#پارت61
❀--------------------------------------❀
با اعتماد به نفس به سمتش رفتم و ایستادم.
نگاه همه رو که روی خودم دیدم هول شدم.خوب سوگل جان میمردی به جای حرص خوردن چهار خط گوش میکردی که الان ضایع نشی؟
خودمو نباختم،ماژیک و برداشتم و در حالی که به شکل و شمایل عجیب قلب روی تخته زل زده بودم گفتم
_من به حرفای امروز شما گوش ندادم.الانم فقط میخوام نظرم و بگم.
آرمان خیره بهم گفت
_بفرمایید.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
_به نظرم قلب ظالم ترین عضو بدنه!چون بعضی وقتا با تپیدن بیجا زندگی تو بهم میریزه.
صدای اووو ووو گفتن بچه ها بلند شد.
خیره به چشاش ادامه دادم
_اگه قلب نبود شاید هیچ وقت هیچ آدمی از احساس بیخودش ضربه نخورد.
یکی از پسرای دانشگاه گفت
_من مخالفم.قلب میتونه قشنگ ترین حس های دنیا رو بهت بده حتی عشق! عشق قشنگ ترین چیزیه که یه آدم میتونه تجربه کنه.
نگاهش کردم و گفتم
_حتی اگه غیر ممکن باشه؟
سر تکون داد
_حتی اگه غیر ممکن باشه.
چشمم به آرمان افتاد که با اخم به من نگاه میکرد. ترسیدم... این چرا ترش کرده بود؟
بلند شد و با لحن سرزنش گری گفت
_کلاس جای مسخره بازیه؟
از لحنش کل بچه های کلاس کپ کردن!
با صدای با تحکمی گفت
_بفرمایید بشینید سر جاتون دیگه هم وقت کلاس و نگیرید.
دلخور نگاهش کردم. بیشعور چرا ضایعه م کرد؟اصلا تقصیر منه خره که عاشق این گوریل شدم.
با اخم گفتم
_ممنون ترجیح میدم برم بیرون از کلاس!
به سمت میزم رفتم و کیفم و برداشتم. خواستم از کلاس بیرون برم که گفت
_اگه رفتید بیرون،باید این درس و حذف کنید.
نگاهش کردم. چی راجع من فکر کرده بود؟که تسلیم بشم؟پوزخندی زدم و گفتم
_چشم استاد،با اجازه!
حرفم و زدم و زیر نگاه به خون نشسته ش اومدم بیرون.
❀--------------------------------------❀
💕💕
#پارت62
❀--------------------------------------❀
از توی آیفون که دیدمش با حرص غریدم انقدر همون جا بمون تا بمیری.. مامان از آشپزخونه بیرون اومد و با دیدن آرمان گفت
_چرا درو باز نمیکنی؟
و جلوی چشمای گرد شدم دکمه رو زد. یه نگاه به سر تا پام انداخت و با تاسف گفت بیچاره آرمان.
به آشپزخونه رفت.
وااا مگه من چم بود که بیچاره آرمان؟بیچاره من....
در پذیرایی و باز کردم.بدون در نظر گرفتن من با لبخند به مامانم گفت
_سلام مامان جون خوب هستید؟
مامانم ذوق زده جواب داد
_سلام پسرم ممنون خسته نباشی.
کفش هاشو در آورد و اومد داخل.اخم کردم و خواستم به اتاقم برم که مچ دستم و گرفت.
از ترس مامان جرئت نکردم چیزی بگم..
دستشو دورمم انداخت .
مامان با لبخند وارد آشپزخونه شد. تند عقب کشیدم و با اخم گفتم
_من درس دارم میرم توی اتاقم!
بازم مچ دستم و کشید سمت خودش.
سرمو پایین انداختم و آروم گفتم
_ولم کن آرمان میخوام برم تو اتاقم.
سر تکون داد و گفت
_اوکی عزیزم تا اومدن بابات با هم میریم تو اتاقت.
بی خجالت دستمو کشید.در اتاق و باز کرد و هلم داد داخل.
اومد تو و درو بست.
نگاه تندی بهش انداختم و گفتم
_نمیفهمی نمیخوام ببینمت؟
جلو اومد و زمزمه کرد
_چرا؟
با حرص گفتم
_خیلی پرویی.مثل اینکه یادت رفته امروز که جوری ضایعم کردی!
بازم اومد جلو و زمزمه کرد
_خودت چی؟جلوی شوهرت از عشق غیر ممکنت میگی.به خاطر ازدواجمون عشقت غیر ممکن شده؟
مات نگاهش کردم.اون چه برداشتی از حرفام کرده بود؟
❀--------------------------------------❀
💕💕
#پارت63
❀--------------------------------------❀
نگاهش کردم و خواستم بگم منظور من خودش بود اما به خودم اومدم... همین مونده بود بفهمه من دوستش دارم. عقب رفتم و با اخم گفتم
_انقدر بی شعوری که به خاطر اینکه از عشقم گفتم از کلاس میندازیم بیرون؟
اخماش بیشتر در هم رفت و گفت
_کیه اون عشقی که با ازدواج با من غیر ممکن شده؟هوم؟شایان؟
سری به طرفین تکون دادم و گفتم
_شایان نیست.
با جدیت پرسید
_کیه؟
کلافه گفتم
_عه به تو چه کیه؟ تو که از کلاس انداختیم بیرون حالا چی میگی؟هر کی که هست...با ازدواج با تو دیگه منو نمیخواد.
دستی لای موهاش کشید و عقب رفت.خدا منو ببخشه به خاطر دروغ شاخ دارم.
نگاهم کرد و لب هاش تکون خورد اما از گفتن منصرف شد و با کلافگی از اتاق بیرون رفت و اون طوری که از صدای مامانم فهمیدم حتی برای شام هم نموند.
بغض کرده نشستم. در باز شد و مامانم با عصبانیت گفت
_چی به این بچه گفتی این طوری سرخ شد و رفت؟
پتو رو روم کشیدم و گفتم
_هیچی... میخوام بخوابم... ببند درو!
زیر لب غرید
_آخر یه روز منو سکته میدی.
در که بسته شد اشکام در اومد. با این همه دروغم هیچ شانسی برای بودن با آرمان نداشتم
❀--------------------------------------❀
💕💕
#پارت64
❀--------------------------------------❀
چند تقه به در زدم و وارد شدم آرمان با دو استاد دیگه توی اتاق بودن.
نگاهش کردم و گفتم
_میشه یه دقیقه وقت تونو بگیرم؟
با اخم سر تکون داد.به سمتش رفتم و آروم گفتم
_واقعا امروز نیام سر کلاس؟
دستش و زیر چونش زد و فقط نگاهم کرد.
نفسم و فوت کردم و گفتم
_من عصبی شدم از اینکه جلوی جمع ضایعه م کردی برای همین اون طوری از کلاس رفتم بیرون. واقعا میخوای این درس و حذف کنم؟
یکی از استادا گفت
_کلاست شروع شده استاد زند!
آرمان سر تکون داد و گفت
_الان میام.
اون دو تا بیرون رفتن و درو بستن.
بلند شد و گفت
_می تونی بیای سر کلاس...اما شرط داره.
ذوق زده نگاهش کردم و گفتم
_هر چی که باشه.
پوزخندی زد و گفت
_به اون پسری که عاشقشی و ازدواج من مانع رسیدن تون شده بگو بیاد من اجازه ی ورود به کلاس تو فقط به اون میدم.
خشکم زد.با تته پته گفتم
_ینی چي؟من چی بگم بهش من...
_نکنه خبر نداره ازدواج کردی؟
جا داشت یکی محکم بزنم توی سرم.لب گزیدم و گفتم
_نه خبر نداره،نمیخوام بدونه!
نگاه بدی بهم انداخت و گفت
_یعنی میخوای با وجود من با اون...
تند پریدم وسط حرفش
_اون اصلا خبر نداره من عاشقشم. جدی میگم.
جلو اومد و آروم پرسید
_دوستت داره؟
به چشماش نگاه کردم و بغض دار گفتم
_نه.همه رو میبینه الا من!
نگاهش کردم و گفتم
_برای همین نمی تونم بهش بگم بیاد تو رو ببینه شرمنده!
ابرو بالا انداخت
_پس دلت میخواد این درس و حذف کنی؟
درمونده نگاهش کردم که گفت
_تا آخر امروز وقت داری بهش بگی بیاد دانشگاه.جز اینم راهی نداری.
حرفش و زد و منو با قیافه ی هاج و واجم تنها گذاشت.
❀--------------------------------------❀
💕💕
#پارت65
❀--------------------------------------❀
با التماس گفتم
_جون من نه نیار ماکان...یه کار ازت خواستما...
با حرص گفت
_احمق نمیگی تو فامیل چو میندازه؟غلط کردی دروغ گفتی.
_بابا نمیگه به کسی تو هم نمیخواد کاری بکنی فقط برو پیشش من این درسو حذف کنم بدبختم.تو فامیل فقط تویی که میشه عاشقت شد.
چپ چپ نگاهم کرد و گفت
_چرا عین آدم بهش نگفتی عاشق خودش شدی؟ازدواجم که کردی باهاش!
_چون اون یه عالمه دوست دختر داره.نمیخوام بفهمه منم عاشقش شدم چی میشه ماکان نمیمیری که...
نفسش و فوت کرد. استارت زد و گفت
_از بچگی مایه ی دردسر بودی.
با ذوق دستامو به هم کوبیدم و گفتم
_خیلی گلی.
ماشین و یه جا پارک کرد و پیاده شد.
پیاده شدم و گفتم
_یه کم ژست اخمو ها رو به خودت بگیر...
چپ چپ نگاهم کرد و گفت
_مثل اینکه فامیلیم.میشناسه منو حالا فیلم بازی کنم واسش؟
مظلوم سر تکون دادم که جلو جلو به سمت دانشگاه رفت.
پشت سرش رفتم. وارد ساختمون که شدیم اولین نفر چشمم به آرمان افتاد که داشت با یکی از استادا حرف میزد.
خودم و نزدیک به ماکان کردم و گفتم
_اونجاست.
راه افتاد سمت آرمان.دنبالش رفتم...
با رسیدن ما،حرفای اونم تموم شد. سلامی کردم که نگاهش بین منو ماکان چرخید. ماکان با خوش رویی دست سمتش دراز کرد و گفت
_سلام داداش خوبی؟
آرمان باهاش دست داد و پرسید
_مرسی. تو اینجا چی کار میکنی؟
تند با علامت چشم و ابرو گفتم
_تو گفتی یه نفر و برای ضمانت بیارم...یادت رفته؟
و به ماکان اشاره کردم.دوزاریش جا افتاد و اخماش در هم رفت.
مثل سنگ شد و رو به ماکان گفت
_بیا با من.
منم خواستم دنبالشون برم که با لحن محکمی گفت
_تو برو سر کلاست.
❀--------------------------------------❀
💕💕
#پارت66
❀--------------------------------------❀
هاج و واج همون جا ایستادم.آرمان و ماکان با هم وارد اتاق اساتید شدن. بیخیال کلاس به سمت اتاق اساتید رفتم و پشت در اتاق ایستادم. نگاهی به اطراف انداختم و گوشمو به در چسبوندم اما هیچ صدایی نمیومد.
نفسم و فوت کردم و زیر لب غریدم
_حالا چی میشد منم میبودم؟
پنج دقیقه ای جلوی اتاق رژه رفتم و وقتی دیدم خبری نیست چند تقه به در زدم و وارد شدم.
آرمان با اخم داشت حرف میزد که با رفتن من ساکت شد.
نگاهم و به ماکان انداختم و گفتم
_دلم نیومد خداحافظی نکرده برم سر کلاس و نبینمت.
زل زدم بهش که انگار با چشماش داشت سرزنشم میکرد و با صدای عصبی آرمان از جا پریدم
_از درست عقب نمون عزیزم.برو سر کلاست
نگاهش کردم و تازه فهمیدم مثل اژدها شده.
صندلی روبه روی ماکان و کشیدم و نشستم. با پرویی گفتم
_تا تکلیف این واحدم مشخص نشه تمرکزی برای درس ندارم.
به عمد از ماکان پرسید
_چی شد ماکان؟ می تونم برم سر کلاسم؟
تا ماکان خواست حرف بزنه آرمان به جاش گفت
_ممنون که اومدی ماکان.بقیه ی مسائل و خودم باهاش حل میکنم
ماکان سر تکون داد و بلند شد.با آرمان دست داد و گفت
_زیاد بهش سخت نگیر گناه داره.
به وضوح حس کردم دست ماکان و فشار داد و غرید
_بیشتر از همه حواسم به زنم هست تو نگران نباش!
ماکان سری تکون داد و رو به من گفت
_کاری نداری سوگل؟
با نیش شل شده گفتم
_نه سلامتیت... زنگ میزنم بهت جواب بدی!
سر تکون داد و از اتاق بیرون رفت. با نیش باز به در بسته زل زده بودم که یک عدد وحشی از آمازون فرار کرده دستش و تخت گلوم گذاشت و هلم داد عقب و مثل میخ کوبوند به دیوار.
آخم در اومد.بی اعتنا به چهره ی در هم رفتم با فکی قفل شده غرید
_تا این حد عاشقشی؟
❀--------------------------------------❀
💕💕
#پارت67
❀--------------------------------------❀
ترسیده از اخمش فقط نگاهش کردم که عصبی داد زد
_جواب منو بده.
سر تکون دادم که بیشتر آتیش گرفت.
_پس ماکان و دوست داشتی. چرا نگفتی؟اون که پسر محبوب فامیله چرا نگفتی تا بابات عقد کوفتیت و با اون بخونه نه من...چرا دو تامون و بدبخت کردی؟
حرصم گرفت. هلش دادم و گفتم
_چون با گندکاری جنابعالی منو نمیخواست.کم مونده بود تا اونم به اندازه ی من دوستم داشته باشه تا اینکه سر و کله ی تو پیدا شد. تو اومدی تو زندگیم و همه چی و نابود کردی... ازت متنفرم.
مات نگاهم کرد. منو ببخش آرمان اما باید از من متنفر باشی....حتی تصور اینکه یه روز دروغامو بفهمه هم لرز به تنم مینداخت.
مثل یخ شد.سر تکون داد و گفت
_فهمیدم... میتونی بری!
پشتش و بهم کرد. پشیمون خواستم چیزی بگم اما منصرف شدم.
سرم و انداختم پایین و با چشمای به اشک نشسته از اتاق زدم بیرون. * * * * *
دقیقا دو هفته بود که آرمان و فقط توی دانشگاه و سر کلاس میدیدم هر چند اون حتی نگاهمم نمیکرد حتی امشب که همگی خونه ی بابابزرگ دعوت بودیم هم جواب تلفنم و نداد تا برای حفظ ظاهر هم شده با هم بریم.
حتی عمه اینا هم اومده بودن اما آرمان نه.
ماکان کنارم نشست و گفت
_چیه؟کشتی هات غرق شده؟
با لب های آویزون گفتم
_بعد از اون روز ازم متنفر شده.
_خوب مجبوری دروغ بگی؟من امروز و فردا ازدواج میکنم گندش در میاد بالاخره.
چشمام گرد شد و گفتم
_با کی؟
با لبخند گفت
_به وقتش می بینیش...
به بازوش زدم و گفتم
_بگو دیگه ماکان... بگو جون من...کیه طرف؟
لب باز کرد اما نگاهش به پشت سرم افتاد و با ابرو به پشتم اشاره کرد.
برگشتم و متوجه شدم آرمان تازه وارد شده.
سریع بلند شدم و خواستم به سمتش برم که بی اعتنا به من به سمت بابابزرگ رفت. انگار که من اصلا وجود ندارم.
❀--------------------------------------❀
💕💕
#پارت68
❀--------------------------------------❀
با حرص نشستم که ماکان گفت
_این از همون روز از دستت ناراحته؟
سر تکون دادم و گفتم
_آره عوضی نگامم نمیکنه!
ماکان خندید و گفت
_بالاخره تو چی میخوای دختر خوب؟
تا خواستم جواب بدم مامان گفت
_سوگل بلند شو کت شوهرتو بگیر!
با اکراه بلند شدم که آرمان کتش رو در آورد و گفت
_ممنون زن دایی من خودم میزارم تو اتاق میخوام یه آبی هم به دست و صورتم بزنم!
صورتش قرمز شده بود. خواستم بشینم که چشم غره ی مامان منصرفم کرد.. کت و کیف آرمان رو از دستش گرفتم و گفتم
_من برات آویز میکنم..
فقط نگاهم کرد.
به سمت اتاق رفتم که پشت سرم اومد.
فکر کردم میره دستشویی اما وارد اتاق شد و درو بست.
لعنتی دلم میخواست یه نفس عمیق توی کتش بکشم.
کت رو آویزون کردم و برگشتم.با اخم تکیه زده بود به درو نگاهم میکرد.
روبه روش ایستادم و گفتم
_بکش کنار آرمان میخوام برم بیرون.
تکیه شو از دیوار برداشت و گفت
_نترس،میبینیش
منظورش ماکان بود.دلم سوخت... چشماش قرمز شده بود و معلوم بود خسته ست.
لحنم و آروم کردم و گفتم
_خسته ای آرمان.همین جا دراز بکش من موقع شام صدات میزنم.
اخماش بیشتر در هم رفت و گفت
_میخوای بخوابم تا تو راحت تر اون بیرون نیش تو واسش شل کنی؟
اگه دلم برای چشماش ضعف نرفته بود جفت پا می رفتم تو صورتش اما الان فقط گفتم
_منم می مونم پیشت
معنادار نگاهم کرد و سر تکون داد. به سمت تخت رفت و دکمه های پیراهنش و باز کرد و برای اینکه چروک نشه آویزش کرد.
روی تخت دراز کشید که چراغ و خاموش کردم. از داخل کمد پتویی برداشتم و روش کشیدم و خودم لبه ی تخت نشستم و زل زدم به صورت اخمالودش...
مثل سگ دلم براش تنگ بود.
اونقدر نگاهش کردم که حس کردم نفس هاش منظم شد.
بی طاقت سرمو جلو بردم و عمیق نفس کشیدم.
صورتمو نزدیک گونه ش کردم که یهو چشماشو باز کرد....
❀--------------------------------------❀
💕💕
#پارت69
❀--------------------------------------❀
انگار برق هزار ولت بهم وصل کردن.
بازوم و گرفت و نفس کشداری کشید...
خواستم پا شم که اجازه نداد.و گفت
_به جای اینکه بشینی اونجا منو دید بزنی اینجا بمون که خوابم ببره!
چیزی نگفتم. چشاش و بست و پنج دقیقه ای خوابش برد..
لبخند زدم و چشمامو بستم. خوابم نمیومد اما میخواستم تا بیدار شدنش از وجودش لذت ببرم.
* * * *
خیره نگاهش کردم که دکمههای پیراهنش و بست و دستش و به سمتم دراز کرد!
دستشو گرفتم و بلند شدم. موهام و نوازش کرد تا مرتب بشه.فشاری به دستم داد و از اتاق بیرون رفتیم.
سنگینی نگاه اکثرا خجالت زدم کرد و خواستم دستم و بیرون بکشم که محکم تر فشارش داد.
نشستیم که عمه گفت
_یه ساعته رفتین تو اون اتاق پسرم.نامزد کردی نباید از جمع دور بشی که!
تند جواب دادم
_آرمان خسته بود خوابید عمه منم همون جا نشستم تا بیدار بشه!
معنادار نگاهم کرد.
نگاهم سمت ماکان کشیده شد. داشتم از کنجکاوی می مردم تا بفهمم عاشق کی شده آخه ماکان از اون پسرایی بود که به هیچ کس محل نمیذاشت حالا...
با صدای عصبی آرمان بیخ گوشم به خودم اومدم
_هر چه قدر که نگاش کنی فایده ای نداره.حالا که زن من شدی اونو از سرت بیرون کن!
نگاهش کردم و گفتم
_چرا اون وقت؟
با فک قفل شده ای گفت
_چون اونی که تو تب عشقش داری میسوزی دوست نداره.
گفتم
_میدونم
❀--------------------------------------❀
💕💕
#پارت70
❀--------------------------------------❀
اخماش بیشتر در هم رفت.سرمو پایین انداختم و لب هام آویزون شد.
دلم آرمان و میخواست.
به یاد صورت خوابالوش توی اتاق لبخندی روی لبم نشست.سرمو بلند کردم و دیدم ماکان با ابروی بالا پریده نگاهم میکنم.
با اشارهی سر پرسید چی شده؟که همونطور جواب دادم هیچی!
آرمان از جاش بلند شد و گفت
_من با اجازه تون مرخص بشم.. یه مریض اورژانسی داریم که حتما باید برم.
اخمام رفت تو هم... کاملا معلوم بود مریض نداره و داره دروغ میگه. لابد دوست دخترش بهش پیام داده.
صدای اعتراض همه بلند شد و من فقط با اخم نگاهش کردم.
کور خوندی آرمان خان!
بلند شدم و گفتم
_پس منم باهات میام. هر چی باشه دانشجوی پزشکیم میام با محیط بیمارستان بیشتر آشنا بشم.
معنادار نگام کرد و گفت
_نیازی نیست عزیزم.
با لبخند موذیانه گفتم
_چرا مزاحمتم؟
_نه اما صبح کلاس داری من ممکنه کارم طول بکشه خسته میشی.
با لبخند گفتم
_نه عزیزم من با تو خسته نمیشم..
سر تکون داد و گفت
_باشه حاضر شو.
نیشم وا شد. پریدم توی اتاق.آرمان هم به بهانه ی برداشتن کتش پشت سرم اومد و گفت
_من بیمارستان نمیرم سوگل!
بر گشتم سمتش و خیره نگاهش کردم که پرو گفت
_میرم خونه...این طوری گفتم تا فرار کنم.تو بمون همینجا...
دلخور سر تکون دادم. معلومه دلش نمیخواست من مزاحم خلوتش بشم.
خواستم از اتاق برم که دستش و جلوم گرفت و متوقفم کرد.
بدجور دلم شکسته بود. از اینکه اینکاراشو میدیدم اما نمی تونستم حرفی بزنم از خودم حالم به هم میخورد.
دستش و زیر چونم زد و سرمو بلند کرد.
بغض کرده بودم و گفتم
_منو چرا گول میزنی دیگه؟بگو با دوست دخترم میرم مزاحم نمیخوام.
❀--------------------------------------❀
💕💕