eitaa logo
این عمار
3.1هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
22.9هزار ویدیو
616 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ختم نهج البلاغه در ۱۹۲ روز(43).mp3
3.6M
🔊 ختم گویای نهج البلاغه در ۲۷۰ روز 🌺 سهم روز هفدهم از حکمت ۱۴۵ تا حکمت ۱۴۷
🌹ختم نهج البلاغه در ۲۷۰ روز. سهم روز هفدهم ••••••••••••🌿🌹🌿••••••••••• 📒 : بسا روزه داری كه بهره ای جز گرسنگی و تشنگی از روزه داری نبرد و با شب زنده داری چيزی جز رنج و بی خوابی به دست نياورد، خوشا خواب زيركان و افطارشان. ••••••••••••🌿🌹🌿••••••••••• 📒 : ايمان خود را با صدقه دادن، و اموالتان را با زكات دادن نگاه داريد، و امواج بلا را با دعا از خود دور سازید . ••••••••••••🌿🌹🌿••••••••••• (كميل بن زياد می گويد: امام دست مرا گرفت و به سوی قبرستان كوفه برد، آنگاه آه پردردی كشيد و فرمود): 📒 : ای كميل بن زياد! اين قلبها مانند ظرفهایی هستند كه بهترين آنها فراگیر ترين آنهاست، پس آنچه را می گويم نگاهدار: ۱- اقسام مردم (مردم شناسی) مردم سه دسته اند، دانشمند الهی و آموزنده ای بر راه رستگاری و پشه هایی که دست خوش باد و طوفان و هميشه سرگردانند، كه به دنبال هر سر و صدایی می روند و با وزش هر بادی حركت می كنند، نه از روشنایی دانش نور گرفتند و نه به پناهگاه استواری شتافتند. ۲- ارزشهای والای دانش ای كميل: دانش بهتر از مال است، زيرا علم تو را نگهبان است و مال را تو بايد نگهبان باشی، مال با بخشش كاستی پذيرد اما علم با بخشش فزونی گيرد و مقام و شخصيتی كه با مال به دست آمده با نابودی مال نابود می گردد. ای كميل بن زياد! شناخت علم راستين (علم الهی) آيينی است كه با آن پاداش داده می شود و انسان در دوران زندگی با آن خدا را اطاعت می كند و پس از مرگ، نام نيكو به يادگار گذارد، دانش فرمانروا و مال فرمانبر است. ۳- ارزش دانشمندان ای كميل! ثروت اندوزان بی تقوا مرده اند گرچه به ظاهر زنده اند، اما دانشمندان تا دنيا برقرار است زنده اند، بدنهايشان گرچه در زمين پنهان اما ياد آنان در دلها هميشه زنده است. ۴- اقسام دانش پژوهان بدان كه در اينجا (اشاره به سينه مبارك كرد) دانش فراوانی انباشته است، ای كاش كسانی را می يافتم كه می توانستند آن را بياموزند، آری تيزهوشانی می يابم اما مورد اعتماد نمی باشند، دين را وسيله دنيا قرار داده و با نعمتهای خدا بر بندگان و با برهانهای الهی بر دوستان خدا فخر می فروشند. يا گروهی كه تسليم حاملان حق می باشند اما ژرف انديشی لازم را در شناخت حقيقت ندارند، كه با اول شبهه ای شك و ترديد در دلشان ريشه می زند، پس نه آنها و نه اينها سزاوار آموختن دانشهای فراوان من نيستند. يا ديگری كه سخت در پی لذت بوده و اختيار خود را به شهوت داده است، يا آن كه در ثروت اندوزی حرص می ورزد، هيچكدام از آنان نمی توانند از دين پاسداری كنند و بيشتر به چهارپايان چرنده شباهت دارند و چنين است كه دانش با مرگ دانشمندان می ميرد. ۵- ویژگی های رهبران الهی آری، خداوندا! زمين هيچگاه از حجت الهی خالی نيست، كه برای خدا با برهان روشن قيام كند، يا آشكار و شناخته شده، يا بيمناك و پنهان، تا حجت خدا باطل نشود و نشانه هايش از ميان نرود، تعدادشان چقدر و در كجا هستند؟ به خدا سوگند كه تعدادشان اندك ولی نزد خدا بزرگ مقدارند، كه خدا به وسيله آنان حجتها و نشانه های خود را نگاه می دارد، تا به كسانی كه همانندشان هستند بسپارد و در دلهای آنان بكارد، آنان كه دانش، نور حقيقت بينی را بر قلبشان تابيده و روح يقين را دريافته اند، كه آن چه را خوشگذران ها دشوار می شمردند آسان گرفتند و با آنچه كه ناآگاهان از آن هراس داشتند انس گرفتند در دنيا با بدنهایی زندگی می كنند، كه ارواحشان به جهان بالا پيوند خورده است، آنان جانشينان خدا در زمين و دعوت كنندگان مردم به دين خدايند. آه، آه، چه سخت اشتياق ديدارشان را دارم؟ كميل! هرگاه خواستی بازگرد. ••••••••••••🌿🌹🌿•••••••••••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹شرح 🔴 بخش چهارم: 1.3 صبر بر اطاعت خداست: حضرت در خطبه ۱۷۳ می فرمایند: « با صبر و استقامت بر اطاعت پروردگار، نعمت های پروردگار را نسبت به خویش تمام و کامل کنید».  5.1.4 صبر در نماز است: حضرت در خطبه ۱۹۹ در مورد پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله و سلم می فرمایند: «او پی در پی خانواده خودش را به نماز فرمان می داد و خودش نیز در انجام نماز شکیبا بود».  5.1.5 صبر در جهاد و جنگ با دشمنان است: در خطبه ۱۹۰ حضرت خطاب به سربازان خودشان که عازم جنگ هستند می فرمایند: «محکم به زمین بچسبید، پاهای تان را محکم به زمین بگذارید و بربلای جنگ و شمشیر ها صبور باشید، یک وقت نشود دست و شمشیر شما تابع هوای نفس و زبانتان شود. در چیزی هم که خدا در او تعجیل را روا ندانسته عجله نکنید».  5.1.6 صبر امیرالمومنین برترین مظلوم مقتدر تاریخ: 5.1.6.1 صبر در مقابل خباثت های قریش: حضرت در خطبه ۲۱۷ غصه خودشان در مقابل خباثت های قریش را با صبر توصیف می کنند و می فرمایند: «خدایا برای پیروزی بر قریش و یارانشان از تو کمک می خواهم که پیوند خویشاوندی مرا بریدند و کارمرا دگرگون کردند و همه برای مبارزه با من در حقی که از همه آنها سزاوار ترم متحد شدند و گفتند: علی حق را اگر میتوانی بگیر و اگر تو را از حق محروم دارند یا با غم و اندوه صبر کن یا با حسرت بمیر. به اطرافم نگریستم، دیدم که نه یاوری دارم و نه کسی از من دفاع و حمایت می‌کند جز خانواده‌ام، که مایل نبودم جانشان به خطر بیفتد. پس خار در چشم فرو رفته دیده بر هم نهادم و با گلویی که استخوان در آن گیر کرده بود جام تلخ را جرعه جرعه نوشیدم و در فروخوردن خشم در امری که تلخ تر از گیاه حنظل و دردناک تر از فرو رفتن تیزی شمشیر در دل بود صبر کردم».