایش ها و جلسات و کنفرانس ها از خود اون جلسات مفیدتر است!» راست میگفت... من تجربش دارم... مثل همین جلسه ای که براتون تعریف کردم...
تا اینکه...
همون خانمه که قبل از من ارائه مقاله داشت اومد جلو... با یه آقای روحانی جوان... سلام و علیک کردیم... گفتم: «اتفاقا من میخواستم بیام خدمت شما و سلام و خداقوت بگم... اما دورم شلوغ بود... شرمنده کردین...»
اون خانمه گفت: «خواهش میکنم... روش شما معرکه بود... خیلی حساب شده و دقیق... اصلا قابل حدس و پیش بینی نبود... با هیچ روشی نمیشد به مردم فهموند که «فضای بسته با فشار اطلاعات نامحدود، سبب روابط از هم گسسته و افکار متلاشی میشه!» من لذت این عبارت و تعبیر شما را تا آخر عمرم فراموش نمیکنم...»
گفتم: «بزرگوارید... اما کاش به جای شما... و یا لااقل به اندازه شما، بقیه هم متوجه میشدن و منو به اتاق های فکرشون حواله نمیدادن... راستی لطفا مقاله ای نوشته بودید را فردا برام بیارید تا بخونم و استفاده کنم...حتی اگر خودتون هم نتونستید تشریف بیارید توسط برادرتون به من برسونید ... یا حتی خودم میام میگرم...باید مقاله باارزشی باشه...»
با تعجب به هم نگاه کردن و گفتن: «برادر؟! شما چطور فهمیدین ما با هم خواهر و برادریم؟!»
خندم گرفت... گفتم: «همینجوری... حدس زدم... معمولا مردای جوون، جلوتر از خانماشون از دری وارد یا خارج نمیشن!»
🌱آیه های زندگی🌱
#حجره_پریا قسمت۹ مجری بیچاره که سر جاش نبود، فورا اومد بالا... بد راه میرفت... یه کم خمیده بود...
جلسه تموم شد و منم خسته بودم. رفتم خونه ای که برام آماده کرده بودند. خونه ای در خیابون عمار یاسر... ویلایی... نقلی... تمیز و از همه مهمتر، تنهای تنها...
وقتی رسیدم به خونه، در را باز کردم... رفتم تجدید وضو کردم... دو رکعت نماز شکر خوندم... از اینکه هم جلسه خوبی شد و هم اینکه اتفاقی برای کسی نیفتاد خدا را شکر کردم...
دراز کشیدم رو تخت... قبل از اینکه بخواد چشمام بره و خوابم ببره، گوشیمو برداشتم... اول رفتم صفحه همکارم و نوشتم:
«سلام. الحمدلله. تا فردا!» ینی جلسه امروز موفقیت آمیز بود و مشکلی پیش نیومد و فردا روز آخر همایش هست.
بعدش هم رفتم سراغ شماره خانمم و براش نوشتم: «سلام. جلسم تموم شده و میخوام بخوابم. اگر زنگ زدی و برنداشتم نگران نشو.»
خوابم برد...
دم دمای غروب از خواب پاشدم... رفتم آماده شدم تا برای نماز مغرب و عشا برم حرم... وقتی رسیدم در خونه، تا وقتی ماشین بگیرم و سوار شم، گوشیمو درآوردم و چک کردم ببینم چه خبره؟!
دیدم با شماره «نگهداشته شده» بیش از شیش هفت بار به گوشیم زنگ زدن و چون سایلنت بوده متوجه نشدم! خب بچه های اداره هستن اما چرا غروب اون همه زنگ زدن، یه کم برام باعث تعجب بود!!
تا اومدم در ماشینو باز کنم گوشیم زنگ خورد... همینجور که داشتم سوار میشدم گوشیو برداشتم و سلام کردم... یکی از بچه های واحد قم بود... گفت: «سلام حاجی جان! لطفا آماده شید تا ماشین اداره بیاد دنبالتون و تشریف بیارید اینجا!»
با تعجب گفتم: «مشکلی پیش اومده؟! الان دارم میرم حرم برای نماز... بعدش میام...»
گفت: «شرمندم... جسارته... آقای علوی (یکی از معاونت ها) گفتند به محض اینکه بیدار شدین و جواب دادین، بیاییم دنبالتون! ظاهرا امر مهمی پیش اومده!»
