بسم اللہ...🕊
°
#پابهپایمجنون
#قسمت_سی_و_یکم
°
با صدای آلارم گوشی چشمانم را باز کردم. خورشید توی اتاق میتابید.
از روی تخت بلند شدم. دست و رویم را شستم و به آشپزخانه رفتم. میلی به خوردن صبحانه نداشتم. یک فنجان چای ریختم و نوشیدم.
به ساعت روی دیوار نگاه کردم. تا هفت و نیم چیزی نمانده بود. سریع لباس فرم مدرسه را تن کردم و وسایلم را داخل کولهی مشکیام ریختم. جلوی آینه ایستادم. چادرم را سر کردم و مقنعهام را مرتب. در ورودی را باز کردم. کتانیهایم را برداشتم و مشغول پوشیدنشان شدم که بابا با چشمان خواب آلود آمد.
_بریم
_خودم میرم
_بازم تعارف؟
بیچاره نمیدانست مقاومت است برای تنهایی و فکر و خیال نه تعارف!
من را تا مدرسه رساند و خودش هم به محل کارش رفت. وارد مدرسه شدم و بعد از برنامهی صبحگاهی، به کلاس رفتیم.
روز خسته کنندهای بود. امتحان ادبیات داشتیم و یک خط هم نخوانده بودم. برگهها که پخش شد، با دهان باز به سوالها نگاه میکردم. سوالها برایم عجیب و غریب میآمدند. چیزهایی که از قبل یادم بود را نوشتم و برگهی تقریبا سفیدم را تحویل دادم. بیرون از کلاس ایستادم تا بقیه هم تستشان را بدهند. پرستش بعد از من تمام را کرد و از کلاس بیرون آمد. در این مدت سرد شده بود. کمتر سمتم میآمد، کمتر به حرفم میکشید، کمتر زنگ میزد.
چشمانش از روی صورتم رد شد و بیتوجه رفت و روی پلهها نشست. مردد کنارش رفتم و نشستم.
_پرستش؟
نگاهم کرد.
_خوبی؟
_نه!
سرم را پایین انداختم و گفتم: چرا؟
_درگیرم. با خودم، با مامان و بابام. ذهنم خیلی شلوغه!
_واسه چی؟
_یعنی نمیدونی؟
شانههایم را بالا انداختم.
#الهه_اسلامی
°
[کپی، انتشار و حتی ذخیرهی داستان، حرام]
°
@az_jense_man
★واسه اینکه زندگیت رشد کنه،
باید دغدغههات رشد کنن!
و واسه این که دغدغههات رشد کنن،
باید درد بِکشی...🌱
@az_jense_man
بسم اللہ...🕊
°
#پابهپایمجنون
#قسمت_سی_و_دوم
°
_ترلان چرا این روزا انقدر درهم برهمه؟ چرا همه چی قاطی شده؟
پوفی کردم.
_خودمم نمیدونم!
_این روزا مامان و بابام حالشون خیلی گرفته است. به خاطر تو!
دلم لرزید.
_ترلان نمیدونم باید چی کار کنم. خوشحال باشم خواهرمی، ناراحت باشم دوری از ما... نگران حال و روزت باشم، نگران خودم باشم... نمی دونم ترلان، اعصابم داغونه!
دست لرزانم را جلو بردم و دستش را گرفتم.
_نگران هیچی نباش. زندگیتو بکن. انگار نه انگار ترلانی هست.
جدی نگاهم کرد.
_ترلان داری شورشو در میاری دیگه!
حق به جانب گفتم: من؟ چرا اون وقت؟
_ترلان بیا و فراموش کن همه چیزو. بذار همه مثل قبل بشن.
ابروهایم در آغوش هم فرو رفتند.
_من نمیذارم همه مثل قبل بشن؟
_انکار نکن خیلی از آشفتگیامون به خاطر تو و حالته!
تند شدم.
_تو منو مسبب همه چیز میدونی؟ خیلی بی انصافی پرستش! از تو انتظار نداشتم.
_آره! چون به خاطر تو حال مادرجون بده، حال مامان و بابام بده، حال عمو و زنعمو بده، حتی شاید... شاید حاج بابا...
نفسم بند آمد. قلبم از تپیدن باز ایستاد. تنم لرزید!
_پرستش... پرستش تو...
تکههای قلبم ذوب شدند، آب شدند و از گوشهی چشمم بیرون چکیدند.
بلند شدم و چند قدم بیشتر از پرستش دور نشده بودم که صدای هق هقش بلند شد.
_ترلان منو ببخش! به خدا حالم بده! دارم دق میکنم!
#الهه_اسلامی
°
[کپی، انتشار و حتی ذخیرهی داستان، حرام]
°
@az_jense_man
ای هشام!
اگر در دست تو گردویی بود و مردم گفتند مروارید است، سودی به حال تو ندارد.
درحالیکه تو خود میدانی که آن گردو است.
و چنانچه آنچه در دست تو است مروارید باشد ولی مردم بگویند گردو است، این گفتهی مردم نیز زیانی به تو نمیرساند.
درحالیکه خود میدانی که آنچه در دست داری، مروارید است!
[توصیهی امام کاظم(علیهالسلام) به هشامبنحکم]
#نور
@az_jense_man
بسم اللہ...🕊
°
#پابهپایمجنون
#قسمت_سی_و_سوم
°
بابا جلوی در خانهی خانم صادقی نگه داشت. از بابا خداحافظی کردم و به سمت در رفتم. قبل از اینکه زنگ را بزنم در باز شد.
_عه ترلان، سلام!
_سلام. خوبید؟
_سلام دخترم. خوش اومدی. چه بی خبر!
_ببخشید. یهویی شد. قصد مزاحمت نداشتم.
_این چه حرفیه. داشتم میرفتم خرید.
کلید خانه را مقابلم گرفت و گفت: برو تو. منم تا نیم ساعت، یه ساعت دیگه میام.
با شرم کلید را گرفتم و وارد خانه شدم. چادرم را در آوردم و روی مبل انداختم. خودم هم نشستم. چند دقیقه ای که گذشت، حوصلهام سر رفت. کتابی از کیفم در آوردم و بی هدف ورق زدم که یکهو صدای باز و بسته شدن در و پشت بندش صدای مردانهای در خانه پیچید.
_صابخونه؟ نیستی؟
با ترس چادرم را روی سر انداختم. لرز گرفتم. این دیگر که بود؟!
جوان قد بلند و چهارشانهای وارد خانه شد. پشتش به من بود. چند قدمی به طرف اتاقها برداشت که از دهنم پرید: سلام!
به طرفم برگشت. با چشمان گرد شده نگاهم کرد. چند قدمی جلو آمد و مقابلم ایستاد. نفسم در نمیآمد.
_تو دیگه کی هستی؟
_خود... خود شما کی هستید؟
به چشمانم زل زد.
_فکر نمیکردم برای اومدن به خونهی خودم باید از شما اجازه بگیرم!
چشمانش را ریز کرد.
_مامانم کو؟
_مامانتون کیه؟
آنقدر ترسیده و هول کرده بودم که عقلم به جایی قد نمیداد.
در باز شد و صدای خانم صادقی زودتر از خودش آمد.
_ترلان جان ببخش تنهات گذاشتم...
با دیدن من و مردی که کنارم ایستاده بود حرفش نیمه ماند. نگاهش خیرهی مرد شد و اشک در چشمانش نشست.
_سبحان!
#الهه_اسلامی
°
[کپی، انتشار و حتی ذخیرهی داستان، حرام]
°
@az_jense_man