هدایت شده از خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
💥تلنگری از قرآن💥
🌿سَبَّحَ لِلَّهِ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ وَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيم(الحشر،آیه1)🌿
🌸ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻫﺎ ﻭ ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭ ﺯﻣﻴﻦ ﺍﺳﺖ ،
ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭘﺎﻙ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻋﻴﺐ ﻭ ﻧﻘﺼﻲ ﻣﻰ ﺳﺘﺎﻳﻨﺪ ، و ﺍﻭ ﺗﻮﺍﻧﺎﻱ ﺷﻜﺴﺖ ﻧﺎﭘﺬﻳﺮ ﻭ ﺣﻜﻴﻢ ﺍﺳﺖ .🌸
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#تلنگر💥
حواست باشه🤔
دلهایی که میشکونی میشه گره زندگیت!!
❤️دل امام زمان
❤️دل پدر و مادر
❤️دل همسر
❤️دل بچه
❤️دل مردم
❤️دل رفیق و...
خدایا یاریم کن اگر چیزی شکستم دل نباشد
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
خـــــادم الشـــღـــدا:
#خاطرات_شهید
●بعد از ازدواج یقین پیدا کردم که محمد شهید خواهد شد. همیشه آرزوی شهادت داشت و هنگام عبادت ارتباط خوبی با خدا برقرار میکرد. برای غذا خوردن با هر لقمه بسمالله میگفت. از سحر تا طلوع آفتاب نماز و دعا میخواند. خیلی به دعای بعد از نماز مقید بود. آرامش خاصی داشت و خیلی متین بود.
● گاهی اوقات اگر من از دست بچهها عصبانی میشدم با خنده میگفت اینها بچه هستند خودت را ناراحت نکن. هیچوقت صدای بلندش را کسی نشنید. هر کاری و نظری داشتم خیلی متین و آرام گوش میداد بعد اگر درست نبود توجیه میکرد. خیلی راحت با مسائل و مشکلات کنار میآمد.
● حقالناس را خیلی رعایت میکرد حتی وقتی آب را باز میکرد تا وضو بگیرد. اگر سفره میانداختیم و چند قاشق غذا باقی میماند میبرد جایی برای مورچهها و پرندگان میریخت و میگفت اینها بخورند بهتر از دور ریختن است.
✍راوی : همسر شهید
#شهید_محمد_استحکامی
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_هشتم
فردای همان روز،
با ذوق رفتم نمازخانه و ڪیفم را صف اول گذاشتم. جواب را نوشته بودم.
خواستم بنشینم،
ڪه دیدم یک سوسڪ نسبتا بزرگ روبرویم ایستاده! زنده بود اما حرڪت نمیکرد.
من و بغل دستی هایم،
با دیدنش عقب پریدیم، ڪم ڪم تمام بچه ها ماجرا را فهمیدند و هیچڪس حاضر نشد در صفها بنشیند.
خانم پناهی-معلم پرورشیمان- هم ترسیده بود.
حاج آقا ڪه سرجایش نشسته بود، متوجه ماجرا شد.
نگاهی به ما ڪه ترسیده بودیم انداخت و سرش را تڪان داد و بلند شد.
روبه من ڪه از همه جلوتر ایستاده بودم ڪرد و گفت:
-یه دستمالی چیزی میدین ڪه اینو برش دارم؟
سریع یڪ دستمال از جیبم درآوردم،
و دادم دستش.
به طرف سوسڪ رفت که بگیردش؛سوسڪ در رفت و دوید بین بچهها!
صدای جیغ بچه ها بلند شد.
همه ڪیفشان را گرفته بودند و جیغ ڪشان فرار میکردند و حاج آقای باحال ما هم دستمال به دست بین بچه ها دنبال سوسڪ میدوید.
صحنه به قدری خنده دار بود،
ڪه بین جیغ هایمان از خنده ریسه میرفتیم.🤭😅
بالاخره حاج آقا پایش را روی سوسڪ گذاشت و آن را از نمازخانه بیرون انداخت.
بعد از نمازظهر، میڪروفون را از مڪبر گرفت و گفت:
_همه اینها مخلوقات خداوندند. ترس ندارن که! البته خانوما ڪلا از سوسڪ میترسن!…
نمازخانه از خنده بچه ها روی هوا رفت. هرچه میگذشت بیشتر به این نتیجه میرسیدم که این طلبه با بقیه طلبه ها فرق دارد…
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_نهم
نماز تمام شده بود.
جلوی در بودم و میخواستم بروم ڪه حاج آقا آمد و پرسید:
-ببخشید… شما مسئول بسیج مدرسه اید؟
-بله…شما از ڪجا میدونید؟
-از خانم پناهی پرسیدم. میخواستم درباره جو عقیدتی مدرسه بیشتر بدونم.
-در خدمتم.
-شما بیشتر بین بچه هایید. میخوام دغدغه هاشون و سوالاتشون رو بدونم ڪه بتونیم برنامه نماز جماعت رو #پربارتر کنیم.
-حتما.
بحث مان به درازا ڪشید.
وقتی بلند شدم، تقریبا هیچڪس در نمازخانه نبود بجز ''صالحه'' که گوشهای نشسته بود و ڪرڪر میکرد.
طبق مسئولیت همیشگیام جانماز حاج آقا را جمع ڪردم
﴿خانم پناهی گفته بود اجازه ندهیم حاج آقا دست به سیاه و سفید بزند چون سید اولاد پیغمر گناه دارد!﴾
حاج آقا خداحافظی کرد و رفت.
کنار صالحه نشستم ڪه داشت از خنده غش میڪرد.گفتم:
-چته؟ به چی میخندی؟
با شیطنت گفت:
-چڪار داشتی با حاج آقا؟!
-به تو چه؟ سوال داشتم حتما!
-عههههه؟ ڪه سوال داشتی؟
زدم توی سرش و گفتم:
-بی مزه!
اما ماجرا ختم به اینها نمیشد.
شوخی صالحه برایم زنگ هشدار بود.
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
باران جباری:
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_دهم
خانم محمدی عجله داشت. دعوتنامهام را داد و گفت:
-بیا! فردا با بسیج قراره بریم گلستان شھــدا. باید ڪمڪ دست من باشی! یه صبح تا بعدازظهر اونجاییم!
بعد هم از بین ڪاغذهایی ڪه دستش بود یڪ دعوتنامه بیرون ڪشید و گفت:
-بیا اینم بده حاج آقا؛ایشونم باید به عنوان روحانی باشن حتما. من عجله دارم تو بهش بده. باشه؟
-چشم!
-پس خداحافظ!
و سریع از پله ها بالا رفت.
من ماندم و نمازخانه و صفهای نماز جماعت ڪه داشت بسته میشد.
سرجایم نشستم و دعوتنامه حاج آقا را خواندم:
<•سید مهدی حقیقی!•>
نماز که تمام شد،
صدایم را صاف ڪردم و پشت سرش نشستم. سلام ڪردم و دعوتنامه را به طرفش گرفتم:
-خانم محمدی گفتن اینو بدم به شما. قراره از طرف بسیج دانش آموزی بریم گلستان شھدا. شمام باید حتما باشید!
دعوتنامه را گرفت و نگاهی ڪرد و گفت:
-چشم. ممنون ڪه اطلاع دادین!
دو روز بعد؛
زودتر از همه خودم را به مدرسه رساندم. خانم محمدی و پناهی داشتند وسایل را آماده میڪردند و جعبه های ناهار را داخل اتوبوس می چیدند.
با من و آقافیروز، سرایدار مدرسه چهار نفر میشدیم.
راننده های اتوبوس نمیدانم ڪجا بودند؟ در دلم به بقیه بچه های بسیج فحش میدادم ڪه چرا انقدر دیر کرده اند و ما دست تنها ماندهایم.
همان موقع صدای موتور آمد؛
سرم را برگرداندم و دیدم حاج آقا ترڪ موتور یک جوان شبیه خودش رسید به ما.
پیاده شد و درحالی ڪه به طرف ما میآمد به جوان گفت:
-علی آقا ساعت سه میتونی بیای دنبالم؟
-چشم آقاسید!
و رفت…
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
باران جباری:
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_یازدهم
آقاسید با ما سلام و احوال پرسی ڪرد،
و عبایش را درآورد تا ڪمڪمان کند.
فکر نمیڪردم اول بیاید ڪمڪ من و سر جعبه را بگیرد. یک یاعلی محڪم گفت و جعبه را بلند ڪرد.
ڪمڪم بچهها آمدند،
و وسایل را آماده ڪردیم.
همان موقع تلفن خانم محمدی زنگ خورد. ڪمی با تلفن صحبت ڪرد و بعد، چهره اش درهم رفت و گوشی را قطع ڪرد.
بچه های بسیج را جمع ڪرد و گفت:
-متاسفانه راهنمایی ڪه قرار بود دو ساعت اول بیاد بچه ها رو توی گلستان بگردونه و شھدا رو معرفی ڪنه نیومده! آقای بذرپاش از فرهنگسرا زنگ زدن گفتن برای دوساعت اول باید خودمون یه فڪری بڪنیم چون برنامهها بھم خورده! بین شما ڪسی هست ڪه شھدای معروف رو بشناسه و بتونه به بچه ها معرفی ڪنه؟
آقاسید با شرمساری گفت:
-متاسفم من نمیتونم. اما اگه زودتر گفته بودید ڪه مطالعه میڪردم شاید میتونستم.
بقیه به هم نگاه میڪردند.
آب گلویم را قورت دادم و در دل گفتم: «الهی به امید تو»
و بعد گفتم:
-خانم من میتونم!
– مطمئنی صبوری؟
– بله خانوم… انشاءالله.
سوار اتوبوس شدیم.
خانم پناهی توضیحی ڪلی درباره برنامه اردو داد و توصیه های لازم را گوشزد ڪرد.
وقتی راه افتادیم،
آقاسید بلند شد و چند ڪلمه ای درباره مقام شھید و آداب زیارت شھدا گفت و نشست.
آقاسید تنها کنار ڪلمن آب نشسته بود و من و خانم محمدی، هم ردیف آقاسید بودیم.
خانم پناهی دو سه ردیف عقب تر نشسته بود. بچه ها آخر اتوبوس بزن و برقصی راه انداخته بودند ڪه نگو!
آقاسید زیر چشمی نگاهی به پشت سرش انداخت و بعد به تسبیح فیروزه ای رنگش خیره شد و آرام گفت:
-لا اله الا الله!
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
باران جباری:
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_دوازدهم
به زور جلوی خنده ام را گرفتم و بلند شدم و بلند گفتم:
-بچه ها یڪم آروم تر!
تا برسیم به گلستان شھدا،
آقاسید هزاربار سرخ و سفید شد و عرق ریخت!
از اتوبوس پیاده شدیم.
خانم محمدی و پناهی توصیه های قبلی را تڪرار ڪردند و وارد شدیم.
همه روبروی تابلوی زیارتنامه ایستادیم.
آقاسید زیارتنامه را باصدای بلند میخواند. درحین خواندنش، رفتم بطرف مزار شھــید قربانی که از اقواممان بود و در ردیف اول بود. برایش حمد و سوره خواندم و برگشتم بین بچه ها.
اشک هایم را پاڪ ڪردم،
و از شھدای محراب و شھید میثمی و شھدای زن تا شھدای مڪه۶۶ و شھدای مدافعحرم و شھدای غواص را سرزدیم.
درباره هرڪدام ڪمی توضیح دادم.
عجیب بود،
ڪنار مزار #شهیدتورجیزاده همه بچه هایی که اصلا اهل این حرفها نبودند مثل ابر بهار گریه میڪردند و مقنعه ها یڪی یڪی جلو میامد.
حدود یڪ ساعت و نیم طول ڪشید و همه گلستان را گشتیم…
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
باران جباری:
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_سیزدهم
…همه گلستان را گشتیم.
همه بچهها متاثر شده بودند.
آقاسید هم تمام وقت پشت سر بچه ها، صورتش را با دستش پوشانده بود و شانه هایش تڪان میخورد.
ڪنار مزار #شھیدتورجیزاده، میتوانستم صدای هق هق اش را به راحتی از بین ناله های بچه ها بفهمم.
با ڪمڪ خانم پناهی و خانم محمدی زیراندازها را پهن کردیم،
و قرارشد بچه ها یڪ ساعتی آزاد باشند.
منتظر این فرصت بودم.
رفتم سراغ شھدای فاطمیون و کنار یکی شان نشستم.
روی سنگ مزار آب ریختم،
و شروع ڪردم به درد و دل کردن.
دیگر نه حواسم به گریه ڪردنم بود و نه به گذر زمان.
احساس ڪردم ڪسی بالای سرم ایستاده؛ سایه سنگینش را حس میڪردم.
روحانی بود: آقا سید!
خودم را جمع و جور ڪردم. آرام گفت:
-باهاتون نسبت دارن؟
-خیر ولی چون غریباند میام بالای سرشون.
-عجب… اون شھید که اول رفتید سر مزارش چی؟
-از اقوام هستن.
-ببخشید البته… سوال برام پیش اومد.
-خواهش میکنم.
رفت،
و کنار مزار یڪی از شھدا نشست.
موقع اذان بود،
نماز را به آقاسید اقتدا ڪردیم و رفتیم برای ناهار…
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
باران جباری:
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀
💞🥀💞🥀💞🥀💞
🥀💞🥀💞
💞🥀
💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞
#قسمت_چهاردهم
نزدیک #اربعین بود،
و حال و هوای من هم اربعینی و حسابی از اینکه نمیتوانم بروم ڪربلا میسوختم.
آن روز زودتر حرفهایش را تمام ڪرد و در آخر حرفهایش گفت:
_خواهرای عزیز! هرچی از بنده دیدید حلال ڪنید؛ بنده عازم ڪربلا هستم. انشاءالله خدا توفیق شھادت رو نصیب ما بکنه؛ البته ما ڪه آرزو داریم در راه #دفاع از حرم اهل بیت(علیهم السلام) شھید بشیم. انشاءالله در این یڪ هفته ڪه بنده نیستم، یڪ حاج آقای دیگه درخدمتتون هستند ڪه برنامه نماز جماعت لغو نشه.
اشکم درآمد.
«خدایا چرا هرڪی به تور ما میخوره میخواد بره ڪربلا؟»
بعد نماز عصر با گریه پرسیدم:
-این نامردی نیست ڪه مردها میتونن برن سوریه و ما نمیتونیم؟
لبخندی زد و گفت:
-فکر نکنم نامردی باشه، خانم ها هم با حفظ حجابشون، با تقویت روحیه مردها و ڪمڪ از پشت جبهه میتونن موثر باشن و جهاد کنن. مطمئن باشین اجر این ڪارها ڪمتر از جهاد مردها نیست.
قانع نشدم اما باخودم گفتم،
اگر بیشتر معطل کنم جلوی آقاسید بلندبلند گریه خواهم ڪرد…
زیر لب التماس دعایی گفتم و همانجا نشستم.
رفت،
و من حال عجیبی داشتم…
نمیدانم،...
چرا دنبال شنیدن خبری از ڪربلا بودم.
نمیدانم،....
&ادامه دارد....
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