«آیهجان»
✍ نویسنده: #مرجان_اکبری
فلانی را میشناسید؟ قربان #خدا بروم. هنوز حتی نمیداند نمازهای یومیه چند #رکعت دارد ولی از زمین و آسمان برایش میبارد و دست به هرچه میزند طلا میشود.
این سوال و مشابه آن ممکن است برای هر فردی پیش بیاید. #خداوند در آیهی ۱۲۴ #سورهی_طه دربارهی این آدمها به «معیشة ضنک» اشاره کرده که با وجود ثروت زیاد بازهم «زندگی تنگی» دارند چون خدا را فراموش کردهاند. چیزی غیر از دنیا نمیبینند، در عوض روزبهروز حرص و طمعشان برای مالاندوزی زیادتر میشوند. به آنچه دارند #قانع نیستند و همیشه #مضطراب و نگراناند که چگونه از ثروتی که انباشتهاند محافظت کنند. به آنچه جمع کردهاند رضایت نمیدهند و به آنچه ندارند دلبستهاند.
نه معنویتی وجود دارد که غذای روحشان شود و نه اخلاق خدایی، که آنها را از هجوم شهوات مصون نگه دارد. نه آسمان به سودشان است و نه زمین به کامشان.
به قول فرمایش #امام_صادق (ع) اگر انسان دنیای خود را بهسان علی(ع) از یک برگ درخت کمارزشتر ببیند و با یاد خدا سختیها را ترمیم کند، زندگی گشادهای دارد.
« چشم تنگ دنیا دوست را، یا قناعت پر کند یا خاک گور»
«سعدی»
#تفسیر_آیه
#طه_124
#ماه_رمضان
#ماه_مبارک_رمضان
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
23.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«بیخدا هرچه خواهی کن»
✍ نویسنده: #فاطمه_اکبریاصل
📷 عکاس: #طهورا_عرفان
🎚تنظیم صدا: #روحالله_دهنوی
#طه_124
#تیزر_روایت
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
«بیخدا هرچه خواهی کن»
✍ نویسنده: #فاطمه_اکبریاصل
✏️ گرافیک: #اعظم_مؤمنیان
مجبور بودم بطري زهرماري را سر بكشم و در آن سوز و سرماي #زمستان، بالاي داربستها بايستم و كار كنم. وقتي مايع قرمزرنگ توي بطري ته ميكشيد، تازه دستوپايم گرم ميشد و ديگر سرما را حس نميكردم و ميتوانستم آن بالا دوام بياورم. عقل خودم به اينجاها قد نميداد. پيشنهاد اصغر بود. اگر به خودم بود، نعشگي نميگذاشت پايم را آن بالا بگذارم. چاره چه بود. صاحبكارم وعده كرده بود اگر ميخواهم حقوق ماه بعد را پيشپيش بگيرم، بايد پانزده ساعت در روز يككله كار كنم.
موعد اجارهی اتاق زيرپلهاي كه شبها تن لشام را توي آن ميانداختم دير شده بود. هرچه درميآورد، خرج دود و دم ميشد و ميرفت هوا. خسته شده بودم. دلم از آن #زندگي كوفتي به درد آمده بود. نه راه پس داشتم، نه راه پيش. جلوي آقا و ننهام هم كه روسياه بودم. نه اينكه نخواهندم. اگر توي خانهشان ميماندم، لااقل براي سگدوزدن به خاطر اجاره يكگُلهجا لب به زهرماري نميزدم. روي ماندن نداشتم.
وقتي ميديدم ننه سر #سجاده نمازش، مدام اشك ميريزد و براي سربهراهيام دست رو به آسمان بلند ميكند، كفري ميشدم. نه ميتوانستم از باتلاقي كه درونش افتادهام خلاصي پيدا كنم و نه دلش را داشتم ننه و آقايم به خاطر من سرشان هميشه پايين باشد. يكروز براي هميشه از خانه بيرون زدم. به معتادجماعت جايي كار نميدادند. كار بالاي داربست يك ساختمان در حال ساخت را هم، اصغر برايم رفاقتي جور كرد. جلوي صورتم را با دستمال يزدي ميبستم تا دندانهاي يكيدرميانم خيلي توي چشم نباشد و از طرفي باد سرد بهشان نخورد و دوباره درد مثل مار زخمي نپيچد توي لثهها و دندانهاي خرابم.
