eitaa logo
این عمار
3.4هزار دنبال‌کننده
29.2هزار عکس
23.7هزار ویدیو
690 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
10.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽🍃👌دعای عهد .... این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
16.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◉━━━━━────     ↻  ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ⇆ •[ 🎞 •] 🔻موضوع: 📺 راز یک هیاهو 🎙 تحلیل دکتر یدالله جوانی در مورد فوت مهسا امینی 🔖 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🖇           🍃🌀🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 ─┅═ঊঈ 🇮🇷 | این عمار| 🇮🇷ঊঈ═┅─      
🌠🍃 🍃 •[ 🎤 ]• 🖼 ♦️ مهسـا امینی بهـانه است، اصـل نظـام نشـانه است✋ 🔸از مردمی که به صورت دلسوزانه نسبت به حادثه ای برای هموطنمان مهسا امینی پیش آمد، به روش پلیس امنیت اخلاقی نقد دارند که بگذریم، رفتار عده ای این حقیقت را آشکار می کند. 🔖 🔖 🖇 🖇 🍃🌀🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 ─┅═ঊঈ 🇮🇷 | این عمار| 🇮🇷ঊঈ═┅─
طنــز تلــخ ماجــرا !!!!!!!!! هر ساله هزار نفر فقط به دست پلیس آمریکا به قتل می‌رسند تا اینجا۷۳۰ نفر، بعد وزیر خارجه آمریکای فاسد میگه مرگ خانم امینی نقض فاحش و هولناک حقوق بشر است! طنز تلخیه واقعا 🍃🌀🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 ─┅═ঊঈ 🇮🇷 | این عمار| 🇮🇷ঊঈ═┅─
نام رمان: خلاصه: قصه، قصه یِ عشقی در بحبوحه ی خون و بویِ باروت است. قصه ی مَردی در دوراهی سختِ سرنوشت، بین مَرد بودن و عاشق ماندن! و چه کسی گفته که نمیتوان مردانه عاشق بود؟ همه ی قصه ها شروع و پایانی دارند. قصه ی من اما، شروعی بی پایان بود، دقیقاً از روزی که بعد از یک سال و چند ماه دیدمش؛ سرنوشت جوری دیگر ورق خورد. https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌈 آره عزیزم، باز هم با خاله زهرا میایم - .از در مرکز بهزیستی خارج میشویم .این دو هفته آنقدر حالم بد بود که از خانه بیرون نمیآمدم عمو و زهرا برایم غذا میآوردند و به زور به خوردم میدادند. تا امروز که زهرا به زور مرا از خانه بیرون .کشاند و به مرکز بهزیستی آورد .کادوها را که دادیم چهقدر بچهها خوشحال شدند .کلی هم از من و زهرا خوششان آمد و از ما قول گرفتند تا دوباره پیششان برویم صبح قبل از رفتن پیش بچهها، زهرا به زور مرا به آزمایشگاه برد. چند روز است که مدام حالت تهوع .دارم، سرگیجه هم که امانم را بریده. زهرا میگوید حتما از فشار و استرس است .تاکسی میگیرم و به سمت آزمایشگاه میرویم تا جواب را بگیریم .تاکسی که میایستد، پیاده میشویم و داخل میرویم * .مبارکه عزیزم، جواب مثبته - :گیج و گنگ پرستار را نگاه میکنم چی مبارکه خانم پرستار؟ - !جواب آزمایشت مثبت بود، داری مادر میشی - :شوکه شده زهرا را نگاه میکنم. لبخند شادی میزند !دارم خاله میشم - .کم کم لبخندی روی لبهایم نقش میبندد .دارم مادر میشوم، مهدی پدر میشود :از آزمایشگاه بیرون میرویم و زهرا میخواهد تاکسی بگیرد که مخالفت میکنم .بیا قدم بزنیم تا خونه - بد نباشه واسهت؟ - :دستی روی شکمم میکشم !نه بابا - .صدای خشخش برگهای پاییزی که با قدمهایمان بلند میشود بغض را میهمان گلویم میکند مهدی گفته بود دوست دارد زودتر پاییز شود. پاییز شود تا با هم قدم بزنیم! میخواست صدای خشخش .برگها را بشنود !اونجا رو نگاه کن هانیه - !به جایی که زهرا اشاره کرد نگاه میکنم؛ یک مغازهی سیسمونی فروشی .دستم را میگیرد و به سمت مغازه میرویم :با ذوق لباسهای مختلف را از پشت شیشهی مغازه نشانم میدهد. خندهام میگیرد !زهرا هنوز زوده واسه خرید لباس - .خب ما هم داریم نگاه میکنیم - !نگاهم کشیده میشود سمت یک جفت جوراب صورتی رنگ که رویش دایرههای سفید دارد * :به عموسبحان که از وقتی آمده روی مبل نشسته و به استکان چای روی میز زل زده نگاه میکنم چرا زهرا نیومد؟ - .سرش درد میکرد - چرا؟ - .جواب سوالم را نمیدهد .به جایی روی مبل یک نفرهی کنارش خیره میشود .رد نگاهش را میگیرم و میرسم به یک جفت جوراب صورتی که رویش دایرههای سفید دارد https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌈 با تعجب میپرسد این چیه؟ - :با صدای آرامی میگویم .دیروز با زهرا رفتیم آزمایشگاه - خب؟ - .حس میکنم دختره - خیرهخیره نگاهم میکند، چشمهایش غمگین میشوند و نمیدانم چرا! سرش را پایین میاندازد و آرامتر :از من میگوید .مبارکه - ممنونم. راستی عمو تو نمیری جبهه؟ - !چرا میرم. آخر این ماه - میگم مهدی اونجا چهکار میکنه؟ یعنی پستش چیه؟ - :حس میکنم صدایش خش برمیدارد !بیسیمچی بود - !"دنیا روی سرم خراب میشود. "بود :مات نگاهش میکنم که تند و با چشمهای بسته میگوید .مهدی رفت، از پیشمون رفت هانیه. مهدی شهید شد - شانههایش میلرزند، گریه که نمیکند، نه؟ :ناباور سرم را تکان میدهم شوخی میکنی عمو؟ آره؟ - .سرش را که بلند میکند اشکهایش را میبینم. دلم میریزد .مهدی دیگه نیست - :ناباور و بلند بلند میگویم شوخیه، همهش یه شوخیه. اصلا اگه راست میگی بیا بریم نشونم بده، بیا بریم پیکرش رو نشونم بده - .عمو :با دستهایش دو طرف سرش را میگیرد و مینالد .مفقودالاثر شده - :کاش این بغض از چشمهایم ببارد. گلویم را با دست میگیرم، نفس کم آوردهام. عمو به سمتم میآید .گریه کن هانیه، گریه کن! گریه کن خالی بشی، هانیه نریز تو خودت دردت به جونم - :با صدایی که از بغض میلرزد میگویم .مهدی گفته گریه نکنم، گفت گریهام اذیتش میکنه - .چشمهایم سیاهی میرود و دیگر چیزی نمیفهمم *** .چشمهایم را باز میکنم که نور اتاق باعث میشود سریع ببندمشان آرام آرام چشمهایم را باز میکنم. رنگ آبی دیوارها، بوی الکل بیمارستان و سوزش جای سِرُم حالم را .بدتر میکند .هیچکس در اتاق نیست. حتما زهرا و عمو بیرون اتاق منتظرند .خیره میشوم به سقف سفید !فرصت نشد .فرصت نشد که بگویم چهقدر آبیِ چشمهایت را دوست دارم !فرصت نشد .فرصت نشد که بگویم چهقدر خوبی .فرصت نشد بیشتر با هم باشیم .میدانی مهدی، حتی فرصت نشد با هم به تماشای برف بنشینیم https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─