«آیهجان»
«چشمهایم»
فروردین ماه بود. چندین روز بود که چشمهایم درد عجیبی داشتند. میخواستم پشت گوش بیندازم و چشمپزشکی نروم. نمیخواستم دوباره بشنوم شمارهی چشمهایم بالاتر رفته است. گاهی دلهرهی از دست دادنشان خفهام میکند. همین دلهره نگذاشت منفعل بمانم. نوبت معاینه گرفتم و رفتم. دورتادور سالنِ انتظار آدم نشسته بود. کیپتاکیپ! حوصلهی بیکار نشستن و به درودیوار و آدمها نگاهکردن را نداشتم. کتاب «شصت» از «مرضیه اعتمادی» را از کیف سنتی راهراهم درآوردم و مشغول خواندن داستان زینب شدم. زینبی که باعث شد خانم اعتمادی مادری را متفاوت تجربه کند. ماجرای زینب را که خواندم دردها و محرومیتهایم را یادم رفت. من چشمهایم مادرزادی ضعیف است! مردمک چشمهایم هم تکانتکان میخورد. بعضی از آدمها خیال میکنند تصاویر را آونگی میبینم. فکر میکنند آدمها، خانهها، ماشینها و... از چپ به راست یا از راست به چپ در نگاهم پیچوتاب میخورند؛ اما من اینگونه نیستم. تصاویر جلوی چشمم رژه نمیروند. آونگی نمیبینم؛ اما شمارهی چشمهایم بالاست و تقریبا اکثر وقتهایی که به دکتر مراجعه کردهام؛ دکتر یا از ثابتبودن شمارهی چشمهایم صحبت کرده است یا از بالارفتن شمارهی آنها! شبکیهی چشمهایم هم حسابی ضعیف است و خوردن ضربه به سرم خطرناک است. بابت این سه اتفاق، نشدنهایی را در زندگی تجربه کردهام که دوست داشتم بشوند؛ اما نشدند!
تا نوبتم رسید تقریبا هشتاد درصد کتاب را خوانده بودم. قبل از اینکه بروم اتاق دکتر، به اتاق دیگری راهنمایی شدم. منشی آن بخش اسمم را نوشت و بعد تابلویی را نشانم داد و جهت علائم را از من پرسید. طبق معمول فقط آن دانهدرشتهای دو سه ردیف اول را جواب دادم. بعد از چند دقیقه رفتم پیش خود دکتر. دکتر بعد از سلام و احوالپرسی من را نشاند پشت دستگاهی و از من خواست به ته جادهی مقابل چشمهایم خیره شوم. بعد هم مثل منشیاش از من خواست چپ و راست بودن علائم را برایش بازگو کنم با این تفاوت که گهگاهی شیشههای مختلفی را روی چشمهایم امتحان میکرد. معاینه که تمام شد منتظر بودم شمارهی چشم بالاتری را از زبانش بشنوم؛ اما گوشهایم برای اولین بار چیز دیگری شنیدند. دکتر گفت: «چشمهایت کمی بهتر شده» ماتم برد. چشمهایم بهتر شدهاند؟ تغییری را احساس نمیکردم؛ برای همین نمیدانستم چه بگویم. عینک جدیدم را که گرفتم آنوقت فهمیدم چشمهایم بهتر شدهاند یعنی چه! تصاویر برای اولین بار جلوی چشمهایم رنگ دیگری گرفته بودند. قیافهها برایم زیباتر شده بودند؛ چین و چروکها را واضحتر میدیدم؛ رنگها را خوشرنگتر درک میکردم. برای همین چند روز اول، از دیدن دنیای جدیدی که پیشرویم گشوده شده بود به وجد آمده بودم. احساس میکردم دارم خدا را هم رنگیتر میبینم. و شکر کمترین؛ ولی مهمترین کاری بود که از دستم برمیآمد:
الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ
سپاس و ستایش مخصوص خداوندى است كه پروردگار جهانیان است.
حمد،2
———————————————————————————————
نویسنده: #هاجر_شهابی
@dokhtar_e_daryaa
گرافیک: #اعظم_مومنیان
@photo_by_alef
آیهجان: آیاتی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
.