این امیرالمومنین علیه السلام است که اسوه صبر و مقاومت است.  5.1.6.2 صبر در ماجرای غصب خلافت و سقیفه: یکی دیگر از نمونه های صبر حضرت علی علیه السلام و غصه هایی که به خاطر اسلام و وحدت مسلمانان فرو خورد در خطبه 3 در ماجرای سقیفه و غصب خلافت است. در خطبه ۳ در بند اول می‌فرمایند: « پس من ردای خلافت رها کرده و دامن جمع نموده از آن کنار گیری کردم و در این اندیشه بودم که آیا با دست خالی برای گرفتن حق خود به پا خیزم یا در این محیط خفقان زا و تاریکی که به وجود آورده‌اند صبر پیشه سازم؟؛ محیطی که پیران را فرسوده، جوانان را پیر و مردان با ایمان را تا قیامت و ملاقات پروردگار اندوهگین نگه می دارد. پس از ارزیابی درست، صبر و بردباری را خردمندانه تر دیدم. پس صبر کردم در حالی که گویا خار در چشم واستخوان در گلویم مانده بود و با دیدگان خود می‌نگریستم که میراث من را به غارت میبرند... ↩️ ادامه دارد... 🎙 حجت الاسلام مهدوی ارفع
بخش-صبر-2-حکمت-4.mp3
940.9K
🔊 شرح نهج البلاغه با نهج البلاغه 🔸 شرح 4⃣ 🎙حجت الاسلام مهدوی ارفع
🌳شجره آشوب« قسمت هفدهم » 📌بررسی نفوذی های بنی امیه در حکومت امیرالمومنین علیه السلام 🔻اثر پیش رو درصدد تبیین و تشریح ماهیت دشمنان امام علی علیه‌السلام و اولویت‌بندی آن‌ها در نظر حضرت است. 🔻 هدف از این کار، ارائه الگوهای صحیح از سیره آن بزرگوار برای شناسایی و تشخیص ماهیت دشمنان و نحوه برخورد با آن‌ها در فتنه‌های عصر حاضر است؛ زیرا همان‌طور که گفتیم تکرار تاریخ، امری حتمی است و راه نجات در فتنه‌ها، آگاهی از دشمنان و زمان‌شناسی است. همان‌گونه که در روایت نبوی آمده است: «بر عاقل لازم است که نسبت به زمان خود، بصیرت داشته باشد.» 🔻سیمای کلی مخالفان امام قبل از ورود به مباحث اصلی این کتاب، باید نیم نگاهی به مخالفان و دشمنان امام در طول خلافت ایشان در کوفه بیندازیم. همانطور که در پیشگفتار گفتیم، حضرت علی علیه السلام در مدت خلافت خود، با دشمنانی رو به رو شد که در زمان حکومت پیامبر اسلام در مدینه، دیده نشده بودند. 📚 کتاب شجره آشوب 💬 نویسندگان: آقایان یوسفی و آقامیری ↩️ ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 چرا رهبر انقلاب شیرینی‌ها را نپذیرفتند و با اخم و نگاه تند، آنها را رد کردند؟ https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 🇮🇷این عمار🇮🇷 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
نام رمان: براساس واقعت دلاوری ها و رشادتهای شهدای https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
بعد چند ساعت اونایی ک از طرف برنامه تلویزیونی برای مصاحبه اومده بودن رفتن دلم خیلی گرفته بود میرم گلزار شهدا و کنار دوست شهیدم اقا سید محمد رجبی میشینم همون شهیدی ک وقتی از علی ناراحت بودم و با بسیج اومدیم و باش دردو دل کردمه همونه خیلی جالبه برام...کنار ارامگاه سید ک میشینم آرامگاه علی من هم بغلشه! کنار همن البته علی من ک مفقودالاثر شد😔 ی قبر نمادین براش گذاشتیم... ~ علی عزیزم روزگار برام بی تو خیلی سخت میگذره آدم های اطرافم خیلی با معرفتن تنهام نمیزارن مامانم اینا اصرار کردن ک بیام خونه اونا و باهاشون زندگی کنم ولی من میخوام توی خونه م مستقل باشم امیر بهم پیشنهاد داده ک خونه ای توش هستم رو بفروشم و بیام سهم شریک شو ازش بخرم و بیام باهاش زندگی کنم رفتم هم آپارتمان اش رو دیدم خوبه بد نی ی ساختمان دو واحده ست ی واحد برا امیر ی واحد هم برای من و یوسفمون امیر خیلی یوسف رو دوست داره مامانم اینا همش دست کمک ام هستن نمیزارن تنها باشم راستی گفتم امیر امیر یادته ی چند مدت سر درد های بد داشت...خودش گفته بود با یه دکتر آنلاین صحبت کرده و بهش گفتن ک علائم سرطان داره!!!!! من و مامان اینا خیلی حرص کردیم امیر رو بردیم ازمایش چکاب جوابش هم تازه اومده،خداروشکر فقط میگرن داره... راستی علی جان برای پدرت دعا کن داره توی بیمارستان جون میده سرطانش دوباره برگشت دکترا گفته بودن استرس براش سمه اینقدر حرص من و تو و یوسف و همسر تازه از دست رفته شو خورد ک بالاخره مریضی اش برگشت...... یادته برای اولین بار پدرت با مهربونی شب خواستگاری مارو بهم محرم کرد؟ یادته اون شب تا صبح نخوابیدیم و پیام بازی می کردیم ؟ یادته علی دوست دارم های یواشکیِ پشت گوشی زیر پتو............ علی عزیزم یوسف تازه داره زبونش باز میشه و اولین کلمه ای ک گفت بابا بود من قول میدم ک یوسفمون رو همون طور ک همیشه ارزوشو داشتی بزرگ کنم قول میدم مهربونترین و بهترین مادر دنیا بشم یوسف رو عین خودت خدایی بار میارم میخوام عین خودت عاشق خانواده اش باشه تو میبینی دیگه ازون بالا اره؟ کمکمون میکنی دیگه آره؟ می دونم هستی و کمک میکنی راستی خدا ب هادی و فاطمه بالاخره بچه داد فاطمه خیلی خوشحاله منم براشون خوشحالم میدونم تو هم هستی ~بغض میکنم و میگم:علی دوست داشتنم ب تو کم ترین حسیه که دارم من دیونه بار دیونتم علی م.... یادته دم رفتن بت گفتم؟ ^بعد میزنم زیر گریه و سرم رو روی قبر میزارم و زار میزنم یوسف هم با دندونی اش داره بازی میکنه و کلمه:بَ بَ بَ بَ از دهنش نمیافته خدایا قسم ات میدم به همه این شهیدای اینجا ک اینقدر آروم ارمیده ن،بمن برای تربیت خدایی یوسف ام کمک کن میخوام یوسف ام مث علی خادم الشهدا بشه و همینطور عاشق اهلبیت و قرآن... آمین... https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
(امیر) الان حدود پنج سال از پلیس رسمی شدنم میگذره ~میبینید چ سریع یهو میگم بی هیچ مقدمه ای😂 خب... تو این پنج سال فقط خودمو غرق کار و ارزو و یوسف اش کردم توی کارم پیشرفت کردم و پست سروان رو بهم دادن سر هنگ ک من زیردستش کار میکنم،ازم راضیه قبلا هم بود خودمم ب این زندگی و روزگار عادت کردم 28سالم شده و هنوز ازدواج نکردم بعد از شهادت علی ن تنها زندگی آرزو و یوسف بلکه زندگی منم تعغییر کرد علی همه مون رو عوض کرد بعد از شهادت علی،آرزو ب حد افسردگی هم پیش رفت... حالا هم ک نزدیک سه سال هست ک همسایه ایم.... همسایه بودن با خواهرم ارزو باعث شد ک هر روز دستپخت خوشمزه اش رو بخورم و دست بکشم از خوردن غذا های فست فود بیرونی... هر وعده غذایی خونه ارزو پلاسم😂 آرزو همش میگه بیا ها من ک نمیگم ک خخخخ راستی یوسف نزدیک چهارسالشه😊 زندگی ام تو روال میچرخه... صبح بلند میشم،میرم واحدارزو،صبحونه میخورم،قربون صدقه یوسف میرم،بعد میرم سرکار تا ظهر،باز برمیگردم،واحد ارزو ناهار میخورم،میرم واحد خودم میخوابم،بعدازظهر هم یوسف رو میبرم دور دور یا ارزو رو میبرم کلاس قرآن یا بسیج،اگه هم توی اداره کار اضافه باشه میمونم کارارو انجام میدم... شب هم میگیرم میخوابم تا صبح ^من هنوز اون امیر سنگی ام ها... هنوز اون قانون هایی ک برای خودم ساختم بهش پایبندم... میبینید ک.....ی زندگی جدید ساختم خیلی انگار راحت زندگی میکنم دیگه انگار ب قدیم فکر نمیکنم انگار راحتم............... راوی:انگار😔.......... ~امروز برعکس روزای دیگه ست سرهنگ زنگ زد بهم گفت صبح نیام اداره بیام کافه طلا راوی:کافه طلا؟ خیلی اشناس...ولی هر چی فکر میکنم یادم نمیاد کجاست من:هه.......بهتره یادت نیاد جناب راوی .... ^طبق روال همیشگی میرم واحد ارزو خواهرم چقدر شکسته شده تازه لباس عزای پدر شوهرش رو از تنش دراورده شهادت علی داغونش کرد....... با اینکه حدود چهار سال میگذره اما بازم چشمای ابجی کوچیکه من پر از غمه برای علی... ی صبحونه مشتی میخورم اشتهام وا شده از وقتی ک آرزو اومده پیشم اما نزاشتم هیکل ام خراب بشه😝 ^من خطاب ب آرزو:آرزو ابجی جان میخوای چیزی بگیرم برگشتنی؟ آرزو:ن داداش....فقط نیم کیلو گردو بگیر فردا برات پلو فسنجون درست کنم من:اخجون...پلو فسنجون😋 آرزو:ای شکمو...! مامان ک تو رو شکمو بار نیاورده بود من:تو منو شکمو بار آوردی مامان جونیم یوسف میاد جلو و با دستهای سفید و تپل اش ب رون پام میزنه و میگه:عه عه مامان منه ن مامان تو امیل(امیر) خنده ای میکنم و یوسف رو بغل میکنم و قلقلکش میدم و میگم:باشه یوووسف جون... ^یوسف هم از خنده غش میکنه و بعد چند دقیقه بازی کردن باهاش میرم ب سمت کافه طلا میرسم ب کافه اوناها سرهنگ رو دیدم ی خانمی رو ب روش نشسته و پشت اون خانم ب منه بی میل میرم جلو... ب سر هنگ سلام میکنم و جوابمو میده یک لحظه نگام ب صورت اون خانم کنار سرهنگ می افته..... ی لحظه از هم وا میمونم مات و مبهوت طرف مقابل رو نگاه میکنم ^مث همیشه تیزه میفهمه جا خوردم خنده ی نخودکی ای میکنه ولز جاش بلند میشه و میگه:سلام آقای عطایی... بفرمایید بشینید... ^خودش هم میشینه https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
~خدایا این چشمای من چی داره میبینه؟ این همونه خودشه....همون مُرده...همون میت...همون خودِلعنتیِ بی همه چیزش... این همون عشق اوله... ^امیر سنگیِ مغزم بهم دستور میده و سریع نگاهم رو میدزدم و ب پایین نگاه میکنم سرهنگ:جناب اقای سروان عطایی نگاکن کی اومده!!!! خانم حاتمی....همکار قدیمت... من پوزخندی میزنم و باز خانم حاتمی رو یه نیم نگاه میندازم و میگم:بله..... خانم حاتمی...همکار موفق پروژه دستگیری بزرگترین باند قاچاقچی مواد مخدر .... سرهنگ:میبینم ک خوب یادته... من:من هیچ وقت خدمات ارزنده همکارام رو یادم نمیره.... سرهنگ و خانم حاتمی خندیدند من:فکر می کردم برای درمان بیماری شون و ازدواج رفتن اتریش! پس شوهر شون کو؟ سر هنگ:خانم حاتمی تمام این مدت رو توی ماموریت کاری بود وایشون از بیماری رنج نمیبردن.... و ب قصد ازدواج ایران رو ترک نکردت بودن... من:ینی چی....ماموریت کاری؟توی اتریش؟ 5سال؟ سرهنگ: حانیه جان فکر کنم دیگه وقتش رسیده خانم حاتمی:بله درسته.... شما شروع کنید....منم کمک تون میکنم... سرهنگ:امیر پسرم.....مشکلی داری؟ قلبت درد میکنه؟ من:ن چیزی نیست سرهنگ:چرا پس دستت روی قلبته؟ من:هیچی همین جوری... سرهنگ:بزار اولش رو با چن سوال شروع کنم... تو پدر حانیه رو میشناسی؟ میدونی چطور فوت شدن؟ من:بله آقا محمد برادر شما و توی تصادف فوت کردن... خانم حاتمی قطره اشک روی گونه شو پاک کرد و گفت:پدر من هرگز تصادف نکرد شهید شد.............. سر هنگ:پدر حانیه پلیس بود مث من و خود حانیه اما هیچ کس نمیدونست تو فامیل فقط من و اکرم خانم میدونستیم محمد داداش من ازون دسته پلیس های باهوش و زرنگ بود توی کارش خیلی ماهر بود امیر جان من هر وقت هوش و زکاوت تو رو توی کار و ماموریت های پلیسی میبینم یاد محمد داداشم می افتم خیلی خلاصه میگم داداشم رد یکی از قاچاقچی های مواد مخدر رو زد و راپورتشون (گزارش) رو ب اداره داد و اونام دستگیر شون کردن از قضا........چند تاشون هنوز تحت تعقیب بودن و فهمیدن همه این بَلبَشو بگیر و ببند و دستگیری و مجازات و اینا همش زیر سر داداش منه............ خانم حاتمی:کشتنش شهیدش کردن ب همین راحتی... سر هنگ:توی خیابون ب زور سوار ماشین اش کردن بردنش بیابون....و..........................😔 ^خانم حاتمی عذر خواهی کرد و از جاش بلند شد و رفت...تحمل شنیدن شو نداشت انگار....سرخ شده بود...مث سالهای پیش سریع سرخ میشه...رفت تا دست و صورتش رو آبی بزنه... سرهنگ صدایی صاف کرد و ادامه داد: من همراه داداش محمدم وارد دانشگاه افسریه رفتم و قبول شدم و درس خوندم جدا از نسبتی ک بهم داشتیم خیلی دوسش داشتم بماند ک باعث شده بود ک از عشقم جدا بشم... هی هر روز و هر روز تلاش کردم پیشرفت کردم جنگیدم تا شدم سر هنگ کل این سالا میخواستم سر هنگ بشم و پرونده داداشم رو بگیرم دستم و بفهمم کدوم حروم زاده هایی داداش منو شهید کردن....تااینکه رسید ب این پروژه دستگیری بزرگترین باند قاچاقچی مواد مخدر...... رد شون رو زدم چند سالی بود ک توی اتریش لنگر انداخته بودند و پناه برده بودند ب حانیه گفتم قضیه رو خیلی بهم خورد خیلی داغون شد حق هم داشت پدرش رو خیلی دوست داشت اما توی نوزادی اش از دست داده بودش داوطلب شد بره اتریش اما اصرار داشت ب تو چیزی نگیم چون میدونست ک ماموریت خطرناکیه اونم ن داخل کشور،اتریش!!! حانیه عاشق انتقام از دشمنای باباش بود و همچنین نمیخواست جونت توی خطر بیفته و میدونست اگه اینجا باشی آینده پلیسی ات تضمینه اگه بری هم نابود میشه میدونست اگه بدونی نمیزاری بره! بخاطر همین قضیه بیماری رو کشید وسط من رفتم پزشکی قانونی و برگه جواب مثبت بیماری ام اس حانیه رو گرفتم و بهش دادم سعی کرد دلسرد کنه دلتو نمیدونست اگه بره دیگه کی برمیگرده شاید باید میرفت و دیگه هم بر نمیگشت! زمان اقامتش معلوم نبود دیدی ک خیلی هم طول کشید،پنج سال! نمیخواست جوونی تو سر این قضیه از بین بره و هدر بره این قضیه باعث شد که از خود گذشتگی کنه از خودش جونش جوونیش و ارزوهاش و عشقش بگذره... بره کمک نیرو ی پلیس اتریش و همکاری کنه باهاشون و قاتلای پدرش رو بفرسته همون جایی ک بهشون تعلق دارن این ماموریت، ماموریتی خطرناک و فوق محرمانه بود هیچ کس نباید میفهمید حتی تو امیر.... https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
2_144123984222437298.mp3
11.05M
حجت الاسلام سیداحمددارستانی🎤 داستان زیبا آقا ماشاالله کرمان ، 🇮🇷🏴🇮🇷🏴🇮🇷🏴 ذاکرین آل الله، گاهی از اینگونه داستانها درمجالس به نقل قول استفاده شود. 🌹اللّٰهمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّكَ ٱلْفَرَجَ🌹 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌷🥀🕊🌹🕊🥀🌷 ‍ یک روز جمعه رفتم گلستان نزدیکی های قبر که رسیدیم ، خنده ام گرفت . دیدم یکی آن جا نشسته است . با خودم گفتم این طرف از ما اهل حال تره ! سرش راپایین انداخته ، ذکر می گوید و اشک می ریزد . مرا که دید کنار را نشان داد گفت ، این جا را میبینی ؟! جای خوبی است ! خدا قسمت کنه خندیدم و به شوخی گفتم شما بشوید ، ما توی همین یک ذره جا از در می آییم . چشمانش زد و گفت دادی ! راوی : https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌹 لحظـــه ســر بر دامــان حضـــرت امیــــــر در شهدا ڪنار تابوت همسرم نشسته و چشم به او دوخته بودم. با این ڪه پیڪرش چند روز در آفتاب مانده بود ولی بـــوی خوشـــی از او به مشام می رسید. نور خیره ڪننده ای در چهره اش بود. تصور ڪردم این نــور بر اثر روشنایی نورافڪن هااست ولی وقتی به اطراف نگاه ڪردم حتی یڪ چراغ روشن ندیدم. شب ها با یاد پیڪــر غرقه به خونش می خوابیدم، تا این ڪه شبی علی به خوابم آمد، با تبسم همیشگی اش. با ناراحتی گفتم: با آن همه ترڪشی ڪه به شما اصابت ڪرده، حتما خیلی درد ڪشیده اید؟ گفت: من اصلا دردی احساس نڪردم. وقتی ترڪش به بدنم اصابت ڪرد، ســرم بر دامـــان حضرت امیـــر- علیه السلام- بود و حضرت رسول- صلی الله علیه و آله- در ڪنارم بودند، ظرف آبی همراه داشتند. از آن به صورتم پاشیدند. عطــری در فضا پراڪنده بود ڪه با استشمام آن به خواب عمیقـی فرو رفتم. نــوری ڪه دیدی از چهره ام می تابید، اثر آبــی بود ڪه رســول الله- صلی الله علیه و آله- به صورتم ریخته بودند. 📚 «روایت عشق، سیمین وهاب زاده مرتضوی، ص117 ( راوی همسر شهید ) "شهید غلامعلی ترڪ جوڪار "🌷 🕊 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─