eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
578 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
277 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
د و نوشته ها رو برداشت و شروع کرد به خوندن یه کم گذشت گفت: مرتب و منظم نوشتید اما مقدمه رو کمی با توضیح بیشتر بنویسید بعدم ادامه داد ترتیبی میدم به بخشهای بیمارستان سر بزنید و در مورد تاثیر رفتار پرستارها روی بهبود بیمارها هم از خود بیمارها پرس و جو کنید گفتم:چشم استاد همینطور که سرش هنوز روی نوشته هام بود گفت:هنوز روی حرفتون هستید گفتم: چه حرفی استاد!! نگاهی به من انداخت و گفت: اینکه این موضوع ربطی به رشته ی شما نداره؟ گفتم:خب نمیشه تاثیر اخلاق و رفتار یه پرستار رو نادیده گرفت؛ سرش رو از روی نوشته بلند کرد و گفت:همین!! دلم میخواست بهش بگم منظورش از اینجور رفتارا چیه اصلا این موضوع چه ربطی به موضوع درسی که باهاش دارم داره اما با خودم فکر کردم بدون حرف حدیث این تحقیق رو تموم کنم تحویل بدم گفتم:ببخشید استاد میتونم مرخص بشم گفتم:بله بفرمایید، موقع برداشتن نوشته هام یه لحظه انگار چیزی شده باشه سرشو بالا کرد و نگام کرد حس کردم میخواد چیزی بگم نگفت؛اما معلوم بود از چیزی ناراحت شده ولی حرفی نزد... 343 ولی حرفی نزد از دفترش اومدم بیرون اونقد کار داشتم که مجال فکر کردن به رفتارای استاد مهنامی رو نداشتم بعد از کلاس بعدی رفتم داروخانه و مشغول شدم،،، دو روزی بعد سرکلاس بودم که از آموزش فرستادند دنبالم وقتی رفتم مسئول آموزش گفت:که ی سری از مدارک روی پرونده ام ناقص و باید دوباره با اصلشون بیارم و ی برگه رو بهم داد نوشته بود اصل و کپی تمام صفحات شناسنامه گفتم: ولی من چند ماه پیش بعد از ثبت درخواست این مدارک رو تحویل دادم گفت:بله ولی باید دوباره زحمت بکشید بیارید،، گفتم: چشم فردا آماده میکنم میارم خدمتتون فردا قبل از کلاس چیزایی که آموزش خواسته بود رو تحویل دادم مدارکم رو با کپی چک کردند و شناسنانه ام رو بهم تحویل دادند، روزهام همینجور میگذشت مسعود تقریبا هر هفته میومد تا همو ببینیم چند وقتی بود تو چشمای مریم یه غمی نشسته بود و هر چی میپرسیدم میگفت:چیزی نیست فکر میکردم دلیلش دوری از خانواده اش باشه چون چند وقتی بود خانواده اش بخاطر حمید و کارهاش رفت و آمدشون رو کم کرده بودند و برای همین خیلی پافشاری نکردم برای گفتن قضیه بهم... اواسط ترم بود مقاله ای که نوشته بودم آماده ی ارائه به استاد بود اونروز با استاد مهنامی کلاس داشتیم و قرار بود جلسه ی بعدش امتحان میان تر برگزار بشه من فکر میکردم طبق گفته ی استاد نمره ی میان ترم من با همون مقاله باشه اما استاد آخر کلاس گفت: خانم غریب نژاد مقاله اتون آماده است گفتم: بله استاد آماده است گفت:بعد از کلاس بیارید دفتر من گفتم: چشم استاد ادامه داد، در ضمن شما هم برای امتحان خودتون رو آماده کنید، میخواستم اعتراض کنم اما با خودم گفتم: حالا پیش خودش فکر میکنه میخوام بهانه بیارم