#داستاݧ_شبانہ
❤عاشقانه_دو_مدافع ❤
#قسمت_پانزدهم
همیشہ ترس از دست دادنشو داشتم....
براے همیـݧ میترسیدم کہ اگہ بہ خوانوادم بگم مخالفت کنـݧ
ولے رامیـݧ درک نمیکرد ..
بهم میگفت دیگہ طاقت نداره.
دوس داره هرچہ زودتر منو بدست بیاره تا همیشہ و همہ جا باهم باشیم.
بهم میگفت کہ هر جور شده باید خوانوادمو راضے کنم چوݧ بدوݧ مـݧ نمیتونہ زندگے کنہ.
چند وقت گذشت اصرار هاے رامیـݧ و حرفایے کہ میزد باعث شد جرأت گفتـݧ قضیہ رامیـݧ و پیدا کنم.
یہ روز کہ تو خونہ با ماماݧ تنها بودیم تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم .
رفتم آشپزخونہ دوتا چایے ریختم گذاشتم تو سینے از اوݧ پولکے هاے زعفرانے هم ک ماماݧ دوست داشت گذاشتم ورفتم رومبل کناریش نشستم.
با تعجب گفت:
بہ بہ اسماء خانم چہ عجب از اوݧ اتاقت دل کندے.
چایے هم ک آوردے چیزے شده؟؟؟ چیزے میخواے؟؟
کنترل و برداشتم و تلوزیوݧ و روشـݧ کردم
با بیخیالے لم دادم ب مبل و گفتم وااااا ایـݧ چہ حرفیہ ماماݧ چے قراره بشہ؟
ناراحتے برم تو اتاقم.
ݧ مادر کجا؟؟ چرا ناراحت میشے تو ک همش اتاقتے اردلانم ک همش یا بیرونہ یا دانشگاه حالا باز داداشتو میبینیم ولے تو چے یا دائم تو اتاقتے یا بیروݧ چیزے هم میگیم بهت مث الاݧ ناراحت میشے.
پوفے کردم و گفتم ماماݧ دوباره شروع نکـݧ.
ماماݧ هم دیگہ چیرے نگفت
چند دیقہ بیـنموݧ با سکوت گذشت.
ماماݧ مشغول دیدݧ تلویزیوݧ بود
گفتم :
-ماماݧ؟؟؟؟
-بلہ؟؟؟؟؟
-میخوام یہ چیزے بهت بگم
-خب بگو
-آخہ....
-آخه چے ؟؟؟؟
-هیچے بیخیال
-ینے چے بگو ببینم چیشده جوݧ بہ لبم کردے .
-راستش.راستش دوستم مینا بود یہ داداش داره
-ماماݧ اخم کردو با جدیت گفت خب؟؟
-ازم خواستگارے کرده ماماݧ وایسا حرفامو گوش کـݧ بعد هرچے خواستے بگو گفتـݧ ایـݧ حرفا برام سختہ اما باید بگم اسمش رامیـنہ ۲۴سالشه و عکاسے میخونہ از نظر مالے هم وضعش خوبه منم هم
-تو چے اسماء؟؟
سرمو انداختم پاییـݧ و گفتم
-دوسش دارم
-ینے چے کہ دوسش دارے ؟؟؟ تو الاݧ باید بہ فکر درست باشے حتما باهم بیروݧ هم رفتیـݧ میدونے اگہ بابات و اردلاݧ بفهمن چے میشہ؟؟؟ اسماء تو معلوم هست دارے چیکار میکنے؟؟؟
-از جام بلند شدم و با عصبانیت گفتم چیہ چرا شلوغش میکنے ینے حق ندارم واسہ آیندم خودم تصمیم بگیرم.؟؟؟
-اخہ دخترم اوݧ خوانواده بہ ما نمیخورن اصلا ایـݧ جور ازدواج ها آخر و عاقبت نداره تو الاݧ باید بہ فکر درست باشے ناسلامتے کنور دارے
-ماماݧ بهانہ نیار چوݧ رامیـݧ و خانوادش مذهبے نیستن ، چون مسفرتاشون مشهد و غم نیست چوݧ مثل شما انقد مذهبے نیستـݧ قبول نمیکنے یا چوݧ مثل اردلاݧ از صب تا شب تو بسیج نیست؟؟؟
-ایـنا چیہ میگے دختر ؟؟خوانواده ها باید بہ هم بخورݧ..
حرفشو قطع کردم با عصبانیت گفتم ماماݧ تو نمیتونے منو منصرف کنـے ینے هیچ کسے نمیتونہ مـݧ خودم براے خودم تصمیم میگیرم ب هیچ کسے مربوط نیست..
سیلے ماماݧ باعث شد سکوت کنم
دختره ے بے حیا خوب گوش کـݧ اسماء دیگہ ایـݧ حرفا رو ازت نمیشنوم فهمیدے
بدوݧ ایـݧ کہ جوابشو بدم رفتم اتاق و در و محکم کوبیدم
بغضم گرفت رفتم جلوے آینہ دماغم داشت خوݧ میومد بغضم ترکید نمیدونم براے سیلے کہ خوردم داشتم گریہ میکردم یا بخاطر مخالفت ماماݧ
انقد گریہ کردم کہ خوابم برد فردا که بیدارشدم دیدم ساعت ۱۲ظهره و مـݧ خواب موندم. ماماݧ حتے براے شام هم بیدارم نکرده بود
گوشیمو نگاه کردم 10تا میسکال و پیام از رامیـݧ داشتم
بهش زنگ زدم تا صداشو شنیدم زدم زیر گریہ
ازم پرسید چیشده ??
نمیتونستم جوابشو بدم گفت آماده شو تا نیم ساعت دیگہ میام سر خیابونتوݧ
از اتاق رفتم بیروݧ هیچ کسے نبود ماماݧ برام یادداشت هم نذاشتہ بود
رفتم دست و صورتم و شستم و آماده شدم انقد گریہ کرده بودم چشام پف کرده بود قرمز شده بود
.رفتم سر خیابوݧ و منتظر رامیـݧ شدم
۵دیقہ بعد رامیـݧ رسید ....
#خانوم_علے_آبادے
#التماس_دعا_دوستاݧ
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#امین_کریمی_چنبلو
#قسمت_پانزدهم
#باشنیدن_نام_سوریه_ازحال_رفتم
🌟انگار داشتیم کَل کَل میکردیم!
نمیدانم غرضش از این حرفها چه بود. وسط حرفها، انگار که بخواهد از فرصت استفاده کند
🔹 گفت «راستی زهرا احتمالاً گوشیام آنتن هم نمیدهد.»
😕صدایم شکل فریاد گرفته بود.
🔸 داد زدم «آنتن هم نمیدهد! تو واقعاً 15 روز میخواهی بروی و تلفن همراهت آنتن هم نمیدهد؟»
🔹گفت «آره، اما خودم با تو تماس میگیرم نگران نباش...»
دلم شور میزد.
🔸گفتم «امین انگار یک جای کار میلنگد.جان زهرا کجا میخواهی بروی؟»
🔹گفت «اگر من الآن حرفی به تو بزنم خب نمیگذاری بروم. همش ناراحتی میکنی.»
دلم ریخت.
🔸گفتم «امین، سوریه میروی؟» میدانستم مدتی است مشغول آموزش نظامی است.
🔹گفت «ناراحت نشویها، بله!»
❌کاملاً یادم است که بیهوش شدم.
شاید بیش از نیم ساعت.
امین با آب قند بالای سرم ایستاده بود.
تا به هوش آمدم ،
🔹گفت «بهتر شدی؟»
تا کلمه سوریه یادم آمد، دوباره حالم بد شد. 🔸گفتم «امین داری میروی؟ واقعاً بدون رضایت من میروی؟»
🔹 گفت «زهرا نمیتوانم به تو دروغ بگویم. بیا تو هم مرا به با رضایت از زیر قرآن رد کن...
✳حس التماس داشتم ،
🔸گفتم «امین تو میدانی من چقدر به تو وابستهام. تو میدانی نفسم به نفس تو بند است...»
🔹گفت «آره میدانم»
🔸گفتم «پس چرا برای رفتن اصرار میکنی؟»
صدایش آرامتر شده بود، انگار که بخواهد مرا آرام کند.
🔹گفت «زهرا جان من به سه دلیل میروم.
🍃دلیل اولم خود خانم حضرت زینب (س) است.
دوست ندارم یکبار دیگر آنجا محاصره شود. ما چطور ادعا کنیم مسلمان و شیعهایم؟
🍃 دوم اینکه به خاطر شیعیان آنجا، مگر ما ادعای شیعه بودن نداریم؟ شیعه که حد و مرز نمیشناسد.
🍃سوم هم اینکه اگر ما نرویم آنها به این جا میآیند. زهرا؛ اگر ما نرویم و آنها به اینجا بیایند چه کسی از مملکت ما دفاع میکند؟»
💟تلاشهای امین برای راضی کردن من بود و من آنقدر احساساتی بودم که اصلاً هیچ کدام از دلایل مرا راضی نمیکرد.
🔸گفتم «امین هر وقت همه رفتند تو هم بروی. الآن دلم نمیخواهد بروی.»
🔹گفت «زهرا من آنجا مسئولم. میروم و برمیگردم اصلاً خط مقدم نمیروم.کار من خادمی حرم است نه مدافع حرم. نگران نباش.»
انگار که مجبور باشم ،
🔹گفتم «باشه ولی تو را به خدا برای خرید سوغات هم از حرم بیرون نرو!»
❌آنقدر حالم بد بود که امین طور دیگری نمیتوانست مرا راضی کند.
نمیدانم چگونه به او رضایت دادم.
رضایت که نمیشود گفت،
گریه میکردم و حرف میزدم،
دائم مرا میبوسید و
میگفت «اجازه میدهی بروم؟»
فقط گریه میکردم.....
😢حالا دیگر بوسههایش هم آرامام نمیکرد.
چرا باید راضی میشدم؟
امین،
تنهایی،
سوریه...
به بقیه این کلمات نمیخواستم فکر کنم...
تا همین جا هم زیادی بود!
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_پانزدهم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ...
بارفتن اون ، منم اشک هام سرازیر شد .
آنالی...
کمرم خم شده بود ولی نباید میشکستم ...
نباید سوژه کل دانشگاه میشدم ...
به سرعت از دانشگاه بیرون زدم ...
مقصدم رو نمی دونستم ...
فقط می دونستم باید برم
باید برم جایی تا افکارمو جمع و جور کنم ...
به خودم که اومدم دیدم شب شده و من جلوی مسجد امام علی(ع) هستم .
حرصی از خودم ، کارها و گند های پی در پیم ،پام رو روی پدال گاز تا آخر فشار دادم و ماشین از جا کنده شد ...
با حال خرابی به خونه رسیدم ...
بدون بردن ماشین به داخل پارکینگ رفتم بالا ...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
بسم رب العشق
#قسمت_پانزدهم - 😍 #علــــــــــمدارعشـــــــــق😍#
سوار اتوبوس شدیم
به طوری اتفاقی من و زهرا کرمی کنارهم قرارگرفتیم
زهراشروع کرد به حرف زدن
منو شما چندتارتبه باهم فرق داریم
بله میدونم
اسم من زهراست
منم نرگس ساداتم
ای جانم ساداتی
میگم نرگس بااونکه مانتویی چقدرباحجابی
ممنونم زهراجان
شروع کردیم به حرف زدن
باهم دوست شدیم
زهرا اینا ۴ تابچه بودن
مرتضی- مجتبی- فاطمه - زهرا
پدرزهرا جانباز جنگ بود توعملیات کربلای۵ جانبازشده بود
چندساعت بعد رسیدیم دریا
همه کنارهم آب بازی میکردن
ولی من تنها روی یه تخت سنگ نشسته بودم و به دریا نگاه میکردم
چندمتر اون طرف تر
زهرا و برادرش باهم آب بازی میکردن
زهرا باحجاب کامل و برادرشم با لباس یقعه طلبگی
معلوم بود خیلی باهم صمیمی بودند
تا آقای صبوری همکلاسیمون رفت سمت آقای کرمی
زهراهم اومد پیش من
نرگس پاشو بیا بریم صدف جمع کنیم
باشه
ناهار منو زهرا باهم خوردیم
بعداز ناهار به سمت ویلا راه افتادیم
ویلای ما تا ویلای آقایون ۳۰۰ متری فاصله داشت
فضای ببینشم یه جنگل سرسبز بود
منو نرگس
یه دخترخانمی به اسم مرجان رفیعی باهم تو یه اتاق بودیم
مرجان دخترکاملا بی حجاب بود
من که انقدر خسته بودم بدون شام خوابیدم
فردا صبح بعداز صبحونه
زهرا اعلام کرد داریم میریم بازارمحلی
اما خانمها حواسشون باشه از کاروان جدانشن
منو- زهرا کنارهم راه میرفتیم خرید میکردیم
چشمام خورد به یه دست فروش که لباس محلی میفروخت
چهاردست خریدم برای خودم - نرگس سادات- رقیه سادات و زن سیدهادی خریدم
بعدازظهر بعدازنماز صرف ناهار یه مقداری استراحت
به سمت چندتا امامزاده که تا ویلاساعتی فاصله داشتن حرکت کردیم
من هم طبق معمول به حرمت مکانی که قراربود بریم چادر سر کردم
روز سوم اردومون درشمال
رفتیم تلکابین سواربشیم
تعداد دخترا ۳۰ نفر بود و تو کابین ۶ تا خانم سوارشدیم
عصری ساعت ۴ بعدازظهر به سمت مشهدالرضا حرکت کردیم
نویسنده بانـــــــــــو ..........ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
بسم رب العشق
#قسمت_پانزدهم -
😍 #علــــــــــمدارعشـــــــــق😍#
سوار اتوبوس شدیم
به طوری اتفاقی من و زهرا کرمی کنارهم قرارگرفتیم
زهراشروع کرد به حرف زدن
منو شما چندتارتبه باهم فرق داریم
- بله درسته:)
-اسم من زهراست
-منم نرگس ساداتم
- ای جانم ساداتی !
میگم نرگس بااینکه مانتویی هسای چقدرباحجابی
-ممنونم زهراجان 😊
شروع کردیم به حرف زدن
باهم دوست شدیم
زهرا اینا ۴ تابچه بودن
مرتضی- مجتبی- فاطمه - زهرا
پدرزهرا جانباز جنگ بود توعملیات کربلای۵ جانبازشده بود
چندساعت بعد رسیدیم دریا
همه کنارهم آب بازی میکردن
ولی من تنها روی یه تخت سنگ نشسته بودم و به دریا نگاه میکردم
چندمتر اون طرف تر
زهرا و برادرش باهم آب بازی میکردن
زهرا باحجاب کامل و برادرشم با لباس یقعه طلبگی
معلوم بود خیلی باهم صمیمی بودند
تا آقای صبوری همکلاسیمون رفت سمت آقای کرمی
زهراهم اومد پیش من
نرگس پاشو بیا بریم صدف جمع کنیم
باشه
ناهار رو منو زهرا باهم خوردیم
بعداز ناهار به سمت ویلا راه افتادیم
ویلای ما تا ویلای آقایون ۳۰۰ متری فاصله داشت
فضای ببینشم یه جنگل سرسبز بود
منو نرگس
یه دخترخانمی به اسم مرجان رفیعی باهم تو یه اتاق بودیم
مرجان دخترِ خیلی کم حجابی بود
من که انقدر خسته بودم بدون شام خوابیدم
فردا صبح بعداز صبحونه
زهرا اعلام کرد داریم میریم بازارمحلی
اما خانمها حواسشون باشه از کاروان جدانشن
منو- زهرا کنارهم راه میرفتیم و خرید میکردیم
چشمام خورد به یه دست فروش که لباس محلی میفروخت
چهاردست خریدم برای خودم - نرگس سادات- رقیه سادات و زن سیدهادی 👚👚👘
بعدازظهر بعدازنماز و صرف ناهار یه مقداری استراحت کردیم بعد
به سمت چندتا امامزاده که تا ویلا یه ساعتی فاصله داشتن حرکت کردیم
من هم طبق معمول به حرمت مکانی که قراربود بریم چادر سرم کردم :)
روز سوم اردومون درشمال
رفتیم تلکابین سواربشیم
تعداد دخترا ۳۰ نفر بود و تو کابین ۶ تا خانم سوارشدیم
عصری ساعت ۴ بعدازظهر به سمت مشهدالرضا حرکت کردیم
#رمان_خوان
#پاتوق_رمان
#علمدارعشق❤️
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
💐بسم رب الشهدا و الصدیقین💐
#هنوز_سالم_است
#قسمت_پانزدهم
بچههای لشکر علی بن ابی طالب باید از رود خیّن می گذشتند.
عرض زود تقریبا بیست متر ، عمقش هم تا پنج متر می رسید .
عراق تمام عرض رود را پر از سیم خاردار ، مین و خورشیدی کرده بود.😱
حاشیه ی رودخانه را هم تا یک کیلومتر ، تبدیل کرده بود به میدان مینی عجیب و وحشتناک ،😔 بالای پدی هم که بعد از رود بود ، تیربار ها و دوشکاهایی جار گذاشته بود که کاملا به بچهها مسلط بود .😢😓
غواص ها نتوانستند از این موانع سخت بگذرند و عراقی ها که آمادگی کامل داشتند ، آتش بسیار سنگینی روی سر بچهها ریختند .☄🔥
غواص ها زمین گیر شده بودند . در این میان یک ترکش بزرگ روزی محمدرضا شد .😢😢
ترکش ، شکم محمدرضا را پاره کرد 😱و او را از تک و تا اندخت .خون زیادی ازش می رفت ناگهان همه از شنیدن پیغام جا خوردند😳 : « باید به عقب برگردید ! 🙄»
زخمی وشهید زیاد بود 😔😭.
اوضاع حسابی بهم ریخته بود . فرماندهان برای نجات جان بچهها دلهره داشتند. بعثی ها بی پروا همه را به گلوله می بستند.😡😒
یکی از بچهها ؛ « یا علی »گفت و محمدرضا را به دوش گرفت .
به سختی قدم بر می داشت . محمد رضا اصرار کرد که او را بگذارد و برود😲😔 ؛ از بقیه ی بچهها عقب مانده بودند .
کنار یک کانال چند زخمی دیگر هم بر زمین مانده بودند . همه را آنجا گذاشته بودند به امید فردا که برگردند و عراقی ها را عقب برانند و دوستان زخمی شان ببرند.
بچه ها با دل های سوزان💔 چشمان اشک بار از یک دیگر جدا می شدند
🥺😭.بچه ها دوباره آمدند و عراقی ها را عقب زدند،اما نه از محمدرضا خبری بود،نه از زخمی های دیگر.😯😦
وقتی عراقی ها آمدند محمدرضا وبقیه زخمی ها را به پشت ایفا پرت کردند.
😢😢
درد چنان در بدن محمدرضا پیچید که بیهوش شد .از صدای ناله وذکر به هوش آمد.
ماشین بی توجه به ناله مجروحان به سرعت در جاده های خاکی پیش می رفت.😒😒
تابرسند بیمارستان،چند بار از شدت دردبیهوش شد وبه هوش آمد.😓😓
خونی که از زخمش میرفت تشنه اش کرده بود وحس می کرد سردش است.
روی برانکارد خوابیده بود و هنوز از زخمش خون می آمد درد آنقدر پر زور می آمد و می رفت که گاهی بی تابش می کرد و از هوش می بردش.😭😭
گرسنه بود ،اما تشنگی معده و روده اش را به هم می پیچاند.آب می خواست ،
با اینکه میدانست برای زخمش خوب نیست .😔😔
عراقی هابه مجروح ها رسیدگی نمی کردندباز جویی و تحقیر و شکنجه بچه ها را از همان جا شروع کرده بودند 🤦♀.
با لگد به زخم بچه ها می کوبیدند 😡تا به امام ناسزا بگویند😳 .بچهها ، دهان دوخته بودند لب هاشان را از درد می گزیدند و از هم باز نمی کردند .😑😐🙅♂
وقتی سرباز عراقی با لگد کوبید به شکم محمدرضا، محمد رضا فریاد کشید🗣
« مرگ بر صدام 😂» « مرگ بر صدام !»
عراقی ها ماتشان برد . مانده بودند که چه کنند . با پوتین توی دهانش کوبیدند . 😡😟دندان محمدرضا شکست و دهانش پر از خون شد .
لب باز کرد و پشت سر هم فریاد زد
« مرگ بر صدام!» « مرگ بر صدام😳»
عراقی ها که دیدند حریف محمدرضا نیستند رنگ پریده از اتاق بیرون رفتند 😏😒
ادامه دارد ....
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_پانزدهم
من هنوز روی صندلی نشسته بودم
ک بلند شد و کیفشو گذاشت رو دوشش
و تا میخواست بره
از کیفش کشیدم و مجبور ب نشستنش کردم و گفتم:باید باهم حرف بزنیم
خود بی همه چیزش:من با شما حرفی ندارم اقای عطایی
من:خانم حاتمی!بحث خصوصی نیست که شما حرف داشته باشیدیا نه من میخام در مورد کار حرف بزنم!
خود بی همه چیزش شونه ای بالا انداخت و گفت:که اینطور!نیم ساعت!
^چشم غره ای بهش رفتم😒
خانم خانما برامن ساعت و وقت تعیین میکنن!
رفتیم روبرو ک ی کافی شاپ باحال بود
یک ربعی بی حرف ب هم خیره نگاه میکردیم.....که گفتم:معذرت میخوام....
نباید سرت داد میزدم.....
خود بی همه چیزش خندید و گفت:من به کارا وحرفات عادت کردم امیر.....ولی میدونی چی قلب منو ب درد می اره؟اینکه وقتی میگم من و عاشق اون مجرم خلافکار نیستم باورت نمیشه😒انگار یادت رفته که
من برای اون بازی میکنم هان؟ خودم دارم هرروز بهش نزدیکترو نزدیکترمیشم تا از خودش و همکاراش اطلاعات کسب کنم.....
نه اینکه عاشقش بشم!
هر چی هم میگم به سرهنگ که این بازی رو تموم کنه میگه نه...
ما دست کم گرفتیمشون!
ببین امیر من فقط ی بار عاشق شدم!
ک الانم مث اهو تو گل گیر کردم!
^بلند شد و در حالی ک داشت میرفت گفتم:ینی پشیمونی که عاشقمی؟
خود بی همه چیزش: اره بد جوری
اشتباه بزرگی کردم اصلا وارد این بازی شدم!حس منم به غلامی فقط ی وابستگیه!چون هرچی باشه دیگه شوهر شرعی قانونیمه دیگه
مگه نه😏
و رفت.....راست میگفت.....
دیگع هم حرفی نداشتم....
به سمت خونه حرکت کردم....و ایفونو زدم که ارزو برداشت:کیع؟
من:منم منم مادرتون!
لوس نشو درو باز کن!
ارزو:از کجا معلوم ک تو اقا جنه نباشی که تو بدن امیری و داری اونو کنترل میکنی هان؟
من:ارزو😡
خندید و ایفونو زد
انقدر بی اعصاب بودم که طاقت نداشتم جواب ارزو رو بدم و باهاش بحث کنم
رفتم بالا و سلام کردم و جواب گرفتم
ارزو توی سالن داشت فیلم میدید و مادر هم خواب بود و پدر هم سر کار!
رفتم تو اتاقم و لباسمو عوض کردم
و خوابیدم امشب مهمووووونی دعوتیم😏نباید خسته بنظر برسم!
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
9.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◉━━━━━────
↻ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ⇆
•[ 📹 #انیمیشن •]
🔻ماجراهای سیامک و برانداز
😂🔞 ازی آمریکاییا
آبی بره ما گرم نمیشه!
#قسمت_پانزدهم
🔖 #طنز_سیاسی
🇮🇷 #اغتشاشات #آمریکا
🖇 #تبیین #جهاد_تبیین #ثامن
#لبیک_یا_حسین
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
زمان:
حجم:
803.2K
📚#ادبستان_کساء
💐هفتاد نکته تربیتی از حدیث شریف کساء
نکات تربیتی حدیث کساء
#قسمت_پانزدهم:
۲۱-توجه به فضای اختصاصی همسر و بیان آنها
#جهاد_تبیین
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
🇮🇷این عمار🇮🇷
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
زمان:
حجم:
608.5K
#جهادامیدآفرین
#قسمت_پانزدهم
راه حل پایان مشکلات کشور:
تولید در جمهوری اسلامی:
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
زمان:
حجم:
1.89M
#قسمت_پانزدهم
🔰 ادامه علل و عوامل پیروزی و شکست نهضتها
☀️ضرورت توجه به عامل مردمی
🍁چه شد قوم حضرت موسی با وجود پیروزی دوباره سقوط کرد؟
🍂با توجه به جذب روشمند مردم از جانب پیامبر (ص) حتی در مقاومت سخت در شعب ابی طالب که در ۹۴حمله شرکت کردند انقلاب راه جاهلیت را در پیش گرفت؟
🥀📣وبانوی عالمیان در این باره چه فرمودند؟
🎙ر.#فنودی
#غزه
#مظلوم_مقتدر
#انتقام
#غیرقابل_ترمیم
#طوفان_الاقصی
#اقتدار
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
زمان:
حجم:
1.92M
#قسمت_پانزدهم
#امه_واحده
👌نکته مهم در داستان حضرت موسی و خضر
✅در عدم نگاه در لحظه
✅بلکه نگاه تمدنی و آینده نگری داشتن
💐ان شاءالله #ادامه صوت های #امه_واحده به بعد از برگشت از سفر #اربعین به شرط حیات
الان درراه، و دعای گوی عزیزان
🎙ر.فنودی
#سنصلی_فی_القدس
#الیوم_یوم_الانتقام
#جهاد_تبیین
#ایران_قوی_بااتحاد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار