eitaa logo
ازخاک تاافلاک
275 دنبال‌کننده
1هزار عکس
415 ویدیو
9 فایل
مهدیا (عج)! سرِ ّعاشق شدنم لطف طبیبانه ی توست ورنه عشق تو کجا این دل بیمارکجا؟! کاش درنافله ات نام مراهم ببری که دعای تو کجاعبدگنهکارکجا! 🌷"تقدیم به ساحت مقدس آخرین ذخیره الهی؛ امام عصر ارواحناه فداه"🌷 آیدی جهت انتقاد و پیشنهاد: @noorozzahra313
مشاهده در ایتا
دانلود
💌🌿دوڪلوم حرف حساب 💬شهدایے زندگے ڪردن به؛↓ ←پروفایل شهدایے نیست... اینڪه همون شهیدے ڪه من عڪسشو پروفایلمو📲 گذاشتم←↓ 🌱 چے میگه مهمه... 🌱چے از من خواسته مهمه 🌱راهش چے بوده مهمه 🌱چطورزندگےمیڪرده مهمه 🌱باڪے رفیق بوده مهمه 🌱دلش ڪجاگیربوده مهمه 🌱چطورحرف میزده 🌱چطورعبادت میڪرده 🌱چطوربوده قلب وروح وجسمش مهمه 💯اره من ڪه بایه شهیدرفیق میشم بایداینا وخیلے چیزاے دیگه اون شهیدو درنظر بگیرم نه فقط دم بزنم... :🔰ـ ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
ازخاک تاافلاک
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_بیست_و_هفتم بعد از بیرون آمدن
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 ـــ همینجا پیاده میشم . پول تاکسی را حساب کرد و پیاده شد . روبه روی دانشگاه ایستاد خودش را برای یک دعوای حسابی با نازی آماده کرده بود. مغنعه اش را جلو آورد تا حراست دوباره به او گیر ندهد. از حراست که گذشت مغنعه اش را عقب کشید . با دیدن نازی و زهرا که به طرفش می آمدند ،برگشت و مسیرش را عوض کرد . ــــ وایسا ببینم کجا داری فرار می کنی ؟ ـــ بیخیالش شو نازی ـــ تو خفه زهرا مهیا با خنده😅 قدم هایش را تند کرد . ـــ بگیرمت می کشمت مهیا وایسا. مهیا سرش را برگرداند و چشمکی برای نازی زد😉 تا برگشت به شخصی برخورد کرد و افتاد. ــــ وای مهیا دخترا به طرفش دویدن وکنارش ایستادن. مهیا سر جایش ایستاد. ـــ وای مهیا پیشونیت زخمی شده مهیا با احساس سوزشی روی پیشونیش دستش را روی زخم کشید. ـــ چیزی نیست . با دیدن جزوه هایش در دستان مردونه ای سرش را بلند کرد پسر جوانی بود که جزوه هایش را از زمین بلند کرده مهیا نگاهی به پسره انداخت اولین چیزی که به ذهنش رسید مرموز بودنش بود . ــــ شرمنده حواسم نبود خانم.... نازی زود گفت ـــ مهیا .مهیا رضایی مهیا اخم وحشتناکی به نازی کرد😠 ___خواهش می کنم ولی از این بعد حواستونو جمع کنید. مهیا تا خواست جزوه اش را از دستش بکشد، دستش را عقب کشید لبخند مرموزی زد و دستش را جلو آورد. ـــ صولتی هستم مهران صولتی مهیا نگاهی به دستانش انداخت با اخم نگاهی بهش کرد و غافلگیرانه جزوه را از دستش کشید و به طرف ساختمان رفت. نازی و زهرا تند تند پشت سرش دویدند. تا نازی خواست چیزی بگوید مهیا با عصبانیت😡 گفت ـــ تو چته چرا اسم و فامیلمو گفتی ها ؟ ـــ باشه خو چی شد مگه ولی چه جیگری بود . ــــ بس کن دیگه حالت بهم نمی خوره همچین حرفایی بزنی . زهرا برای آروم کردن اوضاع چشم غره ای به نازی رفت .دست مهیا را گرفت. ـــ نازی تو برو کلاس ما بریم یه چسب بزنیم رو زخم مهیا میایم . و به سمت سرویس بهداشتی رفتن. ــــ آخ آخ زهرا زخمو فشار نده. ـــ باشه دیوونه بیا تموم شد . نگاهی به خودش در آینه انداخت به قیافه ی خودش دهن کجی زد. به طرف کلاس رفت تقه ای به در زد ـــ اجازه هست استاد؟ استاد صولتی با لبخند😊 اجازه داد . مهیا تا می خواست سر جایش بشیند با دیدن مهران صولتی اخمی کرد و سر جایش نشست. همزمان نازی در گوشی شروع به صحبت کرد: ــ وای این پسره مهران برادر استاد صولتیه. ـــ مهران کیه ؟ ـــ چقدر خنگی تو .همین که بهت زد. مهیا با این حرف یاد زخمش افتاد دستی به زخمش کشید. ـــ دستش بشکنه چیکارکرد پیشونیمو . با شروع درس ساکت شدند... ..... ✍نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯ 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸
ازخاک تاافلاک
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_بیست_و_هشتم ـــ همینجا پیاده م
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 ـــ ڪلک کجا داری میری؟؟ ـــ اه چته زهرا تیپمو بهم ریختی من رفتم. مهیا و زهرا به رفتن نازی نگاه می کردند . ـــ واه مهیا این چش شد؟ ــــ بیخیال ولش ڪن بریم. ـــ مهیا جانِ من بیا بریم کافی شاپ ـــ باشه بریم. پاتوق همیشگی مهیا و دوستانش کافی شاپی ڪه رو به روی دانشگاه بود. وارد کافی شاپ شدن و روی میزی در گوشه ڪافی شاپ نشستند. گارسون به طرفشان آمد و سفارش را گرفت. صدای گوشیش بلند شد بعد ڪلی گشتن گوشی را از کیف درآورد. پیام داشت .همان شماره ناشناس بود جواب پیام را داده بود: ــــ یک دوست مهیا پیامش را پاک کرد و بیخیال تو کیف انداخت. ـــ بی مزه بازیش گرفته. ـــ با کی صحبت می کنی تو؟ ـــ هیچی بابا مزاحمه بیخی. شروع کردن به خوردن کیک. بعد از ربع ساعت از جایشان بلند شدند. مهیا به طرف صندوق رفت تا حساب کند. ـــ چقدر میشه؟ ــ حساب شده خانم. مهیا با تعجب سرش را بالا آورد.😳 ـــ اشتباه شده حتما من حساب نکردم. ـــ نه خانم اشتباه نشده اون آقا میز شمارو حساب کرد. مهیا به جایی که گارسون اشاره کرد نگاه کرد. با دیدن مهران صولتی و آن لبخند و نگاه مرموزش اخم وحشتناکی به او انداخت و زود پول را از ڪیف پولش در آورد و روی پیشخوان گذاشت و از کافی شاپ خارج شد. ـــ پسره عوضی ـــ باز چته غر میزنی ؟ ــــ هیچی بابا بیا بریم. دستی برای تاڪسی تکان داد با ایستادن اولین تاڪسی سوار شدند. ـــ مهیا ـــ جونم ـــ یه سوال بپرسم راستشو بهم میگی؟ ـــ من کی بهت دروغ گفتم بپرس. ــــ اون دو سه روزی که جواب گوشیتو نمی دادی کجا بودی ؟ مهیا پوفی کرد دوست نداشت چیزی را از زهرا مخفی کند. ـــ بهت میگم ولی واویلا اگه فهمیدم نازی یا کس دیگه ای فهمیده. ـــ باشه باشه بگو... ..... ✍نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸
ازخاک تاافلاک
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_بیست_و_نهم ـــ ڪلک کجا داری میر
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 ــــ جان من مهیا همه این اتفاقات افتادن؟ ـــ جان تو ـــ وای خدا باورم نمیشه ـــ باورت بشه ـــ نازی بفهمه مهیا اخمی به او کرد. ـــ قرار نیست بفهمه خودت میدونی با این جماعت مشکل داره . دیگه به خانه رسیده بودند. بعد از خداحافطی به سمت در خانه شان رفت در را باز کرد و تند تند از پله ها بالا رفت. ـــ سلام. مادرش که در حال بافتن بود وسایلش را کنار گذاشت. ـــ سلام به روی ماهت تا تو بری لباساتو عوض کنی نهارتو آماده میکنم. مهیاوبدون اینکه چیزی بگویید به سمت اتاقش رفت و بعد از عوض کردن لباسش و شستن دست و صورتش به طرف آشپزخانه رفت و شروع کرد به خوردن . تمام که کرد ظرفش را بلند کرد و در سینگ گذاشت . ـــ مهیا مهیا به سمت هال رفت ـــ بله ــــ دختر آقای مهدوی رو تو بازار دیدم گفت بهت بگم امروز بری پایگاشون غروبی ـــ باشه تو اتاقش برگشت خیلی خسته بود چراغ را خاموش ڪرد و خود را روی تخت پرت ڪرد *** موهایش را مرتب کرد وسایل مخصوص طراحی اش را برداشت و به سمت پایگاه رفت بعد نماز رفت چون دوست نداشت در شلوغی آنجا دیده شود. حوصله ی نگاه های مردم را نداشت. به سمت پایگاه رفت بعد از در زدن وارد شد. چند دختر جوان نشسته در حال بسته بندی بودن با تعجب به مهیا نگاه می کردند ــــ به به مهیا خانم مهیا با دیدن مریم لبخندی زد😊 ــ سلام مریم جان ــ سلام گلم خوش اومدی بیا بشین اینجا. مهیا روی صندلی نشست مریم برایش چایی ریخت ـــ بفرما ـــ ممنون... ..... ✍نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯ 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸
سه پارت تقدیم نگاه مهربونتون.🌺
سعی کنین تو موارد مختلف با همسرتون هم حس بشین.🍃🌹 مثلا میخواین برین خونه خواهر شوهرتون،👩‍🔧 همسرتون🤵 میگه فلان کادو 🎁رو بخریم و براشون ببریم. ❌ زود برنگردین بگین: «وای چه خبره مگه! زیاده و.... »🙅 بلکه بگین: «آره خیلی خوبه»😍 و بعد که رفتین کادو رو بخرین یه چیز مناسب تر انتخاب کنین 😉و بگین : «عزیزم این بیشتر به کارشون میاد»😌 یا بگین: « این با سلیقه خواهرت بیشتر جور درمیاد»☺️ و ... ❌مخالفت صریح و درجا نکنین.🤷‍♀ کم کم نظرتون رو اعمال کنین. اینجوری بیشتر جواب میده.☺️ ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختران شیعه و شکستن قلب 💔 مهدی فاطمه(س)😔 حجاب حیا ‼️اگر با امام زمانیم… ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
#پروفایل ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
ازخاک تاافلاک
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_سی_ام ــــ جان من مهیا همه ای
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 همزمان سارا و نرجس وارد شدند. سارا با دیدن مهیا خرماها را روی زمین گذاشت و به طرف مهیا آمد محکم بغلش کرد. ـــ سلام مهیا جونم خوبی ؟😊 ـــ خوبم سارا جون تو خوبی؟ وبرای نرجس سری تڪان داد که نرجس با اخم رفت و گوشه ای نشست. ـــ خب مریم جان پوسترو ڪی می خوای ؟ ـــ واقعیتش مهیا جان ما برناممون پس فرداس یعنی فردا باید پوسترارو بزنیم به دیوار . ــــ فردا ؟؟ ـــ آره میدونم وقت نیست ولی دیگه سعی خودتو بکن توروخدا. سارا از جایش پرید و به سمت میز رفت و فلشی آورد. مریم با دیدنش گفت : ـــ نگا داشت یادم می رفت شهاب خودش یه مقدارشو طراحی کرده بود گفت بزنم رو فلش بدم بهت تا بتونی زودتر آمادشون ڪنی. مهیا فلش را از دست سارا گرفت. ـــ اینطوری میتونم تا فردا به دستت برسونم. ـــ مرسی عزیزم. ـــ خب دیگه من برم. ـــ کجا ؟ تازه اومدی. ــــ نه دیگه برم تا کارمو شروع کنم. ـــ باشه گلم. ـــ راستی حال سید چطوره ؟ همه با تعجب به مهیا خیره شدند.😳 مریم با لبخند روبه مهیا گفت 😊 ـــ خوبه مرخص شد. الان تو خونه داره استراحت میکنه. مهیا سرش را تکان داد بعد از خداحافظی با سارا همراه مریم به سمت در رفت. ــــ مریم چرا همه از حرفم تعجب کردن؟ مریم ریز خندید.😀 ـــآخه داداش بنده یکم زیادی جذبه داره کسی سید صداش نمیکنه همه خانما آقای مهدوی صداش میکنن تو اینو گفتی تعجب کردند. ـــ اها خب من برم ـــ بسلامت گلم . مهیا سریع از آنجا دور شد خداروشڪر همانطور ڪه برنامه ریزی ڪرده بود قبل از شروع مراسم به خانه رفته بود . وارد خانه ڪه شد پدرش در حال نماز خواندن بود به آشپزخونه رفت و مقداری خوراڪی برداشت و به اتاقش رفت. لباس راحتی تن خود ڪرد و لب تاپ خودش را روشن ڪرد روی تخت نشست فلش مشڪی را در دست گرفت .یڪ آویز فیروزه ای داشت فلش را وصل ڪرد و مشغول بررسی طرح ها شد . وقت نداشت باید دست به کار می شد . دوست داشت طرح هایش بی نقص باشد دست به ڪار شد گوشیش را خاموش ڪرد دوست نداشت ڪسی مزاحم ڪارش باشد... ..... ✍نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸
ازخاک تاافلاک
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_سی_و_یکم همزمان سارا و نرجس وار
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 مهیا سر ڪلاس نشسته بود اما متوجه نمی شد استاد چه می گفت .دیشب اصلا نخوابیده بود همه وقت را صرف طراحی سه تا پوستر ڪرده بود. خیلی روی آن طرح ها حساسیت نشان داده بود. حتی برای طرح های استاد صولتی هم اینگونه وسواس نداشت. با ضربه ای که زهرا به پهلویش وارد ڪرد از خواب پرید. تا می خواست به زهرا بدوبیراه بگوید زهرا با ابرو به استاد اشاره ڪرد . ــــ خانم رضایی حواستون هست. ــــ نه استاد خواب بودم . با این حرفش دانشجوان شروع به خندیدن ڪردند .رو به همه گفت : ـــ چتونه حقیقتو گفتم خو. ـــ خانم رضایی بفرمایید بیرون. مهیا بدون هیچ بحثی وسایلش را جمع کرد. ــــ خدا خیرت بده استاد. قبل از اینڪه از ڪلاس خارج شود استاد گفت: ـــ خانم رضایی لطفا قبل اینڪه برید منزل استراحت ڪنید برید درس منو حذف ڪنید. ــــ چشم استاد. سوار تاکسی شد و موبایلش را درآورد یڪ پیام از همان شماره ناشناس داشت. ــــ زبون دراز هم ڪه هستی . زیاد اهمیت نداد حدس می زد ڪه یڪی از بچه ها دانشگاست ڪه دوست داره یڪم تفریح ڪنه. شماره مریم را گرفت نگاهی به اسمی ڪه برای شماره مریم سیو ڪرده بود انداخت و ریز خندید اسمش را سیو ڪرده بود "خواهر مجاهد" ــــ سلام مهیا خانم . ـــ سلام مریم جان ڪجایی ؟ ـــ پایگام عزیزم. ـــ خب من طرحارو آماده ڪردم بیارم برات؟ ـــ واقعا؟؟وای دختر تو دیگه کی هستی.😃 ـــ ما اینیم دیگه هستی بیارم. ـــ آره هستم بیار منتظرتم . مهیا احساس خوبی نسبت به مریم داشت اصلا مریم نظرش را در مورد آن تصویری ڪه از دخترای محجبه در ذهنش ساخته بود تغییر داد. ـــ ممنون همینجا پیاده میشم. بعد حساب کردن کرایه پیاده شد فاصله ی خیلی کمی تا مسجد بود به پایگاه رسید بدون آنڪه در را بزند وارد شد. ولی با دیدن صحنه روبه رویش شوڪه شد و سرجایش ایستاد... ..... ✍نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯ 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸
﴾﷽﴿ خـــــدایا ... ما براے تو تیپ زده ایم ... بگذار نپسندنمان ... ما را چه بہ نگاه غیر؟ همین کہ بنده خوشتیپ توئیم ما را بس ❣ ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
به پاهای خودت موقع راه رفتن نگاه کن.... داٸما یکی جلو هست و یکی عقب... نه جلویی بخاطر جلو بودن مغرور میشه... نه عقبی چون عقب هست شرمنده و ناراحت... چون میدونن شرایطشون داٸم عوض میشه... روز های زندگی ما هم دقیقا همین حالته... دنیا دو روزه... روزی باتو ، روزی علیه تو... روزی که با توهست،مغرور نشو... روزی که علیه تو هست،ناامید نشو... هر دو میگذره 💕💕💕 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
داغ امام عسـکری دلـهـا شکستـه💔 در ماتم بابای خود مهدی نشسته💔 گرد مصیبت چهره ی عالم گرفته💔 زهرا ز داغ لاله اش ماتم گرفته . . .💔 #شهادت_مظلومانه_امام_حسن_عسکری_علیه_السلام_تسلیـــت_باد 🏴 ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 گناه یعنی چی؟ 👈🏻تا حالا از این زاویه بهش نگاه کرده بودی؟! ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
ازخاک تاافلاک
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_سی_و_دوم مهیا سر ڪلاس نشسته بود
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 ڪه دوتا از آن ها روحانی هستن و رو به رویشان سارا و نرجس مریم نشسته اند. مهیا با دیدن پنج تا بسیجی بودندشوڪه شد . مریم به دادش رسید . مریم فراموش ڪرده بود به مهیا بگویید قرار است یڪ جلسه برای مراسمات در پایگاه برگزار شود. ـــ سلام مهیا جان. مهیا به خودش آمد سلامی کرد و موهایش را داخل فرستاد. همه جواب سلامش را سربه زیر دادند حتی شهابی که به خاطر زخمش روی صندلی نشسته بود. اما روحانی مسنی با لبخند روبه مهیا گفت 😊 __علیڪ السالم دخترم بفرما تو. مهیا ناخوداگاه در مقابل آن لبخند دلنشین لبخندی زد😊 روحانی جوانی ڪه آن روز هم در بیمارستان بود رو به حاج آقا گفت: ـــ حاج آقا ایشون دختر آقای رضایی هستند ڪه طراحی پوسترارو به عهده گرفتند. حاج آقا سری تڪون داد ــــ احسنت .دخترم من دوست پدرت هستم موسوی شاید شنیده باشید. مهیا با ذوق گفت:😄 ــــ اِ شما همونید ڪه با پدرم تو جبهه ڪلی آتیش سوزوندید ؟ همه با تعجب به مهیا نگاه می ڪردند حاج آقا موسوی خندید😄 ــــ پس احمد آبرومونو برد ـــ نه اختیار دارید حاج آقا . مهیا رو به مریم گفت : ـــ مریم طرح ها رو زدم .یه نگاه بنداز روشون ڪه اشڪال ندارن بدی چاپ ڪنن برات. فلش را به سمت مریم برد ڪه مریم به شهابی که روی صندلی کنار میز کامپیوتر نشسته اشاره ڪرد. ــــ بدینشون به آقای مهدوی. مهیا به سمت شهاب رفت . ـــ بگیر سید شهاب ڪه مشغول روشن ڪردن سیستم بود سرش را با تعجب بالا آورد 😳 اولین باری بود ڪه یڪ نامحرم او را اینطور صدا می کرد فلش را از دستش گرفت و وصلش کرد. ــــ میگم سید حالتون بهتر شد؟ شهاب معذب بود مخصوصا ڪه دوستانش حضور داشتند. در حالی ڪه طرح هارا بررسی می کرد آرام گفت ـــ بله خداروشڪر ــــ میشه ما هم ببینم شهاب. شهاب مانیتورو به سمتشان چرخاند ـــ بله حاج آقا بفرمایید، ـــ احسنت دخترم ڪارت عالی بود. نظرت چیه مرادی ؟ روحانی جوان ڪه مهیا فهمید فامیلش مرادی هست سرش را به علامت تائید تڪان داد . ــــ خیلی عالی شدند مخصوصا اونی که برای نشست خواهرا با موضوع حجابه. بقیه حرفش را تایید ڪردن،جز نرجس و یکی از پسرهای بسیجی ڪه از بدو ورود مهیا را با اخم نظاره گر بود. ــــ خیلی ممنون خانم رضایی، زحمت ڪشیدید چقدر تقدیم کنم؟؟ مهیا اخمی به شهاب ڪرد. ـــ من خودم دوست داشتم این پوسترارو طراحی ڪنم پس این حرفا نیاز نیست.... ..... ✍نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯ 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸
ازخاک تاافلاک
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_سی_و_سوم ڪه دوتا از آن ها روحان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 منظوری نداشتم خانم رضایی آروم زیر لب گفت ـــ بله اصلا ڪاملا معلوم بود رو به مریم گفت ـــ مریم جان من خستم اگه کاری نداری من برم ــــ نه عزیزم زحمت ڪشیدی بعد از خداحافظی به طرف خانه رفت در طول راه به این فڪر می کرد که چطور توانست اینقدر راحت با این جماعت صحبت ڪند با اینڪه همیشه از آن ها دوری مے ڪرد به خانه رسید خانه غرق در سڪوت بود به اتاقش رفت از خستگی خودش را روی تخت انداخت ڪرد اصال نمی داند مقصدش زندگی برایش خسته ڪننده شده بود هر چه فڪر می کرد هدفی برا خود پیدا نمی ڪجاست دوست داشت از این پریشانی خالص شود امروز هم از همان روزهای روزها می گذشت و مهیا جز دانشگاه رفتن و طراحی پوستر ڪار دیگه ای نمی کرد خسته ڪننده ای بود ڪه از صبح تا غروب ڪلاس داشت و مهیا را از نفس انداخته بود مهیا خسته و بی حال وارد کوچه شد نگاهی به درمشکی رنگ خونه ی مریم انداخت با شنیدن صدای داد مردی و گریه زنی قدم هایش را تندتر کرد به آن ها که نزدیک شد آن ها را شناخت همسایه یشان بود عطیه ومحمود محموددست بزن داشت و همیشه مهیا از ڪتڪ خوردن عطیه عصبی می شد با دو به طرفشان رفت ــــ هوووووی داری چیکار می کنی محمود سرش را بلند کرد با دید مهیا پوزخندی زد. مهیا دست عطیه را گرفت و به طرف خودش کشید ـــ خجالت نمی کشی تو خیابون سر زنت داد می زنی ـــ آخه به تو چه جوجه زنمه دوست دارم مهیا فریاد زد ـــ غلط ڪردی دوس داشتی مگه شهر هرته هاا عطیه برای اینکه می دانست همسرِ معتادش اگر عصبی بشه روی مهیا هم دست بلند می کند سعی در آروم کردن مهیا کرد ــــ مهیا جان بیخیال عزیزم چیزی نیست مهیا چشم غره ای به عطیه رفت ــــ تو ساڪت باش همین حرفارو میزنی که این از اینی که هست گستاختر میشه محمود جلو رفت ..... ✍نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯ 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸
بهترین آرزویی که میتونم امشب براتون داشته باشم اینه که خدا آنقدرعاشقانه نگاهتون کنه که حس کنید مهم ترین و خوشبخت ترین موجود کائنات هستید 🌟شبتون بخیر و آرام🌟
❣ از ما زمینیان🌍 به شما آسمان مولای دلشڪسته 💔 امام زمان این روزها هزار و دوچندان شڪسته ای😔 امروز کجاے روضه بابا نشسته ای؟😭 شهادت جانسوز امام حسن عسکری (؏) تسلیت باد 🖤🖤🖤🖤🖤🖤 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
❤️✨❤️✨❤️ های عزیز 😉 1⃣ به توجه کنید و علاقه خود را به او با زبان ابراز دارید. 🍃 اغلب #👨‍💼مردان دوست دارند که از مردانگی آنها تعریف و تمجید شود. 😌آنها تشنه‌ی تعریف و تمجید شما هستند.😉 👈 وقتی مردی تمجید شود مایل است به سرعت به آن پاسخ دهد.🤗 به او بگویید که چه همسر توانا و خوبی است. به شوهرتان بگویید که دوستش دارید❤️ و او را مناسب‌ترین مردی می‌دانید که توانسته‌اید با او 👰🤵 کنید. 2⃣ با شوهر خویش، خوشرو و خوش زبان باشید. 🍃 از نکات بسیار مهم در جلب محبت شوهر، رعایت اخلاق حسنه است. همیشه با گرمی و مهربانی و به آهستگی با شوهر خود صحبت کنید. 👈 هیچ‌گاه صدایتان را در مقابل او بلند نکنید؛❌ مبادا کلمات توهین آمیز درباره‌ی او به کار برید، هرگز او را به دلیل معایب یا نواقصش مورد استهزا قرار ندهید. ❤️✨❤️✨❤️ ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
✅یک دست به شکرانه و دستی به تمنا ! ✍حاج آقا پناهیان : وقتی دستانت را برای بالا میبری؛ یک دست برای تشکر بالا باشد ، و دست دیگری برای تمنا! تشکر از و راضی بودن به مقدرات شرط اساسی برای استجابت . بعد از تشکر صمیمانه از نعمات ، درخواست هایت را آغاز کن ... ══════°✦ ❃ @Azkhaktaaflak ❃ ✦°══════
دیدن فیلم برای تضعیف روحیه! توی اسارت ، عراقی ها برا تضعیف روحیه ی ما فیلمای زننده پخش می کردند ؛ یه روز یکی از بچه ها به نشانه اعتراض تلویزیون رو خاموش کرد ، عراقی ها گرفتن و بردنش بیرون ، هیچ کس ازش خبر نداشت .... برا استراحت مارو فرستادن به حیاط اردوگاه ، وارد حیاط که شدیم اون بسیجی رو دیدیم ، یه چاله کنده بودند و تا گردن گذاشته بودنش داخل چاله فقط سرش پیدا بود ، شب که شد صدای الله اکبر و ناله های اون بسیجی بلند شد ، همه نگرانش بودیم ،😢 صبح که شد گفتند شهید شده ، خیلی دنبال این بودیم علت ناله و فریاد دیشبش رو بدونیم...🤔 وقتی یکی از نگهبانان علتش رو گفت مو به تنمون راست شد ... می گفت : زیر خاک این منطقه موشهای صحرایی گوشت خوار وجود داره ، موشها حس بویائی قوی دارن ، وقتی متوجه دوستتون شدن بهش حمله کردن و گوشت بدنش رو تیکه تیکه خوردن .😰 علت شهادت و ناله هاش هم همین بوده ، صبح که بدنش رو آوردیم بیرون تکه تکه شده بود...😞 اینطوری شهید دادیم و حالا بعضیامون راحت پای کانالهای ماهواره نشستیم😔 و صحنه های زننده رو تماشا میکنیم و گاهی با خانواده هم همراهی می کنیم و نمی دانیم یه روز همان شهید رو میارن تا توضیح بده به چه قیمتی چشم خود رو از گناه حفظ کرده و غصه ی دوستان هم اسارتی خود رو داشته و شهادت رو بجون خریده تا خود و دوستانش مبتلا به دیدن صحنه های زننده نشن... 📙وصیتنامه شهید 🌸 💕 💞 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
ازخاک تاافلاک
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_سی_و_چهارم منظوری نداشتم خانم ر
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 ـــ آروم باشد آقا محمود زن حرمت داره نمیشه که روش دست بلند کرد اونم وسط کوچه. محمود که خمار بود با لحن خماری گفت : ـــ ما که کاری نکردیم آق شهاب این دختره است که عصبیم میکنه یکی نیست بهش بگه به تو چه جوجه مهیا بهش توپید: ـــ خفه شو بو گندت کشتمون اصلا سید این مگه حالیش میشه حرمت چی هست شهاب با اخم نگاهی به مهیا انداخت ـــ خانم رضایی آروم باشید لطفا مهیا اخمی کرد و رویش را به طرف عطیه که در حال گریه زاری بود چرخاند نگاهی به مردمی که اطرافشون جمع شده بودند انداخت. مریم و مادرش وسط جمعیت بودند شهاب داشت محمود را آروم می کرد ولی محمود یک دفعه ای عصبی شد و به طرف عطیه حمله کرد که مهیا جلوی عطیه ایستاد محمود که به اوج عصبانیتش رسیده بود مهیا را محکم روی زمین هل داد مهیا روی زمین افتاد و سرش به زمین برخورد کرد شهاب سریع محمود را کنار کشید و فریاد زد ــــ داری چیکار میکنی مهیا با کمک مریم و مادر شهاب سر پا ایستاد پیشونیش زخم شده بود ـــ بدبخت معتاد تو جات اینجا نیست اصلا باید بری تو آشغالدونی زندگی کنی کثافت . شهاب صدایش را بالا برد ـــ مهیا خانم لطفا شما چیزی نگید... .... 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯ 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸
ازخاک تاافلاک
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #ادامه_قسمت_سی_و_پنجم ـــ آروم باشد آ
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 بگم مردم بفهمن اون شب با چندتا پسر می خواستی سوار ماشین بشی تا برید ددر ددور یکی جلوتونو گرفته زدید ناکارش کردید. دختره ی خراب . شهاب که از شنیدن این حرفا عصبانی شده بود یقه محمود را گرفت و محکم به دیوار کوبوند ــــ ببند دهنتو ببند رو به مریم گفت ببریدشون داخل مریم و شهین خانم مهیا و عطیه رو به داخل خانه شان بردند با صدای آژیر پلیس مردم متفرق شدن بعد از اینکه چندتا سوال از شهاب پرسیدن محمود را همراه خود بردند . محمد آقا که تازه رسید بود شهاب برایش قضیه را تعریف کرد . شهاب یا الله گفت و وارد خانه شد. مریم در حال پانسمان کردن پیشانی مهیا بود شهین خانم هم برای عطیه آب قند درست کرده بود. با اومدن محمد آقا و شهاب عطیه سراسیمه از جایش بلند شد. محمد آقا: ــ سلام دخترم خوبی؟ عطیه ـــ خوبم شکر شرمندم حاج آقا. دوباره شما و آقا شهابو انداختم تو زحمت . ـــ نه دخترم این چه حرفیه ـــ مریم آروم تر خو .سلام حاج آقا منم خوبم محمد آقا و شهین خان خندیدند ـــ سلام دخترم زدی خودتو داغون کردی که... مهیا محکم زد رو دست مریم ـــ ای بابا آرومتر مریم باشه ای گفت و ریز خندید ـــ حاج آقا من که کاری نکردم همش تقصیر شوهر این عطیه است رو به عطیه گفت: ـــ عطیه قحطی شوهر بود با این ازدواج ڪردی؟ مریم چسب را روی زخم زد ـــ اینقدر حرف نزن بزار کارمو تموم کنم محمد آقا لبخندی زد ـــ مریم بابا ،مهیا رو اذیت نڪن مریم اخم بامزه ای کرد ـــ داشتیم بابا مهیا دستش را به علامت تشکر بالا آورد ـــ ایول حمایت شهاب گوشه ای ایستاد و سرش را پایین انداخت و به حرف های مهیا آروم می خندید. مریم وسایل پانسمان را جمع ڪرد ـــ میگم مهیا یه زخم دیگه رو پیشونیته این برا چیه؟ مهیا دستی به زخمش کشید ـــ تو دانشگاه به یکی خوردم افتادم مهیا بلند شد مانتوش را تکوند ـــ عطیه پاشو امشب بیا پیشم ــــ نه ممنون میرم خونمون ـــ تعارف نکن بیا دیگه شهین خانم دست عطیه رو گرفت ــــ راست میگه مادر یا برو با مهیا یا بمون پیش ما عطیه لبخندی زد ــ چشم میرم پیش مهیا همه تا دم در همراه عطیه و مهیا رفتند عطیه: ـــ شب همگی بخیر خیلی ممنون بابت همه چیز مهیا :ـــ شبتون بخیر حاج خانوم به ما که آب قند ندادید ولی دستت درد نکنه شهین خانم با خنده گفت ـــ ای دختره بلا.فردا می خوایم سبزی پاک کنیم .برا روز نهم محرم بیا بهت آب قندم میدم ـــ واقعا ؟؟میشه دوستمم بیارم؟ ___آره چرا ڪه نه ـــ خب پس شب بخیر مهیا به طرف در خانه رفت و بعد از گشتن تو کیفش کلید را پیدا کرو و در را باز کرد... .... 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯ 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸
✨اکسیـــر کـــرامت شما می آید انـــوار ولایت شمـــا می آید ✨ این خرقه یِ سبزِ علوی ای آقا الحق که به قامت شما می آید😍 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من بیعت میکنم با گرد و غبار روی عبایش با خاک کف پایش کمتر از آنم که دست در دستانم بگذارم اما باز با او بیعت میکنم... 🌸آغاز امامتت مبارک امام زمانم🌸 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮     🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