#شب كه برميگشتم به اتاقم، مثل ميت يخزدهاي كه بگذارندش جلوي بخاري، كمكم سرما سوزن ميزد به دست و پاهايم و از لاي پوستم درميآمد بيرون. بخاري برقي را هم دم آخري ننه گذاشت كنار ساكم و با بغض توي گلو و چشم اشكياش گفت لازمت ميشود. دلم برايشان تنگ شده بود. خانه هم كه بودم، با بساطم توي اتاق خرپشته تنها بودم ولي غذايم گرم بود و ميدانستم طبقه پايين، هستند كساني كه حواسشان به من هست. اگر ننه بو ميبرد زهرماری ميخورم، عاقم ميكرد. همينكه تا اين سن كمرم را براي دو ركعت #نماز خم و راست نكرده بودم، دلش خون بود. گاهي كه ميآمد پهلويم و دستي به سروگوش اتاقم ميكشيد، توي خماري ميپرسيدم: «تا كي ميخواي سنگ خدايي رو به سينه بزني كه نديديش؟ دست بكش از ذكر و #دعا و #نماز.» چند تار موي سفيدش را جا ميداد زير روسرياي كه هروقت ميآمد پشتبام سرش ميكرد و ميگفت: «اگه زبونت به ياد خدا نچرخه، زندگيت ميشه هميني كه الآن توش هستي.» انگار به مغزم قفل زده بودند و يك نفر دستش را گذاشته بود جلوي چشمهايم. عيبهايم را نميديدم.
آنشب از سر ساختمان برگشته بودم و داشتم ذغالم را آماده ميكردم كه صداي دعا و نوحه از لاي درز اتاق آمد تو. نميدانستم از كجا است؟ آنقدر صدا بلند بود كه وقتي به خودم آمدم ديدم پاي پنجره ايستادهام و به آن گوش ميدهم. به گمانم از #مسجد يا حسينيهاي آن نزديكيها بود. شستم خبردار شد شام شهادت امام علي عليهالسلام است و من روسياه پاي منقلم. دست و دلم لرزيد. نگاهم توي اتاق دور ميچرخيد. پاي بساط، وا رفتم. همهچيز مثل نوار روي دور تند از جلوي چشمهايم رد شد.
به گذشتهها رفتم. به آن روز توي دبيرستان كه حاجآقايي آمد توي كلاس و بيمقدمه اولين چيزي كه روي تخته سياه نوشت اين بود: «زندگي سخت.» ميگفت اگر از ياد خدا غفلت كنيد، زندگيتان سخت ميشود و آنوقت هرچه دست و پا بزنيد، بيشتر غرق ميشويد. قلبم شكست. زندگي من هم سخت بود. زندگياي كه بوي تعفنش تا كيلومترها دورتر ميرفت. اشك مثل آبي كه از چشمه بجوشد، روي صورتم راه گرفت. نميخواستم در اين زندگي بمانم.
وَمَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكًا وَنَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ أَعْمَى
و هر كس كه از ياد من اعراض كند، زندگيش تنگ شود و در روز قيامت نابينا محشورش سازيم.
#طه_124
#روایت_یک_آیه
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
✍ نویسنده: #مرجان_اکبری
به غمهایی که در #زندگی به شما میرسد دقت کردهاید؟ بعضی از آنها را خداوند برای #آزمایش #صبر و استقامت بندههایش میفرستد. گاهی هم غمی به انسان میرسد که به اتفاقاتی که در زندگی داشته و همه را حزن و #اندوه میپنداشته توجهی نکند. شاید باید قدر داشتههایمان را بیشتر بدانیم.
اما بعضی غمها در نتیجهی اعمال خودمان است. کار اشتباهی مرتکب میشویم و در نتیجه، غمی به ما میرسد. مثل غمی که به اصحاب پیامبر(ص) در #جنگ_احد رسید. حب دنیا و #ترس از جان و مال، باعث شد که میانهی جنگ، پیامبر را رها کنند و فرار را بر قرار و یاری پیامبر خدا ترجیح دهند و به هیچکس توجهی نکنند. «اذ تصعدون و لا تلوون» ولی پیامبر(ص) در صحنه ماندند و جنگگریختهها را فراخواندند «والرسول یدعوکم فی اخراکم». خداوند غم این طایفه را به غم پشیمانی و حسرت تبدیل کرد «غم بغم» تا پاداششان داده باشد و آنها را از اندوهی که خودش نمیپسندد محافظت کند« لکیلا تأسوا علی ما فاتکم» و در آخر، آرامش و سکونی را هم بر آنها نازل کرد.
انسانها در روزهای خوشی و #آسایش به یکدیگر نیازی ندارند، بلکه این سختیهاست که ور دیگر آدمها را بههم نشان میدهد. دوستان واقعی باید در روزهای غم و سختی کنار هم باشند. #جنگ و #صلح فرقی نمیکند.
#تفسیر_آیه
#آلعمران_153
#ماه_رمضان
#ماه_مبارک_رمضان
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
11.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«دلچال»
✍ نویسنده: #سیدهزهرا_برقعی
📷 عکاس: #اعظم_مومنیان
🎙 گوینده: #سما_سهرابی
🎚تنظیم صدا: #روحالله_دهنوی
#آلعمران_153
#تیزر_روایت
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
«دلچال»
✍ نویسنده: #سیدهزهرا_برقعی
✏️ گرافیک: #اعظم_مؤمنیان
شاخهها را که #هرس میکنم، دست و دلم میلرزد. زورم رسیده به شاخههای خشکِ تیغ تیغی. دارم هر بار به تیزی تیغهی قیچیِ هرس مطمئنتر میشوم. بیزبانها، توی هم مثل انشعابِ صاعقه پیچ خوردهاند. میدانم اگر سرشان را نزنم به جای تو پر شدن، مثل علم یزید، دراز و تُنُک میشوند و از ریخت میافتند.
مسئول گلخانه به من گفت: «بیرحمانه هرس کن.» چشمهایم گرد شد. فکر کنم توخالی هم شد. چون مهربانیاش را وقت رسیدگی به گلدانهای خودش دیده بودم. حالا به من که رسیده بود میگفت بیرحم باش؟! از او پرسیدم. گفت #درخت را باید هرس کنی وگرنه بیقواره بالا میرود. #میوه هم بدهد آنقدر دور از دسترس است که نمیتوانی بچینیاش. یک جورهایی، بیرحمانه هرس کردن را لازم میدانست برای درخت. و میگفت آدمها مثل درختند.
به خودم فکر کردم. به اینکه این روزها یک چیزهایی از من هم هرس شد و بر باد رفت. زمانه از من یک چیزهایی را گرفت که یکهو دیدم بیهیچچی وسط #زندگی ایستادهام و هنوز نفس هست، #آسمان هست، #باران هست، رفتوآمد هست، فرداها هستند. یاد گرفتم میشود بیهیچچی هم زنده ماند. مثل درختی بودم که هی از من رفت و رفت و رفت. فکر کردم دیگر هیچ برایم نمانده اما مانده بود. یادم رفته بود. تا از دستشان میدادم یادم میافتاد که هستند.
آخرین هرسی که شدم، سر شاخهی اصلیام بود که پرید. قیچیِ هرس، حسابی تیز بود. گرفت به پر و بال مادرم. فکر میکردم حالا حالاها دارمش، هست که نوهها و نتیجهها را ببیند. هست که روزها و شبهای بعدی را یکی در میان مهمانِ هم باشیم و با هم حرف بزنیم. اما یک روز نشستم سر یک تلنبار خاک که دلم زیرش چال شده بوده و اسمش مامان بود. بیرحمی بود؟ گلخانهدارِ ما که حد اعلای مهربانیست. پس بیرحمی نبوده. لابد من بیقواره انشعاب داده بودم و گلخانهدارِ من هرسم کرده بود. همین. هر بار که میرفتم سر مزار #مادر، میگفتم من دلم را توی #خاک کاشتم. اگر دانهی به و لوبیا و لاله عباسی، جوانه میزنند و رشد میکنند، دل من هم یک جایی باید سر از خاک دربیاورد.
هرس، مال روزهای #زمستان است. #بهار که بیاید گلخانهدار دوباره مهربانیاش را با آبپاش جادوییاش میپاشد روی سرم. جای زخمها #درد میکند ولی منتظرم ببینم از آن بیقوارگی اگر قرار است دربیایم، چه جوری قرار است بشوم؟ کجاهایم سبز میشوند؟ دلم قرار است چه جور میوهای بدهد؟
لِكَيْلا تَحْزَنُوا عَلى ما فاتَكُمْ وَ لا ما أَصابَكُمْ وَ اللَّهُ خَبِيرٌ بِما تَعْمَلُونَ
این خبیر بودنِ گلخانهدارِ مهربان، خودش یک عالمه حال خوب ودلگرمی است برای آنهایی که هرس شدند.
#آلعمران_153
#روایت_یک_آیه
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan