⚠فصل دوازدهم⚠
- رمان امنیتی #سلام_مسیح -
باید اعتراف کنم که دیگر حسابی به آب و هوای سوریه عادت کردهام. در چهار سالی که با پوشش خبرنگار برای دولت اسلامی (داعش) کار میکردم و اخبار مهم را به شیوههایی که خیلی خوب یادگرفتهام به موساد منتقل میکردم، این چنین هوای سردی را تجربه نکرده بودم. با اینکه بیابانهای سوریه شبهای وحشتناکی دارد؛ اما در طول آن چهار سال هیچگاه نیازی به حضور در مناطق عملیاتی نداشتم. کار من در حلقهی نزدیک به شخص ابوبکر بغدادی بود. درست در همان روزهایی که هیچ کس او را نمیدید و حتی برخی از رسانهها گمان میکردند که کشته شده، من در کنارش زندگی میکردم و با یک واسطه به او خوراک فکری میدادم.
روسری صورتی رنگم را محکم میکنم تا مبادا افتادنش نیروهای حکومتی رژیم ایران را حساس کند. من نباید طوری رفتار کنم که رویم زوم کنند. بهتر از هر کسی خبر دارم که سیستم چقدر برای سفید ماندن من به زحمت افتاده است. از دور زنی را میبینم که چند بار به ساعتش نگاه میکند، شاخکهایم تکان میخورد. وعدهی دیدار من و میتار همین نگاه کردن به ساعت مچیمان بود. ساعتی که در شب میدرخشد. میتار قرار است بستهی منفجرهی خود را در دل جمعیت رها کند و سپس از آن فاصله بگیرد و ریموت را فشار دهد، من هم باید نقش یک خبرنگار خوش شانس را بازی کنم که درست موقع انفجار در نزدیکی صحنه حاضرم و صحنههای نابی شکار میکنم.
چند قدمی جلو میآیم و از دیدن یک اسرائیلی الاصل دیگر در دل پایتخت ایران شگفت زده میشوم. البته به دلیل شرایط ویژهای که در آن قرار دارم خودم را کنترل میکنم تا او را آغوش نگیرم. میتار با لبخندی پیروزمندانه به سمت من قدم میدارد و پشت سرش زنی چادری با قدمهایی استوار به او نزدیک میشود. با اینکه مشخص است همراهی ندارد؛ اما لبهایش تکان میخورد. حس خوبی به او ندارد، مدام احساس میکنم که میخواهد به میتار حمله کند. در همین افکار به سر میبرم که مردی چهار شانه با گامهایی بلند از کنارم رد میشود و ناخواسته با آرنج دستش به پهلویم میکوبد. شوکه میشوم، نمیدانم قرار است چه اتفاقی بیافتد، روی پنجهی پا بلند میشوم و برایش دست تکان میدهم، میخواهم به او اشاره کنم که مراقب پشت سرش باشد؛ اما ناگهان همان خانم چادری با ضربهای جدی دستهایش را از پشت نگه میدارد. میتار چهل و پنج درجه میچرخد و ناگهان فرد دیگری اسلحهاش را از زیر کاپشنش بیرون میآورد و روی پیشانیاش نگه میدارد.
با ضربهی حرفهای و حساب شدهی آن خانم چادری ریموت از دست میتار به روی زمین میافتد و مرد مسلح با اخم به طرف من نگاه میکند و لبهایش را تکان میدهد.
از حرکت لبهایش چند کلمهای را حدس میزنم:
-کمیل... صورتی... نپره...
مردی که ناخواسته به پهلویم کوبیده بود، به سمتم برمیگردد و نگاهم میکند. شک ندارم که همان مرد مسلح آمارم را داده است. بلافاصله پشت به او میکنم و با تمام توانم میدوم. شبیه دوندهای که در باران میدود و به قطرات پر تکرار باران توجهی نمیکند، جمعیتی که حیرت زده از صحنهی دستگیری میتار و بمبی که در خیابان افتاده را میشکافم و میدوم. برایم مهم این است که گیر نیافتم. نمیتوانم ریسک کنم تا به پشت سرم نگاه کنم، ممکن است فاصلهی آن نیروی لباس شخصی با من خیلی کم باشد و همین چرخش بیمورد گردنم کار دستم بدهد. صدای مردانهاش از پشت سرم شنیده میشود:
-ایست، ایست!
