فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گاهی میشود ازگااااوهم آدرس پرسید !😜😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فریبا انیسی:
این زن ترکیهای وقتی رفتن نجاتش بدن ، تا وقتی بهش حجاب نرسوندن از زیر آورها بیرون نیومد 😍👏👏
الهی عاقبت بخیر بشن
⚠️ خطرات در گام دوم بیشتر است
طبق سنت الهی، [در گام دوم، با این چالش مواجه هستیم که]، هر وقت نعمتی فراوان و زمینه رشدی فراهم میشود، متقابلاً خطر هم در مقابل آن رشد میکند تا زمینه انتخاب فراهم باشد. امروز هم در مقابل زمینههای رشد و ترقی که عمدتاً به برکت امام و یاران مخلص او فراهم شده، بعضی خطرها هم رشد کرده؛ به خصوص خطراتی که متوجهِ امور فرهنگی، معنوی و اعتقاداتِ دینی ماست
🔺️
جمعـههایـیکـهنبـودیبـهتفریـحزدیـم
مـافقـطدرغـمهجـرانتـوتسبیـحزدیـم 💔
نوه شهید بروجردی: اسم دهه هشتادیها بد دررفته!
🔹محمد بروجردی، بازیگر فیلم «غریب»: توصیه من این است که هر حرفی را نباید بزنیم. قبل از حرف زدن یا پست گذاشتن در ایستاگرام باید یک فکر و مطالعهای داشته باشیم.
🔹سمیه بروجردی دختر شهید بروجردی: شهید بروجردی معتقد بود سرباز امام است و باید خرج امام شود.
🔹فیلم «غریب» شاید یک تلنگری باشد که هم هنرمندان ما زندگینامه شهید را کاملتر بسازند و هم جوانان ما زندگی شهید را مطالعه کنند.
#فجر۴۱
اخبار داغ
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_هفتاد_و_پنج
با دستان لرزان گوشی را در میآورم. راست میگوید، یک پیام دارم. چقدر ترسناکند آدمهایی که همه چیز را میدانند!
پیام را باز میکنم؛ از طرف لیلاست و فقط یک جمله نوشته:
-به ارمیا اعتماد کن.
انگشتم را به دندان میگیرم. لیلا ارمیا را از کجا میشناسد؟ مثل یک حیوان گوش مخملی در گِل ابهام گیر کردهام.
میپرسم:
-تو اینا رو از کجا میدونی ارمیا؟
-به موقعش میفهمی. الان فقط ازت میخوام بهم اعتماد کنی.
مثل دختربچه ای که به پدرش شکایت میکند میگویم:
-زندایی راشل چند روز پیش بهم گفت برم خونه شون. اونجا بهم گفت از آریل فاصله بگیرم. گفت آریل نامرد و دروغگوئه اما نمیدونستم منظورش چیه...
ارمیا با شنیدن این جملات بهم میریزد و موهایش را چنگ میزند:
-مامان با تو حرف زد؟ چیا گفت بهت؟
-نمیدونم. نفهمیدم درست. میگفت قبل اینکه بیام اینجا، مامانم و دایی درباره من حرف زدن و نقشه کشیدن. میگفت شبا خواب نداره و میخواد بهم یه چیزایی رو بگه اما میترسه...
ارمیا تو و زندایی چی میدونین؟ زندایی از کیا میترسه؟
جمله آخر را شبیه ناله میگویم.
ارمیا درمانده چکار کند. با خودش زمزمه میکند:
-وای نه... مامان نباید با تو حرف میزد... کاش اون حرفا رو نمیزد... بابا و آرسینه کجا بودن؟
-نمیدونم. خونه نبودن. ارمیا دارم دیوونه میشم. خواهش میکنم درست توضیح بده چی شده؟
سرم را در آغوش میگیرد.
چقدر مهربان شده! مگر قرار است با چه چیزی مواجه شوم که اینطور آماده ام میکند؟ دلم میخواهد یک سیلی بکوبم به صورتش و بگویم الان وقت این لوس بازیها نیست، درست حرف بزن!
-اریحا یه قولی بهم میدی؟
-چی؟
-قول بده قوی باشی. همونطور که تا الان بودی. هر اتفاقی افتاد، با هر چیزی مواجه شدی، قوی باش. باشه؟
این حرف هایش نگرانترم میکند. جان به لب میشوم تا بفهمم حرف حسابش چیست. میپرسد:
-قول؟
نمیدانم چقدر میتوانم به قولم عمل کنم اما قول میدهم.
ارمیا میگوید کمیصبر کنم و میرود به اتاقش تا لپتاپش را بیاورد.
لپتاپ را روی میز میگذارد و دوباره قول میگیرد:
-هرچی اینجا میشنوی رو همین جا دفن کن. باشه؟ قول بده به روی خودت نیاری. اصلا نشنیده بگیر!
کلافه میگویم: باشه! چی میخوای بگی؟
یک پوشه را در لپتاپش باز میکند. چشمم به تصویر زمینه اش میافتد. عکس من و خودش را گذاشته. از پوشه ای که باز کرده یک عکس انتخاب میکند. عکس یک شناسنامه است. میگوید:
-این شناسنامه کیه؟
کمیدقت میکنم. اسم عمو یوسف را نوشته است. میگویم:
-مال عمومه! چطور؟
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
کپیبههیچعنوانموردرضایتصاحباثرنمیباشد
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_هفتاد_و_چهار
-نترس. باور کن من پشت تو ام. چرا زودتر نگفتی؟ باید خودم بفهمم؟
-من نمیفهمم چی میگی. ولم کن!
-نمیکنم. میدونم یه چیزایی درباره ستاره فهمیدی.
میدونم الان تحت نظری. حتی بیشتر از خودت، میدونم ممکنه جونت در خطر باشه و حتی بخوان حذفت کنن. میدونم اگه بفهمن با اطلاعات ایران همکاری میکنی سرتو میکنن زیر آب.
بلند میشوم که بروم. از ارمیای مرموز میترسم. ارمیا دستم را میگیرد:
-گفتم که! نترس. من همه چیزو میدونم. خواهش میکنم آروم باش. لازم نیست چیزی رو ازم قایم کنی. بشین تا باهات حرف بزنم.
یعنی به ارمیا اعتماد کنم؟ شاید ارمیا هم از دار و دسته آریل باشد! زندایی راشل حرفی از ارمیا زد؟ نزد... باید بروم به لیلا بگویم ارمیا از کجا میداند ماجرای ایمیلها را. مگر نگفتند دورادور هوایم را دارند؟ الان این چه جور حفاظتی ست که از یک طرف تهدید میشوم و از یک طرف برادرم درباره تهدید جانی ام حرف میزند؟ نباید یکدستی بخورم.
شاید چیز زیادی نمیداند و میخواهد از زیر زبانم بکشد. ارمیا رو به رویم میایستد. حالا حتی از نگاه کردن به صورتش هم واهمه دارم. من کجا ایستاده ام؟ مقابل چه کسی؟
دو دستش را دو طرف صورتم میگیرد اما تلاشی برای بالا آوردن سرم نمیکند. صدایش مهربان تر میشود:
-به من اعتماد نداری شازده کوچولو؟
همیشه نه اما بیشتر وقت هایی که میخواست برای کاری قانعم کند و دلم را به رحم بیاورد اینطور صدایم میزد.
لبم را میگزم ولی فایده ندارد و اشکی که تا الان در چشمانم جمع شده بود، میچکد روی دستانش. با ملایمت خاص خودش دوباره مینشاندم و مقابلم زانو میزند. سعی میکند به چشمانم نگاه کند:
-اریحا منو نگاه کن! منم! ارمیا! برادرت!
چرا غریبه شدی با من؟
آه میکشد و سرش را روی دست هایم میگذارد: حقم داری. با اوضاع ستاره و بقیه، حق داری به اعضای خونواده خودتم بی اعتماد بشی. منم حالم خوش نیست. منم بی اعتمادم...
اریحا راستشو بخوای، الان فقط تو و مامانم رو دارم...
-چی میگی ارمیا؟
کنارم مینشیند و در گوشم با پایین ترین حد صدایش میگوید:
-تو چند ماه قبل اومدنت به ایران فهمیدی کارای ستاره مشکوکه. حتی به اطلاعات ایران کمک کردی. همه اینارو میدونم.
هنوز ستاره و باندش چیزی نفهمیدن. برای همین میخوان جذبت کنن. برای همین برات تور پهن کردن و آریل رو فرستادن جلو.
من تمام این مدت میدونستم، از وقتی که تو همکاریت رو با اطلاعات ایران شروع کردی.
وقتی میبیند ساکتم و سرم پایین است، کیفم را دستم میدهد و میگوید:
-گوشیت رو میشه در بیاری؟ گوشی ای که باهاش با اطلاعات در ارتباطی و خودشون بهت دادن.
شاخ در میآورم. ارمیا ماجرای گوشی لیلا را هم میداند؟ الان است که جیغ بکشم. دلم میخواهد ارمیا را هل بدهم و فرار کنم. میگوید:
-بیصداش کردی. یه پیامک برات اومده. اونو ببین!
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
کپیبههیچعنوانموردرضایتصاحباثرنمیباشد