سلام سلام
خبر📣 خبر📣
خدمتی جدید از تیم کلبه😍😍
پخش رادیو کلبه در کلبه های شما😍
در کنار شومینه های گرم شما☺️
"پاسخگویی به سوالات در قالب طنز"😊
@azkhane_takhoda
رادیو کلبه 002.mp3
6.54M
رادیو کلبه😍
قسمت اول
چگونه مراقب فرزندانمون باشیم؟؟🤔
اگر خوشت اومد برای دوستات هم بفرست😉
#رادیو_کلبه
@azkhane_takhoda
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_هیجدهم
چندباری از بچه اسم برده بود ، امیر عاشق بچه ها بود، تا اینکه از همین حربه استفاده کردم و با سیاست و دلبری گفتم:
+ اگر بچه میخوای باید مشروب و ترک کنی
چند لحظه مثل بچهها نگاهم کرد و بعد با مظلومیت گفت:
_ قول...
قول میدم...
دوران ترک الکل برایش سخت بود اما با انگیزه آن را پیش برد.
زمستان بود و تا از دانشگاه به خانه بیایم هوا تاریک میشد موقع رانندگی حس کردم سرم گیج میرود ، با هر زحمتی بود خود را به خانه رساندم امیر که آمد زیر لحاف کز کرده بودم .
روی تخت نشست و از روی لحاف بغلم کرد:
_ سلام چی شدی عشقم شبیه مریضایی چرا ؟!
با صدای کمتوان گفتم:
+ امیر ولم کن حالم خوب نیست با نگرانی لحاف را کنار زد
_ پاشو ببینمت ...
خاک بر سر شدم که ...
چته تو ...
از این همه نگرانی خنده ام گرفت.
+ نه بابا هول نکن فقط نمیدونم چرا ضعف دارم.
_ ترسیدم خب الان برات یه چیز شیرینل میآرم از بسکه هیچی نمیخوری اینجوری شدی...
رفت و با یک سینی خوراکی برگشت بهزور به خوردم میداد.
+ واقعاً نمیتونم بخورم حالم خوب نیست چرا؟!!!
دستم را گرفت :
_یخ کردی...
پاشو...
پاشو بریم درمانگاه ...
با دلهره به امیر خیره شدم :
+فک کنم حامله ام ...
چند لحظه سکوت کرد ...
بعد انگار تازه فهمیده باشد تکرار کرد :
_حامله!!!؟؟؟؟
+ نمیدونم ولی فکر کنم حامله ام ...
نمیدانم چرا اشکهایم میریخت...
حالم را نمیدانستم ....
هنوز دانشجو بودم...
هنوز زندگیام گرم نشده بود...
هنوز مرتضی...
امیر با هیجان بلند شد ، سریع راه میرفت و حرف میزد :
_طیبه به خدا اگه حامله باشی دوتا ...
نه ...
سه تا سرویس طلا برات میخرم اصلا سرتا پاتو طلا میگیرم...
دستهایش را بههم میمالید و از نقشههایش میگفت و من مات و مبهوت و گیج از احساساتم بودم .
حدسم درست بود بارداریام آغاز شد.
دو ماه اول بد ویار بودم اما بعدش بهتر شدم در این مدت امیر مثل پروانه دورم میچرخید .
به او اجازه میدادم تا تمام مهر خود را نثارم کند میدانستم که این احوال برای فرزندم خوب است.
خبر بارداریام پیچیده بود همه تبریک میگفتند.
یک روز برای دیدن عمه به دانشگاه رفتم بعد از یکی دو ساعت گپ زدن و گوش دادن به نصایح شیرینش به سمت ماشین حرکت کردم وقتی به ماشین رسیدم هاج و واج نگاهم به لاستیک ماشین بود و پنچری بیموقع آن ...
دستم را روی پیشانیام گذاشتم و در حال فکر کردن بودم که ...
صدایش را شنیدم...
_سلام صندوق عقب رو بزن ...
نمیتوانستم برگردم ضربان قلبم روی هزار رفت ...
مرتضی بود...
چادرم را مرتب کردم و برگشتم.
+ سلام...
به صورتم نگاه نکرد ...
_سلام صندوق رو بزن و برو تو آفتاب وایسا اینجا سرده...
سوئیچ را دادم و کنار ایستادم.
مثل پدرم فرز و زرنگ لاستیک را عوض کرد موقع رفتن هم باز نگاهم نکرد سوئیچ را دراز کرد و گفت:
_ به امیر خان بگو این زاپاس رو درست کنه وگرنه میمونی تو خیابونا ...
کلمه "امیرخان" را با لحن خاصی گفت با خجالت گفتم :
+باشه چشم...
پشت فرمان نشستم و راه افتادم در آینه دیدم که ایستاده و رفتن مرا نگاه میکند ...
تمام راه اشک ریختم و از امام زمان کمک خواستم بدون فکر رانندگی میکردم ، خودم را مقابل امامزاده طاهر (ع) دیدم...
رفتم داخل و زیارت کردم ، از این لرزش دل به خدا پناه بردم دلم سبک شد ...
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️
هوا تاریک شده بود با عجله به خانه برگشتم ماشین امیر داخل پارکینگ تعجبم را برانگیخت در را باز کردم چراغها خاموش بود ، درون تاریکی تشخیصش دادم که روی مبل نشسته بود کلید برق را زدم ...
چشمهایش را فشار داد ...
دستش ...
دستش شیشهی الکل بود ...
نمیدانم چرا ترسیدم ...
سلام دادم با حالت مستی گفت:
_ کدوم قبرستون بودی ...
دلشوره گرفتم ...
رفتم به سمت آشپزخانه
+ پیش عمه بودم بعدش رفتم زیارت ...
با صدای بلند داد زد :
_غلط کردی..
دروغگو...
از ترس وسط آشپزخانه ایستادم...
تلوتلوخوران به سمتم آمد ...
چشمهایش سرخ سرخ بود ...
صورتش برافروخته...
+امیر جان تو مستی ...
ولکن بعداً صحبت میکنیم ...
میخواستم از کنارش رد شوم که بازویم را گرفت و به گوشه آشپزخانه پرتم کرد.
روی زمین افتاده بودم
بالای سرم ظاهر شد با تمام قوا به صورتم سیلی زد:
_ غلط کردی فاحشه...
خودم دیدم با اون مرتضای عوضی لاس میزدی بعدشم که سه ساعت معلوم نیست کدام گوری رفتید ...
زیر مشت و لگدهایش حرفی برای گفتن نداشتم...
فقط با تمام توانم صدایش زدم ...
یا امامزمان (عج) ...
#ادامه_دارد .....
✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀
🌷از در خانه او پا نکشیدم هرگز
چون حسینی تر از عباس ندیدم هرگز
🌷کاشف الکرب تویی، خنده ارباب تویی
پدرخاک علی و پدر آب تویی
🌷ساقی ما چه شرابی،چه سبویی دارد
بنویسید رقیه چه عمویی دارد
🎊 میلاد قمر بنی هاشم، حضرت اباالفضل العباس علیه السلام و روز جانباز مبارک باد.
#میلاد_حضرت_عباس
#ماه_شعبان
#شب_بخیر
@azkhane_takhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پیام_صبحگاهی
🔸سلام و درود ، صبحتون شاد و آرام
🔻جمله تاکیدی امروز:
🔸 خداوند همیشه با من و همراه من است و هیچ چیز نمیتواند مرا بلرزاند.
——————————
@azkhane_takhoda
——————————
35.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#با_قرآن_شروع_کنیم ☀️روزمان را
💖 امروزهمنعمتخداست 💖
💖 قــــدرش را بـــدانــیــم 💖
☀️صفحهامروز:۲۰_سورهبقرهآیه۱۲۷-۱۳۴
#تلاوت_یک_صفحه
#به_ترجمه_آیات_دقت_کنید
@azkhane_takhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولادت حضرت ابوالفضل (ع) و روز جانباز مبارک ❤️❤️
#حضرت_ابوالفضل
#میلاد_حضرت_عباس
#روز_جانباز
@azkhane_takhoda
از خــانــه تــا خــدا
🌺درد دل با #خدا_۵🌺 🔅خـــــــطا از من است میدانم 🔹ازمن ڪه سالهاست گفتم (ایاڪ نعبد) امابه دیگران هم
#خدا_۶
سلام 😊🌷
خوبی؟
میبینی خدا یادش نرفته امروز بیدارت کنه !
پس توام یادت نره اونی که میخواد باشی😉💕
🔹ببین چقدر دوستت داره....
🔹چقدر براش مهم هستی....
پس بیا امروزتو باعشق به خدا شروع کن و همین الان بهش سلام بده 😊
و قول بده امروز بیشتر حواست پیشش باشه❤️
دلت قرص ومحکم باشه،
خدا خیلی هواتو داره!
بهش اعتماد کن💞
روزت پر از رنگ و بوی خدا...
لیست مطالب
تمام مطالب لینک دار
@azkhane_takhoda
25.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قاطی_پاتی_۳
این داستان : تک پدری و تک فرزندی 😂
❓❓بالاخره این که میگن ایرانیا عقده ای هستن بخاطر اسلام
❌ و غربی ها بخاطر آزادی بی تفاوت هستن به جنس مخالف ، راسته آیا؟!!!
ببینید و ببینانید😎
✅✅حتما ببینید خیلی نکات عالی گفته شده 😊
#قاطی_پاتی #حجاب #عفاف #حجاب_اجباری
@azkhane_takhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙به احترام قمر بنی هاشم، بیست❗️
#میلاد_حضرت_عباس علیهالسلام
@azkhane_takhoda
38.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌻 #تفسیر_آسان_وکوتاه
🌻 سوره حمد، آیه۵_استاد قرائتی
💛قـرآن برای تاقچه منزلمان نیست💛
🧡برای زندگیست؛ پس آنرا بفهمیم🧡
❤️تـا بـتـوانیـم با آن زنـدگـی کنـیـم❤️
#با_قرآن_زندگی_کنیم
@azkhane_takhoda
🏖
✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_نوزدهم
نمیدانم چند دقیقه زیر مشت و لگدهایش دوام آوردم.
آخرین چیزی که به خاطر دارم نعرههای امیر بود و دردی که در پهلوهایم حس میکردم و دیگر هیچ...
نمیدانم ساعت چند بود که به خودم آمدم
روی زمین سرد آشپزخانه افتاده بودم
با تنی زخمی...
دلدرد شدیدی داشتم ...
لباسم غرق خون بود نگاه کردم روی سرامیکهای آشپزخانه هم رد خون مشخص بود ، بهسختی نشستم ...
مچ دستم کج شده بود ناله ای از عمق جان کشیدم...
هر چه کردم توان بلند شدن نداشتم ...
تنها اسمی که در آن لحظه به ذهنم رسید صدا زدم :
+ امیر... امیر بیا کمک ... بیا ...
صدایم به کسی نرسید...
امیر خانه نبود ...
به هر سختی که بود بلند شدم چادرم را سر کردم و خودم را به بیمارستان امامخمینی رساندم ماشین را همانجا رها کردم و روی پلههای بیمارستان افتادم ...
آمدند... و بردندم ...
داروهایم خوابآور بود گیج و مست چشمهایم باز و بسته میشد ...
دوست نداشتم که بیدار شوم...
چقدر آن بیخبری خوب بود ...
پرستارها و پرسنل بیمارستان هر چه کردند نام و نشانی از خانواده به آنها ندادم.
برای ترخیص هم به پدر امیر زنگ زدم با دلخوری آمد و مرا به خانه برد...
نمیخواستم معصومه خانوم و عمه از این جریان با خبر شوند.
امیر بازهم نبود پدرش برایم خرید کرد و با شرمندگی از رفتار پسرش رفت.
تنها ماندم دلم میخواست همانجا بمیرم از تنهایی و گرسنگی و زخمی که بر دلم بود اما باید افکارم را جمع میکردم ...
باید خودم را پیدا میکردم...
فردای روز ترخیص بهآرامی شروع به تمیز کردن آشپزخانه کردم لباسهایم را شستم و برای خودم غذای مقوی بار کردم...
باید بلند میشدم ...
دنیای من امیر نبود که با این کارش خرابشده باشد...
از روز اول هم میدانستم که زن چه مردی شدم پس این رفتارش دور از انتظار نبود...
این افکار به من قوت میداد و با خودم تکرار میکردم :
+طیبه تو همه اینها رو میدونستی و زن امیر شدی پس قوی باش...
دو روز بعد امیر بالاخره برگشت جلوی پایش بلند نشدم...
دستم باندپیچی بود ...
صورتم کبود...
لبهایم ورم کرده ...
چند لحظه به شاهکارش خیره نگاه کرد ...
سرم را پایین انداخته بودم...
امیر حتی توان سلام دادن هم نداشت خودش را روی پاهایم انداخت .
از درد ناله زدم ...
_غلط کردم طیبه...
و سرتاپای مرا غرق بوسه کرد .
_غلط کردم به خدا ...دست خودم نبود دیدی که مست بودم ...غلط کردم ...
با دست سالمم محکم شانه اش را گرفته و تکان دادم :
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️
+نکن امیر ...
نکن ...
مستاصل بود
از بیچارگیش دلم به حالش سوخت.
با بغض گفتم :
+بیشتر از این خرابش نکن ...
برو ولم کن ...
تو به من تهمت زدی...
همانطور که پایین پایم نشسته بود اشکهایش را پاک کرد ، یک آن چشمهایش پر از کینه شد با کمی خشم گفت :
_ اون روز قرار بود برم پیش فاطمه خانم چند باری هم قبلاً رفته بودم ، حرفهاش خیلی بهم آرامش میده وقتی رسیدم دیدم که با مرتضی مشغول صحبت هستی دیگه هیچی نفهمیدم...
+ دیوونهای امیر ...
دیوونه ...
پنچر کرده بودم و اون کمک کرد همین ...
_طیبه دست خودم نیست وقتی اسمش میاد وقتی میبینمش...
حرفش را قورت داد ...
از حماقتش از سادگیاش متنفر بودم اما دوست داشتنش را با همه وجودم باور داشتم دوستی خالهخرسه ای که به قیمت جان فرزند اولم تمام شد.
راجع به سقط بچه صحبتی رد و بدل نشد، امیر هم بدون حرف رفت و از کنار تختم اسباببازیها و کفشهای بچهگانه را که خودش خریده بود جمع کرد ...
بخشیدمش...
بخشیدن در آن روزها تنها کاری بود که بلد بودم هنوز به آخر خط نرسیده بودم...
اهل باخت نبودم...
هنوز باید میجنگیدم...
بعد از آن روز رفتار امیر تغییرات فاحشی کرد مؤدبتر شده بود احترام بیشتری هم میگذاشت یک ماه بعد با دو بلیت هواپیما آمد و با هم به مشهد مقدس رفتیم.
باورم نمیشد دم درب حرم جلوی گنبد زیبای امام مهربانیها امیر با ادب دست به سینه گذاشت و سلام داد.
برای این حالش خوشحال بودم هرچند عمق وجودم گلایهها فراوان بود.
آن شب در تلألؤ و درخشش نورهای حرم صورت امیر برایم دوستداشتنی بود.
بعد از زیارت داخل یکی از حیاط ها ، روی فرش نشستیم و ساعتها در سکوت نظارهگر شکوه و جلال حرم شدیم.
امیر کنار حرم امام رضا توبه کرد و با آقا قول و قرار گذاشت که دیگر سمت مشروب نرود و نمازش هم ترک نشود:
_ طیبه باید کمک کنی ها...
تو که باشی من از پس این قول و قرار برمیام ...
+من که هستم...
کجا دارم برم...
زیر نورهای حرم نگاهش میکردم
خدایا با من و این مرد چه کار داری ؟!!
_طیبه تو همون روز که منو بخشیدی همونجا منو بنده خودت کردی ...
نوکرتم تا آخر عمر ...
نوکر این اعتقاداتیم که تورو تبدیل به همچین آدمبزرگی کرده ...
حرفهای امیر حسابی مرا منقلب کرد ...
حرفهایش را باور داشتم .
برای الوداع قسمتم شد و دستم به ضریح رسید در همان آنی که دستم به ضریح بود با همه وجودم امیر را با آقا معامله کردم امام زمانم را شاهد گرفتم :
+یا امام رضا حالا که امیر برگشته کمکم کن تا کمکش باشم ...
آقا جانم یابن الحسن قلب منو دست خودت بگیر که دیگه برای مرتضی این جوری نزنه...
یا امامزمان منو برا خودت انتخاب کن و منو با محبت و توجهت لبریز کن تا محتاج محبت کس دیگهای نباشم...
اشکهایم را پاک کردم و با عمق جانم گفتم :
+یابن الحسن به حق امام رضا دستم رو بگیر ...
#ادامه_دارد ...
✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀
🏖
🍃محبوب خدا
ذائقههایمان را عوض کردهاند
دیگر دلمان به آسمان خوش نیست.
به زمین چسبیدهایم و با زمینیها خوشیم. لذتهایمان همه بوی نفْس میدهد
و عادت کردهایم به تعفّن این بو.
این حال بد، راز دور ماندن ما از توست.
تو اگر چه روی زمینی ولی اهل آسمانی و میخواهی زمین را هم آسمانی کنی
و ما با این ذائقههای بیمار چگونه میتوانیم دل به تو ببندیم.
به جز تو کسی فریادرسمان نیست، کاری برایمان کن آقا!
شبت بخیر محبوب خدا!
#شب_بخیر
#بهانه_بودن
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌼هر صبح طلوع دوباره ،
خوشبختی و آرامش
و امید دیگری است
بگشای دلت رابه مهربانی
و عشق رادر قلبت مهمان کن
بدون شک شکوفههای خوشبختی و آرامش
در زندگیات گل خواهدکرد
☀️صبحتون بخیر
31.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#با_قرآن_شروع_کنیم ☀️روزمان را
💖 امروزهمنعمتخداست 💖
💖 قــــدرش را بـــدانــیــم 💖
☀️صفحهامروز:۲۱_سورهبقرهآیه۱۳۵-۱۴۱
#تلاوت_یک_صفحه
#به_ترجمه_آیات_دقت_کنید