eitaa logo
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
345 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
26 فایل
باعشق‌اۅسټـ‌هࢪڪہ‌بہ‌جایےࢪسیدھ‌اسټـ ♥️ برای حمایت و تبادل لینک کانال گذاشته شود↯ https://harfeto.timefriend.net/17200402623512
مشاهده در ایتا
دانلود
 ꪴ🌸ꪴ ꪰ وقتی دلت با خداست؛ بگذار هرکس میخواهد دلت را بشکند وقتی توکلت به خداست؛ بگذار هرچقدر میخواهند با تو بی انصافی کنند وقتی امیدت به خداست؛ بگذار هرچقدر میخواهند نا امیدت کنند وقتی یارت خداست؛ بگذار هرچقدر میخواهند نارفیق شوند بگذارهرچقدر میخواند پشت سرت حرف بزنند🌱 همیشه با خدا بمان(: |♥️ ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
✨🕊✨🕊 ♨️ چند ڪلامے باهات حرف بزنم.😊 نمیدونم الان چیـا ڪم دارے⁉️ ڪجـاهاے زندگیت گره داره⁉️ ناراحتیـت چیا هست⁉️ نمیدونم چقدر تلاش ڪردے برے .. نمیدونم چقدر برا دلـ💔ـواپسے.. چقدر دلت هوایے میشہ برا اومدنش..😔 ♨️چند تا حرف دارم برات ڪہ اگہ خوب دل بدے شاید یہ جا پیدا ڪنے ڪہ برے دردودل ڪنے غصه هاتو ڪم ڪنے دیگہ هے نگے من ڪہ تنهـام☺️ 👈هر وقت دلتــ💔ــ ـگرفت از آدما، دلت تنگ شد براے یہ رفیق مهربون ڪہ بتونے حرفاتو بهش بگے برو سر مزار ...🕊 اونجا یہ برا خودت انتخاب ڪن، سر مزارش حرفاتو بزن.. اگہ نمیتونے برے، بگرد دنبال شهیدے ڪہ تورو نگہ میداره...👌 باهاش شو😊 حرفاتو بهش بزن.. اصلا رودربایستے نڪنیااا همہ رو بگــــو بےتعارف.. این رفیق با بقیہ رفقات فرق دارهااا حتے اگہ غصہ هات سر اشتباهات خودت بود.. نمازت قضا شد، غیبت شنیدے، نگاهت بہ خطا رفت⛔️ برو بهش بگــو ڪہ دلت شڪستہ از گناه📛، بگو غم دارے برا دورے از ، بگو دستتو بگیره.. بهش بگو : من یہ رفیق شهید🕊 دارم اونم ؛هوامو داشته باش تویے ڪہ زنده اے تویے ڪہ دنیا رو چشیدے و دردامو میفهمے.. آخ اگــہ ڪہ دلــت بشـڪنہ... 😔 خودش خریدار دلتــ❤️ــہ حتما امتحانش ڪن 👌 ...🌿 ـ ـ ـ 🕊✨ـ ـ ـ ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
🦋 خدابابت‌اون‌روزايی‌كه آروم‌وراضی‌بودن،‌اصلاکارآسونی‌نبود؛ ولی‌توراضی‌شدی‌به‌رضاش! برات‌جبران‌می‌کنه..."💙🔗 ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
🦋 اجر‌کسانی‌است‌که‌در‌زندگی‌خود مدام‌درحآل‌درگیری‌با‌نفسند‌و‌زمانی‌که نفس‌سرکش‌خودرا‌رام‌نمودند، خداوند‌به‌مزداین‌جهاد‌اکبـر،شهادت‌را روزی‌آن‌ها‌خواهد‌کرد(: 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
•{📸🌙} . گَـردِفرش‌حَرمٺ، هَـښٺ‌ۺَـفاۍ‌دِلِـ مـآ هَــرڪِہ‌زائـر‌ۺُـده آرام‌گِرفتہ‌ښټ‌اینجـا…!♥🍃 🦋 ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
شهید بهشتی....🕊🌱 التماس دعاے شهادتـــ🌹 🙏🏻🇮🇷 j๑ïท➺@az_shohada_ta_karbala
❤️🖇 _______________ بی تو بالا بلند! دلتنگیم... از هوای بهشتی ات چه خبر؟! 💔 😊 😞🥀 👊🏻 ----------------------------- 🌿 @az_shohada_ta_karbala
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیرما‌گفت‌: اے‌مسلمانان…بی‌گمان‌در‌میان‌خلق‌خدا معنی‌عشق‌غیر‌خدمت‌نیست(:! -نامشان‌آبروی‌تاریخ‌است✌️🏼' ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
¦↬⚠️📲 ‌‌•. مشڪلـاتت ࢪو با به اشتࢪاڪ بذاࢪ نه تو مجاز؎... ! •. ‌ 📲⚠️¦↫ @az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت111 یکم قران خوندیم و رفتیم
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق 🌿 علی : باشه صبر کن الان میام بعد از مدتی علی با دوتا شیرموز بستنی اومد یا خداااا الان اینو چی کار کنم چه جوری بهش بگم نمیگه دختر تو چه قدر پاستوریزه ای شروع کرد به خوردن ، وقتی دید من دارم نگاهش میکنم گفت : دوست نداری ؟ می خوای یه چیز دیگه سفارش بدم ؟ -هاا ، نه نه ، دوست دارم الان می خورم با کلی بسم الله و دعا خوندن شروع کردم به خوردن یه دفعه دیدم گوشیم زنگ خورد ،از داخل کیفم گوشیمو ب داشتم دیدم علی زنگ زده سرمو بالا گرفتم دیدم بالا سرم ایستاده داره نگاه میکنه و می خندید علی:می خواستم ببینم اسممو تو گوشیت چی ذخیره کردی ، مثل همیشه عالی لبخندی زدمو رفت سر جاش نشست از آبمیوه فروشی که بیرون اومدیم هوا تاریک شده بود تاپارکینک پیاده رفتیم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم - علی جان میشه منو ببری خونه بیبی علی: چشم ،فقط بگو از کدوم سمت برم نمیخواستم کسی بفهمه که چه اتفاقی برام افتاده به ساراپیام دادم که دلم واسه بی بی تنگ شده خوابیدن میرم پیشش، احساس گر گرفتگی تو بدنم و حس میکردم فقط خدا خدا میکردم زود برسم خونه بی بی بعد ازاینکه رسیدم خونه بی بی از علی خداحافظیک ردم و رفتم زنگ در و زدم علی هم منتظر شد تا من وارد خونه بشم بعد ازاینکه درباز شد وارد حیاط شدم یه نفس راحت کشیدم وارد خونه شدم بی بی: سلام مادر،تنها اومدی؟ - سلام بی بی جون اره ،دلم براتون تنگ شده بود گفتم بیام اینجا بیبی: کاره خوبی کردی! بشین برات شام بیارم بخوری - نه نه ،نمیخورم با اقا سید بیرون بودیم غذا خوردیم سیرم بی بی: باشه مادر - من میرم تو اتاق این قدر امروز پیاده رفتیم خسته شدم بی بی: برو عزیزم وارد اتاق شدم لباسامو درآوردم پیراهنمو بالا زدم ،،واییی کل تنم قرمز شده بود کم کم کل صورتمم قرمز شده بود تمام وجودم گر گرفته بود ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسم‌ࢪبّ‌شھـــــدا🌷 #جانم‌مۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_68 روی تخت نشسته بود و به چادر آویزانش خیره م
مهیا با پدر ومادر محسن، سلام کرد. مادرش راچند بار، در مراسم ها دیده بود. خانم نازنینی بودند... در آخر، محسن به طرفشان آمد. ــــ سلام خانم رضایی! خدا سلامتی بده ان شاء الله! ـــ سال حاج آقا! خیلی ممنون! ولی حاج آقا این رسمش نبود... محسن و شهاب با تعجب به مهیا نگاه کردند. ـــ مگه غریبه بودیم به ما قضیه خواستگاری رو نگفتید! محسن خجالت زده سرش را پایین انداخت. ـــ دیگه فرصتش نشد بگیم. شما به بزرگیتون ببخشید... ـــ اشکال نداره ولی من از اول فهمیدم... محسن که از خجالت سرخ شده بود چیزی نگفت. شهاب که به زور جلوی خنده اش را گرفته بود به محسن تعارف کرد که بشیند. مهیا به سمت آشپزخانه رفت.خانواده ها حرف هایشان را شروع کرده بودند... مهیا به مریم که استرس داشت، در ریختن چایی ها کمک کرد. مریم سینی چایی را بلند کرد. و با صدای مادرش که صدایش می کرد؛ با بسم الله وارد پذیرایی شد. مهیا هم، ظرف شیرینی را بلند کرد و پشت سر مریم، از آشپزخانه خارج شد. ظرف را روی میز گذاشت و کنار سارا نشست. ــــ میگم مریم جان این صدای آواز که از اتاقت میومد چی بود! همه از این حرف حاج حمید شوکه شده بودند. اصلا جایش نبود، که این حرف را بزند. شهاب عصبی دستش را مشت کرد و مهیا از عصبانیت شهاب تعجب کرد! مریم که سینی به دست ایستاده بود، نمی دانست چه بگوید. مهیا که عذاب وجدان گرفته بود و نمی توانست مریم را شرمنده ببیند؛ لب هایش را تر کرد. ــــ شرمنده کار من بود! همه نگاه ها به طرف مهیا چرخید. پدر محسن که روحانی بود؛ خندید. ــــ چرا شرمنده دخترم؟! رو به حاج حمید گفت: ــــ جوونیه دیگه؛ ماهم این دوران رو گذروندیم! سوسن خانم که مثلا می خواست اوضاع را آرام کند گفت: ـــ شرمندتونیم این دختره اینجارو با خونشون اشتباه گرفته... آخه میدونید، خانواده اش زیاد بهش سخت نمی گیرند. اینجوری میشه دیگه!!! مهیا سرش را پایین انداخت. چشمانش پر از اشک شدند؛ اما به آن ها اجازه ریختن نداد. شهین خانوم به سوسن خانم اخمی کرد. احمد آقا سرش را پایین انداخت و استغفرا...ی گفت... مریم سینی را جلوی مهیا گرفت. مهیا با دست آرام چشمانش را پاک کرد و با لبخند رو به مریم گفت: ـــ ممنون نمی خورم! مریم آرام زمزمه کرد: ـــ شرمندتم مهیا... مهیا نتوانست چیزی بگوید، چون می دانست فقط کافیست حرفی بزند، تا اشک هایش سرازیر شوند...ولی مطمئن بود، حاج حمید بدون دلیل این حرف را نزده! مریم و محسن برای صحبت کردن به اتاق مریم رفتند: مهیا، سرش را پایین انداخته بود و به هیچکدام از حرف هایشان توجه نمی کرد. سارا کنارش صحبت می کرد و مهیا در جواب حرف هایش فقط لبخند می زد، یا سری تکان می داد. با زنگ خوردن موبایلش نگاهی به صفحه موبایل انداخت.شماره ناشناس بود، رد تماس داد. حوصله صحبت کردن را نداشت. ولی هرکه بود، خیلی سمج بود. مهیا، دیگر کالفه شد. ببخشیدی گفت و ار پله ها بالا رفت وارد اتاقی شد. تلفن را جواب داد. ــــ الو... ــــ بفرمایید... ــــ الو... ــــ مرض داری زنگ میزنی وقتی نمی خوای حرف بزنی؟! تماس را قطع کرد. دوباره موبایلش زنگ خورد. مهیا رد تماس زد و گوشیش را قطع کرد. و زیر لب زمزمه کرد. ــــ عقده ای... سرش را بالا آورد با دیدن عکس شهاب با لباس های چریکی، در کنار چند تا از دوستانش شوکه شد. نگاهی به اتاق انداخت. با دیدن لباس های نظامی حدس زد، که وارد اتاق شهاب شده است. می خواست از اتاق خارج شود اما کنجکاو شد. به پاتختی نزدیک شد. عکسی که روی پاتختی بود را، برداشت. عکس شهاب و پسر جوانی بود که هر دو با لباس تکاوری با لبخند به دوربین خیره شده بودند. پسر جوان، چهره اش برای مهیا خیلی آشنا بود. ولی هر چقدر فکر می کرد، یادش نمی آمد که کجا او را دیده است.عکس را سر جایش گذاشت که در اتاق باز شد... ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
همیـن الان‌ یہویے: دستتـوبزاࢪ‌ روسینٺ‌یہ‌دقیقہ زمان‌بگیـࢪومـدام‌بگــۅ «یامہدۍ» حداقݪــش‌اینہ‌ڪھ روزِقیامت‌میگۍ‌قلبـم‌یھ‌ࢪوزے یھ‌دقیقہ‌بھ‌عشق‌ِآقـام‌زدھ ♥️ - - - - - - - - - - - - - - 🌿 ✨ ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
شبتون مهدوی 🍃🦋 عشقتون فاطمی❤️😍 ارزتون دیدن حرم بی بی زینب✨😍 یاعلی مدد تا فردا🖐🏻🌸 التماس دعا 🙏🏻
شلوار پاره می‌پوشیدند... وقتی شلوار پاره مد نبود #استوری هردو کار یک دشمن است j๑ïท➺°.•|@az_shohada_ta_karbala
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
💣♥️'!
• . عـزت‌وحیات‌در‌سایـھ‌یِ‌مبارزه‌است واولین‌گام‌درمبـارزھ اراده‌است ✌️🏿:) ' ⸤j๑ïท➺°.•|@az_shohada_ta_karbala
🌸🕊 *# کلام شھدا💌* *چہ‌زیبا‌گفت‌ عارف شهید :♥️* 💬 *یادمون‌باشھ!کہ‌هرچےبراےِخُدا* *کوچیکے‌و‌افتادگے‌کنیم* *خدا‌در‌نظر‌بقیہ‌بزرگمون‌میکنھ* 🚩 🌸 ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
💡 اگه به گناه ‎بله‌بگی☝️ به هَل مِن مُعینٍ ... مَهدی فاطِمهِ نه‌گفتی❌ حواست به افکارت باشه؛💭 که گفتارت میشود؛🎶 وبعد☹️ رفتارت میشود و رفتار به انجام عمل منجر میشود🍃 💚 +رفیق حواست هست؟؟!تو با ارزشے😍مراقب خودت باش💪🏻😇 ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
[🌱"! تـو‌گنـآه‌نڪن‌؛ ببین‌خدا‌‌چجورۍحـٰالتـو‌جا‌میارھ!' زندگیتو‌پر‌از‌وجود‌ِخودش‌میکنہ(: - عصبےشدی؟! +نفس‌بکش‌بگو‌:‌(بیخیال،چیزی‌بگم ؛ اما‌م‌زمان‌‌ناراحت‌میشھ؛✋🏼 - دلخورٺ‌کردن؟! +بگو‌؛ خدا‌میبخشہ‌منم‌میبخشم‌🌿. پس‌ولش‌کن!!🙊🌼 - تهمت‌زدن؟' +آروم‌باش‌و‌‌توضیح‌بدھ‌وَ بگو‌^^! بہ‌ائمہ‌[علیھ‌السلآم]هم‌خیلی‌تھمتـٰازدن - کلیپ‌و‌عکس‌نآمربوط‌خواستی‌ببینی؟! بزن‌بیرون‌از‌صفحه‌بگو📲مولآمھم‌تـرھ! - نامحرم‌نزدیکت‌بود؟!🚶🏻‍♂ +بگو‌‌مھدیِ‌فاطمھ‌خیلےخوشگلترھ😌🖐🏻 بیخیال‌بقیھ ... ! زندگےقشنگ‌تـرمیشھ‌نھ؟! ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-{وَاسْأَلُوا‌الله‌مِنْ‌فَضْلِهِ}- وهرچه‌می‌خواهید‌از‌فضل‌خداطلب‌کنید!💞 ازدرگـه‌همچون‌تـو‌کریمی‌هرگز نومیدکسی‌نرفت‌ومن‌هم‌نروم..!!🔐🌸 ..."🖐🏻💔 ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
↻<♥️🖇>•• حاج‌قاسم یه‌جایۍمیگݩ: حتۍاگہ‌یہ درصداحتماݪ بدۍکہ: یہ نفࢪیه‌روزۍبࢪگࢪدھ وتوبہ کنہ حق‌نداࢪ؎ࢪاجبش‌قضاوت‌ڪنۍ! - 🖇⃟♥️|↣ 🕊 ⚘@az_shohada_ta_karbala🕊