eitaa logo
ازخاک تاافلاک
272 دنبال‌کننده
1هزار عکس
415 ویدیو
9 فایل
مهدیا (عج)! سرِ ّعاشق شدنم لطف طبیبانه ی توست ورنه عشق تو کجا این دل بیمارکجا؟! کاش درنافله ات نام مراهم ببری که دعای تو کجاعبدگنهکارکجا! 🌷"تقدیم به ساحت مقدس آخرین ذخیره الهی؛ امام عصر ارواحناه فداه"🌷 آیدی جهت انتقاد و پیشنهاد: @noorozzahra313
مشاهده در ایتا
دانلود
7.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
: ببینید📽 ناگفته های همسر شهید حججی از نحوه شنیدن خبر شهادت همسرش 🌺 . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی کارشناس منوتو از دستاوردهای چهل ساله جمهوری اسلامی ایران در عرصه های سیاسی، هنری، ورزشی، نظامی و... می‌گوید و باعث بهم ریختن سناریو شبکه می‌شود!
♡ خــدا‌حواسش‌هسټ💙
⚫️ راوی: (همسر حضرت عباس علیه السلام) وقتی همسرم عباس با لبخند از سخت گیری های مادرش در تربیت فرزندان می گفت و می گفت که مادرش نخستین مربی شمشیر زنی و تیراندازی او و برادرانش بوده نمی توانستم به خود بقبولانم که این فرشته مجسم و این تندیس بی نقص لطافت و زنانگی نسبتی با شمشیر و کمان داشته باشد . همواره صحبت های از این دست را ترفندی از جانب همسرم می دانستم که شاید می خواست میزان شناخت من از روحیه و عواطف مادرش را بسنجد . امروز دربازار مدینه با دو زن مسافر از قبیله بنی کلاب ملاقات کردم . وقتی دانستند که من عروس فاطمه کلابیه(حضرت ام البنین) هستم با خوشحالی مرا در آغوش گرفتند و بعد از پرسیدن حال و نشانی منزل اولین سؤالشان مرا از فرط تعجب بر جا خشک کرد : *هنوز هم شمشیر می بنده؟*! شمشیر ؟؟؟! نه!* *پس برادرش درست می گفت که بعد از ازدواج تغییر کرده. یعنی می گوئید مادر همسرم جنگیدن می داند ؟! از حیرت ؛ سادگی و نوع پرسشم به خنده افتادند. یکی از آنها به عذر خواهی از خنده بی اختیار و بی مقدمه شان ؛ روی مرا بوسید و گفت : شما دختران شهر چه قدر ساده اید ؟! قبیله ما ( بنی کلاب ) به جنگاوری و دلیری میان قبایل مشهور و معروف است و تقریبا تمام زنان قبیله نیز کما بیش با شمشیر زنی و تیراندازی و نیزه داری آشنایند اما فاطمه از نسل ملاعب الاسنه (به بازی گیرنده نیزه ها) است و خانواده اش نه فقط در میان قبیله ما و کل اعراب بلکه حتی در امپراتوری روم نیز معروف و مورد احترامند. فاطمه(حضرت ام البنین) در شمشیر زنی و فنون جنگی به قدری ورزیده و آموزش دیده بود که حتی برادران و نزدیکانش تاب هماوردی و مقابله با او را نداشتند . بعد در حالی که می خندید ادامه داد : هیچ مردی جرأت و جسارت خواستگاری از او را نداشت. به خواستگاران جسور و نام آور سایر قبایل هم جواب رد می داد . وقتی ما و خانواده اش از او می پرسیدیم که چرا ازدواج نمی کنی ؟! می گفت : نمی بینم. اگر مردی به خواستگاری ام بیاید ازدواج می کنم . **من که انگار افسانه ای شیرین می شنیدم گویی یکباره از یاد بردم که این بخش ناشنیده ای از زندگی مادر همسرم است لذا با بی تابی پرسیدم خب ؛ بگویید آخر چه شد ؟! *خب معلوم است آخرش چه شد . وقتی عقیل به نمایندگی از طرف برادرش امیرالمومنین علی علیه السلام به خواستگاری فاطمه آمد ؛ او از فرط شادمانی و رضایت ؛ گریست و گفت : خدا را سپاس من به مرد راضی بودم ولی او را نصیب من کرد. 📚بر گرفته از کتاب (ماه به روایت آه) به قلم ابوالفضل زرویی نصر آبادی 🌹▪️سالروز شهادت حضرت ام البنین سلام الله علیها بر شما تسلیت باد.
ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_52 _تا کی میخوای به این مسخره بازیا ادامه بدی؟؟چرا
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان _نه دایی نمیگم درٍ خونت رو ببندی!! دردٍ من اینکه که چرا به من همچین اجازه ای ندادی؟! دخترت دوبار مستقیم بهم نه گفت ، مطمئنم دلش رضا نیست با این پسره هم ازدواج کنه ،نمیدونم گیسو چطور حاضر شد کسی رسماً بیاد خواستگاریش ،ولی اینو میدونم که راضی کردنش راستِ کارِ خودت بود دایی، چرا این کارو برای خواهرزادت نکردی ؟!چرا دخترت رو قانع نکردی یکم هم که شده به من،خواهرزادت ،کسی که از بچگی زیرٍ دستِ خودت بزرگ شده،فکر کنه.... حاج رضا کم آورده بود نمیدانست چه بگوید تاآتشِ شعله ور شده ی این پسر خاموش شود... باالخره حاج رضا لب از لب باز کردو رو به کوروش گفت: _آروم باش پسر...هنوز که اتفاقی نیوفتاده،یه شب به عنوانِ مهمون اومدن و رفتن، جوابی هم از ما نگرفتن. نگاهی کوتاه به گیسو انداخت و دوباره به سمتِ کوروش برگشت و ادامه داد: _اگر قسمت بودو اون پسر به دلِ گیسو نشست و به عنوانِ همسر قبولش کرد باید بااین قضیه کنار بیای و همه چیزو بپذیری... کوروش خشمگین شدو خواست چیزی بگوید که حاج رضا انگشتِ اشاره اش را روی بینی اش گذاشت و از کوروش خواست تا سکوت کند ،کوروش اطاعت کردو لب فروبست،حاج رضا حرفش را تکمیل کرد: _وَاگر قسمت نبودو قضیه فیصله پیدا کرد...سرِ سفره ی عقد میشینه و به تو بله میده... با این حرف انگار سطلی از آبِ یخ را روی سرِ گیسو خالی کرده بودند....انگار از طبقه ی دهمِ ساختمانی به پایین پرت شده بود،باورش نمیشد اینطور بی رحمانه در مورد ِ آینده اش تصمیم گرفته شود،مگر میشود به زور ازدواج کرد،چرا حاج رضا انقدر بی رحم و زورگو بود ،هرچقدرتالش کرد زبان کند و چیزی بگوید نتوانست...مغلوبِ حاج رضا و تصمیمش شده بود. باالخره موفق شدو زبان باز کرد: _یعنی چی اقاجون ؟؟!مگه شهرِ هرته؟؟! بمیرمم با این ازدواج نمیکنم...اصال نه این نه اون حاضرم بمیرم ولی نمیزارم انقدر بهم زور بگی و هرکاری دلت میخواد بکنی چرا آینده ی دخترت رو بازیچه ی غرورت میکنی؟؟ یعنی بدبختی و خوشبختیِ دخترت برات مهم نیست؟؟ حاج رضا که سکوت کرده بود تا گیسو تا اخر حرفهایش را بزند،با اتمامِ سخنانِ گیسو چشمانش را به او دوخت و گفت: _همینکه گفتم دختر،چه پسرِ موّدت ،چه کوروش ،فرقی نمیکنه جفتشون مناسب هستن ،من مطمئنم که هردوشون تواناییِ خوشبخت کردنت رو دارن...پس رو حرفِ من حرف نزن. گیسو پوزخندی از سرِ حرص زدو گفت: _اگه میتونی جنازم رو بزارسرِ سفره ی عقد تا به خواهرزاده ی عزیزت بله بگه.. کوروش که این حرف را از زبانِ گیسو شنید اخمِ وحشتناکی کردو گفت: _دختر تو چرا انقدر کله شقی ،بزار خودمو بهت ثابت کنم ،بعد اینجوری با نفرت تصمیم بگیر... گیسو انگشتِ اشاره اش را به سمتِ کوروش گرفت و گفت: _همینکه گفتم بمیرمم حاضر نیستم زنِ تو بشم ،فهمیدی... بدونِ توجه به بقیه پشت کرد و به سمتِ اتاقش رفت. حاج رضا بازیِ بدی را شروع کرده بود، میخواست دخترش را قربانیِ خودخواهی هایش کند...... روی تخت، طاق باز خوابیده بود، هرکاری میکرد خوابش نمیبرد،به ساعتِ پایه دارِ گوشه ی اتاق نگاه کرد نزدیک به سه صبح بودو گیسو همچنان درگیرِ افکارِ آشفته اش ،خسته بود از همه چیزو همه کس...میدانست پدرش مغرور و زورگوست،میدانست همیشه نظرش را به خانواده اش تحمیل میکند بدونِ اینکه نظرشان قدِ سرِ سوزنی برایش مهم باشد،اما هیچوقت فکرش را هم نمیکرد تا این حد مستبد باشد ،چطور با آینده ی فرزندش بازی میکرد ،؟!چطور احساساتِ دخترش را زیرِ پاهایش لگد مال میکرد؟! گیسو نباید سکوت میکرد،باید اینبار قرص و محکم در مقابل پدرش قدعَلَم میکرد، اینبار دیگر نباید کوتاه می آمد...خودش را میشناخت محال بود به ازدواجِ با کوروش رضایت دهد... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 انتشار مطالب کانال صدقه جاریه است. ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_53 _نه دایی نمیگم درٍ خونت رو ببندی!! دردٍ من اینک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان هرچقدر فکر میکرد نمیتوانست رفتار و حرفهای امشبِ کوروش را هضم کند ،اینکه ادعا میکرد تمامِ حرفهایی که گیسو شنیده دروغِ محض است اینکه خود را به آب و آتش میزد تا به گیسو ثابت کند درموردش اشتباه فکر میکند،از طرفی هنوز رفتاری که از نیاز در شب عروسی گیتی دیده بود را به خاطر داشت ،میدانست بی ربط به همین مسائل نیست اما هرچه میکرد نمیتوانست این پازلِ بهم ریخته را کنار هم بگذارد و آن را درست بچیند... انقدر به این چیزها فکر کردو درگیر شد که نفهمید کی پلک هایش سنگین شدند و خوابش برد ********* _نباید با بابات اونجوری دهن به دهن میزاشتی..اونم جلوی کوروش چرا احترامش رو نگه نداشتی ؟؟ استکانِ چای اش را روی میزِ شیشه ای کوبید و با حرص گفت: _اه مامان بس کن دیگه اگه گذاشتی صبحونم رو کوفت کنم... مادرش دستِ راستش را روی دستِ چپش کوبیدوگفت: _اِوا ،چته دختر ،چرا یهو عینِ برق گرفته ها میپری به آدم...مگه من چی گفتم بهت االن؟ از جایش برخاست ورو به معصومه خانم گفت: _دیوونم کردین، دیگه دارم تو این خونه از دستِ آدماش روانی میشم، دارین یکاری میکنین پشتِ پا بزنم به همه چیو یه جوری برم که اثری از اثارم نباشه... کلماتِ آخر را که به زبان آورد،اشک در چشمانِ مادرش جمع شد ،با بغض گفت: _ چی بگم؟چی کار کنم؟ هر کدومتون یه ساز میزنین، کله شقین،نمیشه باهاتون دوکالم حرف زد، منم خستم ،منم کالفه ام ....کجا میخوای بری آخه، اِی خدا ،مَردُم که از بیرون زندگیمون رو میبینن حسرت میخورن و خیال میکنن همه چی بر وقفِ مُرادِ دیگه نمیدونن،چه آتیشی تو این خونه بپا شده....از دستِ تو و پدرت آخرش سربه بیابون میزارم من... معصومه خانم بلند شدو آشپزخانه را ترک کرد. گیسو با تعجب به جایِ خالیِ مادرش نگاه میکرد...نمیدانست این کشمکش هاروی مادرِ خونسرد و آرامش هم تأثیر گذاشته است. باید تمامِ تالشش را میکرد و هرچه زودتربه این قائله خاتمه میداد...فقط یک راه پیشِ پایش مانده بود...راهی که بخاطرش باید از غرورش میگذشت... واردِ اتاقِ سبحان شد،همانطور که انتظار داشت خواب بود،دررا آرام پشتِ سرش بست طوری که هیچ صدایی ایجاد نکند،با احتیاط کامل قدم برمیداشت نمیخواست سبحان را بیدار کند ،اتاق را با دقت از نظر گذراند تا چیزی که بخاطرش برای اولین بار اینطور دزدکی واردِ اتاقِ برادرش شده را پیدا کند،موفق شد پیدایش کرد ،به سمتِ میزِ عسلیِ کنارِ تخت رفت گوشیِ موبایلِ سبحان را از روی میز برداشت خوشبختانه سبحان هیچوقت برای موبایلش رمز نمیگذاشت گیسو این را میدانست، صفحه اش را روشن کرد و واردِ لیست مخاطبینش شد،اولین اسم ، اسمِ خودش بود،گوشی اش را از جیبِ شلوارش بیرون کشید و شماره را درآن ذخیره کرد نفسِ عمیقی از سر آسودگی کشید و موبایل سبحان را با احتیاطسرجایش گذاشت. اهسته به سمتِ درِ اتاق رفت و از آن خارج شد ،به در تکیه دادو چشمهایش را بست مرحله ی اول به خوبی پشتِ سر گذاشته شده بود، حاال باید کارِ اصلی را شروع میکرد ،سخت ترین کارِ عمرش را.....به سمتِ اتاقِ خودش رفت و وارد شد... روی تخت نشست و چندبارنفس عمیق کشید موبایلش را در دست چرخاند صفحه اش را روشن کردو شماره را لمس کرد.. بعداز چند بوق صدای »بله« گفتنش در گوش گیسو پیچید ،قلبِ گیسو بی مهابا به سینه میکوفت...آرامشش را حفظ کرد ،آبِ دهانش را فرو دادو زبانی که به سقفِ دهانش چسبیده بود را در دهان چرخاند و گفت: _سالم اقای موّدت.. آذین مکثی کردمعلوم بود صاحبِ صدا را نمیشناسد،باالخره بعداز مکثِ کوتاهش گفت: _سالم ،شما؟! _ _گیسو ام... نفسِ عمیقی که آذین از سینه خارج کرد را شنید، دلیلِ این نفسِ عمیق را نمیدانست. _بفرمایید خانم!!کاری داشتین ؟؟؟ _ _باید ببینمتون... راستش...کارِ واجبی داشتم وإال مزاحمتون نمیشدم. تعجب کامالً در صدای آذین مشهود بود: 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_showبسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان هرچقدر فکر میکرد نمیتوانست رفتار و حرفهای امشبِ کوروش را هضم کند ،اینکه ادعا میکرد تمامِ حرفهایی که گیسو شنیده دروغِ محض است اینکه خود را به آب و آتش میزد تا به گیسو ثابت کند درموردش اشتباه فکر میکند،از طرفی هنوز رفتاری که از نیاز در شب عروسی گیتی دیده بود را به خاطر داشت ،میدانست بی ربط به همین مسائل نیست اما هرچه میکرد نمیتوانست این پازلِ بهم ریخته را کنار هم بگذارد و آن را درست بچیند... انقدر به این چیزها فکر کردو درگیر شد که نفهمید کی پلک هایش سنگین شدند و خوابش برد ********* _نباید با بابات اونجوری دهن به دهن میزاشتی..اونم جلوی کوروش چرا احترامش رو نگه نداشتی ؟؟ استکانِ چای اش را روی میزِ شیشه ای کوبید و با حرص گفت: _اه مامان
ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_53 _نه دایی نمیگم درٍ خونت رو ببندی!! دردٍ من اینک
بس کن دیگه اگه گذاشتی صبحونم رو کوفت کنم... مادرش دستِ راستش را روی دستِ چپش کوبیدوگفت: _اِوا ،چته دختر ،چرا یهو عینِ برق گرفته ها میپری به آدم...مگه من چی گفتم بهت االن؟ از جایش برخاست ورو به معصومه خانم گفت: _دیوونم کردین، دیگه دارم تو این خونه از دستِ آدماش روانی میشم، دارین یکاری میکنین پشتِ پا بزنم به همه چیو یه جوری برم که اثری از اثارم نباشه... کلماتِ آخر را که به زبان آورد،اشک در چشمانِ مادرش جمع شد ،با بغض گفت: _ چی بگم؟چی کار کنم؟ هر کدومتون یه ساز میزنین، کله شقین،نمیشه باهاتون دوکالم حرف زد، منم خستم ،منم کالفه ام ....کجا میخوای بری آخه، اِی خدا ،مَردُم که از بیرون زندگیمون رو میبینن حسرت میخورن و خیال میکنن همه چی بر وقفِ مُرادِ دیگه نمیدونن،چه آتیشی تو این خونه بپا شده....از دستِ تو و پدرت آخرش سربه بیابون میزارم من... معصومه خانم بلند شدو آشپزخانه را ترک کرد. گیسو با تعجب به جایِ خالیِ مادرش نگاه میکرد...نمیدانست این کشمکش هاروی مادرِ خونسرد و آرامش هم تأثیر گذاشته است. باید تمامِ تالشش را میکرد و هرچه زودتربه این قائله خاتمه میداد...فقط یک راه پیشِ پایش مانده بود...راهی که بخاطرش باید از غرورش میگذشت... واردِ اتاقِ سبحان شد،همانطور که انتظار داشت خواب بود،دررا آرام پشتِ سرش بست طوری که هیچ صدایی ایجاد نکند،با احتیاط کامل قدم برمیداشت نمیخواست سبحان را بیدار کند ،اتاق را با دقت از نظر گذراند تا چیزی که بخاطرش برای اولین بار اینطور دزدکی واردِ اتاقِ برادرش شده را پیدا کند،موفق شد پیدایش کرد ،به سمتِ میزِ عسلیِ کنارِ تخت رفت گوشیِ موبایلِ سبحان را از روی میز برداشت خوشبختانه سبحان هیچوقت برای موبایلش رمز نمیگذاشت گیسو این را میدانست، صفحه اش را روشن کرد و واردِ لیست مخاطبینش شد،اولین اسم ، اسمِ خودش بود،گوشی اش را از جیبِ شلوارش بیرون کشید و شماره را درآن ذخیره کرد نفسِ عمیقی از سر آسودگی کشید و موبایل سبحان را با احتیاطسرجایش گذاشت. اهسته به سمتِ درِ اتاق رفت و از آن خارج شد ،به در تکیه دادو چشمهایش را بست مرحله ی اول به خوبی پشتِ سر گذاشته شده بود، حاال باید کارِ اصلی را شروع میکرد ،سخت ترین کارِ عمرش را.....به سمتِ اتاقِ خودش رفت و وارد شد... روی تخت نشست و چندبارنفس عمیق کشید موبایلش را در دست چرخاند صفحه اش را روشن کردو شماره را لمس کرد.. بعداز چند بوق صدای »بله« گفتنش در گوش گیسو پیچید ،قلبِ گیسو بی مهابا به سینه میکوفت...آرامشش را حفظ کرد ،آبِ دهانش را فرو دادو زبانی که به سقفِ دهانش چسبیده بود را در دهان چرخاند و گفت: _سالم اقای موّدت.. آذین مکثی کردمعلوم بود صاحبِ صدا را نمیشناسد،باالخره بعداز مکثِ کوتاهش گفت: _سالم ،شما؟! _ _گیسو ام... نفسِ عمیقی که آذین از سینه خارج کرد را شنید، دلیلِ این نفسِ عمیق را نمیدانست. _بفرمایید خانم!!کاری داشتین ؟؟؟ _ _باید ببینمتون... راستش...کارِ واجبی داشتم وإال مزاحمتون نمیشدم. تعجب کامالً در صدای آذین مشهود بود: 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 انتشار مطالب کانال صدقه جاریه است. ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
♥️ سـلام‌حضرٺِ‌بارانـــــ🌦🌲
آیا ما پدر و مادر صددرصدي هستيم و نمره مان ۲۰ است؟ ۲۰ يعني صددرصد بدون عيب چرا از بچه هايمان اينقدر ۲۰ مي خواهيم؟ دنبال بچه بی نقص نباشید بچه ها بايد اشتباه كنند بها بپردازند تا رشد كنند
🚨زيارت عجيب مزار حاج قاسم توسط همسرشان 🔹️تجلی نجابت در كرمان ؛ همسر حاج قاسم سليماني هم براي زيارت قبر سردار دلها در صف ايستاد ❤ امروز همسر شهيد حاج قاسم سليمانی براي زيارت مزار مطهر اين شهيد بزرگوار به دور از تشريفات در صف ايستاد و سپس مانند مردم عادي قبر را زيارت و محل را ترك مي‌كند و حتي در زمانی كه مردم حاضر در صف از او می‌خواهند تا به زيارت خود سرعت ببخشد باز هم نمی‌گويد كيست و به زيارت خود خاتمه می‌دهد. 💚 اين رويداد زيبا كه توسط سايت آرمان كرمان بازتاب داشت اكنون سوژه رسانه‌های اجتماعی و شبكه‌های مجازي شده است.
✍🏻مرحوم آیت الله می فرمود: "روزی یک ساعت با حضرت خلوت کنید. در جای خلوت زیارت سلام علی آل یس بخوانید… توسل به او پیدا کنید تا رفاقت با حضرت زیاد شود. زیاد “یاصاحب‌الزمان ادرکنی” ، “یاصاحب‌الزمان اغثنی” بگویید تا رفاقت با حضرت زیاد شود." (🔖درهوای او، حسن محمودی، ص ۱۴۰ و ۱۶۹)
انتشار مطالب کانال صدقه جاریه است. ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