eitaa logo
این عمار
3.4هزار دنبال‌کننده
29هزار عکس
23.4هزار ویدیو
669 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◉━━━━━────     ↻  ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ⇆ •[ 📹 •] 🔻ماجراهای سیامک و برانداز 😂🔞 سناریویی برای نجات ایران دِرَه... 🔖 🇮🇷 🖇 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 🇮🇷این عمار🇮🇷 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
┓ 🌐 ┏ ┛┗موضوع: ایران اینترنشنال می‌خواست ایران را تحریم کند، خودش تحریم شد! ┄┅❀💠❀┅┄ 🔹ایران اینترنشنال می‌خواست تیم ملی ایران را برای حضور در جام جهانی تحریم کند، اما انگار قضیه برعکس شد و خودش را از حضور در جام جهانی تحریم کردند. 🇮🇷 🖇 🖇 🖇 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 🇮🇷این عمار🇮🇷 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◉━━━━━────     ↻  ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ⇆ •[ 📹 •] 🔻برخورد دوگانه (قسمت ششم) ♨️ وقتی در مقابل قتل‌ها و کشتار مردم در اروپا ، آمریکا و عربستان سکوت خریدار بیشتری دارد نباید به نیت این رسانه‌ها شک کرد!؟ 🔖 🖇 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 🇮🇷این عمار🇮🇷 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
[• 🌠 •] 🔻برای ایران ⚽️| فوتبال ایران بازیکنان محبوب و بزرگی دارد که این محبوبیت و بزرگی بعد از افتخارآفرینی در جام جهانی بیشتر و بیشتر خواهد شد. تیم ملی ما با غیرت زیر پرچم ایرانِ و مستقل جانانه پای در میدان جام جهانی می گذارند و دل ملّت ایران را شاد خواهند کرد. ✋ 🔖 🔖 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 🇮🇷این عمار🇮🇷 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
نام رمان: براساس واقعت دلاوری ها و رشادتهای شهدای https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
اخمامو توهم کردم و رفتم تو کلاس دانشگا... درسته ک حس کل کلی و دعوا دارم ولی دیگه ن با این باقالی نپخته ها.. ای داد ای بیداد خدا چ گرفتاری شدم الان نمیدونم باید خوشحال بشم یا ناراحت استاد تشریف نیاورده ای حانی نمیری تو... من ی خر تنهای شهرم با همه کس هم قهر قهرم روز وشبم هم پر درده تو کنج این جنگلمممم منطق ذهنم:امروز قصد روانی کردن منو داری خواهرم اولش میگی ک شهر حالا میگی جنگل سلول های پاسخ دهنده:اولش گفت شهر بعدش راه افتاد رفت توی جنگل بعد اداکه شعرو خوند.... منطق ذهنم:کی از شماها نظر خاست😒 حالا ی فکری بکنید الان بیکاریم تا دو ساعت دیگه... سلول های پاسخ دهنده:بهتره ی چرخی تو محیط اطراف بزنیم تصمیم گرفتم ب حرف سلول های پاسخ دهنده ام گوش بدم.... از کلاس میزنم بیرون و ی جاتوی سالن خیلی شلوغ بود ک نظرمو جلب کرد رفتم دیدم ی حالت کتابخونه کوچکی درست کردن و چن تا کتاب گذاشتن و روی دیوارم با بنر درست کرده بودن ک نوشته بود: سرانه مطالعه در کشور ایران کمتر از یک دقیقه در روز است.بیایید فرهنگ کتاب و کتابخانی را در ایران جا بیندازیم...و اول از خودمان اغاز میکنیم......امانت کتاب یا خرید کتاب با مراجعه به خانم ف.عسگری مراجعه فرمایید.... ^میگم این ف.عسگری همین جلدکرده خودمونه.....و متوجه شدم ک نزدیک من ایستاده ب فاصله چندین نفر ادم منم ک سرم درد میکنه برای کل کل کردن و اذیت کردن و اذیت کردن و اذیت کردن و اذیت کردن و اذیت کردن........😜 صاف ایستادم و گفتم:کی گفته ک سرانه مطالعه در کشور ایران کمتر از یک دقیقه در روز هس؟خیلی ها از جمله خودم کتاب میخونیم خارج از کتاب های درسیمون اما تو گوشی.....با ید ب مسئول اینجا بگن شما ک این همه خدا خدا میکنید و خدا و پیغمبر حالیتونه چرا دروغ ب خورد دانشجوی مملکت میدید اخه😏 فاطمه اومد جلو و سلام داد و کتابی رو جلو روی من گرفت و گفت:شما ک اینقد اهل مطالعه هستی بیا عزیزم این کتابو مطالعه کن ....استفاده از گوشی چشمای قشنگتو ضعیف میکنه...مگه نمیگی اهل کتابی ارزو خانم؟بیا گلم..... ~بقیه دانشجو هایی ک اطراف ما بودن حرف مارو شنیدن و منو تشویق کردن ک کتابو بگیرم منم ک انگار بد جور تو عمل انجام شده قرار گرفته م کتابو گرفتم..... بزارید ی ذره خودمو دلداری بدم:ارزو الان تو دو ساعت الکی بیکاری اینجا چقدر الکی با گوشی ور بری.حوصله درس خوندن هم ک نداری بشین اینو بخون اگه جالب نبود بیخیالش میشی دیگه..... میرم داخل محوطه حیاط.....هعی نمیدونم چرا دلم ی حالیه انگار استرس دارم و دلم شور میزنه...روی نیمکتی می‌نشینم و ب جلد کتاب نگاه میکنم:دختر شینا خاطرات همسر شهیدستار ابراهیمی ~اخه خاطرات ی زنی ک برای سی چهل سال پیش بوده ب چ درد من می‌خوره...حالاواسا ببینم حتما ی تحفه ای بوده ک ب خاطرش این همه کتاب متاب چاپیدن دیگه... حالا من در حال خاندن کتاب یهو میگم ک: _د لامصبا چکارش دارین چرامیخواین بزور شوهرش بدید عهه _هوی صمد آقا بزور ک باش نامزد کردی اون تو رو دوست نداره عهه برو اینقد کنه نباش😒 _مگه رو گنج نشستی ک همش براش لباس میخری....خاطر خاه هام اینای قدیم😣 _خب اینم ک عروسیتون...میرین همسایه مادر شوهرت...وای ک چقد وحشتناک... _چقد تو بد شانسی شوهرت اصلا پیشت نی _وای فکرنمیکردم اینقدر عشقتون پاک باشه😭 _چ شوهر باحالی داری تو _اخی دفعه اولین بار ک گفتی دوسش داری اونموقع س ک شوهرت میخاد بره جبهه....و سرشو میزاره رو زانوش و بلند زار میزنه و میگه سالهای زیادی هست ک منتظر شنیدن این جمله ست😭 _وای خدا یکی از این شوهرام نصیب من بکن _وااااایی جوووووون چ پسری....ننه دعا کن ازین دومادها گیرت بیاد ننه _خب پنج تا بچه....چقد لامصب زندگی سخت بوده ها....من هنوز درگیر این عشق پاکتونم.... _داد بیداد برادر شوهرت شهید شد و همه زیر سر شوهرت میبینن _ش...شوهرت هم شهید شد ای خدا😭 ~اشکامو پاک میکنم....تو کیفم میگردم اما دستمال کاغذی رو پیدا نمیکنم..... یهو میبینم ی دستمال کاغذی رو ب روم گرفته شد.نگا ب صاحبش کردمو دیدم ک همون پسره س ک چن روز پیش رفتم تو شکمش...همون پسر جوجه فینگیل مذهبی.... از رو نمیرم دستمال کاغذی رو برمیدارم م اشکامو پاک میکنم و فینمو میگیرم☺ و تشکر میکنم <خو دیگه ادم زشته گربه صفت بی چشم و رو باشه مرد در حالی ک ب زمین خیره شده بود گفت:دختر شینا رو میخوندید.... من:بله مرد:منم همیشه دوست داشتم بخونمش اما هیچ وقت پیداش نکردم.جسارته خانم ولی گفتید ک اسم شوهرشون صمد بوده ولی چرا نوشته خاطرات همسر شهید ستار ابراهیمی؟ من:شما از کجا حرفای منو شنیدید اطراف من ک کسی نبود مرد:من اونطرف حیاط مشغول خوندن قران بودم و متوجه حرفای شما شدم.... من:ینی اینقد صدام بلند بوده؟ مرد:جسارتا https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
صدامو صاف میکنم میگم:طبق نوشته کتاب زمان قدیم برای هر بچه ک میومده نمیرفتن شناسنامه بگیرن....میزاشتن وقتی پنج شش تا شد بگیرن...موقع گرفتن شناسنامه صمد و ستار این دو تا اسماشون جا ب جا میشه....ب خاطر همین.... مرد لبخندی زد و گفت:سپاس با اجازه و رفت نگا ب ساعتم کردم ببینم کی کلاسم شروع میشه چشمام داشت از حدقه در میومد😱 من سه ساعته اینجا نشستم تا کتابو تموم کنم و اصلا حواسم ب کلاسم نبوده 😭 بی خیال میشم کلا....نصف کلاسم رفته میرم از دانشگاه بیرون امروز فقط دو زنگ کلاس داشتم ک ن اولیه شد ک برم ن دومیه😢چرا اصلا اومدم اخه سوار برماشین پیش ب سوی مغازه برم رویا تنهاست تو مغازه ی اهنگ میذارم ملایم...و بازم دلم شور میزنه زنگ میزنم گوشی سبی خاموشه...خودمو دلداری میدم با جملاتی مث _گوشیش شارژتموم کرده _الان سر کاره گوشیش رو گذاشته حالت پرواز (اتنا) الان ظهر شده هنوز سبحان ب هوش نیومده دلم داره مث سیر و سرکه میجوشه نکنه قبل از اینکه ضمانت بچه رو بهم نداده بره به جهنم؟ ب خانواده سبحان خبر دادن خدا کنه وقتی ک میخان بیان سارینا هم بیارن دل تو دلم نیست من فقط سارینا رو از توی عکسش دیدم نکنه منو دید غریبی کنه.چقد سخته 6سال دوری از همه وجودت...حالا این همه وجود من اگه منو دید نشناخت و ترسید چی خدایا میدونم بد کردم...ب دخترم...ب این سبحان لعنتی..به خودم ب خانواده خودم و سبحان به همه و همه...اما ازت دختر مومیخام...کمکم کن... مامان سبحان رومیبینم گریه کنان داره میاد سمت من پشت سرش پدر سبحان و دختر کوچولوی ناز 7ساله ای...اون سارینای منه...عین بچگی هاش نازوخوشگله... یه قدم ور میدارم و میگم:سارینا مامانم... مادر سبحان:اتنا سبحان من کو چکارش کردی 6سال پیش زندگی شو نابود کردی بس نبود...حالا میخای تو اوج جونی بخابونیش سینه قبرستون؟ چی از جون پسرم میخای...پاتو بکش بیرون از زندگیش اون دیگه هر چی داره برا خودشه...یه قلب و دل پاک داشت ک تو اونو ازش گرفتی... با داد و جیغ و گریه فریاد زد:از جون سبحان من چی میخای؟ بغض شش سالم ترکیدوگفتم:دخترمو... و دویدم طرف سارینا ک مات نگاهمون میکرد...رسیدم بش جلوم زانو زدم و بغلش کردم و زار زدم... سارینا از پدر سبحان پرسید:اقاجون این خانم کیه...بهش بگو ولم کنه خفه شدم پدرسبحان:سارینا جون بابا مگه از خدا مادرتو نمیخاستی...مگه نمیگفتی هر روز مادر ها میان دنبال بچه هاشون از مدرسه میبرنشون خونه تو دلت میخواد...مگه نگفتی دلت ی مامانی میخاد ک سواد داشته باشه و بتونه بهت دیکته بگه بابایی؟ مگه نگفتی ک دلت میخاد با مادرت بری شهر بازی!این خانم مادرته...از پیش خدا اومده تورو ببینه ^با حرفای پدرسبحان بیشتر گریه م گرفت سارینا بغض کرد سارینا:تو مامان منی من:اره عزیزم...اره فدات شم...من مادرتم... سارینا:اگه تو مادر منی بگو این همه وقت کجا بودی...چرا منم نبردی پیش خدا..چرا منو با باباسبحان بد تنها گذاشتی چرا اخه چرا؟ <دلم داشت اتیش میگرفت...سارینا ب هق هق افتادو اشک ریخت اشکاشو پاک کردم و بلند شدم....دیدم مادر سبحان داره اروم اشک میریزه و پدر سبحان هم صورتش رو با دستاش پوشونده...رو بهشون گفتم:سبحان دیشب تصادف کرد ومن اوردمش بیمارستان....رفته تو کما و حق ملاقات هم نداره..تا هوش بیاد میشه از پنجره دیدش...دست راست و پای چپش شکسته...سرش هم اسیب دیده بدجور....قراره دکتر بیاد بالا سرش ببینیم چی می شه ~پدر ومادرسبحان رفتن از پشت پنجره اتاق سبحان رو دیدن... منمم ازشون اجازه گرفتم و سارینا رو بردم بیرون...رو ب رو بیمارستان ی پارک بود رفتیم براش ی بستنی خریدم سارینا هنوز کمی غریبی میکرد اجازه دادم ک بره با وسایل بازی ها بازی کنه خودمم روی ی نیمکت نشستم و محوش شدم و به این 6سال فکر کردم و به قبلش ب کلاسای کنکور با سبحان به عادت کردنم ب سبحان کمی قبل ترش.... عاشق پسرعموم شدنم... اینکه رفت خارج یهو شکستم...باز کلاس کنکور با سبحانو... با تکون های سارینا ب خودم اومدم کنار خودم نشوندمش و با زبونی ک ی بچه 7ساله بفهمه توضیح دادم ک چرا رفتم و نبودم...البته الکی گفتم با بابا سبحان دعوامون شد...منم رفتم (به قول خودشون)پیش خدا تا باز برگردم پیشتون حالام میخام ببرمت پیش خدا...خارج...دوست داری سارینا:بابا سبحان چی اونم میاد من:نه عزیزم نمیتونه بیاد اگه بیاد مامان جون و اقا جون تنها میمونن...با من میای خارج یا همین جا میمونی...؟ سارینا:مامان جون همیشه ب من گفته ک دختر باید جایی باشه ک مادرش هست، منم میخام پیش مادر م باشم... ^انگار دنیا رو بهم دادن...خیلی خوشحال شدم سارینا مو اغوش گرفتم و فهمیدم ک چقد دلتنگ آغوش دخترم بودم... معنی واقعی زندگی مو میفهمم الان...تو همه ی وجود منی سارینام https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
~سارینا رو بغل میکنم و با خودم ب طرف ماشین سبحان میبرم وپلاستیک های عروسک و خوراکی رو ور میدارم و میدم دستش میگم: اینا همش برا تو هه جایزه اینکه میخای با من بیای دوست داری با شوق کودکانه ای سر تکون دادوگفت:بعله مامان جونمممم.... لپشو میکشم و متوجه میشم ک مامان بابای سبحان از بیمارستان اومدن بیرون و متوجه ما شدن و دارن میان سمت ما باهاشون حرف میزنم راضی میشن ک بیام خونشون و پیش سارینا باشم تا سبحان حالش خوب بشه واقعا ادم های خوبی ان....منی ک این همه با زندگی شون بازی کردم اذیتشون کردم سر پیری ی جورایی مجبور شون کردم ک ی بچه رو بزرگ کنن بازم حاضر شدن ک منو تو خونه خودشون راه بدن و باز ما با هم نون و نمک همو بخوریم..... وقتی این آدمهای شریف رو میبینم میفهمم ک چقدر پستم...... (امیر) خدایا نمیدونم چرا از هر چی بدم میاد سرم میاد! الان نیم ساعته منو سرهنگ توی رستوران گردون برج میلاد منتظر خانم حاتمی هستیم....حالا منم گشنه...بدجور دلم داره ی حال میشه اصلا....اصلا هم خوشحال نیستم باز میخام این لعنتی رو ببینم اعصابم خورد میشه چقد بد اصلا دیگه حوصله شو ندارم....خانم حاتمی رو میبینم ک دوان دوان به سمت ما میاد...بااومدن خانم حاتمی من و سرهنگ از جامون بلند میشیم وسلام میکنیم خانم حاتمی به سرهنگ دست میده و سرهنگ میپرسه:خوبی دخترم؟ و خامم حاتمی با گفتن سپاس روی صندلی میشینه و میگه:ینی نصف مشکلات من بخاطر این ترافیک لامصب تهران هست... ^ههه اشتباه نکن خانم خانما...نصف مشکلات تو ب خاطر عقلی هست ک نداری سرهنگ:ازمایش غلبارگری ت چیشد؟ خانم حاتمی:نتیجه ش مهمه..... حالاچی مهمونمون می کنید😊؟ سرهنگ با لبخند جواب داد:هر چی ک میل دختر قشنگم باشه خانم حاتمی:پس جوجه چینی با سس اضافه.... من و سرهنگ هم کباب سفارش دادیم و مشغول خوردن شدیم ~چنان حالا سرهنگ دخترم دخترم میگه انگار واقعا دخترشه هههه😏 بین غدا و بعد از غدا در مورد کارو ماموریت ام حرف زدم و گزارشم رو به سرهنگ دادم و طبق معمول مورد تشویق قرار گرفتم☺ سرهنگ:باریکلا اقا امیر دیگه داری نشون میدی ی پلیس واقعی شدیا....بعد این ماموریت ی پاداش گنده ب تو و دخترم میدم...میتونی ب عنوان پلیس رسمی خدمت کنی ن دیگه قرار دادی و درجه ت هم از ستوان سه شروع میشه...باریکلا پسرم.... ~هه حالا همه شدن پسر یا دخترش😂😐😏 من:من هر کار کردم وظیفه ام بوده... خانم حاتمی:کی تموم میشه سرهنگ؟ سرهنگ:چی؟ خانم حاتمی اشک ریخت و گفت:این بازی دیگه نمیکشم...دکتر گفت اگه باز ب خودت فشار بیاری معلوم نیست دیگه باشی یا نه من:ینی... سرهنگ رو ب من:هیس امیر! و رو ب خانم حاتمی:نمیزارم دیگه بیشتر از این طول بکشه.....تو هم زیادی مسئله رو بزرگش نکن..بهت گفتم ک با افراد بالا حرف زدم و پرونده غلامی رو بهشون نشون دادم نگران نباش اعدام نمیشه...ولی جرم و جرایم هاش سنگینه..... خانم حاتمی:طبق گزارشات همکارها تون اون دو ساله دیگه این کارو گذاشته کنار من هر چی سعی کردم بفهمم نفهمیدم چون چیزی نبود....مگه نه؟ اون دیگه عوض شده...میدونید حتی اون ی بار هم لب ب سیگار نزده...چ برسه ب مواد.... سرهنگ: میدونم دخترم خواهش میکنم ب خودت فشار نیار...دکتر ب من خیلی سفارشت کرد....خاهش میکنم خودتو اذیت نکن خانم حاتمی صورتش سرخ شده بود معلوم بود بخاطر بیماریش خیلی زجر میکشه...بلند شد و رفت تا ابی ب سر و صورتش بزنه....من با اینکه دارم فراموشش میکنم ولی با شنیدن اون حرفاش ذره ذره سوختم...خیلی مقاومت کردم ک نزنم تو دهنش... سرمو انداخته بودم پایین ک سرهنگ گفت:امیر ....پسر...اخماتو وا کن....میدونم داری ب چی فکر میکنی....من هنوز قولم سر جاشه...درمورد خانم حاتمی... گفتم:این غیر ممکنه...اون ب من گفته عاشق غلامیه....و حاضره براش همه کار کنه تا اعدام نشه....اون منو.... سرهنگ:اون تو رو ی جور سپر قرار داده ک عاشق غلامی نشه ولی شدو میگه ک نسبت ب تو ی حس بچگانه داشته.... ~دهنم از تعجب وا مونده بود سرهنگ اینارو ازکجامیدونست؟ من:سرهنگ شما.... سرهنگ:شنود چیز خوبیه اقای عطایی!!! خندیدم و گفتم: چجوری میخواین ب قولتون عمل کنید..جسارتا.... سرهنگ:تو فکر کردی چنین مردی با این سابقه میتونه اعدام نشه؟ من:ینی غلامی....... سرهنگ:هیس!آقای عطایی به موزیک گوش بده..... بعد اومدن خانم حاتمی کمی دیگه حرف زدیم و بعد سرهنگ معذرت خواهی کرد و رفت و منو خانم حاتمی کمی دیگه موندیم.... https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
از رستوران گردان اومدیم بیرون و از بالای برج ب بیرون نگاه کردیم ک خانم حاتمی گفت:میبینی....اینجا ی شهر بزرگه....با ادمای متفاوت....با فرهنگ های غنی....با ارمان ها و ارزش های متفاوت...اینجا زیر اسمون این شهر یکی مریضه یکی سلامت یکی فقیره یک پولدار یکی گرسنه یکی سیر یکی تشنه یکی سیراب یکی خسته یکی سرزنده یکی زنده ست و اما روحش خیلی وقته مرده تو جز کدوم دسته ای؟ نفسی عمیق کشیدم و گفتم:من جز اون افراد خسته روح مرده ام ....آدم خسته خسته...ته تهش....شاید دیگه بی ارمان بی هدف....اما هنوز ارزش های زندگیش براش موندن و باعث نفس کشیدنش شدن... ~بهش نزدیک شدم و گفتم:ی ادم ک دیگه بریده....از همه چی..از زندگی..رفاهش....اسایشش... شاید از توئه لعنتی هم.... زل زد تو چشمام و گفت:نگو ک تقصیر منه امیر.... چشمام رو بستم و گفتم:تقصیر توئه نگاهشو کرد ب طرف شهر وگفت: نمیدونستم اینقدر زود تو چشمت خار میشم....چقد احمق بودم.... من:من احمقتر خندید وگفت:خیلی نامردی.....خیلی ^ شیر موز بستنی خوردیم دسر مورد علاقه منو خانم حاتمی...بعدش گفتم: میخوای برسونمت خونه؟ خانم حاتمی: نکنه میخوای لو بری اقای امیر خان من:نه.... خانم حاتمی: مرسی،خودم ماشین دارم میرم...خدا نگه دار من: خدافظ.... و رفت...منم کمی ب شهر نگاه کردم و ارامش گرفتم و رفتم پی کارم...سریعتر تموم شه ینی این ماموریتم خسته شدم از این همه قایم باشک بازی (راوی) شب شد ارزو چندین بار زنگ سبی زد اما خاموش بود هیچ آدرس و نشونه ای هم ازش نداشت شب به سختی وبا گریه خوابید روز آرزو این طور تموم شد اما ی سر هم بزنیم خونه حانیه اینا ای بابا این دو تاک باز دارن باهم بحث میکنن حانیه: مگه نگفتی همه چی درست شد؟ پس میخوام همه چی رو تموم کنی ناپدری حانیه:خاهش میکنم اروم باش بعدا در موردش حرف میزنیم دخترم حانیه:من دختر تو نیستم اروم هم نمیشم....همین الان در موردش حرف میزنیم....میدونی دیگه ازت خسته شدم عمو....مگه نگفتی منو اندازه دخترت دوست داری...مگه وقتی بچه بودم بهم نگفتی حانیه عمو بابات رفته دیگه برنمیگرده از این ب بعد من باباتم؟ پس چرا پدری نمیکنی عمو؟ چرا داری منو زجر کشم میکنی.... چرا اینقد با دل ما بازی میکنی خودت میدونی چقد عاشقشم بگو دیگه چرا ناپدری حانیه: آروم باش دخترم حانیه: به من نگو دخترم ناپدری: باشه حانیه خانم عزیزم آروم باش ^ ناپدری حانیه آقای موحد برا این ب حانی میگفت آروم باشه ک چون حانیه به نفس نفس افتاده بود و براش خوب نبود کمی ک حالش بهتر شد بریده بریده گفت: چرا خودتو وارد زندگی ما کردی چرا با مادر من ازدواج کردی عمو؟ تو اونموقع مجرد بودی میتونستی با ی دختر ازدواج کنی نه با ی خانمی که ی دختر کوچیک هم داره و شوهرش هم مرده چرا عمو چرا؟ ناپدری حانیه اب قندی رو ک هم میزد رو دست حانیه داد و گفت : دخترم اول اینو بخور بعد برات میگم!!! ~ حانیه کل آب قند رو سر کشید و به ناپدریش خیره شد....تو این فاصله مادر حانیه اومد پیش حانیه وشونه هاشو مالید وقربون صدقه ش رفت ناپدری حانیه نفسی عمیق کشید و به مادر حانیه اشاره کرد بیاد کنارش بشینه و شروع کرد: حلیمه.......اون تنهادختر دوست صمیمی پدرم بود...با اولین نگاه میتونم بگم عاشقش شدم....دختری سفید و با چشمهای آبی...من عاشق روح لطیف و پاکش شده بودم......اونم میدونستم دوستم داشت...ی چند سال گذشت...من خودمو به این خودش میکردم ک برم کارخونه بابام و اون و پدرش هم اومده باشن ومن بتونم ببینمش...گاهی شبا اصلا خوابم نمیبرد....دنیام شده بود ی چیز ی نفر توی ادم خلاصه شده بود اونم حلیمه بود.... ی شب ک از بیرون گشتم دیدم بابام داره باداداش بزرگم حرف میزنه در مورد امر خیر و خواستگاری و حلیمه خانم.... وا رفتم انگار دنیا روی سرم خراب شده بود اونشب گذشت... فردا صبح ک رفتم کارخونه با پدرم یواشکی حرف زدم و گفتم که ما عاشق همیم خواهش میکنم برامون یه کاری کن..... پدرم گفت: درکت میکنم....پسرم..ولی تو هم برادرت رو درک کن...من خودم چون تو عشقم شکست خوردم پیش خودم قسم خورم ک هرگز نزارم بچه هام تو عشقشون شکست بخورن ببین رضا برادر تو فقط یه سال دیگه زنده ست کمتر به سال دیگه اونم اینو میدونه فقط ازم حلیمه رو خاسته فقط این اخر عمری ازم اینو خاست گفت اگه حلیمه رو بدست بیاره دیگه ارزویی نداره....منم ی پدرم حالا ک میدونم پسرم داره میمیره بیماری قلبی داره از بین میبرتش قلبش داره روز ب روز ضعیف و ضعیف تر میشه و امکان پیوند قلب برایش ممکن نیست....من اینکارو براش میکنم منم گفتم:به قیمت چی؟بدبخت کردن من و حلیمه؟اگه محمد پسرتونه منم رضام منم پسرتونم.... خلاصه بهت بگم دخترم...مشاجره من و پدرم فایده ای نداشت.... https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