بذار امتحانمو بدم تموم بشه بره برای همین چیزی نگفتم؛ کلاسم که تموم شد رفتم سمت دفترش تا مقاله رو تحویل بدم، نزدیک در که رسیدم دیدم داره در حالیکه با یکی از استادا حرف میزنه از تو راهرو میاد تا بره سمت در خروجی نگاهش که من افتاد گفت: برای مقاله اومدید گفتم:بله استاد و مقاله رو گرفتم سمتش گفت: باشه پیشت یک ساعت دیگه از جلسه برمیگردم میتونید اونموقع بیارید و رفت، با خودم گفتم: مقاله نوشتنش یه طرف این رفت و آمدای الکی هم یه طرف دیگه رفتم داروخانه تو اون ساعت خیلی داروخانه شلوغ بود تا اینکه اگه کاری ازم برمیاد انجام بدم،،، بعد از یک ساعت دوباره برگشتم دفتر استاد بخاطر عجله روپوشم رو عوض نکردم در اتاقش باز بود اجازه گرفتم و وارد شدم نگاهی بهم انداخت و گفت:تو بیمارستان کلاس داشتید فهمیدم بخاطر روپوشم میگه گفتم:نه استاد من... 344 گفتم:نه استاد من تو داروخانه روبه روی بیمارستان کارمیکنم مقاله رو گذاشتم روی میز و اجازه گرفتم بیام بیرون که گفت:کار و دانشگاه برای زندگیتون مشکل ساز نیست؟ منظورش رو متوجه نشدم در جوابش گفتم:منم مثل بقیه استاد؛ بالاخره ی جوری برنامه ریزی میکنم، مکثی کرد حس کردم دوباره میخواد چیزی بپرسه اما صرف نظر کرد و گفت:بسیار خب من مقاله اتون رو مطالعه میکنم شاید بخوام که یه روز تو کلاس ارائه اش بدید گفتم:بله حتما آمادگیشو دارم... اونروز ساعت حدودای هفتم و نیم بود که غزاله بعد از ساعت کاریش اومد داروخانه و گفت:مامانم گفته امشب هر جوری شده ببرمت خونمون هرچی درس و چیزای دیگه رو بهونه کردم فایده نداشت و گفت:امشب پدرش خونه نیست و میخوایم کلی دور هم خوش بگذرونیم برای همین با غزاله رفتم خونشون مادر غزاله هم مزون عروس و لباس مجلسی داشت و هم آرایشگاه و انگار غزاله ای بود که فقط کمی پا به سن گذاشته بعد از شام رفتیم تو اتاق غزاله غزاله گفت:کار مقاله ات رو تموم کردی!! گفتم: آره بیشتر از تموم کردن مقاله بخاطر این خوشحالم که دارم از شر وسواسها و حرفهای بی ربط استاد مهنامی خلاص میشم غزاله گفت:چطور!! هر چی بود رو برای غزاله تعریف کردم غز
اله گفت: بنظرم این استاد مهنامی ازت خوشش اومده با تعجب گفتم:چی!! نه بابا استاد مهنامی از روز اول با من همینجوری بود بعدم اگه از من خوشش اومده بود که اینقد بهم سخت نمیگرفت اولش گفت:مقاله بده بجای نمره ی میان ترم حالا امروز گفته امتحان میان ترم هم سر جای خودش هست غزاله سرشو تکون داد و گفت:ده همین دیگه اگر با من نبودش هیچ میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی نگاهی به غزاله کردمو گفتم:ولی منکه نامزد دارم گفت:نامزد داری اما استاد مهنامی مگه رمال که بفهمه آقا مسعودی هم در کاره گفتم:ولی من حلقه تو انگشتمه گفت:الان خیلی از دخترا حلقه میندازند تا کسی مزاحمشون نشه بعدم تو توی فرم دانشگاه نوشتی مجرد مدارکت هم که نشون نمیده آقا مسعودی در کار باشه ی دفعه یادم اومد چند وقت پیش دانشگاه ازم شناسنامه خواست وقتی برم مسئول دانشگاه تمام صفحات شناسنامه ام رو با کپی ها برابر کرد و بهم برگردوند نگاهی از روی نگرانی به غزاله انداختمو گفتم: حالا باید چیکار کنم گفت:تو نباید کاری کنی بالاخره خودش زبون باز میکنه گفتم:اگه واقعا این حسو داشته باشه بخاطر مسعود هم شده نمیخوام ادامه پیدا کنه گفت:ببین من مطمئنم اگه به آقا مسعود بگی بیا بریم عقد کنیم همین الان خودشو میرسونه؛تو که به رضایت نیاز نداری.... 345 تو که به رضایت نیاز نداری بیا ادا اصول رو بذار کنار و زودتر کار رو تموم کنید اینقدرم مسعود رو اذیت نکن گفتم:غزاله اذیت چیه!! پس رضایت خانواده اش چی میشه؟ گفت:آخ از دست تو پروانه پدر و مادرش اگه خوشبختیه بچه اشون رو بخوان به خواسته اش احترام میذارند میدونی مشکل چیه پروانه تو بخاطر اینکه ی بار ازدواج کردی میترسی؛ میترسی ازدواج کنی و دوباره شکست بخوری، گفتم: بنظرت حق ندارم؟ نباید بترسم گفت: یه نگاه به طرفت بکن دیگه باید چیکار کنه والله که ندیدم تا الان پسری که اینقدر صبوری کرده باشه چندبار از خودت روندیش ولی باز دنبالت اومده گفتم: غزاله یه طرفه قضاوت کنی تو که از رفتارها و حرفهای پدر و مادرش خبر نداری نفس عمیقی کشید و گفت: نه خبر ندارم ببینم الان که نامزدید چی!! میخوای تا چند سال همینجوری بمونید شاید هیچوقت راضی نشدند اونوقت میخوای آقا مسعود رو همینجوری نگه داری!! گفتم:اگه مسعود بدونه چطور داری ازش حمایت میکنی!! گفت: من عقب وایساد و رابطه اتون رو میبینم از خودت شنیدم که یه بار هم با هوس بهت نزدیک نشده پس یه کم انصاف داشته باش اینقد به خودت فکر نکن؛ حرفهای غزاله منو به فکر فرو برد اما بازم بدون رضایت خانواده اش برام سخت بود که بخوام از این جلوتر برم با اینکه میدونستم مسعود رو خیلی دوست دارم... امتحانای میان ترم تموم شده بود نمره ی میان ترمی که با استاد مهنامی داشتم خوب شد و همون جلسه ی اعلام نمرات استاد مهنامی خواست که بطور خلاصه در مورد مقاله ام توضیح بدم؛ جلوی دانشجوها ایستاده بودم و توضیح میدادم اما چند باری که نگاهم سمت استاد مهنامی برگشت دیدم واره منو نگاه میکنه حس میکردم با نگاهاش اعتماد بنفسمو ازم میگیره اما سعی میکردم مرتب بخودم دلداری بدم که استاد مهنامی هیچ منظوری از حرفها و رفتاراش نداشته و همش یه رابطه ی استاد دانشجویه.... تو اون زمان مسعود هم سخت مشغول کاراش بود اما هر روز با هم تلفنی در تماس بودیم،،، یه مدتی حدود یک ماه بود خونریزی های ماهیانه ام نامنظم شده بود و فکر میکرد شاید بخاطر استرس درس و چیزای دیگه هورمون هام بهم ریخته اما بهتر نشدم رفتم دکتر و چون سابقه ای نداشتم برام دارو نوشت و قرار شد اگه داروها رو مصرف کردم و بهتر نشدم سونوگرافی و آزمایش بدم شروع کردم مصرف داروهام یه کم بهتر شدم ولی بلافاصله دوره ی بعدی دوباره همون نامنظم بودنای پریودم شروع شد زمان امتحانا بود و نرسیدم دوباره برم دکتر؛ اما کم کم تو همون زمان خونریزیهام هم شدیدتر شد؛ مجدد رفتم دکتر و اینبار سونوگرافی و آزمایش نوشت تا‌...
د و نوشته ها رو برداشت و شروع کرد به خوندن یه کم گذشت گفت: مرتب و منظم نوشتید اما مقدمه رو کمی با توضیح بیشتر بنویسید بعدم ادامه داد ترتیبی میدم به بخشهای بیمارستان سر بزنید و در مورد تاثیر رفتار پرستارها روی بهبود بیمارها هم از خود بیمارها پرس و جو کنید گفتم:چشم استاد همینطور که سرش هنوز روی نوشته هام بود گفت:هنوز روی حرفتون هستید گفتم: چه حرفی استاد!! نگاهی به من انداخت و گفت: اینکه این موضوع ربطی به رشته ی شما نداره؟ گفتم:خب نمیشه تاثیر اخلاق و رفتار یه پرستار رو نادیده گرفت؛ سرش رو از روی نوشته بلند کرد و گفت:همین!! دلم میخواست بهش بگم منظورش از اینجور رفتارا چیه اصلا این موضوع چه ربطی به موضوع درسی که باهاش دارم داره اما با خودم فکر کردم بدون حرف حدیث این تحقیق رو تموم کنم تحویل بدم گفتم:ببخشید استاد میتونم مرخص بشم گفتم:بله بفرمایید، موقع برداشتن نوشته هام یه لحظه انگار چیزی شده باشه سرشو بالا کرد و نگام کرد حس کردم میخواد چیزی بگم نگفت؛اما معلوم بود از چیزی ناراحت شده ولی حرفی نزد... 343 ولی حرفی نزد از دفترش اومدم بیرون اونقد کار داشتم که مجال فکر کردن به رفتارای استاد مهنامی رو نداشتم بعد از کلاس بعدی رفتم داروخانه و مشغول شدم،،، دو روزی بعد سرکلاس بودم که از آموزش فرستادند دنبالم وقتی رفتم مسئول آموزش گفت:که ی سری از مدارک روی پرونده ام ناقص و باید دوباره با اصلشون بیارم و ی برگه رو بهم داد نوشته بود اصل و کپی تمام صفحات شناسنامه گفتم: ولی من چند ماه پیش بعد از ثبت درخواست این مدارک رو تحویل دادم 344 گفتم:نه استاد من تو داروخانه روبه روی بیمارستان کارمیکنم مقاله رو گذاشتم روی میز و اجازه گرفتم بیام بیرون که گفت:کار و دانشگاه برای زندگیتون مشکل ساز نیست؟ منظورش رو متوجه نشدم در جوابش گفتم:منم مثل بقیه استاد؛ بالاخره ی جوری برنامه ریزی میکنم، مکثی کرد حس کردم دوباره میخواد چیزی بپرسه اما صرف نظر کرد و گفت:بسیار خب من مقاله اتون رو مطالعه میکنم شاید بخوام که یه روز تو کلاس ارائه اش بدید گفتم:بله حتما آمادگیشو دارم... اونروز ساعت حدودای هفتم و نیم بود که غزاله بعد از ساعت کاریش اومد داروخانه و گفت:مامانم گفته امشب هر جوری شده ببرمت خونمون هرچی درس و چیزای دیگه رو بهونه کردم فایده نداشت و گفت:امشب پدرش خونه نیست و میخوایم کلی دور هم خوش بگذرونیم برای همین با غزاله رفتم خونشون مادر غزاله هم مزون عروس و لباس مجلسی داشت و هم آرایشگاه و انگار غزاله ای بود که فقط کمی پا به سن گذاشته بعد از شام رفتیم تو اتاق غزاله غزاله گفت:کار مقاله ات رو تموم کردی!! گفتم: آره بیشتر از تموم کردن مقاله بخاطر این خوشحالم که دارم از شر وسواسها و حرفهای بی ربط استاد مهنامی خلاص میشم غزاله گفت:چطور!! هر چی بود رو برای غزاله تعریف کردم غزاله گفت: بنظرم این استاد مهنامی ازت خوشش اومده با تعجب گفتم:چی!! نه بابا استاد مهنامی از روز اول با من همینجوری بود بعدم اگه از من خوشش اومده بود که اینقد بهم سخت نمیگرفت اولش گفت:مقاله بده بجای نمره ی میان ترم حالا امروز گفته امتحان میان ترم هم سر جای خودش هست غزاله سرشو تکون داد و گفت:ده همین دیگه اگر با من نبودش هیچ میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی نگاهی به غزاله کردمو گفتم:ولی منکه نامزد دارم گفت:نامزد داری اما استاد مهنامی مگه رمال که بفهمه آقا مسعودی هم در کاره گفتم:ولی من حلقه تو انگشتمه گفت:الان خیلی از دخترا حلقه میندازند تا کسی مزاحمشون نشه بعدم تو توی فرم دانشگاه نوشتی مجرد مدارکت هم که نشون نمیده آقا مسعودی در کار باشه ی دفعه یادم اومد چند وقت پیش دانشگاه ازم شناسنامه خواست وقتی برم مسئول دانشگاه تمام صفحات شناسنامه ام رو با کپی ها برابر کرد و بهم برگردوند نگاهی از روی نگرانی به غزاله انداختمو گفتم: حالا باید چیکار کنم گفت:تو نباید کاری کنی بالاخره خودش زبون باز میکنه گفتم:اگه واقعا این حسو داشته باشه بخاطر مسعود هم شده نمیخوام ادامه پیدا کنه گفت:ببین من مطمئنم اگه به آقا مسعود بگی بیا بریم عقد کنیم همین الان خودشو میرسونه؛تو که به رضایت نیاز نداری.... 345 تو که به رضایت نیاز نداری بیا ادا اصول رو بذار کنار و زودتر کار رو تموم کنید اینقدرم مسعود رو اذیت نکن گفتم:غزاله اذیت چیه!! پس رضایت خانواده اش چی میشه؟ گفت:آخ از دست تو پروانه پدر و مادرش اگه خوشبختیه بچه اشون رو بخوان به خواسته اش احترام میذارند میدونی مشکل چیه پروانه تو بخاطر اینکه ی بار ازدواج کردی میترسی؛ میترسی ازدواج کنی و دوباره شکست بخوری، گفتم: بنظرت حق ندارم؟ نباید بترسم گفت: یه نگاه به طرفت بکن دیگه باید چیکار کنه والله که ندیدم تا الان پسری که اینقدر صبوری کرده باشه چندبار از خودت روندیش ولی باز دنبالت اومده گفتم: غزاله یه طرفه قضاوت کنی تو که از رفتارها و حرفهای پدر و مادرش خبر نداری نفس عمیقی کشید و گفت: نه خبر ندارم ببینم الا
ن که نامزدید چی!! میخوای تا چند سال همینجوری بمونید شاید هیچوقت راضی نشدند اونوقت میخوای آقا مسعود رو همینجوری نگه داری!! گفتم:اگه مسعود بدونه چطور داری ازش حمایت میکنی!! گفت: من عقب وایساد و رابطه اتون رو میبینم از خودت شنیدم که یه بار هم با هوس بهت نزدیک نشده پس یه کم انصاف داشته باش اینقد به خودت فکر نکن؛ حرفهای غزاله منو به فکر فرو برد اما بازم بدون رضایت خانواده اش برام سخت بود که بخوام از این جلوتر برم با اینکه میدونستم مسعود رو خیلی دوست دارم... امتحانای میان ترم تموم شده بود نمره ی میان ترمی که با استاد مهنامی داشتم خوب شد و همون جلسه ی اعلام نمرات استاد مهنامی خواست که بطور خلاصه در مورد مقاله ام توضیح بدم؛ جلوی دانشجوها ایستاده بودم و توضیح میدادم اما چند باری که نگاهم سمت استاد مهنامی برگشت دیدم واره منو نگاه میکنه حس میکردم با نگاهاش اعتماد بنفسمو ازم میگیره اما سعی میکردم مرتب بخودم دلداری بدم که استاد مهنامی هیچ منظوری از حرفها و رفتاراش نداشته و همش یه رابطه ی استاد دانشجویه.... تو اون زمان مسعود هم سخت مشغول کاراش بود اما هر روز با هم تلفنی در تماس بودیم،،، یه مدتی حدود یک ماه بود خونریزی های ماهیانه ام نامنظم شده بود و فکر میکرد شاید بخاطر استرس درس و چیزای دیگه هورمون هام بهم ریخته اما بهتر نشدم رفتم دکتر و چون سابقه ای نداشتم برام دارو نوشت و قرار شد اگه داروها رو مصرف کردم و بهتر نشدم سونوگرافی و آزمایش بدم شروع کردم مصرف داروهام یه کم بهتر شدم ولی بلافاصله دوره ی بعدی دوباره همون نامنظم بودنای پریودم شروع شد زمان امتحانا بود و نرسیدم دوباره برم دکتر؛ اما کم کم تو همون زمان خونریزیهام هم شدیدتر شد؛ مجدد رفتم دکتر و اینبار سونوگرافی و آزمایش نوشت تا‌...
❤️❤️: 346 اینبار سونوگرافی و آزمایش نوشت تا‌ کامل وضعیتم بررسی بشه و همون روز رفتم سونوگرافی وقتی برگه سونوگرافی رو گرفتم معلوم بود وضعیت خوبی ندارم دیگه منتظر دادن آزمایش و جوابش نشدم و جواب سونوگرافی رو بردم پیش استادم همون دکتری که رفته بودم پیشش جواب سونوگرافی رو نگاهی انداخت و چند مدت خونریزی های ماهیانه ات نامنظم شده گفتم:تقریبا چهل رو ز اولش با هورمون درمانی مشکل حل شد اما دوباره یه ده روزیه نامنظم شده گفت:آزمایشت رو هم دادی گفتم: نه استاد تا جواب سونو رو گرفتم اومدم پیشتون گفت: بذتر جواب آزمایشت بیاد نگران هم نباش سردرگم گفتم: چشم گفت:بهم گفتی یه بچه داری درسته!! گفتم: بله استاد با سوال یه وحشت و حال بدی افتاد به جوونم که اندازه نداشت ، پرسیدم استاد مشکلی پیش اومده گفت:نه عزیزم نگران نباش گفتم:استاد بهم بگید اتفاقی افتاده گفت:شما که خودت تا حدودی میتونی سونو گرافی رو تفسیر کنی تخمدان چپ و رحم یه سری مشکلات داره که امیدوارم با دارو برطرف بشه اما باید جواب آزمایشت بیاد و یه سونوگرافی دیگه هم بدی، دیگه حرفی نزدم تشکر کردم و اومدم برگردم که گفت: الان خونریزی داری گفتم: بله استاد گفت: بذار برات سونوگرافی و دارو بنویسم تا آماده شدن آزمایشت مصرف کنی نسخه رو گرفتم و از ساختمان بیمارستان اومدم بیرون حس بدی داشتم رفتم سمت آزمایشگاه و آزمایش دادم و رفتم سمت داروخانه سعی میکردم فکرای بد نکنم اما نمیتونستم، مشغول کار بودم که مسعود زنگ زد شنیدن صداش حالمو خوب کرد اما نتونستم راجع به بیماریم حرفی بهش بزنم؛ گفتم: چیه پروانه انگار خوصله نداری گفتم: دلتنگتم میدونی چند روزه ندیدمت مکثی کرد و گفت:نوزده روز و دوازده ساعت و بیست و سه دقیقه، برای من هر لحظه اش یه سال میگذره خانوم، اما چه کنم دستم زیر سنگ چون قول دادم بهت نفس عمیقی کشیدمو گفتم: کی میای رامسر گفت: نه انگار خیلی دلتنگی امروز چند شنبه است؟ گفتم:چهارشنبه گفت:حتما آخر این هفته پیشتم؛ یه کم حرف زدیم و بعد خداحافظی کرد و تلفن رو قطع کرد، حرف استاد یادم اومد که پرسید بچه دارم یا نه، اگه بخاطر بیماریم دیگه نمیتونستم بچه دار بشم چی!! مسعود خیلی بچه دوست داشت و همش از آینده و بچه حرف میزد به خودم نهیب زدم بسه پروانه هنوز هیچی نشده زانوی غم بغل کردی که چی بشه؛ اونروز غرولثب زودتر از داروخانه رفتم برای سونوگرافی و بعدشم برگشتم خونه شبهای سرد زمستونی و تنهایی و بیماریم دست به دست هم داده بود تا هر چقدر هم که تلاش میکردم بازم غمگین بشم صدای زنگ در باعث شد... 347 صدای زنگ در باعث شد به خودم بیام اومدم توی ایوان بیام نور چراغ ی ماشین افتاده بود تو حیاط بخاطر پا درد خاله طوبی و عمو خودم رفتن تا در رو باز کنم با دیدن زهرا خانوم پشت در خونه و لبخندی که رو لبش بود غمهام یادم رفت برای تعطیلات بین ترم با همسرش اومده بود تا به پدر و مادرش سر بزنه، اومد جلو بغلم کرد وجودش مثل یه مادر بود برام چقد نیاز داشتم که کنارم باشه فکر کنم از حالم فهمید چقد بهش نیاز دارم یک ساعتی گذشته بود که دیدم با دوتا پتو و بالشت اومد و گفت: اومدم شب رو پیش دخترم بمونم گفتم: پس خاله طوبی و عمو چی اینهمه منتظر موندن که شما رو ببینند گفت: اون بنده خدا که تا الان منتظر بودند من برسم الانم رفتند که بخوابند آقا هم از همون تو راه خواب بود ؛انگار دنیا رو بهم داده بودند چایی ریختک و با کلوچه هایی که عمه حبیبه بعد از گرفتن فشار خونش بهم داده بود آوردم برای زهرا خانوم خواستم برم شکلات بیارم که دستمو گرفت و گفت:بشین ببینم چرا اینقد غم توی چشمات جمع شده؛ به زور لبخنوی روی لبم نشوندمو گفتم: چیزی نیست گفت: برای چیزی نیست اینجوری شدی؟ رابطه ات با آقا مسعود خوبه؟ پسرت رو دیدی؛ سرمو تکون دادمو گفتم: همه چی خوبه گفت:پروانه حرف بزن دیگه نتونستم نگم در مورد مریضیم همه چیز رو گفتم:نفس عمیقی کشید و گفت: توکل کن بخدا هنوز که چیزی نشده گفتم: اما چیزی که سونوگرافی نوشته بود وسط حرفم اومد و گفت:حالا یه چیزی نوشته بوده مگه تو دکتری بعدم با خنده گفت: یه دانشجوی پرستاری پاتو کردی پاتو کفش دکترا بعدم خود استادتم مطمئن نبود که باز فرستادت سونوگرافی گفتم:همه ی نگرانیم برای مسعود آخه خیلی در مورد بچه حرف میزنه اگه نتونم بچه دار بشم چی گفت: باز که داری حرف خودتو میزنی هیچی نمیشه فعلا باید فکر و ذکرت درمانت باشه نه فکر کردن به این چیزا بعدم همین مادر خودم تقریبا تو سن چهل و شیش سالگی یه همچین مشکلی واسش براش اومده بود یه دکتر گفت:فقط عمل یه دکتر دارو داد خلاصه هر کس یه چیزی تا اینکه یه دکتری گفته بود تنها راه خلاص شدن از این وضع بارداریه خلاصه سرت رو در نیارم مادرم به حرف دکتر آخری گوش کرد حاصلش شد این زهره خانوم خواهر ما که مشهد زندگی میکنه و سالی یکی _دو بار میاد سرمیزنه حالا خیلی هم اعتماد نکن دکترا نظرشون رو میدند از پیش خدا که نیومدند حالا هم ا