✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀
🖋به نام خداوند مهر آفرین ...
📕داستان #حضرت_دلبر
🔍 #قسمت_هشتم
با تمام علاقهای که بین ما بود اما همیشه مراقب حریمها بودیم .
خود مرتضی پسر باتقوایی بود که بیشتر از من دقت داشت ، اما از اینکه به او نزدیکتر شوم یا کنارش بایستم حس خوبی داشتم و دلم میخواست که این لحظات تکرار شود ، هرچند بعدش عذاب وجدان میگرفتم.
دو سه مرتبه وقتیکه غرق نگاهش بودم یا زمانیکه هر دو به یک موضوع میخندیدیم متوجه نگاهای متفکرانهی پدرم شدم و خجالت می کشیدم.
روزهای سختی بود کمبود آب ، غذا ، جای استراحت، آدمهای داغدار ، خلاصه در آن ویرانه تاریک هیچ نقطهی سپیدی به چشم نمیخورد بهجز محبت من به مرتضی که لحظه به لحظه بیشتر میشد .
بعد از نماز، سجده شکر طولانی داشتم بابت این روزها که کنار او گذر می کردم .
مادربزرگ و پدربزرگم شب زلزله تهران بودند اما خانه آنها نیمه ویران شده بود ، بخشی از خاطرات کودکی ما زیر خروارها خاک مدفون بود و تنها یک اتاق کوچک باقی مانده بود که این روزها در این اتاق زندگی می کردیم.
بعدازظهر آن شب خاص هر سه از خستگی سه روز کار سخت تقریباً بیهوش شده بودیم ، گوشه خانه ویرانشده مادربزرگ و پدربزرگ یکی دو ساعتی استراحت کردیم.
بابا با تکهای پارچه برای من جای خواب درست کرده بود که جلوی مرتضی معذب نباشم .
بعد از سه روز اوضاع در روستای ما قدری آرامتر شده بود برای پخش شام و سرکشی رفتیم و بازگشتیم از شام سادهای که پخش کرده بودیم مقداری مانده بود هر سه دور سفره نشستیم ، چراغ نفتی فضا را کمی روشن کرده بود.
بابا شروع به صحبت کرد:
_ مرتضی...
طیبه ...
من با شما دوتا چیکار کنم ؟؟؟؟
جرات نگاه کردن به کسی را نداشتم فقط سرم را پائین انداختم مرتضی با حیا گفت :
+ دایی جان چی شده مگه خطایی داشتیم خداینکرده !!!؟؟؟
بابا با صبوری ادامه داد ، معلوم بود برای بابا هم آسون نیست :
_ببینید بچهها من آدم مقیدی هستم وقتی میبینم که شما بهم علاقه دارید و این کشش رو حس میکنم نمیتونم دست روی دست بگذارم و شاهد باشم درحالیکه به هم نامحرم هستید نگاههای ...
مرتضی وسط حرف بابا پرید با خجالت تمام و صدایی که از ته چاه درمیآمد گفت :
+ دایی جان به خدا اینجوری هم نیست من و طیبه همیشه مراقبیم
_میدونم اما منم یه وظیفهای دارم دیگه ، تصویر بابات از جلوی چشمهام رد نمیشه ...
بابایم با بغض ادامه داد :
_مرتضی تو امانتی دست من ...
طیبه هم که نور چشمهام و یادگار حسرت زندگیمه
بغض بابا نرم ترکید اشکهای گرم و داغ هر سه جاری بود ...
چند ثانیه سکوت...
بعد بابا سرش را بالا گرفت و گفت :
_ یک سوال میپرسم و پاسخ واضح میخوام مرتضی تو قصد داری با عطیه ازدواج کنی ؟!
بدون اینکه نگاه مرتضی کنم حس کردم که برگشت و رو به سمت من کرد همینطور که صورتش به سمت من بود با من و من گفت:
+ بله دایی جان این آرزوی منه ...
بابا سریع از من پرسید :
_تو چی تو دلت میخواد زن مرتضی بشی ؟!
سرمو بالا آوردم :
+یعنی چی بابا جان وسط این خرابه تو این شرایط بین این مرگومیر آخه این چه سؤالیه؟؟؟
بابا کمی تندتر و بلندتر پرسید:
_ جواب من یک کلمه است تو هم دوست داری مرتضی رو یا نه ...
هنوز سنگینی نگاه مرتضی روی صورتم بود زیر نور کمسوی چراغنفتی صورت پدرم با آن چشمهای زمردینش میدرخشید ، اشکهایم را پاک کردم محکم و کمی عصبانی گفتم :
+ بله باباجان اگر این جواب تو این وضعیت کمکی میکنه بله منم بهش علاقه دارم ...
مرتضی و بابام با هم و همزمان نفس راحتی کشیدند ...
خنده ام گرفت از این همه هماهنگی دایی و خواهرزاده ...
غ
چشمهای بابام برق زد ...
یهو از جا پرید:
+ خب بچهها پاشید...
پاشید ...
یالا کارتون دارم پاشید ببینم...
هاجوواج نگاهش کردیم و بلند شدیم :
+اینجا را جمعوجور کنید ...
زود باشید ...
خودش دستبهکار شد...
داشت اتاق را مرتب میکرد با خنده گفتم :
+چیکار میکنی بابایی
انگار نمی شنید...
با مرتضی به کمکش رفتیم
همینطور که تندتند جمع میکرد نفسنفس زنان گفت :
_ میخوام اینجا رو جمع کنم آخه عقدکنون دخترمه...
هر دو به یک صدا گفتیم :
عقققد !!!!؟؟؟؟؟؟
#ادامه_دارد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل که زنده باشد، هرخانه ای آباد میشود!
سلام 😊✋
صبح زیباتون بخیر ....
خانه ی دلتون آباد🌸🍃
32.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#با_قرآن_شروع_کنیم ☀️روزمان را
💖 امروزهمنعمتخداست 💖
💖 قــــدرش را بـــدانــیــم 💖
☀️صفحهامروز: ۴_سورهبقره آیه۱۷تا۲۴
#تلاوت_یک_صفحه
#به_ترجمه_آیات_دقت_کنید
@azkhane_takhoda
از خــانــه تــا خــدا
*بسم الله الرحمن الرحیم * *نکاتی از #جلسه_اول_شخصیت_محوری* *حجةالاسلام عباسی ولدی* 1⃣ در بح
سلااااااااااااام بر همه شما بزرگواران✋
روزتون منور به انوار الهی
ان شاءالله که اصل حالتون خوب باشه😉😍
عزیزانی که به تازگی به جمع دوستان ارزشی خود پیوستید🌹
خووووووووووووش آمدید☺️✋
الهی!
الحمدلله رب العالمین
روز دیگری در خدمت شما خوبان هستیم
به لطف پروردگار
زیر نگاه مهربان مهدی موعود عج الله
میریم سراغ درسی از دروس #شخصیت_محوری
👌✅🌺
با ذکر شریف
#یا_مهدی_ادرکنی❤️❤️
😊👇
نکاتی از #جلسه_دوم بحث #شخصیت_محوری👇👇
1⃣ در تربیت اگر نتوانیم انگیزهها را از درون تغییر دهیم، چیزی به اسم تربیت شکل نگرفته است.
از درون باید حس همنوع دوستی و گرایش به نماز در کودکان ایجاد شود. یک کشش درونی در آنها ایجاد شود. میل و انگیزه حلقه مفقوده ای است که امروز در تربیت متدینین، (نه تربیت دینی)، گم شده است. چون تربیت دینی اساسا قاعده اش تربیت بر اساس انگیزه از درون است. پایه تربیت دینی این است. و بر همین اساس گزارههای معرفتی عقلی محض هم شکل می گیرد و فرد را بر اساس "حب به عمل" تربیت می کند.
2⃣ در مناجات می خوانیم: "اللهم إنّي اَسْئَلُکَ حُبَّکَ وَحُبَّ مَنْ یُحِبُّکَ وَحُبَّ کُلِّ عَمَلٍ یُوصِلُنى اِلى قُرْبِکَ"
خدایا من از تو محبت تو را می خواهم!
اگر خدا را به بچه بفهمانی، بدون آن که محبت خدا در دلش ایجاد شود، یک شناخت خشک و تئوری محض خواهد بود. این خدا شناسی دینی نبوده است. چون مقصد توحید باید به حب خدا برسد. خدایا من را به جایی برسان که هر کسی تو را دوست دارد دوست بدارمش. خدایا من را به جایی برسان که هر کاری مرا به تو نزدیک میکند دوست بدارم. در این دعا خیلی واضح بحث میل درونی را می گوید.
3⃣ هیچ چیزی به اندازه محبت اهل بیت علیهم السلام میل و انگیزه ها را عوض نمیکند. برگ برنده ای که متاسفانه از آن استفاده نکردیم و هنوز هم نمی کنیم.
میل، در صورتی عوض میشود که بچه از درون عاشق اهل بیت علیهم السلام بشود. نه صرفاً یک محبت ظاهری.
اگر انگیزه کسی را بخواهید به سمت چیزی تغییر دهید باید یک مولفه محبتی داشته باشید، و اصلی ترین مولفه محبتی، محبت اهل بیت است.
در روایات فراوان درباره حب اهل بیت صحبت شده: "افضل الاعمال حبنا اهل البیت" ، " حب علي حسنة لا تضر معها سيئه" و...
درباره محبتی صحبت میکنیم که ضامن دیگر اعمال انسان است.
4⃣ *سوال* : " از کی میتوان شخصیت اهل بیت علیهم السلام را به زندگی وارد کرد ؟"
در پاسخ اگر بخواهیم به معنای واقعی کلمه دینی صحبت کنیم باید بگوییم از قبل از انعقاد نطفه. از دوران بارداری و شیردهی.
اما "چه کاری باید کرد؟"
✅ کار اول توجه به آنچه دین در بچه دار شدن گفته است.
✅ کار دوم "رفتار ما با بچه هاست". بچه وقتی اطراف خود را میشناسد، میبیند که پدر و مادر برای کمک به فقیر دغدغه دارند، اگر توانشان برسد کمک می کنند.
کمک به نیازمند محبوب فطری است. این که از این مسیر گاهی منحرف می شویم برای این است که از فطرت مان دور شدیم. کودک از ابتدایی که هست این را می بیند. وقتی بزرگتر می شود قصه ها و روایاتی را از اهل بیت علیهم السلام می شنود که می فهمد این توصیه آنها بوده که باعث شده والدین او اهل کمک به نیازمند شوند.
ما در رفتارمان با بچه ها آن چیزی را رعایت کنیم که اهل بیت علیهم السلام خواستند و در معرفی اهل بیت علیه السلام، هم سیره اهل بیت و هم سخنانشان را خوب بگوییم. در این صورت از نظر معرفتی شناخت کودک نسبت به اهل بیت علیهم السلام زیاد می شود. هر چه این شناخت بیشتر شود می بیند که تک تک این معارف در زندگی پدر و مادرش اجرا می شود. این یکی از اصلیترین عناصری است که باعث میشود بچه ها اهل بیت علیهم السلام را دوست بدارند.
5⃣ اگر میخواهید اهل بیت علیهم السلام شخصیت محوری بچه ها باشند:
✅ 1. حواستان به رفتارهای تان باشد (ریزِ رفتارها).
✅ 2. در مسیر تربیت کودک در معرفی اهل بیت کوتاهی نکنید. بگذارید بچه ها بفهمند و ریشه آن را بدانند. بچه ها به این رفتارها نیاز دارند و هر کسی کمک کند این نیاز را پاسخ دهند، عاشق او می شوند. به بازی، آزادی، محبت، احترام. البته این نکته فراموش نشود که بچه ها اهل بیت را در فطرتشان میشناسد
اتمام جلسه دوم
نکاتی ازپرسش و پاسخ جلسه دوم
شخصیت محوری
1⃣در پاسخ به این سوال که، پسرم 15 سال دارد، میتوانم هم زمان در رفتارم اشاره به اهل بیت (ع) بکنم؟ مثلا بگویم منم مثل حضرت زهرا (س) میبوسمت؟🤔🤔🤔
✅دینداری هایمان طبیعی باشد.
✅شما موظفید در تربیت رفتارتان آن چیزی باشد که قرآن و اهل بیت (ع) گفته اند. موظف هستید بچه ها را دین آشنا کنید. تطبیق را بگذارید برای بچه ها. این بی اعتمادی به فهم بچه است
✅در نهایت بچه، شما و رفتار شما را با محک اهل بیت (علیهم السلام) میسنجد.
2⃣ما *فقط یک ملاک* برای وزن گناهان داریم، آن هم قرآن و اهل بیت (علیهم السلام) است.👌👌
✅ اهل بیت علیهم السلام وقتی میگویند گناه غیبت حق الناس است و به راحتی بخشیده نمیشود ولی عمل نامشروع حق الله است و اگر توبه واقعی کند بخشوده میشود، ما هم قبول میکنیم.
مشکل این است که *ما خودمان شدیم ملاک خودمان.*😔😔
3⃣آیا کارکرد سینما، سرگرمی است یا تاثیرگذاری در حوزه دینی؟
بحث بر سر کارکردها ست.
✅ اگر تصمیم بگیریم که دین را به وسیله سینما به مردم منتقل کنیم، موفق نخواهیم بود. ❌
✅اگر ما در عرصه قصه خوب کار میکردیم، آن وقت زمینه برای ایجاد فیلم خوب ایجاد میشد.😏
4⃣ فطری ترین شخصیت ها شخصیت اهل بیت علیهم السلام هستند. ✨✨
✅بچه ها در فطرتشان دنبال این شخصیت ها هستند.😍
✅ فطرت یک علم حضوری ست و از دیدن بالاتر است
✅ فطرت هزاران برابر به انسان نزدیکتر است تا رویت.
✅اصلا این شخصیت ها جایگزین ندارند.
✅ شخصیت های دیگر حتما معرفی بشوند، اما زیر سایه اهل بیت علیهم السلام.
✅میزانِ حق، امیر المومنین است.
✅ اول باید میزان را معرفی کنیم.
✅خود شخصیت اهل بیت (ع) را هم نباید قیچی کرد. جذابیت اهل بیت (ع) فقط به محبت، گذشت، یتیم نوازی و .. نیست، این ویژگی ها معادل دارد.
✅جذابیت شخصیت اهل بیت علیه السلام به ماورایی بودن آن ها است.✨
✅ شهدا این قابلیت را ندارند.
✅از طرفی وقتی اول شهدا را معرفی کنیم، آن ها میشوند سنگ محک
. اشتباهی اگر مرتکب شده باشند، (اگر اشتباه بودنش فهمیده شود) یا وزن آن اشتباه کم میشود و یا حتی به عنوان کار درست تلقی میگردد.
5⃣وقتی دوستان مدرسه از شما محبوب تر شوند، تاثیرگذار تر میشوند.
❌ مشکل این است که شما نتوانستید با آن ها دوست شوید. "المرء علی دین خلیله"
پایان جلسه
#شخصیت_محوری
#جلسه_دوم_پرسش_و_پاسخ
❤️#شهر_ظهور
قصه ای زیبا و دلنشین برای کودکان مهدی باور و مهدی یاور کانالمون...😊
💢از والدین و مربیان و همه همدلان مخاطب کانال دعوت میکنیم که این قصه زیبا رو برای عزیزانتون بخونید و لذت ببرید.😍😊
@azkhane_takhoda
#قصه_شب
#قسمت_اول
🌿(شهر ظهور)🌿
از همان روزی که بابای🙎♂ کاوه برای او دوچرخه 🚲خرید، تقریبا همه وقتش را در کوچه های محله به دوچرخه سواری🚴♂ میگذراند و خستگی در او راه نداشت علاقه💖 کاوه به دوچرخه اش آنقدر زیاد بود که حتی یک لحظه از آن جدا نمی شد. با آن به جاهای مختلفی می رفت و گاهی هم دور از چشم دیگران با دوچرخه اش صحبت می کرد و با او از آرزوهایی هایی که مثل راز در دلش نگه داشته بود،💭 میگفت .تنها دوچرخه می دانست که رؤیای کاوه🧑، پرواز به آسمان و رفتن به محله جدیدی : است که خیلی زیباتر از شهرو محل خودش باشد. آرزویی که گرچه غیرممکن به نظر می آمد؛ اما برای او بسیار شیرین
ودوست داشتنی بود.
🌲🌳🍂🌲🌳🍂🌲🌳🍂
ماجرا از آنجا شروع شد که کاوه یک ظهر تاعصر بیرون از خانه دوچرخه سواری🚴♂ کرد و غروب خسته و گرسنه به خانه آمد😴.دوچرخه اش 🚲را در حیاط رها کرد و یک راست راهی آشپزخانه شد.
مادر 👩🍳مشغول سرخ کردن سیب زمینی بود و کاوه که بدجور گرسنه بود و آب دهانش راه افتاده بود، مقداری سیب زمینی🍟 از مادرش گرفت و با یک تشکر بلند بالا
از آشپزخانه بیرون رفت. مادر که همه حواسش به درست کردن غذا بود، متوجه بیرون رفتنش نشد؛ وقتی سر چرخاند که با او صحبت کند، تازه متوجه شد کاوه در آشپزخانه نیست. به سمت پذیرایی رفت، کاوه باظرف خالی
سیب زمینی جلوی تلویزیون📺 به خواب رفته بود و مادرش می دانست که او گرسنه است، اما دلش نیامد او را بیدار کند، به سمت اتاق رفت و پتوی گلدار 🛌کاوه را آورد و روی او کشید، تا حداقل در خواب سرما نخورد.
کاوه توی خواب می خندید😇. مادر با خودش گفت: «حتما داره خواب خوبی می بینه که خنده رو لبهاشه».
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🧕مادر درست حدس زده بود ، کاوه در خواب داشت پرواز🕊 می کرد و به سرزمین رویاهایش می رفت. همانجایی که همیشه آرزویش را داشت توی خواب یک دفعه سر و کله دوچرخه پیدا شد؛ دوچرخه شروع کرد به حرف زدن با کاوه و بعد از یک چاق سلامتی درست و حسابی. اشاره ای به دسته اش کرد و رو به کاوه گفت: « زود باش تا سرما نخوردی، کلید کلاه⛑ را بزن پسرک به دوچرخه اش که انگار خیلی تغییر کرده بود، نگاه کرد و یک عالمه دکمه های عجیب و غریب روی دسته اش دید. دیگراز بوق 🔊شیبوری خبری نبود که صدایش تاسرکوچه می رفت و بیشتر وقت ها داد و بیداد همه را درمی آورد . نگاهی به کلیدها انداخت و یکی را که عکس کلاه داشت: فشار داد. در یک چشم به هم زدن کلاهی از سبد دوچرخه بیرون آمد و کاوه با پوشیدنش گرم شد. کاوه سوار بر دوچرخه 🚲از بین ابرها ☁️💨رد می شد؛ وقتی زیر پایش را نگاه کرد، دیدهرلحظه، محله باکل کوچه ها و خیابان هایش🌆 کوچک و کوچکتر می شود. آنقدر که می توانست از بین انگشتانش همه آن را یکجا ببیند. کاوه که کمی ترسیده 😣بود از دوچرخه پرسید: کجا داریم میریم ؟» دوچرخه هم آرام جواب داد: «نگران نباش؛ یادته آرزو داشتی به جایی بری که خیلی زیباتر از شهر خودتون باشه؟» کاوه که مراقب بود از روی زین دوچرخه نیوفتد دسته اش را محکم تر چسبید و گفت: مگه توهمچین جایی سراغ داری؟
┅┅═•❥◎•🌺•◎❥•═┅┅
#ادامه_دارد.........
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
#قصه_جنگ_خندق
امروز میخواییم قصه جنگ خندق رو برای شما تعریف کنیم🤗📖
قبلنا وقتی دشمنا میخواستن به یه شهری حمله کنن بعضی وقتا آدمای اون شهر دور شهرشون یه گودااال بزررررگ میکندن ⛏⛏
چیزی مثل یک جوب بزرگ که بهش میگفتن خندق ، خندق خیییییلی بزرگتر از جوبه آدم بزرگا هم نمیتونن ازش رد شن🙁 اگه بخوان ازش رد بشن ، میفتن توشو و دست و پا شون میشکنه🤕😣 و اما قصه جنگ خندق:
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیشکی نبود😊💐
اون روزایی که پیامبر ما حضرت محمد صل الله علیه و آله دوستاای زیاااادی پیدا کرده بود ،ادم بدا خیییلی ناراحت بودن ، اونا دوست نداشتن آدم خوبا باشن و کارای خوب بکنن دوست داشتن همه آدما همون کارایی رو بکنن که آدم بدا میکنن برا همینم می خواست هررررطور شده پیامبر ما رو و دوستای اونو شکست بدن 😕اونا به هم دیگه قوووول داده بودن که با چننننندتا لشکر بزررررگ برن به جنگ با پیامبر و دوستای پیامبر😟 ⚔
این طرفم پیامبر و دوستاش وقتی خبردار شدن که آدم بدا میخوان بیان و به اونا حمله کنن،جمع شدن تا برای جننننگیدن با آدم بدا یه نقشه خوب بکشن🤔😇
هر کسی حرفی میزد اما سلمان فارسی 🧔که از یارای ایرانی و خوب پیامبر بود گفت ای رسول خدا مااااا تو ایراااان وقتی که میخواییم جلوی دشمنای خطرناکمون وایسیم قبل از اینکه اونا حمله کنن دور شهر یه خندق بزررررگ میکنیم تا اونا وقتی نزدیک ما شدن نتونن وارد شهر ما بشن ⛔️❌
مسلمونا یه نگاهی به سلمان کردند👀 و روی این حرف سلمان فکر کردند🤔 دیدند عجب چه پیشنهاد خوبی😍😇
پیامبر پیشنهاد سلمان رو قبول کردن و مسلمونا تو اون هوای گرررررم😩😩 شروع کردند به کندن خندق ⛏⛏⛏
صبح میکندن، ظهر میکندن🌕⛏، عصر که میشد بازم میکندن🌓⛏ حتی شب هم که میشد 🌙و همه جا تااااریییک میشد بازم کاااار میکردن،کندن خندق داشت تموم میشد و آدم بدا هم داشتن به شهر نزدیک میشدن😬 اونا اومدنو اومدنو اومدن تا اینکه رسیدن به نزدیک مدینه شهر پیغمبر ، اما همینکه چشمشون افتاد به این خندق بزررررگ همشون تعجب کردن😳😳😳 هیچ کدوم از آدم بدا نمیتونستن از این خندق رد بشن بعضی از اونا که عقلشون کمتر از بقیه بود تلاش میکردن که از خندق رد بشن اما مسلمونایی که تیراندازیشون حررررف نداشت اونا رو نشونه میگرفتن و میزدند🏹🏹 ، چند روز گذشت ، آدم بدا اون طرف خندق و آدم خوبا این طرف خندق، یکی از آدم بدا که اسمش عمربنعبدو ود بود یه 🐴 بزررررگ داشت و اسبشم خییییییلی قوی بود💪 همه آدما ازش میترسیدن 😨😱😱 ، اون یه روز دیگه طاقتش تموم شد و اومد کنار خندق ، با اسبش عقب عقب رفت و وایساد بعدشم به اسبش هی کرد و اسبم تند تند رفت به سمت خندق 🐎🐎🐎پیتیکو پیتیکو پیتیکو پیتیکو پیتیکو .....
اسب همینکه رسید لب خندق بدون اینکه وایسه یه شیییهه کشییید و مثل یه پرنده پرید 🕊 و اووون طرف خندق اومد روی زمین ، ایییییییه🐎🐴
آدم خوبا تااا عمربنعبدو ود رو با اون اسب بزررررگ و با اون هیکل بزررررگش دیدن خییییییلی ترسیدن😰😰😰 اونا عمر رو میشناختند و میدونستند کسی نمیتونه با اون بجنگه ، عمر از اینکه تونسته بود خودشو به سپاه مسلمونا برسونه خییییییلی خوش حال بود🤩 همینطور با اسبش جلوی آدم خوبا رااااه میرفت و با صدای بلنننند میگفت کدوم یکی از شما حاااضره با من بجنگه⚔🗡 تا خودم بکشمشو و بره تو بهشت، آه آه آاااههههه کسی جوابی نمیداد عمر که عصبانی شده بود گفت😡 از بس که داد زدم صدام گرفت، هییییشکی نیست جواب منو بده😤
پیامبر به دوستاش نگاه کرد و گفت : آیا کسی بین شما هست که جواب این مرد رو بده ؟؟؟
دوستای پیامبر همه سرشون پایین بود اما در حالی که همه ساکت بودن یه جوون محکم جواب داد 🧔 من آماده ام ای رسول خدا✋
سرها برگشت به سمت جوون ، اون جوون کسی نبود جز علی مولا 😍😍 پیامبر گفت: نه علی جان تو بنشین ، پیامبر دوباره حرفشو تکرار کرد اما بازم به جز علی مولا کسی جواب نداد ، این بار سوم بود که پیامبر به دوستاش گفت کسی هست که جواب این مرد رو بده ؟؟؟ !!
و بازم این فقط علی مولا بود که جواب داد ، اینبار پیامبر قبول کرد🙂
شمشیرشو داد به دست علی مولا🗡و دعاش کرد
حالا هم آدم خوبا و هم آدم بدا همه منتظرن، کسی چیزی نمیگه علی مولا یه جوون🧔 و عمربنعبدو ود یه مرد هیکلی 💪 ، علی مولا رفت به سمت عمر ، عمر تا علی مولا رو دید گفت 🗣 ای جوون تو کیییییی هستی مگه از زندگی خودت سیییییر شدی که به جنگ من اومدی ، جوونی مثل توووو هنوز زوده که کشته شه برگرد و برو یه مررررد به جنگ من بفرست که جنگیدن با اون برا من زشت نباشه هه هه هههههه ...
علی مولا گفت 🗣 من علیییییی بن ابی طالبم ، اومدم زنهااااا رو سر جنازه بنشونم تا برات گریه کنن میخوام ضربه ای بزنم که برای همیشه تو ذهن مردم بمونه امااااا قبل از اون با تو حرفی دارم
👇
#استاد_عباسی_ولدی
#جنگ_خندق
#قصه
#ادامه_قصه_خندق
علی مولا یه نگاهی به عمر کرد و گفت اوووول از تو میخوام که مسلمون بشی عمر گفت اصلاااااا 😠
علی مولا گفت پس برگرد واز جنگ دست بکش عمر گفت من این کارو نمیکنم اگه از جنگ دست بکشم زنا میگن عمر از جنگ ترسید و فرار کرد علی مولا گفت پس از اسبت پیاده شو تا با هم بجنگیم ⚔ عمر عصبانی از اسب پیاده شد😡 و جنگ شروع شد عمر که خیییلی عصبانی بود شمشیرشو برررد بالا بررررد بالا برررد بالا 😱😱 و همون اول محکم زد تو سر علی مولا، علی مولا خیلی زود سپرشو گرفت جلوی شمشیر عمر ،شمشیر خورد به سپر 🛡 تتتق 🗡 اما ضربه شمشیر به قددددری محکم بود که سپر رو نصف کرد و نشست روی سر علی مولا، سر علی مولا زخم شد😔
بعضی از مسلمونا فکر کردند که علی مولا دیگه کارش تمومه 😔 اما
علی مولا مثل یه شیییییر 🦁 به جنگیدنش ادامه داد آدم خوبا هم خوشحال بودند که علی مولا کشته نشده 😍 هم میتررررررسیدن😰
گردوخاک بالا رفت صدای شمشیرها که هوا رو میشکافت ⚔ به گوش میرسید👂هوووووف هوووووف ⚔
یکی عمر میزد یکی هم علی مولا
این دفعه علی مولا شمشیرشو برد بالا بررررد بالا برررد بالا 😳😱😰
زد به سر عمر 🗡
گردوخاک اجازه نمیداد کسی ببینه که چه اتفاقی افتاد اماااا
صدای الله اکبر علی مولا به همه فهموند که پیروز جنگ کیه😍🤩💪
الللللللله اکبر الللللله اکبر🗣🗣🗣
گردوخاک خوابید🌫
مردم دیدن علی مولا با شمشیرش مثل شیییییر وایساده و عمربنعبدو ود مثل یه گرگ زخم خورده 😓🤕 روی زمین دراز کشیده ...
آدم خوبا وقتی که دیدن علی مولا پیروز شده بلند بلند گفتند🗣🗣🗣
الللللله اکبر الللللله اکبر✊✊
اما آدم بدا که دیدن قویترین پهلوونشون به دست علی مولا کشته شد خییییییلی زود دمشون رو گذاشتن رو کولشون و فرار کردند🏃♂🏃♂🏃♂
قصه ما به سر رسید 🤗🤗
عمربنعبدو ود به خونش نرسید...
بالا رفتیم علی مولا😍
پایین اومدیم بازم علی مولا😍
همه جای دنیا علی مولا🤗😍
الهی که هممون بشیم یار علی مولا
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#استاد_عباسی_ولدی
شعر جنگ خندق
شاعر:خانم غلامی
کاری از گروه شعر و قصه در مسیر مادری
📣📣📣نکته اول:مامان عزیز
بعد از اینکه قصه ی خندق رو با توجه به سن و روحیات و دایره لغات و... و با استفاده از فنون قصه گویی( که درجلسات شخصیت محوری مطرح شد)برای دلبندانتون تعریف کردید
میتونید شعر زیر رو براشون بخونید🤩
نکته دوم:قسمت هایی که کمرنگ و داخل [ ] هستند رو میتونید برای بچه های کوچکتر حذف کنید☺️
🌿🌿🌿🌿🌿
یه روز توی این روزا
تو روزای این دنیا
میخواستن حمله کنن
به خوبا آدم بدا
آدم خوبا فکر کردن، فکر کردن و فکر کردن🧐
بعد دور شهرشونو یه چاه گنده کندن
ادم بدا رسیدن
از تعجب دستشونو گزیدن😳
میگفتن چه کنیم ما🤨
چه جوری بریم اونجا؟
یکی از اون بد بدا
که خیلی هم قوی بود
درشت و هیکلی بود
سوار اسبش شد و گفت:🐎
من خودم میرم به اونجا
تا بجنگم با اونا
تنهای تنها
عقب عقب عقب تر
پتیکو پتیکو پتیکو🐎
پرییییید
(صدای شیهه اسب عیعیعیعیه)🐎
داد زد
اهای آدم خوبا!
کی میاد با من بجنگه؟😡
هرکی با من بجنگه
معلومه خیلی مرده
[آدم خوبا ترسیدن😬.
بجز امام علی😍
که از جاشون پریدن💪
پیامبر گفتن بشین، علی جانم افرین
ادم بده بازم گفت
نخییر
یه بار فایده نداره
میگم بازم دوباره
کی میاد با من بجنگه؟
هرکی با من بجنگه معلومه خیلی مرده
ادم خوبا ترسیدن
از ترس به خود لرزیدن
به جز امام علی
که از جاشون پریدن
پیامبر گفتن بشین
برادرم، آفرين
ادم بده داد زد
خسته شدم بابا جون
چقد بگم بهتون
بیاین با من بجنگید
اگر که مرد مردید؟]
ادم خوبا ترسیدن
انگار چییزی نشنیدن
سراشونو خم کردن
پاهاشونو جمع کردن
به جز امام علی
که گفت به صوت قوی
پیامبرم اقا جون
بزار برم مهربون
پیامبر گفتن برو
خدا به همراه تو
امام علی رفتن
جلو جلو جلو تر
با شمشیر و یه سپر
امام علی گفتن
آهای آدم بده
منم با تو می جنگم💪
من مرد مرد مردم
[ادم بده یه نگاه کرد و گفت
سنت پایینه دیگه؟
قد و قامتت میگه
نداشت پیامبرتون
بزرگتر از تو جوون؟
امام علی گفتن
نداره هیچ فایده
حرفای پرافاده
بیا و کاری بکن
یه کار عالی بکن
بیا بشو مسلمون
بلند بلند تو بخون
لا اله الا الله
محمد رسول الله
_چه حرفایی می زنی؟
ببینم تو با منی؟
_بیا برو به خونت
نجنگ، برو به لونت
_چی میگی تو بابا جون؟
به من میگن پهلوون
_بیا بشو پیاده
اینم یه راه ساده
اخماشو زود گره کرد
دندوناشو هم چفت کرد
از روی اسبش پرید
کسی اونا رو ندید]
(صدای برخورد شمشیر ها
تق توق، تق توووق، تق توق)
گرد و خااکی به پا شد
جلوی چشما سیاه شد
همه به هم می گفتن
چی شد پس؟
پس کی میشه برنده؟
اخر کی شد بازنده؟😳
یهو یه شمشیری دیدن
بعد، صدایی شنیدن
امام علی بلند گفتن
الله اکبر
ادم خوبا خندیدن😃
با خوشحالی پریدن
خداروشکر میکردن🤲
با هم دیگه می گفتن:
الله اکبر، یا علی حیدر✨🎊🎉🧨
الله اکبر، یا علی حیدر✨🧨🎉
#جنگ_خندق
#شعر
#قصه_شعر
#شخصیت_محوری
#گروه_شعر_و_قصه