به راننده تاکسی گفتم صبر کنید لطفا... پیاده شدم و به پشت خطیه گفتم: «باشه... من سر چارمردون هستم... رو به رو حسینیه اهل بیت... منتظرم. یاعلی!»
چیزی نگذشت که ماشین اداره اومد و سوار شدم و رفتم... تو راه مدام با خودم فکر میکردم که چی شده که حتی نذاشتن برم حرم برای نماز جماعت... چون در قم، موقع نماز و اذون که میشه، اگه نری برای نماز و خودتو به یه نماز جماعت نرسونی، احساس گناهت شدیدتر میشه و حس میکنی از همه داری عقب میمونی!
رسیدیم ... اما نه به اداره... به یه خونه امن در منطقه بلوار امین... ریموت را از سر کوچه زد و در باز شد و مستقیم و بدون توقف رفتیم تو خونه!
وقتی پیاده شدم، علوی را بعد از مدت ها دیدم... سلام و علیک کردیم و محکم رفتیم تو بغل هم... جانبازه... یکی از ماموریت هاش در کردستان از پشت سر زده بودنش... دقیقا زده بودند تو کلیه اش... اگر زود نرسیده بود به بیمارستان از بین میرفت ... با جراحت کتفش، حدودا سی یا چهل درصد جانبازی داشت... از اون بچه هایی که از وقتی میشناسمش، میدونم که نافله شبش ترک نمیشه و اهل تهجد بوده و هست ... حتی در بیمارستان و حال بیماری. از تمام دار دنیا، یه بچه معلول ذهنی داره که خیلی هم به هم وابسته هستند... ینی میمیرن برای هم...
بهش گفتم: «ماشالله... روز به روز خوشکلتر و نورانی تر میشی پسر... هر وقت یادت میفتم، یاد بچه های تکسول (بچه های گردان تک سرنشین مرزی) میفتم... چه خبر؟ قم چه خبر؟»
گفت: «الحمدلله حاجی جان! تو که به ما سر نمیزنی... من فقط آمارت را از عمار میگرفتم... که اونم دیگه نخ نمیده... شما چه خبر؟ حالا بیا تو... بفرما... بفرما...»
وقتی رفتیم داخل، دوس نداشتم از وقت نمازم دیرتر بشه... هر کاری کردم که جلو بایسته و پشت سرش نماز بخونم نذاشت که نذاشت! هر چی التماسش کردم راضی نشد... تا اینکه مجبورم کرد و جلو ایستادم و جماعت کوچولویی ترتیب دادیم و خوندیم.
تا نماز عشا تموم شد و تعقیباتمون هم تموم شد، یه کم دورمون را خلوت کرد... برگشتم پشت سرم... با هم دست دادیم و قبول باشه گفتیم... بهش گفتم: «جانم علوی! گوش به زنگم... چرا اصرار داشتی منو ببینی؟!»
خودشو کشوند جلوتر... گفت: «معطلت نکنم... سر یه پرونده دارم اذیت میشم... میخوام کمکم کنی!»
گفتم: «باکمال میل حاجی! بسم الله...»
گفت: «از سوژه بگم یا از داستان؟!»
گفتم: «مگه سوژه اش اینجاست؟!»
گفت: «بین خودمون باشه اما یکیشون آره... زیر زمینه...»
گفتم: «بسیار خوب! میخوای خودم از صفر شروع کنم و خالی الذهن برم سراغش ببینم چی دستگیرم میشه؟!»
دستی به محاسنش کشید و گفت: «والا چه عرض کنم... لا اله الا الله...»
گفتم: «چیه حاجی؟! نبینم به این روز افتاده باشی! داری میترسونیم!»
گفت: «دست دلم نذار محمد! دو تا از بچه هام شهید شدن ... دو تا از بهترین بچه هام... لنگشون تو کل قم پیدا نمیکردی... باهوش... ولایتی... سرحال... جوون...»
گفتم: «حاجی میگی یا پاشم برم سراغش؟!»
🌱آیه های زندگی🌱
جلسه تموم شد و منم خسته بودم. رفتم خونه ای که برام آماده کرده بودند. خونه ای در خیابون عمار یاسر...