«خدا میبیند، بهتر از من»
با اینکه با من جلسه داشت، خیلی راحت وارد جلسهی دیگری شد. دو هفته بود که به بهانههای مختلف معطلم کرده بود برای بستن یک قراردادی که فقط پنج دقیقه زمان لازم داشت. به همکاریاش در این پروژه که عاشقش بودم و رویای دیرینهام بود نیاز داشتم و نمیتوانستم کاری کنم. حس خوبی از این وضعیت نداشتم. فکر میکردم: «یعنی رویایی که من دنبالش بودم ارزش این سختیها و به بازی گرفتنها را دارد یا نه.» بعضی وقتها به خودم میگفتم کاش در همان موقعیت قبلی میماندم و سر بیدردسرم را دستمال نمیبستم. راستش اولش فکر میکردم قرار است با یکی از مدیران دیگر این پروژه را پیش ببرم یعنی زبانم لال میشد و چیزی را پیشنهاد نمیدادم.
هی این فکر و خیالات به سرم میزد و گاهی خودم را سرزنش میکردم. این پروژه هم برای شرکت مفید بود هم برای عدهی زیادی از آدمهای دیگر که در این اوضاع نابسامان اقتصادی با چندین و چند چالش اقتصادی دست به یقه بودند. ولی مدیرم به هر دری میزد که این پروژه را پیش نبرم و حسابی سنگ میانداخت و هنوز شروع نشده کلی انرژی از من میگرفت. من خام هم با طنابش وارد چاه شدم. تا وقتی این آدمهای مهرهسوز همه جا هستند وضع کشور همین است که هست.
ساعت شش صبح بیدار شدم تا آماده بشوم و سر کار بروم. همین که چشمم باز شد زیر بالشت دنبال گوشیام بودم. با دیدن ده پانزده تماس بیپاسخ از «خونه»، «بابا» و «مامان» دنیا روی سرم آوار شد. مطمئن بودم که برای مامان اتفاقی افتاده است. ولی نمیدانستم چه اتفاقی. تلفن خانه را کسی جواب نمیداد. مامان و بابا هم در دسترس نبودند. داشتم دیوانه میشدم و یک جا بند نبودم. بغضم ترکید و بقیه هم از خواب بیدار شدند. بالاخره برادرم جواب داد و گفت مامان را دارد میبرد بیمارستان. تا شیراز حدود یازده ساعت راه بود و نمیدانستم چطور خودم را به مامانم برسانم. میدانستم مامانم کل دیشب را درد کشیده چون آدمی است که اگر کارد به استخوانش برسد درد خود را تحمل میکند و بروز نمیدهد. ولی حالا اینهمه تماس جواب نداده داشتم.
از دست مدیرم حسابی عصبانی بودم. اگر کارم را راه میانداخت و خودم کنار مامانم بودم، خیلی زودتر متوجه دردش میشدم و او را به بیمارستان میرساندم. به مدیرم زنگ زدم که بگویم تمام پروژه و قراردادم بخورد توی سرش. یک بار گفته بود مگر من با شما قرارداد بستم که پروژه را شروع کردید و حالا هم قرارداد نمیبست. دستم میلرزید و نمیتوانستم بلیط هواپیمای تهران شیراز را رزرو کنم. فقط یک صندلی خالی داشت. گوشی را به میزبانم دادم و برایم رزرو کرد. خانمش هم دلداریام میداد و میگفت: «فاطمه تو دیشب کنار مامانت نبودی و خدا پیشش بوده و هوایش را داشته. پس نگران نباش و بسپارش دست خدا». با تاکسی راهی تهران و فرودگاه شدم.
وسط راه تاکسی نگه داشت و من به یکی از مدیران ارشد زنگ شدم و سرش خالی کردم و گفتم: «این پروژه را نخواستم اصلا. این پاسکاریها برای همه است یا فقط برای من؟!» بهش گفتم که چطور این دو هفته من را علّاف نگه داشته و برایم کاری نکرده است. تاکسی خیلی زود من را به فرودگاه رساند. فقط از خدا میخواستم کاری کند تا دوباره مامانم را ببینم. میدانستم مامان عمل جراحی لازم دارد ولی دکتر گفته بود بهتر است صبر کنیم تا کرونا تمام شود ولی اگر دردش شروع شد سریع او را عمل میکنیم.»
وقتی رسیدم شیراز و بیمارستان، داداشم پشت اتاق عمل منتظر مامان بود. با دیدنش بغضم را قورت دادم. ما دو تا به جز مامانم هیچ امیدی توی دنیا نداشتیم. دیگر نه شغلم برایم اهمیت داشت، نه رویای پروژهام و نه هیچ چیز دیگر. متن خداحافظیام را نوشتم و همه چیز تمام. مدیرم را هم سپردم به خدا که بین من و این حجم استرس و او قاضی باشد.
مامان که از اتاق عمل بیرون آمد حالمان بهتر شد. خدا را شاکر بودم که هوای دل من و برادرم را داشت و آروزیم را برآورده کرده بود. چه حافظی بهتر از خدای مهربان؟!
هُوَ الَّذِي خَلَقَكُمْ فَمِنْكُمْ كَافِرٌ وَمِنْكُمْ مُؤْمِنٌ وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ
اوست كه شما را بيافريد. بعضى از شما كافر، و بعضى مؤمنند. و كارهايى را كه مىكنيد مىبيند.
تغابن، 2
نویسنده: #فاطمه_کشاورزی
@fateme_kaaf
گرافیک: #اعظم_مومنیان
@photo_by_alef
🌺آیهجان: آیاتی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
«روی یک پله مانده بودم»
روزی که پسر پنج سالهام از همبازی شش ساله و قلدر فامیل کتک خورد، برای من روز دردناکی بود. لکههای قرمز روی گونهها و نقش دندانهای تیزپسرک درد کوچک ماجرا بود. درد بزرگتر فهم من از یک فاجعه بود. ماجرا این بود که با شروع گریه و دست و پا زدنهای پسرم، من و مادرم با بیستویکسال سال فاصلهی سنی، هر دو یک جور واکنش به این کتککاری کودکانه داشتیم. درست عین هم. نه یک کلمه کم و نه یک کلمه زیاد.
درست و دقیقش این است که وقتی خطابهی مادرم برای کتک خوردن نوهاش تمام شد، بلافاصله من همان کلمات را با همان آهنگ گفتم. مادرم همان جملات را تکرار کرد و من هم تکرار. اما گریه پسرکم ادامه داشت. دنبال کلمات دیگری در ذهنم بودم تا آرامش کنم. چیزی نبود جز همانهایی که از مادر یاد گرفته بودم.
یعنی من در برابر هر چه کتاب تربیت کودک و سخنرانی تربیتی خوانده و شنیده بودم، با تمام توان مقاومت کرده بودم وکنار مادرم روی یک پله ایستاده بودم، شانه به شانه. بدون ارادهای برای کمی بیشتر دانستن و یک پله بالاتر رفتن. فاجعه این بود: حرکتی نداشتم. جرمی سنگین. مانند هر متهم شروع کردم به توجیه و دلیل آوردن:
- همونایی گفتم که همیشه مامان میگفت.
- چیز دیگهای بلد نبودم.
- بعد از این کتک مفصل دیگه چه فرقی میکنه چی بگم؟
نتوانستم خودم را قانع کنم.
میدانستم خداوند از بندهاش نمیپذیرد، همانی باشد که گذشتگانش بودند.
و اذااقِيلَ لَهُمْ تَعَالَوْا إِلَى مَا أَنْزَلَ اللَّهُ وَإِلَى الرَّسُولِ قَالُوا حَسْبُنَا مَا وَجَدْنَا عَلَيْهِ آبَاءَنَا أَوَلَوْ كَانَ آبَاؤُهُمْ لَا يَعْلَمُونَ شَيْئًا وَلَا يَهْتَدُونَ
و هنگامی که به آنها گفته شود: «به سوی آنچه خدا نازل کرده و به سوی پیامبر بیایید!» میگویند: «آنچه از پدران خود یافتهایم، ما را بس است!»آیا اگر پدران آنها چیزی نمیدانستند و هدایت نیافته بودند ( باز از آنها پیروی میکنند)؟
مائده، 104
✍️نویسنده: #زهره_عیسیخانی
گرافیک: #اعظم_مومنیان
@photo_by_alef
🌺آیهجان: آیاتی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
«استجابت دعا؛ صد در صد تضمینی!»
برایش پیام فرستادم: «میشه به بچهها بگی برای من هم دعا کنن؟» دکمهی ارسال را زدم و پرت شدم سه روز پیش. وقتی زیر درخت ایستاده بودیم و نگاهمان به بچههای دو طرف سفره بود. یکیشان انگشتش را زد زیرِ برنج و کوبیده را آورد بیرون و یک تکهاش را کَند. همینطور که میجوید، مشغولِ خاراندن سرش شد؛ مثل ده دقیقه قبل که با خودش حرف میزد و فرِ موهایش را دورِ انگشتش میپیچاند.
