فیلم چند ایدهی روانشناسانهی درخشان دارد، مثلاً ترومایی که باعث به کار افتادن یک مکانیزم دفاعی در روان کیمیا شده و او خودش این حالت را فوبیای فاصله مینامد، و البته به خاطر حادثهای که برای فرزندانش اتفاق میافتد باعث میشود بتواند بر این ترس غیرواقعی غلبه کند. ایدهی دیگر ارتباط عاطفی بین دو برادر، طاها و علیسان است؛ این دو کودک آنقدر از لحاظ روحی به هم نزدیکاند که وقتی علیسان در استخر میافتد، طاها پیش از بزرگترها متوجه شده و برای کمک به برادر کوچکش میشتابد. فیلم کاملاً مناسب تماشا به همراه تمام اعضای خانواده است و میتواند تلنگرهای مهمی دربارهی اهمیت ارتباط عاطفی بین اعضای خانواده به مخاطب بزند.
اما یک سؤال بزرگ دربارهی این فیلم برای من مطرح است: داستان مال کیمیاست یا فرید؟ مال برادر فرید است یا طاها و علیسان؟ این آشفتگیِ نقطهی تمرکز روایت، اولین حفرهی داستان است. دوربین هیچ وقت آنقدر همراه یکی از شخصیتها نمیماند تا من بهعنوان مخاطب بتوانم احساساتم را به آن شخصیت گره بزنم و به نقطهی همدلی برسم. مگر یک فیلم هشتاد و سه دقیقهای چقدر فرصت دارد که بتواند این همه آدم را -با تمام پیچیدگیهایی که یک آدم دارد- برای مخاطبش باورپذیر و همدلیبرانگیز بسازد؟
متن کامل ریویوی فیلم در آغوش درخت را بخوانید.
#در_آغوش_درخت
#بابک_خواجه_پاشا
#مجله_میدان_آزادی
#سینما
#فیلم
3⃣6⃣5⃣
@azadisqart