eitaa logo
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
347 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
26 فایل
باعشق‌اۅسټـ‌هࢪڪہ‌بہ‌جایےࢪسیدھ‌اسټـ ♥️ برای حمایت و تبادل لینک کانال گذاشته شود↯ https://harfeto.timefriend.net/17200402623512
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و هو الڪریم ؛ جانم حسن ...💚 ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄ ‌‌ ╔═.🍃🕊.══♥️╗ 『⚘@khademenn⚘』 ╚═♥️═.🍃🕊.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️✨ سلام ای ثمر کوثر خدای علی(ع) 🎊 ولادت امام حسن مجتبی (علیه السلام) مبارک باد 🎊 (ع) ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ╔═.🍃🕊.═══♥️══╗ 『⚘@khademenn⚘』 ╚═♥️════.🍃🕊.═╝
ᬉ⇶ྀ⃢❤️ آیا حاضریم ۴۰روز مانند حضࢪت زهرا(س) درب خانہ‌ها را بزنیم و روشنگری کنیم⁉️ *شاخص بلوغ انسان «اجتماعی شدن» و «حساس بودن نسبت به جامعه» است علامت بلوغ یک انسان این است کہ بفهمد زندگی‌اش بہ حࢪڪت جمع وابستہ است و او هم نسبت به این حرکت جمعی، مسئولیت دارد. انسان نه‌تنها نسبت به جامعه، نباید منفعل باشد و نباید جامعه‌ترس یا جامعه‌گریز باشد بلڪہ باید نسبت به جامعہ، حساس باشد و احساس مسئولیت کند متأسفانه در هیئت‌ها و مساجد ما اصلاً این رسم نیست که بگویند: «الان نزدیک است، بیایید چهل روز تا انتخابات، مثل حضرت زهرا(س) که روشن‌گرے می‌کرد، برویم تک‌تک با افراد مختلف، صحبت کنیم و روشن‌گری کنیم.» اگر شما بگویید: «یا حضرت زهرا! کاش ما آن زمان بودیم و شما را یاری می‌کردیم» خواهند فرمود: الآن هم مثل همان زمان است! شما ببینید من، در آن زمان چہ‌ڪار کردم؟ شما هم همان کار را انجام بدهید... برخی از ما حتی این‌قدر زحمت نمی‌ڪشیم کہ با موبایل خودمان با چهل نفر تماس بگیریم و گفتگو کنیم، یا در شبڪہ‌هاۍ📲 اجتماعی، با افراد مختلف، گفتگو کنیم و روشن‌گری کنیم! آیت‌الله شاه‌آبادی(ره) {استاد حضرت امام(ره)} می‌فرمود: 🔦 این است که هر کسی برود ده نفر را به این راه بیاورد (شذرات‌المعارف/ ص۶۱ ). آیا شما تا بحال شده است که به‌خاطر خدا بروید درِ یک خانه‌ای را بزنید و آنها را به حق دعوت کنید و آنها نپذیرند یا مسخره کنند؟ یا بگویند «اصلاً چرا آمدی درِ خانۀ ما را زده‌ای؟» و شما دست خالی و بی‌نتیجه برگردی؟ ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ╔═.🍃🕊.═══♥️══╗ ‌『⚘@khademenn⚘』
بھ ۅقت ࢪمان😍 ببخشید بابت این چند مدت🙏🏻
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
#رمان‌عاشقانہ‌مذهبے🦋 #مقتدابھ‌شهدا🌹 #پارت_30 بعد از آن روز آن روز آرام و قرار نداشتم ولی به پدر و ما
🦋 🌹 روی صندلی آشپرخانه نشسته بودم و با انگشت هایم بازی میکردم. شمار صلوات هایی که فرستاده بودم از دستم در رفته بود. صدای زنگ در آمد: مادر، پدر را صدا زد: مرتضی پاشو اومدن! و درحالی که چادرش را سرش میکرد در را باز کرد. پدر پیراهنش را مرتب کرد و رفت جلوی در. اول پدر و بعد مادر آقاسید-همان خانمی که در نمازخانه دیده بودمش- و بعد خودش وارد شدند. بازهم لباس روحانیت نپوشیده بود. یک جعبه شیرینی و دسته گل بزرگ دستش بود. وقتی نشستند مدتی به سلام و احوال پرسی گذشت. پدر پرسید: خوب آقازاده چکارن؟ پدر سید جواب داد : توی مغازه خودم کار میکنه، توی حوزه هم درس میخونه. چهره پدر عوض شد. نگاهی به سید انداخت که با تسبیح فیروزه ای اش ذکر میگفت. خیلی زود حالت چهره اش عادی شد: خیلی هم خوب… مادر سید اضافه کرد: بجز یه موتور و یه مقدار پس انداز چیزی نداره، اما اگه زیر بال و پرشونو بگیریم میتونن خونه تهیه کنن. مادر صدایم زد: دخترم… طیبه… سینی چایی را برداشتم و رفتم به پذیرایی. آرام سلام کردم و برای همه چایی تعارف کردم و نشستم کنار مادر. سید زیر لب بسم الله گفت و بعد با صدای بلند گفت: یه مسئله ای هست آقای صبوری! قلبم ایستاد. سید ادامه داد: بنده تصمیم دارم تا چند ماه آینده به سوریه اعزام بشم؛ برای دفاع از حرم…. چهره پدر درهم رفت: تکلیف دختر من چی میشه؟ سید سرش را تکان داد: هرچی شما بگید!… 『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
#رمان‌عاشقانہ‌مذهبے🦋 #مقتدابھ‌شهدا🌹 #پارت_31 روی صندلی آشپرخانه نشسته بودم و با انگشت هایم بازی میکر
🦋 🌹 سرم را پایین انداختم و گفتم : من مشکلی ندارم. دربارش خیلی وقته که فکر کردم. پدر یکه خورد: خودت باید پای همه چیش وایسی. مطمئنی؟ – آره. میدونم. – پس برید تو اتاق حرفاتونو بزنید! آقاسید جلو میرفت و من از پشت سر راهنمایی اش میکردم. هردو روی تخت نشستیم، چند دقیقه ای در سکوت گذشت. بالاخره آقاسید پرسید: واقعا مطمئنید؟ – خیلی بهش فکر کردم؛ به همه اتفاقاتی که میتونه بیفته. خیلی وقته این تصمیم رو گرفتم. – من از نظر مادی چیز زیادی ندارم! – عیبی نداره. منم توقعی ندارم. فقط یه شرط دارم. – بفرمایید! – بدای عقد بریم شلمچه! لبخند ریزی زد: پس میخواین همسنگر باشین! – ان شاءالله. 『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
#رمان‌عاشقانہ‌مذهبے🦋 #مقتدابھ‌شهدا🌹 #پارت_32 سرم را پایین انداختم و گفتم : من مشکلی ندارم. دربارش خی
🦋 🌹 – طیبه… بیا سیدمهدی اومده! مثل فنر از جایم پریدم و دستی به سر و رویم کشیدم. صدایش را می شنیدم که یا الله میگفت و سراغم را می گرفت. در اتاقم را باز کرد و آمد داخل:سلام خانومم! – سلام… خوبی؟ احساس کردم خیلی سرحال نیست. به چشم هایم نگاه نمیکرد. پرسیدم: مطمئنی خوبی؟ – آره. بیا کارت دارم. نشست روی تخت، من روی صندلی نشستم. مثل همیشه با انگشتر عقیقش بازی میکرد. معلوم بود برای گفتن چیزی دل دل میکند. بالاخره به حرف آمد: طیبه من دارم میرم. امروز باید اعزام بشم. نفسم را در سینه حبس کردم، باور نمیکردم انقدر سخت باشد. نمیدانستم باید چه عکس العملی نشان دهم. نفسم را بیرون دادم و به زور لبخند زدم: به سلامتی! – میتونی باهام بیای فرودگاه؟ – باشه! صبرکن آماده بشم! درحالی که داشتم لباس می پوشیدم، سید پرسید: به پدر و مادرت میگی؟ – شاید ولی الان نه. با سیدمهدی از اتاق بیرون آمدیم و خواستیم برویم که مادر گفت: کجا؟ مى خواستم چایی و میوه بیارم! گفتم : نه ممنون. میخوایم یکم بریم بیرون. 『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
#رمان‌عاشقانہ‌مذهبے🦋 #مقتدابھ‌شهدا🌹 #پارت_33 – طیبه… بیا سیدمهدی اومده! مثل فنر از جایم پریدم و دستی
🦋 🌹 رسیدیم به فرودگاه. درتمام راه ذکر میگفتم. سیدمهدی از چهره ام خوانده بود که نگرانم. – خانومم نگرانی نداره که! میرم و زود میام. خیالت راحت. باشه؟ اینها را با زبانش میگفت. حرف دلش چیز دیگر بود. این را وقتی فهمیدم که دیدم چشمهایش قرمز است. چمدان را دستش دادم. چند قدمی رفت، اما دوباره برگشت. دستش را به ریش هایش گذاشت و به زمین خیره شد. بعد با صدایی بغض آلود گفت: دوستت دارم! به راهش ادامه داد. حرفی در گلویم سنگینی میکرد. گفتم: سید! دوباره برگشت. انگار میترسید پشیمان شده باشم. با پریشانی نگاهم کرد. هرچه مى خواستم بگویم یادم رفت. شاید اصلا حرفی نبود، بغض بود. میخواستم نگاهش کنم. فقط توانستم بگویم: منم همینطور؛ مراقب خودت باش! لبخند زد، خوشبختانه نفهمید حال دلم را… … 『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت34 بعد نیم ساعت ،رسیدیم خونه
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق 🌿 صبح زود بیدار شدم رفتم دست و صورتمو شستم و لباسمو پوشیدم کیف و کتابمو برداشتم و رفتم سمت آشپز خونه که دیدم امیرتوی پذیرایی روی مبل نشسته. - چرا اینجا نشستی؟ امیر: منتظرم تا ساعت ۸ بشه برم دنبال سارا - چرا؟ امیر: بریم آزمایش دیگه. - آها ،جوابشو گرفتین حتما بهم خبربدین. امیر:یعنی تو نمیای؟ - نمیتونم بیام ،چون یه عالم کار روسرمون ریخته ،الانم که سارا نیست باید جای اونم کار کنم. امیر: اااااا....پس من با کی برم؟… - وااا مگه بچه کوچیکی ،خودت برو. امیر: آیه اذیت نکن دیگه بیا بریم من از خجالت باید آب شم. - بله ،از خنده های دیشبت مشخص بود که چقدررر،خجالت میکشیدی.. امیر: الان واقعا نمیای؟ - میرم دانشگاه یه کاری دارم انجام میدم میام. امیر: میخوای برسونمت که زوتر کارتو انجام بدی؟ - اگه اینکارو کنی که ممنون میشم. امیر: خوب برو یه چیزی بخوربرسونمت. - باشه بی بی و مامان در حال صبحانه خوردن بودن، سلام کردمو کنارشون نشستم. بی بی یه نگاهی به من کرد و لبخند زد. امیر: آیه زود باش دیگه! - الان میام ،تو برو ماشین و روشن کن منم میام. امیر: باشه. تن تن صبحانمو خوردم و از مامان و بی بی خداحافظی کردم و رفتم کفشمو پوشیدم رفتم دم در سوار ماشین شدم و حرکت کردیم. 『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت35 صبح زود بیدار شدمرفتم دس
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق 🌿 امیر منو رسوند دانشگاه و خودش رفت. منم رفتم سمت اتاق بسیج برادران. چند تقه به درزدم کسی جواب نداد. درو باز کردم دیدم کسی نیست رفتم داخل روی صندلی نشستم تا هاشمی بیاد.نیم ساعت گذشت و کلافه شده بودم ، زیرلب غر میزدم که دراتاق باز شد ،یکی از همون پسرایی بود که دیروز دیده بودمش. ایستاده بود و بر و برنگاهم میکرد ،تعجب کرد با دیدنم ازاتاق رفت بیرون به اسم روی در اتاق نگاه کرد ،بد بخت فکر کرد اتاق و اشتباهی اومده..🤦🏻‍♀ بعد ازاینکه مطمئن شد گفت: شما اینجا چیکار میکنین؟ - منتظرآقای هاشمی هستم ،میشه باهاشون تماس بگیرین بپرسین کی میان ؟ +باشه چشم. پسره ازاتاق رفت بیرون و بعد از چند دقیقه برگشت. +آقای هاشمی گفتن توی پارکینگ دانشگاه هستن چند دقیقه دیگه تشریف میارن. - خیلی ممنون لطف کردین. پسره دراتاق و بست و اومد روبه روی من نشست و مشغول کارش شد. احساس خفگی بهم دست داده بود بلند شدم در ورودی رو باز گذاشتم و نشستم سر جام. پسره با دیدن اینکارم خندید و چیزی نگفت.چند دقیقه بعد هاشمی وارد شد ،از جام بلند شدمو سلام کردم. هاشمی هم با دیدنم چند لحظه مکث کردو جواب سلاممو داد. بعد به پسره رو به روم گفت: هاشمی: سعید جان برو ازآقای صادقی لیست افرادی که ثبت نام کردن واسه راهیان نوربگیر و بیار. سعید : باشه چشم. سعید رفت و بارفتنش دوباره دراتاق و بست ،یه پوفی کشیدمو بلند شدم در و باز گذاشتم و نشستم سر جام. هاشمی با دیدن این کارم متعجب نگاهم میکرد که گفت: بفرمایید کاری داشتین؟ - بابت پیشنهادم اومدم اینجا. هاشمی: بفرمایید گوش میدم. - به نظر من ،بیایم پاکت نامه درست کنیم برای بچه ها، داخل پاکت وصیتنامه شهدارو بزاریم روی پاکت قسمت فرستنده اش اسم یک شهید و بنویسیم. اسم گیرنده اش هم اسم افرادی که قراره به این سفربیان بزاریم روی صندلی هر کسی، اینجوری هر کسی جایی میشینه که اون نامه اونجا باشه بعد میتونیم داخل پکیج همون چیزی که شما گفتین به اضافه چفیه و یه قوطی ریز که داخلش دعوت نامه واسه افراده بزاریم. هاشمی چند لحظه سکوت کرد و نگاهم میکرد، یه دفعه با اومدن سعید به خودش اومد. 『⚘@khademenn⚘』
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق 🌿 سعید: بفرمایید استاد. هاشمی: خیلی ممنون. سعید هم رو به روم نشست که‌هاشمی گفت: چرا اسم شما و خانم شجاعی نوشته نیست؟ - خوب ما نمیتونیم بیایم هاشمی: چرا؟ ( وااا آخه به تو چه ،شیطونه میگه یه چیزی بگم ضایع بشه ) - خانم شجاعی چند وقت دیگه ازدواج میکنن نمیتونن بیان. هاشمی: و شما چرا؟ - ببخشید من الان اینجام به خاطر پیشنهادم نه اینکه چرا میام یا نمیام. هاشمی: ببخشید ،شرمنده ،من با پیشنهاتون موافقم. - خیلی ممنونم ،با اجازه. رفتم سمت در که برگشتم بهش گفتم : ببخشید ،خانم شجاعی تا چند روزی نمیتونن بیان دانشگاه ،میشه حذفش نکنین؟ هاشمی یه لبخندی زد و گفت:حذفشون نمیکنم ،از طرف من بهشون تبریک بگین. - چشم خیلی ممنونم،فقط یه چیزی میشه منم نیام؟ یه اخمی کرد و گفت: مگه شما هم میخواین ازدواج کنین؟ - نه ،ولی....نزاشت حرفمو ادامه بدم جدی گفت :پس غیبت نکنین که حذف میشین. از حرفش عصبانی شدمو خداحافظی کردمو رفتم سمت اتاق بسیج،در و محکم بستم و شروع کردم به فوحش دادن به هاشمی .گوشیمو از داخل جیبم بیرون آوردمو شماره امیرو گرفتم بعد از چند تا بوق برداشت. - الو امیر امیر: سلام کجایی؟ - دانشگام ،نمیتونم بیام امیر: چرا ؟ - آخه این استاد گنده دماغم میگه حذف میشی اگه غیبت کنی امیر: خوب بگو داداشم داره زن میگیره باید برم پیشش تنهاست با حرفش خندم گرفت: آها باشه چشم الان میرم میگم اونم میگه باشه چشم بفرما برو ،دیونه... امیر: خوب سارا چی میشه؟ - سارارو که بهش گفتم داره ازدواج میکنه ،گفت باشه مشکلی نداره. امیر: استادتون پس ازرده خارجه - اره چه جورم ،،امیر جان من برم یه عالم کار دارم امیر: باشه ، برو 『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت37 سعید: بفرمایید استاد. ها
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق 🌿 بعد از کلاس رفتم سمت خونه ،اینقدر خسته بودم که بدون انجام هیچ کاری روی تختم ولو شدمو خوابیدم. همه چیز خیلیتن تندپیش رفت. قرار شد پنجشنبه عقد امیر و سارارو محضربگیرن ،منم توی این مدت با کمک چند تا ازبچه های دانشگاه در حال تکمیل کردن پکیج بودم ،دیگه جونی برام نمونده بود از خستگی. با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم ،شماره ناشناس بود. - بله بفرمایید +سلام آیه جان ،منصوری ام - سلام خانم منصوری خوبین؟ منصوری: قربونت برم ،میگم آیه جان آقای صادقی و آقای هاشمی گفتن بیای اینجا تا امروز کارپکیجارو تمام کنیم - خانم منصوری ،من نمیتونم بیام ،امروز عقد داداشمه. خانم منصوری: عقد چه زمانیه؟ - بعد ظهر خانم : خوب تا اون موقع کارا تمام میشه، زود بیا - اما خانم منصوری ... صدای بوق گوشیمو شنیدم و فهمیدم تماس قطع کرده - ای لعنتی بلند شدم دست و صورتمو شستم تند تند لباسمو پوشیدم ،نامه هارو گذاشتم داخل کیفمو رفتم بیرون ،همه تو حیاط نشسته بودن ،زن عمو و معصومه و مامان و بی بی درحال شستن میوه ها بودن. امیر و رضا هم در حال چراغونی کردن حیاط. کفشامو پوشیدم که مامان گفت : کجا میری آیه ؟ - باید برم دانشگاه ،هفته بعد بچه هارو میخوان ببرن راهیان نور دارن واسشون پکیج درست میکنن امیر: خوب ،چرا تو بری؟ الان ،ناسلامتی بعد ظهر عقدمه هاااا -یه سری از وسیله ها دست منه باید ببرم بهشون تحویل بدم مامان : آیه جان زود بیا فقط - چشم امیر: صبر کن با هم میریم - باشه چشمم به رضا افتاد ،از کنارش رد شدم آروم سلام کردم و رفتم سمت ماشین امیر امیر:رضا داداش،بقیه چراغا دست خودتو میبوسه رضا: باشه برو 『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت38 بعد از کلاس رفتم سمت خونه
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق 🌿 بعد نیم ساعت رسیدیم دانشگاه. امیر: آیه من میرم دنبال سارا می برمش آرایشگاه ،بعد میام دنبال تو. - باشه. وارد محوطه شدم، زیاد کسی تو محوطه نبود ،یه دفعه چشمم به دو تا اتوبوس افتاد که انگاربا گل شستشوش دادن رفتم نزدیکتر،خیلی جالب بود برام. انگار همه چیز فراهم شده بود برای رفتن به سرزمین جنگ و خون .یه دفعه حضور کسیو پشت سرم احساس کردم ،برگشتم نگاه کردم هاشمی بود. - سلام. هاشمی: سلام ،چه طوره ؟ خوب شده؟اره خیلیییی ،فکر کی بود ؟ هاشمی: خودم. ( باورم نمیشد همچین چیزی به مغزش برسه ) همین لحظه خانم منصوری به همراه چند تا ازبچه ها اومدن سمت ما. منصوری: آیه جان نامه هارو آوردی؟ - اره. کیفمو گذاشتم روی زمین و زیپش و باز کردم نامه هارو بیرون آوردم که یه دفعه ،هاشمی یکی ازنامه هارو برداشت و نگاه کرد. هاشمی: خیلی عالی شده ،آفرین. - خیلی ممنون. به کمک بچه ها شروع کردیم به بسته بندی کردن وسیله ها ،نامه هارو هم بردیم داخل اتوبوسها چسبوندیم به پشتی صندلیها، وقتی که کارتمام شدچند تا عکس گرفتم از صندلی ها و رفتم سمت بچه ها.تا ظهر کارامون طول کشید که گوشیم زنگ خورد. نگاه کردم امیربود. - جانم امیر. امیر: آیه کجایی؟ من تو محوطه دانشگاهم. - من تو نماز خونه ام انتهای محوطه سمت راست. امیر: باشه بعد از قطع شدن تماس وسیله هامو جمع کردم. - خانم منصوری ،من باید برم ،داداشم اومده دنبالم. خانم منصوری: برو عزیزم ،خسته نباشی - خیلی ممنون. بلند شدم برم که امیر در نماز خونه رو باز کرد. رفتم سمت امیر که یه دفعه هاشمی گفت: امیرتویی؟؟ امیرم برگشت سمت صدا گفت: سید اینجا چیکار میکنی؟ امیر کفشاشو درآورد و رفت سمت هاشمی ،همدیگه رو بغل کردن منم با تعجب نگاهشون میکردم ،این دوتا از کجا همدیگه رو میشناسن ! بعد از کمی صحب کردن باهم، خداحافظی کردن و ازنماز خونه بیرون رفتیم. سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم ،یعنی داشتم از فضولی میمردم. - امیر! این هاشمی رو از کجا میشناسی؟ امید: آقا سید و میگی! تو هیئت باهاش آشنا شدم ،خیلی پسر خوب و خون گرمیه. - ولا ما که جزاخم چیزه دیگه ای ازش ندیدیم. امیر: نه بابا ،اتفاقأ خیلی هم شوخ طبعه. - بله خیلیی😒 『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت39 بعد نیم ساعت رسیدیم دانشگ
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق 🌿 رسیدیم خونه و من بدو بدو رفتم سمت اتاقم لباسامو عوض کردم رفتم حمام دوش گرفتم و برگشتم تو اتاقم، سشوار و برداشتم موهامو خشک کردم ،همینجور در حال غرزدن بودم و موهامو خشک میکردم امیر وارد اتاق شد. امیر: تو خسته نمیشی اینقدر غر میزنی؟ - ببین تو رو خدا ،بعد از قرنی مخ داداشمون تکون خورده داره زن میگیره ,الان دقیقه نود دارم اماده میشم. امیر: میخوای کمکت کنم ؟ - نه تو رو خدا ،یه بار کمک کردی، هنوزآثارش روی گردنم هست از سوختگی سشوار. امیر: باشه پس من برم دنبال سارا. - میخوای همرات بیام تنها نباشی؟ امیر: اون روز که میخواستم همراهم باشی نبودی ،الان مزاحم نمیخوام. -بچه پرو. امیر خندید و رفت. از داخل کمد پیراهنمو برداشتم.یه پیراهن یاسی بلند خیلی ساده بود ،لباسمو پوشیدم ،چادرمو سرم کردم ،یه چادررنگی هم گذاشتم داخل نایلکس که رسیدم محضر چادرمو عوض کنم. یه نگاهی به خودم داخل آینه کردم ،یه عطرم زدم به لباسمو ازاتاق رفتم بیرون، همه داخل حیاط نشسته بودن ،کفش مجلسیمو از داخل جا کفشی برداشتمو پوشیدم ،سوار ماشین بابا شدیم و حرکت کردیم ،برگشتم نگاه کردم عمو اینا هم دارن پشت سر ما میان. بعد نیم ساعت رسیدیم محضر .خانواده ی سارا اومده بودن. به خاطراینکه عقد و محضر گرفتیم دعوتی زیاد نداشتیم ولی واسه شام دعوتی زیاد داشتیم. بعد ازاحوالپرسی از خانواده سارارفتم یه گوشه چادرمو عوض کردم که معصومه اومد کنارم معصومه: آیه بریم از سفره عقد چند تا عکس بگیریم؟ منم با ذوق گفتم : بریم بعد از گرفتن یه عالمه عکس باژستهای مختلف ،عروس و داماد تشریف آوردن. چهره سارا به خاطر چادری که سرش بود مشخص نبود ،با دیدن چهره خندون امیر، خوشحال بودم ،بعد از چند دقیقه عاقد شروع کرد به خوندن خطبه عقد که سارا سومین باربله رو گفت ،بعد ازبله گفتن امیر همه صلوات فرستادن و بعضیها هم دست میزدن. 『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت40 رسیدیم خونه و من بدو بدو
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق 🌿 بلاخره مجلس تمام شد و همه یکی یکی خداحافظی کردن و رفتن .به همراه مامان واسه بدرقه مهمونا به حیاط رفتیم .دم درایستاده بودم که چشمم به رضا افتاد ،از صبح رضارو ندیده بودم. چقدر خوش تیپ شده بود. حرصم گرفته بود ازاینکه امیر در عرض یه هفته ازدواج کرد ولی من الان چند ساله که منتظرم تا بیاد .تو فکر خودم بودم که دستی نشست روی شونه ام ،برگشتم نگاه کردم ،معصومه بود. - خدا نکشتت ترسیدم. معصومه: میخواستی با چشمات کسیو نپایی تا متوجه حضور من باشی. چیزی نگفتم و ازش جدا شدم رفتم داخل خونه ،دیدم هیچ کس تو خونه نیست یه نفس راحتی کشیدمو رفتم سمت اتاقم ،لباسامو درآوردم که لباس راحتیمو بپوشم که یه دفعه صدای باز شدن دراتاق و شنیدم. یه دفعه جیغ کشیدم : نیااااا داخل ازپشت در صدا اومد: نمیری تو دختر منم. - سارادرد بگیری داشتم سکته میکردم. سارا وارد اتاق شد تو دستش یه ساک بود ،لباسمو عوض کردمو روی تختم دراز کشیدم. - اینجا چیکار میکنی؟ سارا: اومدم اینجا لباسمو عوض کنم. - سارا جان ،اتاق امیر یه چند متراون طرف تره ،اشتباه اومدی.. سارا: میدونم ،امیرتو اتاق بود نتونستم لباسمو عوض کنم ،اومدم اینجا ،حالا سوالاتت تمام شد لباسمو عوض کنم. با حرفش زدم زیر خنده. بعد از عوض کردن لباسش اومد کنارم دراز کشید. - وااا ،سارا ؟ سارا: میگم آیه ،نمیشه امشب و کنارتو بخوابم؟ یعنی منفجر شدم با حرفش ،سارایی که تو دانشگاه از جواب دادن و پرویی زبون زد بود الان خجالت میکشه. بلند امیرو صدازدم. -امییییییر امییییییر امییییر. سارا دستشو گذاشت روی دهنم : خیلی بیشعوری. یه دفعه دراتاق باز شد و امیراومد داخل و هاج و واج نگاه میکرد. ساراهم که دستش روی دهنم بود و کنارم دراز کشیده بود با دیدن امیرلبخند زد و نشست. امیر: چی شده؟ - داداشم بیا دست زنتو بگیر ببرتو اتاقت. یه دفعه سارایه نیشگونی به پهلوم گرفت. گفتم: آییییی.. بعد از چند لحظه سارا بلند شد و همراه امیررفت. بعد ازرفتنشون فقط میخندیدم ،تو فکراینکه الان با متر فاصله کنار هم میخوابن خندم میگرفت.از شدت خستگی زیاد نفهمیدم کی بیهوش شدم.. 『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت41 بلاخره مجلس تمام شد و همه
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق 🌿 باصدای سارا بیدار شدم، با دیدنش تعجب کردم. - چی شده ؟ اینجا چیکار میکنی؟ سارا: هیچی بیدار شدم حوصله ام سررفت اومدم پیش تو. - امیر کجاست؟ سارا: خوابه - خوب تو مگه مرض داشتی بیدار بشی دختر ،برو بگیر بخواب. سارا: میگم امیر همیشه اینقدر میخوابه ؟ - مگه ساعت چنده؟ سارا:۱۱. خندم گرفت. سارا: چرا میخندی ؟ - شرط میبندم دیشب تا صبح امیر بیداربود و نگات میکرد. سارا: واااا نه بابا... - من داداشمو میشناسم ،ازاینکه مستقیم نگات کنه خجالت میکشید واسه همین تا صبح بیداربوده. سارا: تو داشتی به کی نگاه میکردی که تا الان خوابیدی کلک؟ -پاشو برو بیرون صبحانه تو بخور منم میام. سارا: باشه ،زود بیا. بعد رفتن سارا بلند شدم تختمو مرتب کردم رفتم سرویس دست و صورتمو شستمو رفتم سمت آشپزخونه ،کسی تو خونه نبود ،ازپنجره نگاه کردم سارا بیرون روی تخت نشسته داره صبحانه میخوره، بافتمو پوشیدم روسریمو سرم گذاشتم رفتم بیرون. - چرا اومدی اینجا؟ سارا: نمیدونم یه دفعه با دیدن شکوفه های درختا دلم خواست بیام اینجا. نشستم کنارش مشغول صبحانه خوردن شدم -راستی مامان کجاست؟ سارا: گفت میره خونه زن عمو - آها در خونه باز شد و امیرم اومد سمت ما امیر: سلام - سلام شاه دوماد. سارا: سلام صبح بخیر. - صبح چیه ،ظهره بابا ،نپوسیدی امیر ؟ امیری چیزی نگفت و کنارم نشست و مشغول خوردن صبحانه شد. - منم چند تا لقمه خوردم و سردی هوا رو بهونه کردمو رفتم داخل خونه. 『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت42 باصدای سارا بیدار شدم،با
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق 🌿 روی تختم دراز کشیده بودم و داشتم واسه امتحان فردا درس میخوندم که یه دفعه صدایی از داخل حیاط شنیدم ،بلند شدم و پرده اتاق و کنارزدم دیدم امیرو رضا داخل حیاط کنار حوض نشستن، دارن میگن و میخندن ،.چقدر دلم برای خنده هاش تنگ شده بود. سارا: به به ،چشم چرونی تو روزروشن… برگشتم نگاهش کردم:یه جوری میگی چشم چرونی که اینگاررفتم توی خونه شون توی اتاقش بهش زل زدم. سارا: حالا هر چی ،درکل اسمش همینه - به جای این کارا بشین درستو بخون فردا امتحان داریم سارا:آخ آخ یادم ننداز،هیچی تو مخم نمیره ،اصلا این هاشمی انگاربلد نیست چه جوری تدریس کنه - خنگ بودن خودت و تقصیرهاشمی ننداز سارا: چی شده که حالا طرفدارش شدی؟ - من طرفدار حرف حقم ،درسته اخلاقش صفره ولی تدریسش عالیه ،راستی یه چیزبگم شاخ در میاری. سارا: نگفته شاخم دراومده ،چی شده؟ - امیرو هاشمی با هم دوستن. سارا: چی میگی؟ از کجا میدونی؟ - امیرروز عقدتون اومد دانشگاه دنبالم که هاشمی رو میبینه و کلی با هم بگو و بخند میکنن ،تازه جالبش اینه که امیر میگه هاشمی خیلی شوخ طبعه!! سارا: من که باورنمیکنم. - فک کنم به خاطراینکه ابهتش پیش دانشجوها کم نشه اینقدر سیاستی باشه. سارا: نمیدونم ،حالا بیا بریم ناهار و آماده کنیم - تو برو من میام بعد ازرفتن سارا دوباره برگشتم پرده رو کنارزدم دیدم کسی تو حیاط نیست. اه سارا گندت بزنن که مثل شوهرت خروس بی محلی.. با شنیدن صدای اذان رفتم وضو گرفتم و برگشتم توی اتاقم سجاده مو پهن کردم و شروع کردم به خوندن نمازبندگی ،بعد از خوندن نمازرفتم سمت آشپز خونه ،مامان در حال کشیدن برنج داخل دیس بود - مامان ،کجارفتی؟ مامان: خونه عموت بودم - آها صدای باز شدن در خونه رو شنیدم ازآشپز خونه رفتم بیرون ببینم کیه، دیدم بابا اومده رفتم نزدیکش. - سلام بابا جون ،روزتعطیلی هم باید کارکنین؟ بابا: سلام بابا، مشتری زنگ زد ،باید میرفتم همین لحظه سارا و امیر هم ازاتاقشون اومدن بیرون سارا: سلام آقاجون بابا: سلام دخترم 『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت43 روی تختم دراز کشیده بودم
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق 🌿 حین ظرف شستن چقدر فوحش نثارم کرد ،بعد ازظرف شستن رفتم سمت اتاقم ،سارا هم رفت اتاق امیر. تمرکزمو گذاشتم روی درسم که فردا گند نزنم جلوی هاشمی. نفهمیدم کی زمان گذشت و غروب شد ، در اتاق باز شد سارا وارد اتاق شد. - جایی میخواین برین؟ سارا: اره میخوایم بریم خونه ما. - چه زود ؟ لااقل چند روزی بودی! سارا: کیف و کتابمو نیاوردم ،باز چند روز دیگه میام. - باشه ،به خانواده سلام برسون ،درستم بخون فردا آبروت نره. سارا خندید : باشه ،چشم. - در ضمن ،شیرینی هم یادت نره ،کل دانشگاه فهمیدن تو شوهر کردی ،نیاری پوستت و میکنن.. سارا: چشم،باز دستور دیگه ای نداری ؟ - چرا ،شبم زود بخوابین که فرداصبح دیر نکنین. سارا: لووووس ،خداحافظ. - به سلامت. اولین شبی بود که امیر خونه نبودو خونه سوت و کور شده بود صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم با چشمای نیمه بازنگاه کردم امیربود. - بله؟ امیر: سلام ساعت خواب!مگه دانشگاه نباید بری؟ - ساعت چنده؟ امیر: ۶ و نیم. -یا خدااا چیشده سحر خیز شدی تو ؟ امیر:راستش آیه تا صبح نخوابیدم. (زدم زیر خنده): چرا مگه شکنجه ات کردن؟ امیر: فک کنم جام عوض شده نتونستم بخوابم. -اشکال نداره،عادت میکنی. امیر:راستی میخواستم بگم ،باش میایم دنبالت. - نه نمیخواد ،خودم یه جا کار دارم بعد میرم دانشگاه. امیر: باشه ،پس بمونین بعد کلاس میام دنبالتون. - بابازن زلیل... امیر: کاری نداری؟ - نه قربونت برم. امیر: خداحافظ. - خداحافظ. بلند شدم ،دست و صورتمو شستم و لباسامو پوشیدم ،کیفمو برداشتم رفتم سمت آشپز خونه. - سلام صبح بخیر. مامان: سلام ،چه عجب زود بیدار شدی ؟ -یه مزاحم صبح زنگ زد بیدارم کرد! مامان: مزاحم ،کی بود؟ - گل پسرت. مامان: وااا این موقع صبح واسه چی زنگ زده.؟! - دیونه است دیگه مثل زنش، بیخوابی میزنه به سرشون میان سراغ من بدبخت بیخوابم میکنن.. مامان: خدا نکشتت آیه. - بابا کجاست؟ مامان: داره لباسشو میپوشه الان میاد. بعد چند دقیقه بابا هم اومد کنارمون نشست. - سلام بابا. بابا: سلام. بعد از خوردن صبحانه ازبابا و مامان خداحافظی کردم از خونه زدم بیرون، سوار تاکسی شدم و رفتم سمت دانشگاه بعد از مدتی رسیدم دانشگاه کرایه رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم.از خیابون رد شدم و رفتم سمت دانشگاه که یه دفعه یکی اسممو صدا کرد. برگشتم نگاه کردم رضا بود ،از دیدنش این موقع صبح اینجا شوکه شده بودم. رضا: سلام. -س...سلام ،اتفاقی افتاده ؟ رضا: نه ،میخواستم اگه وقتشو داری باهات صحبت کنم. همین لحظه یه ماشین جلومون ایستاد نگاه کردم هاشمی بود. سرمو به نشونه سلام تکون دادم. ولی هاشمی با دیدنم چهره اش یه جوری بود ،کنار ایستادیم که هاشمی از کنارمون گذشت و وارد دانشگاه شد. یه نفس عمیقی کشیدمو به رضا نگاه کردم. رضا: میتونیم بریم صحبت کنیم؟ - من زیاد وقت ندارم باید برگردم ،اگه میشه بریم همین پارک نزدیک دانشگاه. رضا: باشه ،بفرمایید بریم. 『⚘@khademenn⚘』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روز پانزدهم خدای من... در اين روز نصیبم گردان - طاعت فروتنان را - و سینه‌ام برا برای انابه باز کن به حق امان بخشى‌ات " اى امانِ دلهاى ترسان" 💫
در نیمه‌ی ماه رمضان ماه برآمد سالار کریمان جهان از سفر آمد افطار کنید از رطبِ ذکرِ حسن جان چون بر علی و فاطمه زیبا پسر آمد 🌸میلاد امام حسن مجتبی مبارکباد🌸 ع🌺