چند جوان کمی آن طرفتر ایستاده و صحنهی تعقیب و گریز من را نگاه میکنند. در کسری از ثانیه چهرهشان را تحلیل میکنم، از سبک لباسی که به تن دارند و ریشهای روی صورتشان میتوانم حدس بزنند که بسیجی باشند. به سمت دیگر نگاه میکنم، لعنتیها همه جا هستند. نمیدانم باید به کدام مسیر برای فرار متوسل شوم. در حین دویدن فریاد میزنم تا شاید اینطوری بتوانم مردم را تحریک کنم:
-کمک، این عوضیها بهم گیر دادن، راه رو باز...
هنوز فریادم از ته حنجرهام خارج نشده که احساس میکنم دستی به روی لبهایم چفت میشوم و در حالی که با بازویش گردنم را به سمت پایین متمایل به پشت پایم ضربه میزند تا نقش زمین شوم. کمتر از سه ثانیه زمان میبرد تا مردی که پشت سرم بود، به من برسد و بلافاصله با دستبند آهنیای که از زیر پراهنش بیرون میآورد، دستهایم را از پشت کمرم به یکدیگر بچسباند.
حیرت زده به زنی نگاه میکنم که در دل جمعیت من را نگه داشت و از خودم سوال میکنم که چرا یک زن مانتویی با پوششی نه چندان موجه باید به یک نیروی لباس شخصی کمک کند...
صورتم آسفالت سرد زمین را لمس میکند و مرد مامور با تشکر از زنی که من را نگه داشته، میخواهد کمک کند تا از روی زمین بلندم کنند.
مردم ایران واقعا عجیبترین و غیر قابل پیش بینیترین مردمی هستند که تا به حال دیدهام.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
- رمان امنیتی #سلام_مسیح -
بدنم میلرزد، نمیدانم جنب و جوشی که به یک باره تمام تنم را میلرزاند از ترس است یا ناشی سرمایی که به یکباره وارد بدنم شده است. زن مانتویی با دو دست از یقهی لباسم میگیرد تا بلند شوم.
مردی که دستگیرم کرده فورا درخواست یک ماشین برای انتقالم را میکند. به چپ و راست نگاه میکنم.
دیدن بمب در کف خیابان مردم را تا چند ده متر از وسط معرکه دور کرده است و دیگر داد و فریاد زدن نمیتواند کمکی به حالم کند. به صورت زن مانتویی نگاه میکنم و میپرسم:
-فقط بگو چرا... تو که از قیافهت معلومه حکومتی نیستی بگو چرا.
آه میکشد و در حالی که با خجالت روسریاش را تا روی پیشانیاش میکشاند، میگوید:
-درست میگی، من نه حکومتیام و نه حقوق بگیر! اما یه روز که خسته داشتم از سر کار برمیگشتم، شبیه همیشه رفتم تو مترو امام خمینی تا زودتر و ارزونتر برسم خونه... بعد یهویی دیدم انگار غوغا شده، مردم با ترس همهمه میکردند که بمب پیدا شده و هدفشون ترکوندن کل ایستگاه و مردم بوده... اون روز خودم دیدم که یه مردی بدون لباس چک و خنثی و با چشمهای سرخ شده داشت از پلهها بالا میاومد و به مردم میگفت:
-خیالتون راحت، خطر رفع شده الحمدالله...
اون روز خطر رفع شد خانم؛ ولی هیچ کدوم مردمی که اونجا بودند به این فکر نکردند که اگه اون بمب میترکید... اگه یک درصد امنیتیها خطا میکردند چه بلایی سر خودشون و زن و بچههاشون میاومد... من اون روز خودم رو مدیون این لباس شخصیها دونستم.
ماشین میرسد، زنی از خودرو پیاده میشود و کیسهای را به مردی که من را دستگیر کرده میدهد تا صورتم را بپوشاند. دیگر همه چیز پیش چشمهایم سیاه است، فقط میشنوم که آن مرد میگوید:
-چند قدم جلوتر این خانم و همکارش یه بمب دیگه شبیه همون بمب توی مترو آورده بودند تا مردم را به خاک و خون بکشند... ازتون ممنونم.
سوار ماشین میشوم و صدای بسته شدن درب ماشینی که قرار است احتمالا من را به بازداشتگاه مخصوص منتقل کند، باعث میشود تا خیلی زود از بین مردم جدا شونم. حالا درست شبیه ماهیای کوچکی هستم که در اقیانوسی بزرگ اسیر میشود. نمیدانم چرا این کار را میکنم؛ اما به آرامی دستهایم را در زاویهی چهل و پنج درجه بالا میآورم و صندلی جلویی را لمس میکنم.
