[ #اطـلاعاٺمذهـبۍ🌿]
نامش #هفهافبنمهندراسبی است.
ساعت پنجوشش عصر رسید #کربلا ...
فکر میکرد آن لشکر سیهزار نفرِ
که در ظاهر پیروز شدهاند لشکر حسیناند🥀
رفت سمت لشکر گفت:
✨مولای من کجاست؟
گفتند مولای توکیست؟
✨گفت: #پسرعلیبنابیطالب
#گودال را نشانش دادند...
فهمید ورق برگشته🖤
فهمید دیر رسیده😔
کاش انقدر بصره از کربلا دور نبود💔
رفت سمت گودال،
#نگفت دیر شده
#نگفت ببخش حسین جان نیامدم به یاری ات!
#نگفت لیاقت نداشتم با تو باشم!
نا امید #نشد✨
گفت: مولای من❗️
لحظاتی دیگر #میآیم زیارت✋🏼
زد به دلِ لشکر
محاصره شد
#شهید شد
افتاد نزدیکگودال...
+ای کسانی که فکرمیکنید #جاماندهاید!
هفهاف #بعدازحسین شهید شد🕊
میگویند هفهاف
#آخرین شهید واقعه است،
اما من میگویم هفهاف
#اولین زائر کربلاست🌱
امام زمان
ما رومثلِ
هفهاف بخر:)🖤..
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام حسین حال دلم رو به راه نیست💔
#استورے🦋
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
ࢪفیق..!!🙂🌈
قࢪاࢪنیستبہبهانہاینڪہ؛
اون آقا یا خانم،ماسڪزدھ و ..😕✨
صوࢪتشو نمیبینی بۍهوا تو خیابون سࢪبچࢪخونۍ!!!🧕🥀
یا زل بزنۍتوچشاش/:😐
نگاهت؛نگاهت؛نگاهت!!👀
➕ ࢪزقاشڪنداشتیگلہنڪنی!!
#مواظب باش...
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت164 فاطمه وارد اتاق شد علی
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت165
به سمت پذیرایی رفتیم و یه گوشه روی زمین نشستم
مادر علی نزدیکم شد و بغلم کرد
صدای گریه هاش آتیشم زد
مادر جون: دیدی آیه ؟ دیدی چه بر سر عشقت اومد ؟ علی
یه هفته اس که برگشته
دکترا گفتن به خاطرترکشی که خورده
هم به نخاع آسیب زده هم به تارهای صوتیش
آیه بچه ام نمیتونه دیگه راه بره ....
آیه بچه ام دیگه نمیتونه بدون دستگاه حرف بزنه....
فاطمه نزدیک شدو مادر و دلداری میداد
_مادر جون خدارو شکر که سالمه و برگشته ،قسمتش همین بوده ،دلش میخواست شهید بشه ،ولی بی بی
نخواست ....
فاطمه: آیه تو الان مشکلی نداری با وضعیت علی؟
_چرا باید مشکلی داشته باشم؟ ،قرارمون این بود که با هم همراه باشیم ،قرارنبود رفیق نیمه راه باشیم
فاطمه: ولی علی ،علی سابق نیست! از کوچکترین چیزی عصبانی میشه ؟ اصلا حالش خوب نیست
_درست میشه ،باید بهش زمان داد ،تا خودشو باور کنه
فاطمه: آیه جان ،تو رو خدا دیگه نیا اینجا ،یعنی تازمانی که حال علی خوب نشده ...
_ علی الان به من احتیاج داره ،الان نباشم پس کی باشم ...من بدون علی میمیرم
بلند شدمو چادرمو روی سرم مرتب کردم
_با اجازه تون من میرم ،فردا میام
مادر جون: باشه مادر،مواظب خودت باش
آیه : خدا بخیر کنه فردارو ...
لبخندی زدمو چیزی نگفتم
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
•
•
میگفت:
وَقتیتَنهاشُدیباخُداباش . . .
وَقتیهَمکهتَنهانَبودی
بیخُدايىنکُن!
بیخُداباشیضَررمیکُنی . . . :)
-استادپناهیان🖊🌙
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
چندتا فیلم تا حالا به خاطر
-به خاطر بازیگر مورد علاقه ات دیدی!؟
-چندتا اهنگ از خواننده مورد علاقه ات گوش دادی...
-یک بار شد وقت بزاری قرآن حرف خدا رو بخونی(:؟
مگه خدا مورد علاقه ات نیست!
#بهخودمونبیاییم❤️
#تلنگر💡
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خدا💕
یه کاری کنید خدا
بهتون لبخند بزنه...❤️💙
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷 #جانممۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_107 موبایلش زنگ خورد. ــ اومدم شهاب! یه لحظه
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷
#جانممۍࢪۅد🍂
#نـاحـلـــــہ💜
#قسمت_108
ــ به چی فکر میکنی؟!
مهیا لبخندی به شهاب زد.
ــ قبول باشه!
شهاب کنار مهیا نشست.
ــ قبول حق حاج خانوم! نگفتی به چی فکر می کردی، که اینقدر غرق شده بودی؟!
مهیا، لیوان چایی را برداشت و مشغول ریختن چایی شد.
ــ به این فکر می کردم که آخرین بار با چه آشفتگی، اومدم اینجا؛ والان با،
چه آرامشی...
لیوان را به سمت شهاب گرفت. شهاب چایی را از دستش گرفت. اما دستش را رها نکرد.
ــ دوست داری بازم تنبیه بشی؟!
مهیا با تعجب به شهاب نگاه کرد.
ــ چیه؟! چرا اینجوری نگاه میکنی! گفتم بازم دوس داری تنبیه بشی؟!
ــ چ... چرا؟! من که کاری نکردم!
شهاب آرام دستش را نوازش کرد.
ــ که باچاقو برید...؟!
مهیا نگاهی به دستش انداخت.
ــ باور کن با چاقو برید!
ــ بعد چون مامانت حساسه، اینجوری برات پانسمان کرده؛ نه به خاطر اینکه رفتی بیمارستان و دستت بخیه خورده!
مهیا، بغض در گلویش نشست. فکر اینکه شهاب با بخواهد با او بد رفتار کند، عذابش می داد.
ــ شهاب! من فقط نمی خواستم نگران بشی...
ــ ولی باید حقیقت رو بهم میگفتی. بهم میگفتی که زن عموم چه حرفایی بهت زده! تو باید این حرف ها رو به من
میگفتی؛ نه مریم!
مهیا سرش را پایین انداخت. شهاب نگاهی به مهیا انداخت. فقط خدا می دانست وقتی مریم برایش تعریف کرده بود؛ چقدر عصبی شده بود و چقدر نگران مهیا شده بود. همسرش تمام زندگیش، بیمارستان بوده و دستش، بخیه خورده
بود.
ــ مهیا! خانمی! سرت رو بالا بگیر ببینم.
مهیا، سرش را بالا برد و در چشمان شهاب، خیره شد.
ــ قول بده؛ دیگه از من چیزی مخفی نکنی... تو زن منی! یعنی الان من از همه به تو نزدیکترم. تو هم همینطور. تو
مشکلاتت و اتفاقاتی که برات اتفاق میفته رو، به من نگی؛ به کی بگی؟!
خود من چند بار اومدم و باتو دردودل کردم یادته؟!
مهیا سری تکان داد.
ــ خب؛ من نمی خوام ذهنت رو مشغول کنم. تو سرت شلوغه، کارت سخته...
ــ مهیا جان! خانمی؛ هر چقدر سرم شلوغ باشه و کارم سخت، سخت باشه؛ وظیفمه وقت برای همسرم بزارم. اگه وقتش رو نداشتم؛ هیچوقت جلو نمیومدم وازت خواستگاری نمی کردم. قول بده که چیزی از من مخفی نکنی!
ــ قول میدم!
ــ خداروشکر...
شهاب، مشغول نوشیدن چایی اش شد.
مهیا، ذهنش مشغول اتفاق چند روز پیش بود. نمی دانست در مورد حرف های نازنین چیزی به او بگویید یا نه؟!
میترسید به او نگوید و دوباره اتفاقات قبل پیش بیاید.... او تازه قول داده بود، که چیزی را مخفی نکند.
ـــ شهاب!
ــ جانم؟!
ــ من یه چیزی رو ازت مخفی کردم.
شهاب، اخمی کرد.
ــ نه...نه... یعنی تازه اتفاق افتاده. وقت نشد بگم.
شهاب با دیدن استرس مهیا، دستان سردش را در دست گرفت.
ــ بگو خانمی؟!
ــ چند روز پیش، یکی از دوستام رو، دیدم. دوستم نازنین. نمیدونم میشناسیش یا نه؟!
باآمدن اسم نازنین اخمی بین ابروهای شهاب افتاد.
ــ خب؟!
ــ اون، به خاطر یه اتفاقی، مجبور شد بره کرج! ولی اون رو بهم گفت، که به خاطر نجات زندگی من، اومده بود اهواز!
ــ نجات زندگی تو؟!
ــ آره! اومد کلی چرت وپرت گفت و رفت.
ــ چی گفت؟!
ــ مهم نیست چی گ...
ــ مهیا! چی گفت؟!
مهیا، دوست نداشت، این حرف ها را به زبان بیاورد؛ اما مجبور بود.
ــ گفت که... تو به درد من نمیخوری... تو اون آدمی که نشون میدی نیستی... و از این حرفا...
ــ تو باور کردی؟!
ــ این چه حرفیه شهاب! من فقط کنجکاو شدم که، نازی برای چی این حرفا رو زده؟! اصلا مگه تورو میشناسه؟!
شهاب نفس عمیقی کشید. دستای مهیا را نوازش کرد.
ــ یه روز همه چیز رو برات تعریف میکنم.
مهیا، با نگرانی به شهاب، چشم دوخت. شهاب لبخندی زد و دستانش را دور شانه های مهیا حلقه کرد.
ــ اینجوری نگام نکن... من بهت نگفتم؛ چون دوست نداشتم ذهنیتت نسبت به دوستت خراب بشه. ولی ازت یه خواهشی دارم؛ مهیا...
ــ چی؟؟
ــ نه جواب تلفن هاش رو بده... نه حضوری ببینش! اصلا نمی خوام باهاش ارتباطی داشته باشی...
مهیا، سرش را به شانه ی شهاب تکیه داد.
ــ خودم هم، دیگه دوست ندارم ببینمش...
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💙⃟✨
یابنالحسن..ツ
کارمازکارگذشتهبهخدامیدانم
اینهمهپایگنهکاریمناشکنریز!🥀
🍃|↫ #امامزمانم
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
#شهــیدانهــ🥀
|•🧔🏻•| #هادیذوالفقاری
اینجملههمخیلیخیلیقشنگبودتویوصیتنامشون ^^🌸🍃
*[دنیارنگگناهدارددیگرنمیتوانمزندهبمانم]*
🍁شهیدماروهمدریابید😞
نذارینتویدنیایپرازگناهغرقبشیم😭
#بشیم_مثل_شهدا🙃🌱
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
زندگیبیتودردیست
کهدرماننمیشود..🍃
عمیق
قدیمی
جانفرسا..!
نمیآییطبیبدردهایمان..؟!💔
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
هدایت شده از اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
AUD-20210730-WA0124.mp3
1.95M
قـــࢪاردلـهــ❤️ـــا
زیاࢪتعاشۅࢪاシ
🥀سلام امام زمانم،
سلام مولای داغدارم
از عاشورا
تا زمان آمدنتان
هر روز
روزهای مصیبت است ...
اسارت
رأسهای خونینِ بر نیزه
پاهای زخمی و آبله خورده
دلتنگیِ یتیمانِ بی پدر
دستهایِ بسته و پاهایِ در زنجیر
آوارگی و دربدری
و شادیِ هلهله بی امانِ حرامیان !!
مولای من! حق دارید
که بجای اشک خون گریه کنید ...
خدایا به یتیمی آل محمد ،
به یتیمی ما خاتمه عنایت فرما
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب✅
یا فاطمه زهرا سلام الله علیها✨
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
💚وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
💚وعَلىٰ اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
💚وَعَلىٰ اَصْحٰابِ الْحُسَيْن
🌸اللهم ارزقنا زيارة الحسين فى الدنيا
و شفاعةالحسين فى الاخره🤲
فاطمه زهرا سلام الله علیها✨
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شنیدن صدای مناجاتت
قلبمان را آتش می زند
و یادمان میاندازد
چه گوهری را از دست دادهایم ...
سردار دلها 🥀
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹👈سخنان امروز رهبر درباره کرونا
♦️قرنطینه هوشمند
🔸واکسیناسیون عمومی
♦️بسيار مهم
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
•`³¹³•.
بہیکےازدوستاشگفتم:
جملہاۍازشهیدبہیاددارید؟!
گفت:
یکبارکہجلوۍدوستانمقیافہگرفتہبودم
ابراهیمکنارمآمدوآرامگفت:
نعمتےکہخداوندبہتوداده
بہرخدیگراننڪش...‼️
#شهیدابراهیمهادۍ🕊
#کلامشھدا
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرصت ...
فرصت ...
ڪلمه ای ڪ اگه از دستش بدیم زندگیمون رو از دست دادیم ... !
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🖤✨•
میخونم هࢪ سحࢪ اࢪوم..
سلام اللھ علۍسیدناالمظلوم☝️🏻🖤
💎⃟⃟ ⃟ #استورۍ
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