ـ اینها رو میبینی مجتبی! پاکترین آدمهای رویِ زمین هستن.
این بار زُل زدیم به دختری که فقط میخندید؛ با دندانهایِ سفید و کلیدشده رویِ هم. مرتب پلک میزد. مژههایش بلند بود و سایه انداخته بود رویِ چشمهای درشتش.
ـ نه دروغ میدونن چیه نه بلدن کَلَک بزنن. اینجوریان... پاکِ پاک...
و کفِ دستش را آورد بالا و گفت: «اینجوری... اینجوری» و خیره شدیم به پسرِ قدبلندی که روی ویلچر نشسته بود و هممدرسهایهایش را نگاه میکرد. او فقط پلک میزد؛ ساکت بود و آرام. پشتِ لبش تازه میرفت سبز شود.
ـ یه بار بدجور گرفتار شده بودم. به هر دری میزدم، درست نمیشد. با یه حالِ نزاری رفتم سرِ کلاسشون. یهو به دلم افتاد. رفتم وسطِ کلاس ایستادم. گفتم بچهها دستاتون رو بیارید بالا.
و صدایِ سجاد آرام آرام نازکتر میشد و از به یاد آوردن آنچه تعریف میکرد به خنده میافتاد.
ـ میشه برای معلمتون دعا کنید خدا مشکلش رو حل کنه؟
و زد به شانهام. گفت: «ببین! با هم گفتن: خدایا، مشکل آقامعلممون رو حل کن. و با صدایِ کجوکوله همه با هم گفتن: الهی آمین.»
خندههایش صدادار شد وقتی داشت میگفت: «خدا شاهده یه روز نشده حل شد. باورت میشه؟»
جوری نگاهم میکرد که انگار شک نداشت باور نکردهام. آرام درِ گوشم گفت: «فکر کردم شانسی بوده. دو بار دیگه هم امتحان کردم. جواب میده مجتبی. به خدا جواب میده. اینها دعا کنن ردخور نداره. این بچهها واقعا استثنایی هستن.»
سه روز از آنچه سجاد تعریف کرد، گذشت. همهی گیر و گرفتاریها را توی ذهنم طبقهبندی کردم. کدام را بسپارم به این بچهها؛ به نتیجه نرسیدم. توی دلم یکی را گذاشتم اولویت. تا اینکه برای سجاد نوشتم: «میشه به بچهها بگی برای من هم دعا کنن؟» و دائم دارم به این خیال که کِی دعا به امضای خدا میرسد، جلز و ولز میکنم. اما خبری نیست انگار.
سجاد میگفت «به بچهها سپردم برات دعا کنن.» یعنی واقعا پسری که نمیتوانست از روی صندلی جُم بخورد، دستهایش را آورده بالا و برای من دعا کرده؟ یا آن دختری که دهانش جز به خنده باز نبود، وقتی برای من دعا میکرده هم دندانهایش از خنده پیدا بوده؟ یا آن پسرِ موفرفری وقتی داشته از دل میگذرانده که خدا کار من را راه بیندازد، یک دستش تویِ سرش بوده و میخارانده؟ پس چرا خبری نمیشود؟
اصلا نکند خدا با این بچهها قول و قراری گذاشته؟ مثلا یواشکی آمده درِ گوشِ دخترِ خوشخنده گفته: «ببین دخترجون! این چیزی که از من میخوای، به درد اون نمیخوره. اشکال نداره بندازم یهوقت دیگه؟» دختر هم با خنده، چشمهایش را باز و بسته کرده و زیر لب گفته: «هر چی شما بگی خداجونم.» یا هم وقتی پسره از خاراندنِ سرش دست کشیده، نشسته کنارش و گفته: «تا حالا شده من خواستهت رو رد کنم؟» پسر انگشتش را کرده تویِ موهایِ سرش و سرش را به چپوراست تکان داده. و خدا گفته: «اگه این دعا رو برآورده کنم، اون بنده خدا زمین میخوره. پس بذاریم یه وقت دیگه یه جایِ دیگه براش جبران کنیم. موافقی؟» سکوت؛ سکوت کرده و خدا و پسر با هم راضی شدهاند. و خدا نشسته جلویِ پسرِ ویلچرنشین. فقط به همدیگر نگاه کردند. با نگاه به هم فهماندهاند که «میشه این شرط رو بذاری برای دعات؟ که اگه به صلاحش بود، قبولش کنم. باشه؟» نگاهِ بچههایِ استثنایی هم استثنایی است. و حالا دارم به دعایِ استثنایی بچهها فکر میکنم. انگار برو و بیای آنها با خدا حسابکتاب دارد. و حالا باید کمی عنوان نوشتهام را تغییر بدهم: «استجابت دعا؛ صد در صد تضمینی، اما به یک شرط...»
وَعَسَى أَنْ تُحِبُّوا شَيْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَكُمْ وَاللَّهُ يَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ
و شايد چيزى را دوست داشته باشيد و برايتان ناپسند افتد. خدا مىداند و شما نمىدانيد.
بقره،216
#روایت
✍️نویسنده: #مجتبی_بنیاسدی
@mojtababaniasadi
گرافیک: #اعظم_مومنیان
@photo_by_alef
🌺آیهجان: آیاتی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
«من از عهد آدم تو را دوست دارم»
مهناز تقریبا چهل ساله بود. صورت سبزهی بانمکی داشت. رژ صورتی نسبتا پررنگی زده بود. موهای مشکیاش از دو طرف شال قهوهای خالدار روشنش، بیرون زده بود. دستهاش کشیده و استخوانی بود. بعد از گفتن سن و سال و محل تولد و...، رفت سر اصل ماجرا و حرفهایش را با این جمله شروع کرد: «نمیدونم چرا ولی از همون روزی که خواهرم عسل رو پشت در اتاق زایمان بغل کردم، عاشقش شدم!» گفتم: «همونموقع فهمیدی که سندرم داونه؟»
کمی مکث کرد. آب دهانش را قورت داد. انگشتر توی دستش را جابهجا کرد. احساس کردم سالهاست که فراموش کرده عسل سندرم داون است. دستم را بردم جلو، گذاشتم روی زانویش و گفتم: «دختر منم فلج مغزیه.» لبخند زد. نه از خوشحالی. انگار حس امنیت و همدردی، مثل پیچک دور تا دور تنش را گرفت. صندلیاش را کشید جلوتر و گفت: «پرستار که بچه رو داد دستم، بهم گفت خدا صبرت بده، پرسیدم چرا؟ گفت خواهرت سندرم داونه.»
وقت تولد عسل، مهناز پانزده ساله بوده. مادرش پنجاه سال را رد کرده بود و بیشتر کارهای بچهها افتاده بود روی دوش دختر بزرگ خانه یعنی همین مهنازخانم ما. مادر هیچوقت تفاوت دختر تهتغاریاش عسل را قبول نکرده بود. مهناز اما دور از چشم همه، بچه را بر میداشته و میرفته کاردرمانی و گفتاردرمانی. توی خانه هم ساعتها با خواهرش تمرین میکرده تا بتواند مثل بقیه بچههای فامیل راه برود، بدود، عروسکبازی کند، شیرینزبانی کند. چرا؟ این همه اصرار و تلاش برای چی بوده؟ این سوال را من از مهناز پرسیدم. مهناز نگاهم کرد. انگار توی چشمهایم دنبال چیزی میگشت. بعد شالش را کشید جلو و گفت: «میدونید چیه؟ من خیلی دوستش داشتم، هنوز هم خیلی دوستش دارم.» مهناز این را گفت و من بیاختیار این شعر را برایش خواندم: «من از عهد آدم تو را دوست دارم/از آغاز عالم تو را دوست دارم.»
عسل، تا نه سالگی مدرسه نمیرود. چرا؟ مهناز این سوال من را اینطور جواب داد: «مادرم میترسید. از شنیدن اسم مدرسهی استثنائی. از این که فامیل و در و همسایه بفهمند دخترش به قول آنها قاطی دیوانهها درس میخواند. از این که عسل شبیه بقیه نباشد میترسید. برای همین میگفت بگذار بزرگتر شود. فکر میکرد بالاخره یک روز مدرسه عادی قبولش میکند.»