گفت: «میگم... عجلم ننداز... بذار از سوژه بگم... چهار روزه که گرفتیمش اما نم پس نمیده... خیلی باهاش حرف زدیم... اما اصلا انگار نمیشنوه... فقط میخندید و لبخند میزد و به سقف و میز و گوشه اتاق ها نگاه میکرد... تا امروز صبح... بچه ها حوصلشون سر رفت و تصمیم گرفتن یه حالی ازش بگیرن... وقتی خوب از خجالتش در اومدن، بیهوش شد و افتاد زمین... رفتم بالا سرش تا بدنشو چک کنم...مشکل خاصی به نظر نمیرسید اما نمیدونم چرا تا حالا به هوش نیومده!»
ادامه دارد...
@ayeha313
🌸خدایا🙏
🍃در آخرین پنجشنبه آبان ماه
🌸دستی به زندگی همه عزيزانم بکش
🍃الهی
🌸کانون
🍃خانواده دوستانم گرم باشه
🌸ازصداقت
🍃پاکی
🌸درستی
🍃محبت وصمیمیت
آمیـــن ای فرمانروای حق و آشکار 🙏
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
#مجردانه 💠نکته های مهم#آمادگی_برای_ازدواج که باید هر دختر و پسری بداند 🔹️قسمت اول 🔸️خیلی از زوج
#مجردانه
💠نکته های مهم#آمادگی_برای_ازدواج که باید هر دختر و پسری بداند
🔹️قسمت دوم
🍁اول اینکه از انتظاراتتون، زمان آمادگی برای ازدواج، به همدیگه بگین
🔸️ارتباط نقش کلیدی در ازدواج باز میکنه و از زمانی شروع میشه که شما باهم ملاقات میکنین. از اونجایی که میخواین در آینده نزدیک، خونواده بشین، باید بتونین با هم در مورد هر چیزی واضح و شفاف صحبت کنین! به عنوان یک زن و شوهر، باید در مورد مسائل مالی، صمیمیت، نقشهاتون در خونه، انتظارات، پدر و مادر، مذهب، فرزندان و موارد دیگر صحبت کنین. در مدت زمان آمادگی برای ازدواج به اهمیت ارتباط پیخواهید برد. بنابراین، از همین الان روی تقویت ارتباطاتتون کار کنین.
🔸️برای این کار، کتابی رو انتخاب کنین که درمورد تست آمادگی ازدواج باشه. در مدت آشنایی از این کتاب، سوالاتی از هم بپرسین. این سؤالات باعث بحثهای مهمی در مورد چیزهایی میشه که حتی فکرش رو هم نمیکردیم در مدت آشنایی از هم بپرسین. مهمتر از اون، فرصتی براتون فراهم میکنه که بدون ترس و دلهره در مورد چیزهایی صحبت کنین که بیانش براتون سخت یا ناراحتکننده هست.
💥در ادامه، فقط چند مورد مسائل و سوالات جهت آمادگی برای ازدواج آوردیم که میتونین برای شروع صحبت با همسر آیندهتون ازش استفاده کنین.
🍂صحبت در مورد آینده خانوادهای که میخواین تشکیل بدین
• آیا میخواین بچهدار بشین؟ اگه بله، دوست دارین چندتا بچه داشته باشین؟
• چه مدت پس از ازدواج میخواین بچهدار بشین؟
• چطور وظایف بچهداری رو تقسیم میکنین؟
• آیا یکی از شما باید در خونه بمونه و از بچه مراقبت کنه یا پرستاری میگیرین که از بچه مراقبت کنه؟
• چطور میخواین تعطیلات رو بین خونوداه همسر و خودتون تقسیم کنین؟
🍂امور مالی
• اهداف مالیتون چی هست؟
• روهم رفته، چقدر بدهی دارین؟
• بودجهبندی درآمدتون برای خرجکردن چطور هست؟
• حساب بانکی مشترک داشته باشین یا جداگانه؟
• چقدر از درآمدتون رو پس انداز میکنین و چقدرش رو خرج میکنین؟
🍂انتظارات در ازدواج
• چطور میخواین کارهای خونه رو تقسیم کنین؟
• انتظارات یا نقشهاتون در ازدواج چی هست؟
• در مورد حفظ روابط با دوستان جنس مخالف چه احساسی دارین؟
• چه مقدار زمان باهم میخواین سپری کنین و چه مدت زمانی به خانواده و دوستان تعلق داره؟
• آیا مذهب نقشی در زندگی زناشویی شما خواهد داشت؟
🍂تعیین میزان صمیمیت در زمان آمادگی برای ازدواج
• در ازدواج چه چیزی رو «خیانت» میدونین؟
• اگه جاذبه فیزیکی ازبین رفت، چه چیزی در رابطه ما باقی میمونه؟
💥اینها تنها تعدادی از بسیاری از سوالات هستن که باید باهم در موردشون صحبت کنین. با تست آمادگی ازدواج شروع کنین تا بتونین ارتباط ساده و راحتی داشته باشین. در این صورت میتونین نظراتتون رو با شریک زندگی خودتون، واضح و صادقانه درمیون بذارین.
