5.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 یک استدلال قرآنی
#حجت_الاسلام_والمسلمین_رفیعی
#جهاد_تبیین
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
🇮🇷این عمار🇮🇷
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌳شجره آشوب« قسمت اول»
📌بررسی نفوذی های بنی امیه در حکومت امیرالمومنین علیه السلام
🔻خداوند در قرآن مثال های زیادی در باره اقوام گذشته مانند عاد و ثمود زده است که بیشترین این ها درباره بنی اسراییل است. همچنین در قرآن اصل تکرار سنت های تاریخی موضوعی پذیرفته شده است.
🔻 در سوره فتح خدا می فرماید: « سُنَّةَ اللَّهِ الَّتِي قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلُ وَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّةِ اللَّهِ تَبْدِيلًا». سنت هایی که پیش از شما بودند و برای سنت خدا تغییری نمی یابی. این آیه به صراحت از تغییر ناپذیری سنن الهی در طول تاریخ خبر می دهد.
🔻سنت هایی مانند نابودی ظلم و پیروزی جبهه حق، هلاکت اقوام در اثر گناهان و عدم امر به معروف و نهی از منکر توسط علما و ... .
🔻در روایات اسلامی نیز امت پیامبر اسلام به بنی اسراییل تشبیه شده است. این مضمون در کلام نبوی به اشکال گوناگون بیان شده است. خلاصه روایات مذکور این معنا را می رساند که حوادثی که در قوم بنی اسراییل اتفاق افتاد، در میان امت اسلام نیز رخ خواهد داد. ایشان فرمود:...
📚 کتاب شجره آشوب
💬 نویسندگان: آقایان یوسفی و آقامیری
↩️ ادامه دارد...
نام رمان: #به_توان_تو
براساس واقعت دلاوری ها و رشادتهای شهدای #مدافع_حرم
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
May 11
#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_نود_سه
(فاطمه)
از گریه کردن خسته شدم...
همیشه پیاده روی حالمو بهتر میکنه...
بلندمیشم میرم...
ذهنم پر میشه از هادی...
هادی که رفته بود خارج
خبر ازدواجش هم که توی فامیل پیچیده
چرا اینجاست؟
میخاد منو دیونه کنه که برگشته؟؟؟
چیشد بعد از شش سال برگشته؟
زنش کو؟
حتما بچه هم داره! بچه هاش کجان؟
خدایا....
چرا اینطور به دلم میاری....
میدونی طاقت ندارم...
الان6 سال گذشته اما هنوز عاشقشم....
خاستم از ذهنم بیرون اش کنم
خودت میدونی نشد
وای خدا چشمام...چشمام منو لو میده!
هر کی نگاه کنه میفهمه که دروغ میگم در مورد هادی...
مگه آدم میتونه دلیل نفس کشیدن
دلیل زنده بودن
دلیل همه ی عمرشو
فراموش کنه؟چه شش سال چه صد سال
نمیتونم هادی رو فراموش کنم
امیدوارم خدا و برادر علی منو ببخشه
چون وقتی که مهر هادی تو دلم بود با یکی دیگه ازدواج کردم....
خدایا چشمامممم!همه چی رو لو میده!😔
~ همینطور داشتم برای خودم راه میرفتم و
فکر میکردم و غصه میخوردم که.......
صدای آشنای آقایی پشت سرم فریاد زد:
خاااااااانم......خااااااااااااااانم...
ازین جلو تر نرید....
اینجا میدون مینه....
حواستون کجاست؟
مگه تابلو رو ندیدید؟
تابلوی ورود ممنوع رو....
خانم همونجا که هستید وایسید
این میدون مین همه مین هاش خنثی نشده
الان کمک خبر می کنم
خانم از جاتون تکون نخورید.......
^برمیگردم...
از تعجب میخکوب میشم.....
خدایااااااا هادیه....
بعد 6سال دارم توی چشماش نگاه میکنم...
حاضرم چشمام کور بشه ولی اینو لو ندن ک هنوز حسی از هادی در من وجود داره
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_نود_چهار
(هادی)
داشتم برگه های خاطرات شهید پخش میکردم...
من توی طلائیه خادم بودم...
که بهم گفتن یه کاروان از دانشگاه تهران اومده و نیرو کم دارن،وقتی که اونا خاستن برن پادگان برای استراحت شما هم برو ک کمک کارشون باشی...منم قبول کردم
چون فرقی نداره....خادم طلائیه باشم یا
کمک کاروان...
کار پخش برگه ها که تموم شد قصد دارم کمی قرآن بخونم که توجه ام به خانمی که وارد میدان مین شد جلب شد
ای خدا مگه ندید تابلو رو؟
یا ابوالفضل ناموس مردم......
با سرعت هر چه تمام تر میدوم و به سر میدان مین میرسم یا تمام توانم داد میزنم که:
خاااااااانم......خااااااااااااااانم...
ازین جلو تر نرید....
اینجا میدون مینه....
حواستون کجاست؟
مگه تابلو رو ندیدید؟
تابلوی ورود ممنوع رو....
خانم همونجا که هستید وایسید
این میدون مین همه مین هاش خنثی نشده
الان کمک خبر می کنم
خانم از جاتون تکون نخورید.......
~ اون خانم حواس پرت برگشت سمت من(پشتش به من بودقبل ازین)
چشمام از کاسه داشت درمیومد😳
همینجور میخکوب در تماشای اون خانم حواس پرت بودم...
که یهو به خودم اومدم و بیسیم ام رو برداشتم و ازنیروهای امداد خاستم که بیان این عشق قدیمی مو از ازونجا نجات بدن
سرمو میندازم پایین....استرس و هیجان کل جانم رو گرفته
~هه آقا هادی این خانم حواس پرت همون کسی هست که هر شب خواب شو میبینی....همون که هنوز بعد از شش سال ارزوی داشتنش رو داری...
همونطورکه سر مو انداختم پایین میگم: سلام فاطمه خانم...دختر عمو...
چرا وارد میدان مین شدید؟
حواستون نبود یا اینکه میخواید شهید بشید؟
جان و جهانم: سلام پسر عمو...
داشتم فکر میکردم و تو حال خودم نبودم...
مشتاق دیدار...خارج خوش گذشت؟
چرا برگشتید؟
~چند قدم اومد جلو سمت من
من: فاطمه خانم خواهش میکنم سر جاتون بایستید
متوجه نیستید چ خطری شما رو تحدید میکنه؟
اینجا میدون مین هست...
صبر کنید الان نیرو ها میرسن
خواهش میکنم....
~جان و جهانم سر جاش ایستاد بلافاصله نیرو ها اومدن
فاطمه رو بیرون آوردیم
چند تا مین فعال بود که خنثی شد
نزدیک بود جان و جهانم جلوی چشمام پر پر بشه....
خدایا ازت ممنونم که بار دیگه اجازه دادی نفس بکشه....
جان و جهانم فاطمه جان چرا چشمات هنوز مث شش سال پیش بهم میگن که دوسم داری؟
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_نود_پنج
(فاطمه)
اینکه هادی رو دیدم نمیدونم باید خوشحال باشم یا غیر اون...
اصلا نفهمیدم چطور شد رفتم تو میدان مین!
کاش همونجا جلوی هادی شهید میشدم...
حالاکه دیدم هادی رو...انگار دیگه آرزویی ندارم
البته این برای زمانی بودکه هادی ازم دور بود و نمیدیدمش!
میگفتم فقط ی بار دیگه ببینمش بعد راحت میتونم بمیرم!
ولی نه😢وقتی که دیدمش تازه آرزو ها شروع شد...
کاش یه بار دیگه بهم بگه فاطمه جان نه فاطمه خانم!
کاش یه بار دیگه توی چشمام نگاه کنه
بدون گناه
کاش یه بار دیگه ازون لبخند های دلبرانه بزنه و باز منو دیونه خودش کنه
دیونه ی حیاش
دیونه ی قیافه قشنگش
دیونه ی اون چشمای چُغُلِش که فریاد میزدن دیوونه بار میخوامت!
دیونه ی عشقش ب شهدا
دیونه عشقش ب اهل بیت
دیونه ی عشقش به شهادت
دیونه ی همه کاراش🙈
چرا مردم فکر میکنند مذهبی ها ادم های خشکی هستن و عاشق نمیشن؟
مگه ما آدم نیستیم؟
مگه ما دل نداریم؟
اره چرا داریم خوبش هم داریم
ی دل گنده داریم
توی دلمون ی حکومته...
خدا و فرستادگانش حکومت میکنن
توی اون آدم های محبوب مون زندگی میکنن
شهدا.....همه و همه
توی دلمون خیابون داره...
کوچه داره...
خونه داره...
شهر داره....کشور داره....
خیابون هایی که منتهی میشه به حرم تو دلمونه
کوچه ای که منتهی میشه به خانه ی دلبر تو دلمونه
خانه ای که دلبر توش نفس میکشه تو قلبمونه
شهر هم شهری که دلبر توش زندگی میکنه
کشوری مث کشور ایران توی دلمونه که
باعث افتخاره
اولین کشور از نظر قدرت نظامی
رتبه دوم جهانی در فن آوری نانو
رتبه دوم جهانی در شبیه سازی حیوانی
تنها کشور و حکومت شیعه جهان
و بقیه ش که الان حضور ذهن ندارم
کشوری مث عراق که داخلش کربلا و نجف و کاظمین رو جا داده
توی دلم پره از ادم های خوب
یه دل بزرگ که بتونم همه ی چی رو درست درک کنم...
من مذهبی ام اما خشک نیستم....
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_نود_شش
از میدان مین میام بیرون
سرمو میندازم پایین
نیروهایی که اومده بودن بهم تذکر دادن که حواسم رو جمع کنم
منم فقط سر تکون میدادم
خیلی سرد و خشک بودم
هادی هنوز اونجاایستاده بود و اومد طرفم
~گویی قلبم از جا کنده میشد و دوباره میرفت سر جاش
سرم داغ کرده بود
خدایا من چطور شش سال بدون هادی طاقت آوردم؟
هادی: دختر عمو میشه ازتون خواهش کنم بیشتر حواستون باشه؟
اگه خدایی نکرده اتفاقی می افتاد
من جواب عمو رو چی باید میدادم.....
من:سلامتی جون من به هیچ کس ربط نداره پسر عمو...
شما نباید به خاطرمن به کسی جواب بدید خدایی نکرده...
حالا شما بگید خوش گذشت؟هوا اونور خوب بود؟اب و هوای اونور به مجازتون حتما خیلی ساخته...به اون چیزی که میخاستید رسیدین؟
خانم بچه هاخوبن؟
بغض خارج که توی گلوتون بود و داشت خفه تون می کرد ازاد شد؟ترکید؟هوم؟
هادی: فاطمه خانم.....
من: دختر عمو........😒
هادی: دختر عمو....برگشتم که بگم شش سال از زندگی که گذشت مث آب خوردن
اونطور نبود که شما فکر میکردید
من باید بگم که....
نزاشتم تموم کنه حرفش رو:نه......عین آب خوردن نگذشت...
برا شما مث آب خوردن بود...چون راحت در حال براورده کردن ارزو هاتون بودید...
شما.........
~تا اینجا بودیم و من داشتم هی پشت سر هم ب هادی میتوپیدم که یهو سرکله آرزو نمیدونم از کجا پیدا شد اومد سمت ما و وسط حرف ام پریدو گفت:عه شما دو تا باهم آشتی کردید؟ بابا ایول....حالا کی بیام شیرینی عروسیتون رو بخورم؟
من و هادی از تعجب کُپ کرده بودیم😳
ای خدا نکشتت ارزو الان هادی میفهمه که...........
بازوی آرزو رو محکم گرفتم و فشار دادم و رو ب هادی گفتم:خداحافظ پسر عمو
و آرزو رو میکشم با خودم میبرم که صدای هادی میاد از پشت سرم:چشمات.......
برگشتم و گفتم:چشمام چی؟
هادی: میگن هنوز دوسم داری....
~ارزو عینک زده بود
عینک رو از صورتش برداشتم و زدم ب چشمام و گفتم:حالا چی میگن؟
^برگشتم و با ارزو به سمت زیارتگاه حرکت کردیم
قشنگ به آرزو توضیح دادم که کارش اشتب بوده و سوتی بزرگی جلو هادی داده
اصلا وقتی بهش فکر میکنم سرم سوت میکشه
نماز رو اقامه میکنیم
عشق من تکبیر گوئه
انگار که زیبا ترین نماز عمرم رو اقامه کردم
هادی بگو
به من بگو
توی صدای قشنگت چی داری که وقتی میگی الله اکبر دیوانه ترت میشم؟
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
8.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷خاطره عجیب از ابلاغ #سلام #امام_حسین علیه السلام از طریق #شهید لطفی نیاسر به شهید داوود جعفری
سه سال قبل از #شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
14.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 لحظاتی از تعویض #ضریح مطهر #حضرت_رقیه (سلام الله علیها) و رسیدن به قبر اصلی حضرت
الهی به حق حضرت رقیه سلام الله علیها عجل علی ظهورک
التماس دعا 🤲
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره سوزناک حاج مهدی رسولی از #سوریه
🌷🕊🌹🌷🕊🌹
هدیه محضر همه #شهدا خاصا شهیدان #مدافع_حرم
که #امنیت وآرامش امروز مامدیون #خون بهای آن عزیزان هست
#صلوات
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─