مهناز اما کوتاه نمیآید، بعد از سه سال، با خواهش و التماس و دعوا، خواهرش را میبرد مدرسهی استثنائی و خودش هم مادریار مدرسه میشود. تا کی؟ تا سال آخر دبیرستان عسل. مادریار کسی است که همهی کارهایی که یک مادر توی خانه برای فرزند دارای معلولیتش میکند را برای بچهها انجام میدهد. پرسیدم: «چرا مادریار شدی؟ سخت نبود؟» مهناز نگاهم کرد و گفت: «خیلی سخت بود. مخصوصا اوایل. ولی من نمیتوانستم عسل را رها کنم. نگرانش بودم. دلم میخواست کنارش باشم. اینطوری هم خیالم راحت بود هم کمک خرجی داشتم.»
وقت یازده سالگی عسل، مادر فوت میکند. به یکباره سیستم عصبی بدنش شروع به از کار افتادن میکند و در عرض یکی دو هفته، همهی جانش را میگیرد. به این جای ماجرا که رسیدیم، مهناز دیگر نمیخندید. چشمهایش قرمز شده بود و سیاهی خط چشم و ریملش بیشتر به چشم میآمد. کمی سکوت کردیم. من مثل همهی وقتهایی که کار مصاحبههایم به جاهای سخت میرسد به گوشیام ور رفتم. مهناز یک نفس عمیق کشید و گفت: «شب قبل از رفتن مادرم بهش قول دادم که تا آخر عمر مواظب عسل هستم. اصلا عسل دختر خودمه، میفهمید شما نه؟»
سرم را به نشانه فهمیدن تکان دادم. دستهایش را گرفتم. سرد بودند. نگاهش کردم. دوباره برایم لبخند زد. یکی از قشنگترین لبخندهایی که دیده بودم. بعد گفت: «عسل خیلی برای مادرم نامه مینویسه، توی تمام نامههاش این جمله هست؛ مامان جونم تو نگران من نباش آبجی مهناز جونم پیشمه!» بعد از مصاحبه تا برسم خانه چندین و چند بار این آیهی عزیز را برای خودم خواندم: «وَالَّذِينَ هُمْ لِأَمَانَاتِهِمْ وَعَهْدِهِمْ رَاعُونَ... وَالَّذِينَ هُمْ لِأَمَانَاتِهِمْ وَعَهْدِهِمْ رَاعُونَ...» مهناز، خیلی خوب رسم امانتداری را بلد بود.
وَالَّذِينَ هُمْ لِأَمَانَاتِهِمْ وَعَهْدِهِمْ رَاعُونَ
و آنان که به امانتها و عهد و پیمان خود کاملا وفا میکنند.
مومنون، 8
#روایت
✍️نویسنده: #مرضیه_اعتمادی
گرافیک: #اعظم_مومنیان
@photo_by_alef
🌺آیهجان: آیاتی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
«رشد وارونه»
دخترهای عموجان ترجیح میدادند کسی به عیادت پدرشان نیاید. مامان میگفت هنوز هشتاد سال ندارد، اما دیگر زمینگیر شده. زوال عقل، آلزایمر، لرزش دست و چانه و بدتر از همه: بیاختیاری ادرار و مدفوع. گفت این روزها برایش از پوشک بزرگسالان استفاده میکنند. دخترها خجالت میکشیدند کسی برود دیدنش. گاهی حتی آنها را هم نمیشناخت، چه رسد به عیادتکنندگان. مامان میگفت: «پیری همینه دیگه! منم چند ساله قدم داره کوتاه میشه!» ماندم از این حرفش: «قد؟! مگه میشه؟!» گفت: «بله که میشه. هر کی زیاد عمر کنه، خلقتش برعکس میشه. یعنی دیگه از یه سنی به جای رشد جسمی یا عقلی، برمیگرده به دوره کودکی و حتی نوزادی. قد آدم هم آب میره کمکم، گاهی هم خم میشه.» خندهام گرفت: «مگه بنجامین باتن هستیم؟!» مامان گفت: «اون که پیر دنیا اومد و نوزاد از دنیا رفت. ما برعکسیم. ولی خب... هر دو مدلش به رفتن ختم میشه. این دنیا موندنی نیست.»
