eitaa logo
از جنسِ من🕊
247 دنبال‌کننده
176 عکس
20 ویدیو
7 فایل
• از جنسِ من براے او... تو نیز بخوان :) • [مجری، گوینده و نویسنده‌] • من: @Elahe_Eslami پیام ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/17360051554497
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم اللہ...🕊 ° ° چترم را باز کردم و بالای سر گرفتم. پا در پیاده رو گذاشتم. دانه‌های باران روی چتر می خوردند. هوا سوز داشت. پاییز نفس‌های آخرش را می کشید و داشتیم به آغوش سرد زمستان می‌رسیدیم. به آرامی از کوچه پس کوچه ها گذشتم و به ایستگاه مترو رسیدم. چترم را بستم و وارد ایستگاه شدم. جمعیت زیادی منتظر قطار بودند. چند دقیقه ای که گذشت، قطار آمد و جمعیت به طرف درهایش هجوم بردند. از کنار خانم های پیر و جوان گذشتم و گوشه ای ایستادم. تکیه ام را به شیشه دادم و به لبه‌ی پایین چادرم چشم دوختم. خیس و گلی شده بود. باید کتاب می‌خریدم. کتاب هایی که خانم صادقی پیشنهاد داده و گفته بود کاربردی‌ هستند. با اینکه شوقی نداشتم اما مخالفت نکردم. حال و حوصله‌ی نصیحت نداشتم و از طرفی خبرها به گوش مامان و بابا می‌رسید. چند کتابخانه را گشتم و بالاخره در یکی از مغازه‌ها کتاب‌ها را پیدا کردم. خریدم و در کوله‌ام جا دادم. هوا خیلی گرفته بود و ابرهای سیاه روی زمین سایه انداخته بودند. دوست داشتم بیشتر بیرون بمانم و قدم بزنم اما ساعت یادآوری می کرد که چیزی تا غروب و تاریک شدن هوا نمانده. به ایستگاه مترو رفتم و به محله‌ی خودمان برگشتم. نزدیک کوچه‌مان بودم که صدای اذان از مسجد محله بلند شد. راهم را به طرف مسجد کج کردم و در همان حین پیامی برای مامان فرستادم. _برای نماز می‌رم مسجد دوست نداشتم بیشتر از این آزارشان بدهم. گناه که نکرده بودند! قرار نبود تقاص بچه دار نشدنشان را با اذیت‌ها و بدخلقی‌های من بدهند! ولی من مجبور بودم بسوزم و بسازم. سرنوشتی بود که برایم مقدر شده و کاری هم از دستم بر نمی‌آمد. می‌ترسیدم این همه فکر و خیال و تلنبار کردن غصه‌ها آخر از پا درم آورد! وضویم را گرفتم و داخل صحن رفتم. کفش‌هایم را در آوردم و در جا کفشی گذاشتم. وارد مسجد شدم. عطر خنکی زیر بینی‌ام پیچید و آرامشی در قلبم جوانه زد. کنار خانم جوانی نشستم. جانماز کوچک نقره‌ای‌ رنگم را از کوله بیرون آوردم و مقابلم باز کردم. هدیه‌ی حاج بابا بود. از مکه برایم آورده بود! قلبم تیر کشید. چند دقیقه‌ای طول کشید تا نماز شروع شود. قامت بستم. _الله اکبر ° [کپی‌، انتشار و حتی ذخیره‌ی داستان، حرام] ° @az_jense_man
خدایا شکرت! که می‌تونیم ببینیم...🌾 @az_jense_man
I lived in books more than i lived anywhere else. من بیشتر از هرجایی در کتاب‌ها زندگی کرده‌ام :) @az_jense_man☁️
بسم اللہ...🕊 ° ° چند دقیقه ای می شد از دنیا و غم‌هایش جدا شد و دل داد به خدایی که تک تک اتفاق‌های زندگی‌مان را با حکمتی بر سر راهمان گذاشته. نفس کشیدم. چند دقیقه‌ای که نماز طول کشید را واقعا نفس کشیدم. نماز که تمام شد تسبیح دانه نقره‌ای را از کنار مهرم برداشتم. _الله اکبر... الله اکبر... تسبیحات حضرت فاطمه(س) را که تمام کردم از مسجد بیرون زدم. هوا کاملا تاریک شده بود. به خانه که رسیدم، سکوتش ترس به جانم انداخت. نه خبری از بابا بود، نه مامان. به اتاق رفتم و لباس‌هایم را با تیشرت و شلواری عوض کردم. کتاب‌های جدید را هم به کتابخانه اضافه کردم و پشت میز مطالعه نشستم. همان لحظه صدای باز و بسته شدن در و پشت بندش صدای بابا آمد. _ترلان، بابا، خونه ای؟ صدایم را بلند کردم. _بله به اتاق آمد. نایلونی دستش بود که دو ظرف غذا داخلش قرار داشت. _شام گرفتم. تا لباسامو عوض می‌کنم میزو بچین. مامانت امشب شیفته. درگیری‌ها، تاریخ و روز و ترتیب شیفت‌‌های مامان را از ذهنم پاک کرده بود!  بلند شدم و نایلون را از دستش گرفتم. به آشپزخانه رفتم. بشقاب و قاشق و چنگالی روی میز گذاشتم و پارچ دوغ را هم از یخچال بیرون کشیدم. بابا که آمد با تعجب به میز نگاه کرد. _چرا یه بشقاب؟ _من میل ندارم. شما شامتونو بخورید. _دوست دارم شاممو با دخترم بخورم. نمی‌دانم چرا انقدر نسبت به این کلمه‌ها حس بدی داشتم: دخترم، مامان، بابا! انگار مقابلم رنگ باخته بودند. متنفر بودم از این عنوان‌های مسخره. کلافه‌ام می‌کردند چیزهایی که من را یاد بدبختی‌هایم می‌انداخت. _یه کم درس دارم، شما بخورید منم بعدا می‌خورم. _بدون شام نمی‌ذارم بری سراغ درس! ° [کپی‌، انتشار و حتی ذخیره‌ی داستان، حرام] ° @az_jense_man
خدایا شکرت! برای امنیتمون و مردانی که حاضرن پاش خون بدن... :) @az_jense_man
دیروز استادم می‌گفت به هر موفقیتی که رسیدم، یه نفر حتی یه تبریک خشک و خالی هم نگفت! ولی کافیه زمین بخورم، همه می‌ریزن دورم ببینن چه خبره... @az_jense_man
از جنسِ من🕊
دیروز استادم می‌گفت به هر موفقیتی که رسیدم، یه نفر حتی یه تبریک خشک و خالی هم نگفت! ولی کافیه زمین ب
داشتم به این فکر می‌کردم که مگه ما اشرف مخلوقات خدا نیستیم؟ مگه خدا از روح خودش در ما ندمیده؟ پس چرا وقتی روح من یه قطره از دریای بی‌نهایت خداست، انقدر محدود فکر می‌کنم؟ انقدر محدود زندگی می‌کنم؟ چرا خودمونو گسترش نمی‌دیم؟ چرا به اندازه‌ی روحمون وسیع نمی‌شیم؟ مگه چی می‌شه از حالِ خوبِ بقیه خوشحال بشیم و از غمش ناراحت؟ کارِ سختیه؟! @az_jense_man🌱
از جنسِ من🕊
داشتم به این فکر می‌کردم که مگه ما اشرف مخلوقات خدا نیستیم؟ مگه خدا از روح خودش در ما ندمیده؟ پس چرا
حیف نیست روحمونو تا حدی تنزل بدیم که درگیر حسادتای الکی و بچگانه بشه؟ که از زمین خوردن دیگران کیف کنه؟ آدما نون قلبشونو می‌خورن... :) و ما برای کارای مهم‌تری اینجاییم!!🕊 @az_jense_man
خیلی پیشنهاد می‌کنم دیوانگی رو ببینید!
بسم اللہ...🕊 ° ° بالاجبار بشقاب و قاشق و چنگالی برای خودم آوردم و پشت میز نشستم. او هم رو به رویم نشست. غذاها را توی بشقاب‌ها خالی کرد و یکی را مقابلم گذاشت. _بفرمایید تشکری کردم و بی میل چند قاشقی از برنج و مرغم خوردم. بابا با ولع می‌خورد. به نظر گرسنه می‌رسید. _اوضاع درس چطوره؟ خانم صادقی خوب باهات کار می‌کنه؟ راضی هستی؟ _بله. خوبه. _خداروشکر. تقریبا شیش هفت ماه به کنکور مونده. ببینم دخترم چی کار می‌کنه! لبخندی برای دلخوشی‌اش زدم. _فردا می‌خوایم بریم خونه‌ی حاج بابا. تو نیا. برو پیش خانم صادقی. آرام پرسیدم: چرا؟ _تازه داری رو به راه می‌شی. میای دوباره حالت بد می‌شه. اوضاع و احوال خونه‌ی اونا هم که در هم برهمه. جرعه‌ای از دوغ نوشیدم. _باز هر طور راحتی ولی نظر من اینه که نیای. چیزی نگفتم و به غذا خوردن بابا چشم دوختم. خیلی سریع غذایش را تمام کرد و به اتاق رفت. بشقاب تقریبا پرم را برداشتم و غذایش را توی ظرف کوچکی ریختم و داخل یخچال گذاشتم. ظرف‌های خالی را توی سینک ظرفشویی ریختم و به اتاق رفتم. چراغ را خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم. بابا راست می‌گفت. جو خانه‌ی حاج بابا خیلی سنگین شده بود. غم از در و دیوارش می‌بارید. چشمانم را بستم و آرام آرام غرق خواب شدم. ° [کپی‌، انتشار و حتی ذخیره‌ی داستان، حرام] ° @az_jense_man
خدایا شکرت! برای ضربان منظم قلبمون❤️ @az_jense_man