احساس تنگی نفس میکنم، انگار قرار است در این اقیانوس تاریک خفه شوم. بغض گلویم را فشار میدهد، میخواهم فریاد بزنم. حاضرم هر کاری انجام دهم تا تنها این کیسهی لعنتی را از روی سرم باز کنند. دستهایم میلرزد، میخواهم التماس کنم، اعتراف کنم... به هر کاری که دوست دارند تن بدهم؛ اما زودتر از این شرایط خلاص شوم. یک خروار سوال در کسری از ثانیه به روی سرم هوار میشود:
آیا موساد برای آزادی من پیش قدم خواهد شد؟
آیا آنها برای من ارزش قائل میشوند یا نام من هم قرار است شبیه بقیهی جاسوسهایی که لو رفتند، برای پیرمردها و پیرزنهای مجاهدین خلق فرستاده شود تا خیلی زود هشتکم را ترند کنند و بی بی سی و ایران انترنشنال هم چند مصاحبهی حقوق بشری بگیرد و تمام...
اصلا از دستگیری من خبردار میشوند؟ نکند تا وقتی که میتار میخواهد آمار من را...
میتار... برای چند لحظه حافظهام را از دست میدهم. اصلا انگار فراموش کردم که همین چند دقیقهی پیش بود که او هم با آن همه دبدبه و کبکبه به دام نیروهای امنیتی ایران افتاد. تنم یخ میشود. احساس تنهایی میکنم.
احساس میکنم میان اقیانوس رها شدهام و هر لحظه به پایین سقوط میکنم، به صندلی پیش رویم چنگ میزنم که به یک باره صدای یک خانم را درست در کنار دستم میشنوم:
-دستتون رو بیارید پایین خانم.
دستهایم میلرزد. دهانم خشک شده و هر بار که نفس میکشم گویا میخی تا اعماق گلویم کشیده میشود.
ماشین حرکت میکند.
با وحشت به این فکر میکنم که چرا زمان انقدر دیر میگذرد؟ نکند شکنجهی انتظار که تا به حال بارها و بارها در کلاسهای مختلف با آن رو به رو بودم، از همین حالا شروع شده است.
با هر تکانی که میخوریم، تمام تنم می لرزد. نمیدانم در وسط معرکه اشتباهی کردم یا از قبل لو رفته بودم؟ در اتاق بازجویی چه چیزی را باید بگویم؟ به چه چیزی اعتراف کنم؟ از کجا روی من سوار شدند؟ اولین دروغم را چطور بگویم که یک خبرنگار معمولی به نظر برسم؟
در میان افکار پریشانم غوطهور میشوم و با خودم فکر میکنم که چقدر زمان لازم است تا رو به روی بازجوی ایرانی بنشینم که ناگهان ماشین میایستد. اول صدای درب کناری را میشنوم و چند ثانیهی بعد همزمان با باز شدن درب سمت خودم، خانمی که صدایش آشنا نیست میگوید:
-با احتیاط از ماشین پیاده شید.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
❌کپی
⚠فصل سیزدهم⚠
《عماد》
بعد از دستگیری میتار و هم دستش و انتقال بمب توسط تیم چک و خنثی، سوار ماشین سازمان میشوم و بلافاصله با حاج صادق تماس میگیرم.
خیلی زود تلفنم را جواب میدهد:
-سلام آقا جون، خدا قوت.
لبخندی میزنم:
-سلام رئیس، ممنونم. الحمدلله هم بمب از محل دور شد و هم میتار و اونی که باهاش بود دستگیر شدند.
حاج صادق هوشمندانه میپرسد:
-پس اطلاعاتی که پناه بهمون داد، حسابی به کار اومد؟
بلافاصله میگویم:
-بله آقا، به قول خودتون خبری بود که سر زمان و مکان خودش بهمون رسید، نمیدونم پناه اگه نیم ساعت دیرتر اون حرفها رو میزد میتونستیم رد نفر دوم رو بزنیم یا نه.
حاج صادق حرفی میزند که خستگی چهل و هشت ساعت بیخوابی از سرم میپرد. او میگوید:
-رفیقت به خانم ملک زنگ زده!
از فرط خستگی کمی مکث میکنم و به خانم ملک فکر میکنم. ناگهان به خاطر میآورم که او خواهر همان فردی است که شب گذشته و در دل جمعیت معترضی که به خیابان آمده بودند جلوی چشم پسر پنج سالهاش به قتل رسید.
همان خانمی که با کمیل به منزلش رفتیم و با او صحبت کردیم تا به تماس افرادی که از طرف شبکههای خارجی هستند، با هماهنگی ما جواب دهد.
برق شادی در چشمهای خستهام رعد میزند و با خوشحالی میگویم:
-خب، نتیجهش چی شد آقا؟ خوش خبر باشید انشالله.
حاج صادق جواب میدهد:
-خوش خبر که هستم؛ اما به گمونم نتیجهش به همین شکار امشب شما مربوط باشه.
میخواهم دلیل ارتباطش را سوال کنم که حاج صادق پیش دستی میکند:
-پس سعی کن زودتر خودت رو برسونی سازمان تا بهت بگم قضیه از چه قراره...
فورا یک چشم میگویم و خداحافظی میکنم و به راننده میگویم تا هر چه زودتر من را به سازمان برساند.
چشمهایم خسته است و نتیجهی چهل و هشت ساعت پلک نزدنم همین اشکهایی است که ناخودآگاه از چشمهای سرخم به روی گونهام شره میکند. خیلی خستهام، تصمیم میگیرم تا رسیدن به سازمان کمی استراحت کنم که تلفنم میلرزد. صفحهی موبایلم را که باز میکنم متوجه میشوم تیموری از بیمارستان پیام داده است:
-آقا عماد سلام، الحمدلله عمل همکارتون با خوبی انجام شده و تا دو سه ساعت دیگه حتی میتونید بهش سر بزنید، من دیگه شیفتم اینجا تمومه؛ اما اگه کاری داشتید بازم بگید تا بگم همکارها براتون انجام بدن.
لبهایم کش میآید، از تیموری تشکر میکنم و بلافاصله شمارهی کمیل را میگیرم. بعد یکی دو بوق جواب میهد:
-جانم عماد؟
بدون آن که بخواهم اذییتش کنم، میگویم:
-یه زنگ به مامان زهرات بزن بریم ملاقات.
کمیل چند ثانیه مکث میکند و میگوید:
-چی؟ داری... داری... داری جدی میگی؟ حال خانم تابش... وای عماد، خدا خیرت بده، چی از این بهتر، کی میشه بریم ملاقات؟
ابروهایم را بهم نزدیک میکنم و تشر میزنم:
-های! دیگه بحث حلال و حروم وسطهها، ملاقات فقط با مامان زهرا.
کمیل مشتاقانه میخندد:
-ای به روی چشم، من میتونم برم خونه؟
لبخند میزنم:
-برو، یه کم استراحت کن صبح خبرت میکنم بریم ملاقات.
کمیل تشکر و خداحافظی میکند و من هم میخواستم چشمی روی هم بگذارم متوجه میشوم دو خیابان تا رسیدن به سازمان فاصله داریم و بی خیال خواب میشوم.
وقتی وارد سازمان میشوم متوجه زنی که همراه میتار بود میشوم که به آرامی از ماشین پیادهاش میکنند. بیتوجه به او یک راست به طرف دفتر حاج صادق میروم و بعد از هماهنگی با مسئول دفتر ایشان وارد میشوم.
حاج صادق با دیدن من از روی صندلیاش بلند میشود:
-به به، خدا قوت عماد جان، خسته نباشی.
لبخندی متواضعانه میزنم:
-شرمنده نکنید آقا، کاری انجام ندادیم.
حاج صادق مختصری از اتفاقات امروز را مرور میکند:
-از دیشب که خانم ملک به قتل رسید، قاتل رو دستگیر کردید. توی بازجوییهاش شرکت داشتی، پناه رو گرفتی و میتار رو زیر چتر اطلاعاتی بردی و دست آخر هم بمب رو خنثی کردی و راخل رو هم آوردی مهمونی، واقعا کاری نکردی؟ پسر خوب این همه کار توی بیست و چهار ساعت یه رکورد جهانیه...
سرم را پایین میاندازم و به این فکر میکنم که حالا حالاها با میتار کار دارم... حاج صادق ادامه میدهد:
-حاصل تمام تلاشهای این بیست و چهار ساعتت تبدیل شد به یک تماس از طرف مسیح با خانم ملک و یک قرار مصاحبه...
میپرسم:
-مصاحبهی تلفنی که دیگه قرار نمیخواد، پس داستان چیه؟
حاج صادق با لبخندی پیروزمندانه توضیح میدهد:
-داستان از این قراره که مسیح الانها به راخل زنگ میزنه تا ازش بخواد با خانم ملک مصاحبه کنه. فقط باید بتونیم توی کمترین زمان راخل رو دوبل کنیم تا با همکاری اون و از طریق خانم ملک به مسیح برسیم.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
❌کپی
هدایت شده از "بیداری مــردم "
تو خندیدے و چشمانت
ز یادم بُرد رفتن را
من از لبخندت آموختم
ز این دنیا گذشتن را ...
شهــ گمنام ــیـد"
هدایت شده از "بیداری مــردم "
🌷شهیدی که امام حسین را در عملیات والفجر دید....🌷
دقایقے قبل از عملیات والفجر ۸ ، علےاصغر چهرهاے متفڪرانہ بہ خـود گرفتہ بود. وقتے قایق ها بہ سمت فاو حرڪت ڪردند، در میان تلاطم خروشان ارونـد، علےاصغر ناگهان از جا برخاست و گفت :
« بچهها !بہ خدا سوگند من کربلا را مےبینم... آقا اباعبـدالله را مےبینم... بچهها بلنـد شوید ڪربلا را ببینید »
از حرفهایش بهت مان زده بود. سخنانش کہ تمـام شد، گلولـہاے آمد و درست نشست روی پیشانےاش ،آرام وسط قایق زانو زد، خشڪمان زده بود. بہ صورتش خیره شدم، چون قرص ماه مےدرخشید و خون، موهایش را خضاب کرده بود و با مو و محاسنے خضاب شده رهسپار دیدار معبود و اربابش سیدالشهدا (ع) شد.
✍ راوی : سید حبیب حسینی
( همرزم شهـید)
🔻ولادت : ۱۳۴۱ قائمشهر
🔻شهادت : ۱۳۶۴/۱۱/۲۰
🔺عملیات والفجر ۸
🔻فرمانده گردان امام محمدباقر(ع)
🔺لشکر ویژه ۲۵ ڪربلا
#شهیدسردارعلےاصغرخنکدار
#سالروزشهـادت
#یادش_باصلوات
شهــ گمنام ــیـد"
"خاطراتطنزجبهہ"🙃
یڪبار سعید خیلے از بچہها کار کشید...
#فرمانده دستہ بود
شب برایش جشن پتو گرفتند...
حسابے کتکش زدند
من هم کہ دیدم نمےتوانم نجاتش
دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تا
شاید کمے کمتر کتک بخورد..!😕
سعید هم نامردی نڪرد، بہ تلافے
آن جشن پتو ، نیمساعت قبل از وقت #نماز صبح، #اذان گفت...
همہ بیدار شدند نماز خواندند!!!😄
بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ
بچہها خوابند... بیدارشان ڪرد وَ گفت:
اذان گفتند : چرا خوابیدید!؟🤔
گفتند : ما #نماز خواندیم..!✋🏻
گفت: الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید!؟😳
گفتند : سعید شاهدی اذان گفت!
سعید هم گفت من برایِ #نماز شب اذان گفتم نہ نماز صبح
#طنز_جبهه
https://eitaa.com/joinchat/2960588911C96b59641fb
سلام به صبح
سلام به یک آغاز دیگر
سلام به خدا و همه مخلوقاتش
یک سلام
پر از احساس عالی
یک سلام پر از محبت
یک سلام پر از انرژی
به دوستان گل
امروزتان پر از مهربانی
زندگیتون منور به نور الهی
و دلتون به زیبائی گلها
یک صبح دل انگيز
یک صبح آرام
یک صبح لطيف
یک صبح پر از آرزو
یک صبح پر از شادی
یک صبح پر از مؤفقیت
یک صبح پر از اميد به فردا
یک صبح پر از محبت
برای شما آرزو میکنم
هدایت شده از خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه روزی خدا
دری رو به روت باز میکنه که
جبران همه ی درهای بسته زندگیت باشه... 🍃
┄┄┅┅┅❅💠❅┅┅┅┄┄
هدایت شده از خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
CQACAgQAAxkDAAFdgDZiG0xrKX_Thq0TjjWZaLar89MS_AACTgsAAqjXMVIRGA9hcHIKQiME.mp3
2.94M
🎧🎧
⏰ 2 دقیقه
#حتما_گوش_کنید👆
✅ شباهت حضرت ابالفضل و امام کاظم(ع)
═══✼🍃🌹🍃✼═══
🎤 #حاج_اقا_پناهیان
┄┄┅┅┅❅💠❅┅┅┅┄┄