#اللهم_اجعل_عواقب_امورنا_خیرا
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
5⃣ احساسات خود را به روشنی بیان کنید 👈 وقتی همه ی قدم ها را به دقت بردارید، تنها چیزی که ممکن است م
6⃣ همیشه نتیجه را در ذهن داشته باشید
👈 هر کاری که انجام می دهیم، قطعاً دلیلی دارد. و برای رسیدن به نتیجه ای مشخص است که همه ی این کارها را انجام می دهیم.
👈 در محل کار هم باید همین طور باشد. هر کار ناخوشایندی هم که مجبور به انجامش هستید را با در نظر گرفتن نتیجه و هدفتان به دقت انجام دهید. این به شما انگیزه هم می دهد.
#موفقیت
#موفقیت_شغلی
@ayeha313
#سبد_کتاب
رهبر انقلاب: در منزل من، همه افراد، هرشب در حال مطالعه خوابشان مىبرد
همه خانوادههاى ايرانى بايد اينگونه باشند
📝 رهبر انقلاب: من اين را مىخواهم عرض كنم كه در منزل خودِ من، همه افراد، بدون استثنا، هرشب در حال مطالعه خوابشان مىبرد. خود من هم همينطورم. نه اينكه حالا وسط مطالعه خوابم ببرد. مطالعه مىكنم؛ تا خوابم مىآيد، كتاب را مىگذارم و مىخوابم.
📚 همه افراد خانه ما، وقتى مىخواهند بخوابند حتماً يك كتاب كنار دستشان است. من فكر مىكنم كه همه خانوادههاى ايرانى بايد اينگونه باشند. توقّع من، اين است.
📚بايد پدرها و مادرها، بچهها را از اوّل با كتاب محشور و مأنوس كنند. حتّى بچههاى كوچک بايد با كتاب اُنس پيدا كنند.
📚بايد خريدِ كتاب، يكى از مخارج اصلى خانواده محسوب شود. مردم بايد بيش از خريدن بعضى از وسايل تزييناتى و تجمّلاتى مثل اين لوسترها، ميزهاى گوناگون، مبلهاى مختلف و پرده و...، به كتاب اهميّت بدهند.
📚اوّل كتاب را مثل نان و خوراكى و وسايل معيشتى لازم بخرند؛ بعد كه اين تأمين شد به زوايد بپردازند. ۱۳۷۴/۰۲/۲۶
📖 انتشار به مناسبت روز کتاب و کتابخوانی و کتابدار
@ayeha313
💬#پرسش
اگر مرد به خاطر شرایط کاری و مشکلات ایاب و ذهاب از همسر خود بخواهد که منزل را به مکان دیگری نزدیک محل کار مرد منتقل کنند، آیا مخالفت زن می تواند مانع این کار شود یا اینکه زن باشید تابع مرد باشد؟
#احکام
📚 #احکام_دین
@ayeha313
❌ شایعه
🔹آیتالله سعیدی : رهبری از اولیا الله هستند. اگر در خواب خود، رهبری را ببینید ثواب زیارت امام رضا برای شما نوشته میشود، چون امام رضا نظر ویژهای به رهبری دارند
✅ پاسخ
آیت الله سعیدی امام جمعه قم در این باره گفت:
🔻 متأسفانه با یک بداخلاقی عجیب این جملات تقطیع و تحریف شده و به همین دلیل سوءتفاهماتی را ایجاد کرده است. در حالی که این جمله اساساً توسط من گفته نشده است.
🔻بنده اشاره کردم که آقای حجتالاسلام رحیمیان نماینده سابق ولی فقیه در بنیاد شهید نقل میکرد که روزی مادر شهیدی با دو فرزند شهید خدمت رهبر معظم انقلاب رسیده بودند که آقا همچون همیشه فرزندان شهدا را مورد تفقد قرار دادند. مادر شهید در این دیدار به آقا اشاره میکند که من پیش از این در خواب چنین صحنهای را دیده بودم که شما به این بچهها عنایت میکنید که آقا هم گفتند انشاءالله مورد عنایت امام رضا(ع) هستند. لذا آن بحث خواب به این صورت بوده است.
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
📌 راهکار های موثر در نحوه برخورد با نوجوان پرخاشگر و عصبی😡 8- توجه به نیازهای اساسی نوجوانان : 🧐 گ
📌 راهکار های موثر در نحوه برخورد با نوجوان پرخاشگر و عصبی😡
9- تشویق به بیان کلامی احساسات : 💁♂️
نوجوانان باید یاد بگیرند که احساسات خود را بهجای رفتارهای پرخاشگرانه، بهصورت کلامی بیان کنند.😧 آموزش واژگان مناسب برای بیان احساسات و ایجاد فضایی که در آن احساسات بهراحتی مطرح میشوند، میتواند به کاهش رفتارهای پرخاشگرانه کمک کند. 🌷والدین میتوانند با نشان دادن نحوه بیان کلامی احساسات خود، الگوی خوبی برای نوجوانان باشند و به آنها کمک کنند تا از این روشها برای بیان احساسات خود استفاده کنند.
@ayeha313
🕯🥀🍂
🥀
محتشم، شعری دِگر از جنس ِعاشورا بساز
#فاطمیه شورشی عظما به خلق عالم است
▪️اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ
#ایام_فاطمیه
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
#معرفی_کتاب نام کتاب: #کوثر_هدایت نویسنده: #سید_جواد_ورعی
فاطمه زهرا(س) الگوى بشریت تا همیشه تاریخ است. انسانى كه مقاطع مختلف زندگى اش الگوى دختران، همسران، مادران و نیز مردان و زنان پیرو ولایت است. این اثر با هدف شناساندن گوشه اى از ابعاد وجودى این شخصیت بزرگ، در موقعیت هاى گوناگون نگارش یافته است. جایگاه این بانوى بزرگوار و موقعیت فرزندان آن حضرت در كلام وحى و نیز چگونگى الگوبودن او براى زن مسلمان از نگاه رهبر كبیر انقلاب اسلامى، حضرت امام خمینى(قدسسره) از جمله مباحث این كتاب است.
@ayeha313
⁉️ شایعه 👇👇
کارخانه تولید رئیسی....!!!*
این کارخانه ۵۰۰ میلیارد تومان بلاعوض از سوی بنیاد برکت دریافت کرده که مجسمه رئیسی تهیه کند وبه سازمانها وشرکتها برای هدیه به میهمانهایشان دهد...
✅ پاسخ شایعه 👇👇👇
فیلمی از یک کارگاه ساخت تندیس پخش شده که در حال ساخت تعدادی تندیس شهید رئیسی هستن و ادعای بالا رو مطرح کردن
اولا هر ادعایی باید سندی داشته باشه که مثل همیشه هیچ سندی از این مطلب ارائه نشده
ثانیا همون طور که در یک فریم از این فیلم مشخص هست(تصویر بالا) اینجا دارن تعدادی تندیس برای همایش تجلیل از پیشکسوتان دفاع مقدس تهیه می کنن که قطعا توسط برگزار کنندگان همایش سفارش داده شده و هزینش هم پرداخت شده و این کارگاه هم داره تولید می کنه و چیز عجیب و غریبی نیست...
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
گفت: «میگم... عجلم ننداز... بذار از سوژه بگم... چهار روزه که گرفتیمش اما نم پس نمیده... خیلی باهاش ح
#حجره_پریا
قسمت ۱۰
به علوی گفتم: «نگو بخاطر این، اینجوری بهم ریختی که باورم نمیشه! به هوش نیومده که نیومده... اصل کاری را بگو... مشکل تو چیه این وسط؟! الان چرا خرابی؟! این که چیزی نیست!»
یه نفس عمیق کشید و گفت: «مشکل اینه که دلم خیلی براش میسوزه... با تمام زرنگیش اما احساس میکنم بچه است... اینی که الان پایین افتاده، خیلی آدم عجیب غریبیه...
وقتی داشتیم روی کانال ها و گروه های آتئیست ها کار میکردیم، بهش برخورد کردیم... بچه ها ردش را از یکی از اکانتاش در تلگرام زدند... خودم روش کار کردم... چند شب درگیرش شدم و باهاش حرف زدم و حتی نصیحتش کردم... اما اثری نداشت و ادامه میداد و هر روز حرف ها و مطالب زشت تری کیگذاشت... تا اینکه هفت هشت روز طول کشید تا تونستیم اعتمادشو جلب کنیم!»
گفتم: «کجا بوده؟!»
گفت: «اول میگفت کرج هست... بعدش فهمیدیم ایران نیست... آخرش هم ردش را از فرودگاه ترکیه زدیم!»
گفتم: «داره جالب میشه! نگو واسه صیغه و دختر و زن فاحشه اومده که باورم نمیشه!»
گفت: «نه... فکر نمیکنم... جالبه که موردش منکراتی و جنسی نیست... موردش عقیدتیه! اما هنوز خودمون هم نمیدونیم چرا اومده ایران؟!»
گفتم: «لیدرها و پیاده نظام هایی که دعوای عقیدتی با ما دارن، تا اینجا نمیان معمولا... چون با جسم و جون مخاطبشون که کاری ندارن... بنظرت این بابا اینجا چه غلطی میکرده؟!»
گفت: «خیلی تو کارش وارده... تحصیلات هم داره... سر و زبونش و شیوه استدلال کردنش خیلی حرفه ای و غیر معمولیه... تا اینکه در یکی از سوپرگروه های بالای سه چهار هزار تایی که داشته، یه دختر پیدا میشه و حالش میگیره!
با هم قرار مناظره مجازی میذارن... حدودا دو هفته طول میکشه و هر شب در حضور جمع، اون دو تا با هم بحث های داغ اعتقادی راه مینداختند... تا اینکه بالاخره دختره پیروز میشه و سی چهل تا اشکال به اعتقادات این پسر وارد میکنه و آبروش را میبره!
یکی دو تا از بچه های ما در طول اون مدت در اون گروه بودن و همه صحبت ها را چک میکردن و خلاصه نظارت داشتن!»
گفتم: «توضیح خوبی بود. پس ما با یکی طرفیم که پر چونه است و باسواده .... خب؟ راستی چرا زده بودینش؟!»
گفت: «بچه ها اشتباه کرده بودن... اونی که زده بودش را توبیخ کردم و اداره داره پدرش را درمیاره تا دیگه بی دلیل و اجازه دست روی مردم دراز نکنه... حق زدن نداشته و ضرورتی هم نداشته که بزندش... اصلا اینجور آدما را نمیزنن... حالا کاری نداریم...
اون پسر، خیلی ها را از راه گمراه میکنه... جرم های توهین و استهزا و تمسخر عقاید مردم، جرم های کمی نیست... اصل و اساس اسلام و ریشه دین را در ذهن خیلی از جوون ها داشته میزده... مدام پیامش به دست همه و همه گروه ها میچرخیده و کسی حریفش نمیشده...»
گفتم: «خب بعدش!»
گفت: «تا چند روز پیش... پیامی از طرف ستاد اومد که فردی با این مشخصات داره وارد فرودگاه امام تهران میشه و داره میاد ایران! با مشخصاتی کاملا جعلی...
رابط ما در ترکیه آمار میده که این پسر داره مستقیما از ترکیه میاد ایران و همونی هست که مدت ها فضای مجازی را با لجن پراکنی هاش مسموم میکرده و سر دختر و پسرای زیادی از راه به در برده!»
گفتم: «چطوری شناختینش؟»
گفت: «تو که خودت ماشالله واردی! خیلی ساده... از طریق دوربین بالای لب تاپش عکسش را داشتیم... یه بدافزار هم فرستادیم تو گوشیش تا gps خودمون هم فعال بشه و بدونیم کجاست!»
گفتم: «شما هم میریزین رو سرش و میگیرینش؟!»
گفت: «دقیقا! الان توش موندیم... نه حرف میزنه... نه حرفه ای عمل میکنه... نه میدونیم برای چی اینجاست؟ الان هم غش کرده و افتاده پایین!»
گفتم: «بچه های تیم پزشکی دیدنش؟!»
گفت: «به طور حرفه ای و درمانی نه! اما علائم حیاتی و ایناش خوبه! محمد کمکش کن... بنظرم خیلی بچه است... میشه پرونده و کاغذ و فایل براش راه بندازیم اما حیفه... بنظرم میشه بیشتر روش کار کرد... ما رسالت اصلیمون صیانت از عقاید و امنیت مردمه... نه گیر و گیر بازی و دستگیر کردن مردم! اینا مال مراحل حساسه... نه این بچه!»
گفتم: «که اینطور! پاشو بریم تا ببینمش! شاید خدا لطف کرد و تونستیم کاری بکنیم.»
پاشدیم رفتیم پایین... وقتی رسیدیم پایین و در را باز کردن... دیدم یه پسر حدودا 30 ساله... نسبتا خوش تیپ ... البته با لباس و وضعیت به هم ریخته... افتاده رو زمین... نشستم بالای سرش... پلک چشماش را آروم باز کردم و ولش کردم... نبضش هم گرفتم...
رو کردم به علوی و گفتم: «تمومه دیگه! چیزی نمونده... آخراشه... پاشو برو از تو ماشین، گواهی فوت را بیار تا براش بنویسم... بعدش برو صندوق عقب و دو تا گونی بردار بیار تا بدم بچه ها ببرن چالش کنن!!»
🌱آیه های زندگی🌱
#حجره_پریا قسمت ۱۰ به علوی گفتم: «نگو بخاطر این، اینجوری بهم ریختی که باورم نمیشه! به هوش نیومده ک
علوی که داشت چشماش چارتا میشد، گفت: «چشم... راستی حاجی غسل چی؟ غسل و کفن نمیخواد؟!»
گفتم: «نه بابا ... ولش کن... کی اینو میشناسه؟ اصلا مهم نیست... پاشو که کار داریم... بده ببرن وسط یه بیابون چالش کنن و بیان!»
علوی پاشد و رفت... من همینطور نشسته بودم بالای سر اون جوون و به چهره و بدنش نگاه میکردم... وقتی تنها بودیم گفتم: «ای بیچاره! حتی نتونست برای بار آخر بابا و مامان بدبختش را ببینه و ازشون خدافظی کنه! حالا چی بر سر اونا میاد؟ خدا صبرشون بده... داغ جوون خیلی سخته!!»
صدای پای علوی اومد... داشت از پله ها میومد پایین... کاغذی بهم داد... به علوی گفتم: «حاجی جان! اصلا به گواهی فوت نیاز هست؟ فکر نکنم لازم باشه ها! مگه میخوایم قبرستون خاکش کنیم که گواهی میخواد؟!»
علوی گفت: «هرجور صلاحه حاجی! بگم بیان ببرنش؟!»
گفتم: «آره بابا... بگو بیان ببرنش تا بوی بد نگرفته اینجا!»
علوی به پشت سرش نگاهی کرد و با صدای نسبتا بلند گفت: «بچه ها بیایید جنازشو ببرین!»
به محض اینکه علوی این حرف را زد... اون جوون نعره بلند و وحشتناکی زد... مثل کسی که برقش گرفته باشه، شدیدا لرزید و با دسپاچگی خودش را از روی زمین بلند کرد ...
در حالی که عرق شدیدی کرده بود و چشماش از وحشت سرخ شده بود میگفت: «نه... من زنده ام... منو چال نکنین... من زنده ام... غلط کردم... گه خوردم... من زنده ام... همه چی میگم... فقط منو نبرین... باشه؟ نمیبرین؟»
به علوی نگاهی کردم و گفتم: «حاجی تو صدایی شنیدی؟! احساس میکنم صدای ارواح خبیثه میاد!»
علوی که داشت به زور جلوی خندش میگرفت، گفت: «آره... صدای یکی که داره التماس میکنه که برگرده به دنیا و زنده بشه!»
بعدش به زمین اشاره کرد و گفت: «میبینی حاجی؟ میبینی چه جوون خوبی بوده؟!»
منم به کف زمین نگاه میکردم و گفتم: «آره بدبخت! شانس بیاره امشب بچه ها وقت بکنن چالش کنن... وگرنه تا صبح مهمون سردخونه و اموات تصادفی و سوخته و جنازه های متعفن هست!»
اون پسره که این حرف ها را شنید، شروع به جیغ و داد و فریاد کرد... باید باشین تو اون صحنه ها تا فکر نکنین اون پسر، سوسول بوده و یا خیلی خنگ بوده! الکی به مردم نباید اتهام ساده لوح بودن زد. اون صحنه را ما خیلی قشنگ بازی کردیم تا بتونیم اثرگذاری حداکثری داشته باشیم!
خلاصه کلی جیغ و فریاد کشید... میگفت: «دیوونه ها... روانیا... من زندم... من اینجام... کدوم جنازه؟ چرا الکی به طرف زمین نگاه میکنین؟ من زندم!»
بعدش بخاطر اینکه مثلا به ما دست بزنه و ما را متوجه زنده بودنش بکنه، با سرعت اومد طرف من... به محض اینکه دستش را آورد طرف من، دستشو گرفتم و پیچوندم و یه سیلی نه محکم و نه آروم بهش زدم! و انداختمش اون طرف!
خودشو کشوند گوشه اتاق و شروع کرد زار زار گریه کردن... به علوی اشاره کردم که تو برو بالا و من و اونو تنها بذار!
تنها شدیم...
یه کم اتاقش را مرتب کردم... تخت و میز و صندلیش بهم ریخته بود... رفتم یه لیوان آب خنک آوردم و گذاشتم روی میزش... اون پسر همونجوری ناله میکرد و گریه هاش قطع نمیشد... واقعا گریه میکردا... اینقدر جانسوز گریه میکرد که آثار پشیمونی و ترس و وحشت در چهره اش میدیدم...
حدود ده دقیقه نشستم روی صندلی... صبر کردم که گریه هاش تموم بشه... خیلی عادی گوشیمو آوردم بیرون و پیام ها و تلگراممو چک میکردم... همچنان صدای گریش میومد... منم مشغول گوشیو و خیلی ریلکش و معمولی...
پاشدم چند قدم راه رفتم... اون مدام اشک میریخت... حالش خیلی عجیب بود... رفتم نشستم کنارش... به دیوار تکیه زدم... گفتم: «میخوام کمکت کنم... تو مجرم هستی اما ذاتت خراب نیست... امثال تو را خیلی خوب میشناسم... جنس گریه هات و پشیمونیت را بارها در پرونده های مختلف از دیگران دیدم... پاشو برو دست و صورتت را بشور بیا تا سفارش شام بدم... از ظهر تا حالا منم چیزی نخوردم... تو هم که این چند روز چیزی نخوردی... پاشو پسر! پاشو ماشالله!»
پاشد ... به زور حرکت میکرد... معلوم بود که توانی براش نمونده... وقتی داشت دست و صورتش را میشست، زنگ زدم به علوی و گفتم: «حاجی لطفا دو تا چلو ماهیچه ... نه... سه تا بگیر... سه تا چلو ماهیچه چرب و چیلی با دو سه تا سالاد اندونزی و یه نوشابه مشکی خانواده و زیتون و لیمو ترش سفارش بده! بگو اگه زود بیارین انعام خوبی بهتون میدم... تا آوردن زحمتش بکش و سفره را بنداز تا ما با این رفیق تازمون بیاییم بالا!»
علوی هم لبخندی زد و گفت: «دمت بیست حاجی! چشم... چلو ماهیچتم میدم... چشم... یاعلی!»
ادامه دارد...
@ayeha313
#خانه داری
#مهدویت
#ازدواج
#روانشناسی
#مذهبی
#ایرانشناسی
#معرفی_کتاب
https://harfeto.timefriend.net/17180058032928
لینک ناشناس کانال آیه های زندگی👆👆👆نظرات،پیشنهادات وانتقادات خودتان را با ما میان بگذارید