داداش مهدی خیلی دلداده علیه السلام بود. یه روز که عازم علیه السلام بودیم بهم گفت: میدونی چطوری باید کنی و از آقا حاجت طلب کنی؟ گفتم: چطور؟ گفت: باید دو زانو روبه روی ضریح بشینی و سرت رو کج کنی، خیلی به آقا التماس کنی تا حاجتت رو بده، زود بلند نشی بری. فکر می‌کنم برات رو هم همینجوری از امام رضا علیه السلام گرفت؛ چون قبل از آخرین سفر به ، رفته بود پابوس امام رضا علیه السلام به روایت خواهر شهید مهدی لطفی نیاسر🕊🌹 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جایزه بهترین خنده های دنیا تعلق میگیره به این چهره ها... خنده هایی که امکان نداره ببینی و بغضت نشکنه https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت دستگیری اغتشاشگری که مسجد و پایگاه بسیج را آتش زده بود: هنگام شب اقدام به آتش زدن پایگاه بسیج کردم؛ صبح وقتی از خواب بیدار شدم دیدم چند نفر بالای سرم ایستادند و من را به کلانتری بردند. https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 🇮🇷این عمار🇮🇷 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعد از اخراج تروریست-خبرنگاران شبکه اینترنشنال از جام جهانی قطر حالا سازمان ملل هم اعلام کرده تمایلی به حضور این افراد در جلساتش ندارد. قسمتی از گزارش اینترنشنال درباره اخراج خبرنگار خود از جلسه حقوق بشری سازمان ملل https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 🇮🇷این عمار🇮🇷 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در جلسه‌ای در سازمان ملل با موضوع ایران، کاظم غریب‌آبادی، معاون امور بین‌الملل قوه‌قضاییه خواستار خروج مریم رحمتی، خبرنگار سعودی اینترنشنال شد بهترین برخوردی که میشه با این ترویست‌ها داشت. https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 🇮🇷این عمار🇮🇷 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
علی دایی رستورانش را در همصدایی با جنبش فواحش و فراخوان اغتشاشات در ۲۴ و ۲۵ و ۲۶ آبان، به بهانه تعمیرات، ۳ روز تعطیل کرد. وقتی دروغ کشته شدن دختر اردبیلی توسط پلیس را مطرح کرد و برخوردی نشد و احتمالا هم نخواهد شد، ادامه این جفتک پرانی ها قابل پیش‌بینی بود. https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 🇮🇷این عمار🇮🇷 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دستگیری شبکه‌ای زنان در اغتشاشات تهران عملیات شناسایی و دستگیری شبکه‌ای زنان در اغتشاشات تهران توسط نیروهای امنیتی واکنش سریع ایران https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 🇮🇷این عمار🇮🇷 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واکنش مصطفی صابری بدنساز کشورمون که در اسپانیا مدال نقره جهانی اورد : شما زامبی‌های مجازی از کجا اومدید که فقط فحش بلدید؟ اون موقع که مدال جهانی گرفتن تبریک گفتید که حالا دارید فحش میدید؟ توی خیابون که ما خبری نمیبینیم ایشون چند روز پیش گفته بود: دشمنان آرزوی خود در حمایتم از اغتشاشگران را به گور می‌برند. https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 🇮🇷این عمار🇮🇷 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─