یادم آمد مادربزرگ هر وقت برایش یک لیوان آب میبردم یا کار خوبی انجام میدادم، میگفت: «الهی پیر شی مادر!» و من نگاه میکردم به چروک صورت و رگهای برآمدهی دستش: «مادر! این چه دعاییه؟! من دوست ندارم پیر بشم.» مادربزرگ خندید: «منظورم اینه که عمر طولانی کنی. ازدواج کنی، بچه دار بشی، ازدواج بچههات و نوهدار شدنت رو ببینی.» ولی من دوست نداشتم. فکر کردم: «خب که چی؟! همهی این چیزها رو تجربه کنم، ولی دست و پام درد بکنه و هزار جور مریضی بیاد سراغم و دیگه نتونم از خونه بیرون برم غیر از مطب دکتر، چه فایده داره؟!» مادربزرگ گفت انگار فکرم را خواند: «عمر طولانی کنی برای عبادت خدا.» خب اگر عمر طولانی مانع عبادت بود چی؟! آدم خوب است در اوج رشد و کمال عقل و قلب و روح و جسمش، برود آن دنیا. عمر طولانی مرا میترساند. دوست ندارم تصویر صورت چروکیده و چشمهای بیفروغم را در آینه ببینم.
مرگ همیشه دغدغهام بوده، اما نه مرگ طبیعی، در رختخواب و مریضی یا با تصادف و حادثه ناگهانی. دلم میخواهد طرز رفتنم دست خودم باشد، هرچند آمدنم به این دنیا دست خودم نبوده. شاید هم بوده؟! نمیدانم. ولی به هر حال، پیری را دوست ندارم. هیچ وقت عمر طولانی از خدا نخواستهام. به گمانم قبل از 50 سالگی باید از زندگی دل بکنم. البته عمر دست خداست، اما همیشه به شهدا غبطه خوردهام که خودشان، نوع مرگشان را انتخاب کردهاند. آن هم نه همه شهدا که طی حادثهای ناخواسته شهید شدهاند، نه! آنهایی که یک عمر گشتهاند ببینند از چه راهی و برای چه فداکاری و ایثاری میتوانند بروند آن طرف، آن هم در اوج جوانی! یا حتی پیری! ولی قبل از این که زمینگیر بشوند و سربار اطرافیان. از طرفی، اگر کسی به نهایت رشد معنوی و جسمی که در این دنیا میتوانست برسد، رسید، برای چه باید عمرش طولانی شود؟! مگر همین قرآن نظریه تکامل را رد نمیکند؟ که اگر همه چیز در عالم رو به رشد و تکامل است، پس چرا انسان یا هر موجود دیگری پس از مدتی رشد، پیر و پژمرده و نابود میشود؟! مگر در تفسیر اهل بیت نیامده که اگر عمر به دست طبیعت و گردش شب و روز و غذا و نور خورشید بود، تا وقتی انسان هست، نباید رو به نابودی برود، بلکه برعکس، تا لحظه آخر عمر جسمش در حال رشد باشد، در حالی که نه تنها این طور نیست، بلکه در نهایت مسیر رشد را برعکس هم طی میکند و نابود هم میشود! ای کاش تکامل جسم، همزمان با تکامل روح باشد و بتوان این بدن مزاحم را زودتر از روح جدا کرد.
و من نُعَمِّرهُ نُنَکِّسهُ فِی الخَلقِ أَفَلا یَعقِلون
و ما هر کس را عمر دراز دهیم، او را در خلقت جسمانی واژگونه میکنیم. آیا (در این کار) تعقل نمیکنند؟! (که اگر عمر به دست طبیعت بود، پس از کمال به نقصان باز نمیگشت).
یس،68
منبع: تفسیر اهل بیت علیهم السلام ج۱۲، ص۵۴۸.
#روایت
✍️نویسنده: #زهره_شریعتی
@haftaneh
گرافیک: #اعظم_مومنیان
@photo_by_alef
🌺 آیهجان: آیاتی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
37.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«آن خیری که خواسته بودم، کجاست؟»
✍ نویسنده: #زهرا_شفیعیسروستانی
📷 عکاس: #اعظم_مومنیان
🎙 گوینده: #سما_سهرابی
🎚تنظیم صدا: #روحالله_دهنوی
#قصص_24
#تیزر_روایت
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
11.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«دلچال»
✍ نویسنده: #سیدهزهرا_برقعی
📷 عکاس: #اعظم_مومنیان
🎙 گوینده: #سما_سهرابی
🎚تنظیم صدا: #روحالله_دهنوی
#آلعمران_153
#تیزر_روایت
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan