#چله_حدیث_کساء
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌷به توکل نام اعظمت بسم الله الرحمن الرحیم🌷
🍀چهارمین شب #چله_حدیث_کساء به نیت:
🌹تعجیل درظهور وسلامتی صاحب الزمان(عج)
🌹سلامتی و رفع بلا
🌹عاقبت بخیری
🌹حاجتروایی اعضای شرکت کننده
☘☘☘☘🍀🍀🍀🍀🍀🍀☘☘☘
به نیابت از شهیدمحمدرضاتورجی زاده
تقدیم به :
🌸امام حسن علیه السلام
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌷14مرتبه استغفرالله ربی واتوب الیه
🌷5مرتبه ذکریونسیه(لا الهَ الّا اَنت سُبحانَکَ اِنّی کُنتُ مِن الظالِمین)
🌷یک مرتبه اَللهم صَل علی مُحَمَد وآل محمد و عَجل فَرَجَهُم)
🌷حدیث کساء
🌷یک مرتبه (اَللهم صَل علی مُحَمَد وآل محمد و عَجل فَرَجَهُم)
🌷یک مرتبه صلوات حضرت فاطمه سلام الله(اللهُمَّ صَلّ علی فاطِمَه وَ اَبیها وَبَعلِها وَ بَنیها وَ سِرِّالمُستَودَع فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ به عِلمُک)
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
چله اصلی حدیث کسا هست اگه دوست داشتید با دعاهای کوتاهی که گذاشتم بخونید
🌷🍃🍃🌷🍃🍃🌷🍃🍃🌷🍃🍃🌷
استغفار از گناهان-صلوات ابتدا و اخر دعا (طبق روایات دعای وسط دو صلوات رد نخواهد شد)و...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بعد نماز مغرب و عشاء همه باهم بخوانیم
اگر نتونستید ساعتی که خودتون فراغت دارید ومیتونید با توجه بخونید.
ایدی جهت ارتباط
@noorozzahra313
توییت استاد رائفی پور درمورد تحولات سوریه و هند
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥دلخوشم به این 36 ثانیه است..
💠يا من اذا تضايقت الامور فتح لها بابا لم يذهب اليه الاوهام
به زودی راه باز میشود❤
#حضرت_عشق
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
ازخاک تاافلاک
#چله_حدیث_کساء 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌷به توکل نام اعظمت بسم الله الرحمن الرحیم🌷 🍀چهارمین شب #چله_حدیث_کس
شهید محمدرضا تورجی زاده😍
#ارسالی ♥️
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_97 _خُب پسر ،میخوام دو کلوم مردو مردونه باهات صحبت
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #بازگشت_گیسو
#قسمت_98
سبحان نفس عمیقی کشیدو گفت :
_خانواده دار و اصل و نسب دارهستند ،اما...
تردید داشت ، پاهایش را از استرس تکان میداد ، بد جوری به گیسو و گستاخی هایش
احتیاج داشت شاید اگر گیسو االن اینجا بود ، از خواسته ی سبحان
حمایت میکرد ، حمایتش دلگرمیِ بود برای این پسر...
_اما شبیه ما نیستن ، طریقه زندگیشون با ما فرق داره...
حاج رضا با شنیدن این حرف از دهان سبحان بلند شدو ایستاد ،تسبیح دانه درشتش را در
دست چرخاند و با لحنی قاطع گفت:
_فکرش رو از سرت بیرون کن پسر ، دختر شریفی از هر نظر بهترین گزینه است...
به سبحان پشت کردو راه اتاقٍ مطالعه اش را در پیش گرفت.
سبحان از شدت عصبانیت سرخ شده بود،در دل به گیسو حق میداد که اینطور در مقابل حاج
رضا گارد بگیرد..
بلند شد و با صدای بلندی که از او بعید بود رو به حاج رضا گفت:
_محاله قیدش رو بزنم اقاجون، یا همین دختر یا هیچکس...
حاج رضا که صورتش از شدت خشم کبود شده بود برگشت ،قدم های بلندی به سمت
سبحان برداشت سینه به سینه اش ایستاد و گفت :
_دوباره تکرار کن ببینم چه غلطی کردی...
سبحان به چشمهای پدرش زُل زدو گفت
_یا همین دختر یا هیچکس..
حاج رضا بی درنگ دستش را باال برو سیلی محکمی در گوش سبحان خواباندو فریاد زد :
_به چه جرعتی تو چشمهای من نگاه میکنی و حرف رو حرفم میاری پسر...
سبحان دستش را از روی صورتش برداشت ، چند بار نفس عمیق کشید ،گوشی موبایل و
سوئیچ ماشین را از روی میز برداشت و به سرعت از در عمارت
بیرون زد ،اینجا دیگر جای او نبودوقتی حرمت پدر ،پسری شکسته شد...
»گیسو«
عطر خورشت قرمه سبزی که مشامش را پُر کرد ، سرش سنگین شد با دو خود را به
دستشویی رساند ،هرچه خورده بود از معده اش خالی شد ، به زمین
و زمان لعنت فرستاد اما با لبخند ، همین چند ساعت پیش از آزمایشگاه برگشته بود، دل در
دلش نبود که این خبر را به آذین بدهد...
در حال و هوای خودش بود که با صدای زنگ در حواسش جمع شد حوله ای که در دستش
بود را به جای خود برگرداند ،چادرش را از روی آویز برداشت
، میدانست آذین نیست او همیشه با کلید وارد خانه میشد عادت به زنگ زدن نداشت.....
..: :................
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: اعظم ابراهیمے
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_98 سبحان نفس عمیقی کشیدو گفت : _خانواده دار و اصل
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #بازگشت_گیسو
#قسمت_99
در را که باز کرد در کمال تعجب گیتی را دید ، بی هیچ حرفی به خواهرش زُل زده بود
،گیتی لبخند کجی زدو به سمتش آمد گیسو را در آغوش کشید و
در گوشش گفت:
_سالم خواهر کوچیکه ، نمیخوای دعوتم کنی خونت؟!
گیسو به خودش آمد کنار رفت تا گیتی وارد شود، هنوز متعجب بود... گیتی!!اینجا؟! از
محاالت بود.
گیتی را دعوت کرد تا بنشیند ،خودش به آشپز خانه رفت ، زیر خورشت را کم کرد و وسایل
پذیرایی را اماده کرد...
**
سینی چای و دیس پایه دارِ میوه را روی میز شیشه ای مقابل گیتی گذاشت و گفت:
_ خوش اومدی از خودت پذیرایی کن..
گیتی لبخندی مصنوعی زد ، گیسو این لبخند را خوب میشناخت باالخره صدایش را شنید :
_خونه ی خوشگلی داری ،همه چیزم که تمیز و مرتبه ،بوی غذات هم که کُل ساختمون رو
برداشته ،نمیدونستم همچین زن خونه داری هستی!!خوش
بحال آذین..
گیسو مثل خودش لبخند بی جانی زدو »ممنونی«گفت،هنوز متعجب بود ، میدانست سالم
گرگ بی طمع نیست ،در این دو ماهی که زندگی مشترکش را
با آذین شروع کرده بود ،گیتی پایش را در این خانه نگذاشت،حتی
ٖ وقتی گیسو به عنوان
مهمان به عمارت میرفت جواب سالمش را نمیداد،پس آمدن
گیتی به اینجا آنهم با این رفتار مهربانانه عجیب ترین چیزی بود که گیسو به عمر خود دیده
بود...
گیتی پایش را روی پا انداخت و رو به گیسو بی مقدمه و با طعنه گفت:
_خوشبختی؟!
گیسو سرِ پایین اُفتاده اش را به سرعت باال کشید، میدانست گیتی از قصد چنین سوالی را
پرسیده!گیتی هنوز کینه ی گیسو را به دل داشت...باید دماغش
را میسوزاند،لبخندِ کش داری زدو گفت:
_خیلی...هیچوقت فکرش رو نمیکردم یه روزی برسه که انقدر احساس خوشبختی کنم،
آذین نمونه ی یه مرد کاملِ
گیتی به وضوح اخم هایش را در هم کشید و گفت:
_خداروشکر!!!...حداقل تو دخترای حاج رضا یکی شون خوشبخت شد...
گیسو گفته بود که سالم گرگ بی طمع نیست ،گیتی را از خودش هم بهتر میشناخت.
گیتی دوباره زبان باز کردو گفت:
_چند روز پیش رفتم سراغ آلبوم های قدیمی مون،عکسهای بچگی...
گیسو به گذشته برگشت ،به دورانی که بی هیچ غم و دغدغه ای زندگی میکرد نا خوداگاه
لبخندی زدو گفت:
_چقدر خوب بود اون روزها،این سری که اومدم عمارت باید یه نگاهی به اون عکسها
بندازم،..
گیتی پوزخندی زدو گفت
..: :................
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: اعظم ابراهیمے
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_1
📖فصل اول ❤️
همیشه قدم زدن در خیابان شلوغ منتهی به بیمارستان را دوست داشت!
این حس خیلی خوب بود که اول صبح اینقدر آدم یکجا در خیابان باشند و سرو صدا کنند!! صدای بوق ماشینها آنقدرها هم برایش ناخوشایند نبود نشان زندگی میداد
دلش ضعف میرفت برای دبستانی هایی که کج بودن خط چانه مقنعه هایشان نشان خواب آلود سر کردن آنها بود.
لبخندش را همیشه حفظ میکرد یک لخند محو و نامحسوس آنقدر نامحسوس که حداقل عبوس نمی نمود.
ماسک نمی زد همیشه میگفت دود ماشینها را بلعیدن شرف دارن به حبس کردن راه تنفسش در این ماسک سفید. به قول مریم او نیمه پر لیوان را نگاه نمی کرد بلکه آنرا یک نفس سر میکشید.
با آرامش پیاده رو نزدیک درب بیمارستان را طی کرد و به عادت هر روز قبل از رفتن به محل کارش سری به باغبان پیر اما صاحب دل بیمارستان زد.
عمو مصطفی را خیلی دوست داشت...
کنار باغچه مشغول به کار پیدایش کرد... با خودش گفت شاید حلال ترین پولی که در این بیمارستان بیرون می آید برای همین مرد روبه رویش باشد. ناظر بر اجرای عملکرد نداشت اما بهترین عملکرد را داشت با لبخند منحصر به خودش با انرژی گفت: سلام عمو مصطفی صبحت بخیر. همین اول صبحی خسته نباشید. خدا قوت.
عمو مصطفی با شنیدن صدایش دست از کار کشید و لبخندی در جواب لبخندش زد:
_سلام دختر خوبم. صبح تو هم بخیر، دیر کردی باباجان نرگسات پژمرده شد.
- شما هر روز منو شرمنده می کنید. دست شما درد نکنه الآن میرم برشون می دارم.
_ دشمنت شرمنده باباجان برو برشون دار زودتر هم برو سرکارت امروز بیمارستان یه جور خاصیه همه دارن بدو بدو می کنن انگار یه خبراییه!
_ آره عمو مصطفی یه دکتر از فرنگ برگشته یه سه ماهی میخواد بیاد اینا دارن خودشونو میکشن.
عمو مصطفی می خندند و بیل زنان می گوید:حالا چرا اینقدر با حرص از این بنده خدا حرف میزنی بابا جان؟
_ برای اینکه معتقدم اون بنده خدا کار شاقی نمیکنه که بیاد به مملکت خودش خدمت کنه ولی اینجا یه عده جوری باهاش برخورد می کنند انگار منتی بر سر
ما هست، ایشون افتخار دادن دارن میان کشور خودشون مریض درمان کنند! اصلا ولش کن عمو جان من برم به نرگسهای دوست داشتنیم برسم که این دکتر فرنگی برای ما نه نون میشه نه آب، گناه غیبتشم الکی دامن گیرمون میشه!
_برو بابا جان ممنون که هر روز سر به این پیرمرد میزنی برو، نرگس ها توگلدون گوشه اتاقمن...
_بازم ممنون خداحافظ.
نرگس به دست وارد بیمارستان شد و با پرسنل سلام علیکی کرد و مستقیم به سمت پذیرش رفت. مریم و نسرین را مثل همیشه در حال حرف زدن دید
_سلام بچه ها. اوووف چه خبره اینجا کی قرار بیاد مگه؟
هر دو سلامی دادند و مریم با ذوق خاصی گفت: بابا دو ساعت دیگه میاد جلسه معارفه و هیچی نشده یه کنفرانس پزشکی داره... وای آیه نمیدونی که چقدر باحاله سر صبحی دکتر تقوایی داشت با دکتر حمیدی در مورد برنامه هاش حرف میزد تو این سه ماه به اندازه یه سال برنامه ریخته!!
نسرین در تأیید حرف مریم گفت: آره بابا نصف عملای بیمارستانو برای این کنار گذاشتن!!
آیه خنده ای کرد و گفت: پس این سالن میک آپ واسه اینه که حضرتشان دوساعت دیگه داره میاد ...
خدایی موجودات عجیبی هستید.
نسرین هم که از حرف آیه به خنده افتاده بود گفت: بدبخت اینا آینده نگرن مثل تونیستن که نشستی میگی خودش میاد!! جوینده یابنده است نه اونی که تو اندرونی چشم به راهه.
همان طور که به سمت اتاق تعویض لباس می رفت گفت: برعکس شما من وجدان دارم نمی خوام با یه کرم پودر صد تومنی و رژلب بیست تومنی یه جوون آینده دار رو بد بخت کنم! اونی که واسه اینا بیاد همون بهتر که بره با لوازم آرایشم ازدواج کنه! والا.
نسرین و مریم همیشه پیش خودشان اعتراف می کردند عاشق استدلال های طنز گونه و در عین حال منطقی آیه بودند.
نرگسها را در گلدان مخصوصش گذاشت و چشمکی به آن زندگی دسته شده و به گلدان تکیه زده زد به سمت کمد مخصوصش رفت و لباسهایش را با لباس فرمش عوض کرد بعد از مرتب کردن مقنعه اش لبخندی به خود در آیینه زد و آرام تکرار کرد: من نیازی به بتونه کاری مثل اونایی که اون بیرونن ندارم...
الکی مثلا بی عیب ترین صورت دنیا رو دارم...
و بعد بلند خندید! اگر کسی آیه را خوب نمیشناخت فکر می کرد او از سلامت کافی روانی برخوردار نیست! اما فرق آیه با آدمهای اطرافش این بود که زیادی با خودش آشتی بود. به نظرش این عیب نبود آدم گاهی با خودش شوخی کند با خودش درد و دل کند اینها نشان تنهایی نبود. معتقد بود وقتی رازی را به خودش می گوید نفر سوم آگاه این راز دونفره بین خودش وخودش خدای خودشان بود و چه کسی بهتر از او؟
بدون قضاوت و ترس از یک کلاغ چهل کلاغهای آدمهای دور و برش.
کمد را بست راهی بخش کودکان شد....
✍نیل 2
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
سلام دوستای گلم✋
یه چالش داریم😎
این چندروز که مونده تا روز پدر به پدرتون پیام بدین و این روز رو تبریک بگید همچنین از حس بودنشون درکنارتون بگید😍
یادتون نره اسکرین بدین🤭
منتظرم🤗
@noorozzahra313