eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
578 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
277 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
حامد نگهبان کمپ، علی‌شاه آوریده را داخل گونی کرده بود و می‌زد. برای اینکه دیگران درس عبرت بگیرند و عمل او را مرتکب نشوند، جرمش را اعلام کرد. علی‌شاه در جمع اسرا گفته بود: صدام حرامزداه است! دو روز قبل، حامد این بلا را سر یکی از بچه‌های ارومیه آورده بود. اسیر ارومیه‌ای با استفاده از سیم برق، چای درست کرده بود. بچه‌ها یک طرف سیم را لخت کرده، به یک تکه آهن وصل می‌کردند، سر سیمی را که آهن به آن وصل بود، داخل قوطی آب قرار می‌دادند، آب جوش می‌آمد و چای درست می‌کردند. در فصل تابستان از بس هوا گرم بود، تعدادی از اسرا لیوان حلبی خود را پر از آب می‌کردند، مقابل تابش خورشید قرار می‌دادند. چنان آب گرم می‌شد که وقتی بچه‌ها چای داخل لیوان می‌ریختند، چای رنگ می‌گرفت و قابل خوردن بود. جرم علی‌شاه سنگین‌تر از اسیر ارومیه‌ای بود. ظهر امروز بعد از ناهار عراقی‌ها به خاطر این کار علی‌شاه آب را قطع کردند. همه تشنه بودند و هیچ‌کس نمی‌توانست دستشویی برود. ظرف‌های غذا کثیف مانده بود. بچه‌ها به علت نبود آب، چربی ظروف غذا را با تفاله‌های چای که ته سطل چای باقی مانده بود، پاک کردند. غروب شام را در ظرف‌هایی گرفتیم که با تفاله‌ی چای پاک شده بود. امروز بعد از ظهر تشنگی کلافه‌ام کرده بود. هوا گرم‌تر از روزهای قبل بود. این روزها به خاطر بیماری گال مجبور بودیم ساعت‌ها جلوی آفتاب بنشینیم. تشنگی امانم را بریده بود. تمام بدنم عرق کرده بود. پمادی که به خودمان می‌مالیدیم، بدبو و چرب بود. بعضی‌ها در راهرو بازداشتگاه زیر سایه‌بان بی حال و بی‌رمق افتاده بودند. پارچه‌ی سفیدی داشتم که روی سرم می‌انداختم تا گرما کمتر اذیتم کند. از سامی خواستم پارچه‌ام را خیس کند. نگهبان‌هایی مثل سامی و قاسم که می‌خواستند برای افراد سالمند و مجروح آب بیاورند، ولید و رافع مانع‌شان می‌شدند. حاج حسین شکری و محمدکاظم بابایی کنارم بودند. به حاج حسین گفتم: یه کاری می‌کنم؛ خدا رو چه دیدی شاید بهمون آب دادن! حاج حسین گفت: ببینم چه می‌کنی! همان جایی که نشسته بودم، با ته عصایم شروع کردم به کوبیدن زمین. هرکس مرا می‌دید فکر می‌کرد دارم زمین را می‌کَنم. لاستیک ته عصایم از بین رفته بود. نمی‌دانستم چقدر این کارم کارساز بود. با کوبیدن عصایم به زمین خاکی کمپ، توجه سعد جلب شد. او در حالی که آدامس می‌جوید، آمد، منصور اسیر عرب‌زبان خوزستانی را صدا زد و گفت: ها! ناصر، استخباراتی چه‌کار می‌کنی؟ گفتم: سیدی! تشنه‌ام. گفت: چرا زمین رو می‌کَنی؟ گفتم: شما که به ما آب نمی‌دید، می‌خوام چاه بزنم آب بخورم! سعد خنده‌اش گرفت. شوخی بدی نبود. او آدم با جنبه و انعطاف‌پذیری بود. احساس کردم ناراحت نشد. محمدکاظم می‌گفت خوشش آمد. سعد به حبوش، نگهبان جدیدالاورود دستور داد به مجروحین آب بدهند. ولید، حامد و رافع از این دستور سعد ناراحت شدند. وقتی به اتفاق حاج حسین و محمدکاظم آب می‌خوردیم، قیافه‌ی ولید عصبانی‌تر از بقیه به نظر می‌رسید. ◀️ ادامه دارد . . . 🍃🌺🍂 نوشته ی
عارفی سی سال، مرتب ذکر می گفت: استغفر الله مریدی به او گفت: چرا این همه استغفار میکنی؟ ما که از تو گناهی ندیدیم! جواب داد: سی سال استغفار من به خاطر یک الحمداللهِ نابجاست! روزی خبر آوردند بازار بصره آتش گرفته، پرسیدم حجره ی من چه؟ گفتند حجره ی شما نسوخته؛ گفتم: الحمدلله... معنی آن این بود که مال من نسوزد، مال مردم ارتباطی به من ندارد! آن الحمدلله از روی خود خواهی بود نه خدا خواهی چقدر از این الحمدلله ها گفتیم و فکر کردیم که شاکر هستیم؟! •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حقایقی از زبان آیت الله ... چرا ما نمیتونیم خودمون رو به خدا نزدیکتر کنیم؟ دلیلش اینه که ما هنوز نتونستیم... •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دیروز اربعین امام‌حسین (ع) بود. عراقی‌ها به خاطر سینه‌زنی روز قبل، شیر فلکه‌های توالت‌ها را درآورده بودند. از تشنگی نا نداشتیم. بعضی‌ها از توالت که بیرون می‌آمدند، با جیب پیراهن‌های زرد رنگ‌شان، خودشان را تمیز کرده بودند. پیراهن‌های زرد رنگ اسارت دو جیب پایین داشت که از رو دوخته شده بود. کار بچه‌ها به جایی رسیده بود که جیب پیراهن‌هایشان حکم دستمال کاغذی یک‌بار مصرف را داشت. فکری به ذهنم زد. هر دو ستون پایین عصایم دارای محفظه‌ای بود به طول شصت سانت. هر یک از این ستون‌ها یک درپوش فلزی داشت. درپوش‌ها به راحتی باز می‌شد. نوشته‌ها و نام تعداد زیادی از اسرای ملحق را در آن محفظه نگهداری می‌کردم. هیچ وقت اتفاق نیفتاد عراقی‌ها روپوش‌های عصایم را باز کنند و داخل ستون‌هایش را وارسی کنند. به ذهن‌شان هم خطور نمی‌کرد. عصایم چهار روپوش فلزی روی پیچ‌های پایین ستونش داشت که میله‌ی پایین عصا را به خود عصا وصل می‌کرد. هر درپوش دو سوراخ مربعی شکل داشت که انگار کارخانه‌ی سازنده آن سوراخ‌ها را برای شیر فلکه ساخته بود. امروز برای اولین بار وقتی نگهبان‌ها شیر فلکه‌ی داخل توالت‌ها را درآوردند، پیچ‌های عصا را درآوردم و با یکی از درپوش‌ها، شیر آب را باز کردم. از خوشحالی داشتم بال در می‌آوردم. خوشحال بودم عصایم خیلی‌ها را از تشنگی نجات می‌داد. عصایی که بارها به جای کابل بر بدن اسرا فرود می‌آمد؛ این‌دفعه باعث رفع عطش خیلی‌ها شد! هوا گرم بود. سلوان داشت انگور می‌خورد. نمی‌توانستم نگاهش نکنم. وقتی انگور می‌خورد، دهانم آب می‌افتاد. دلم می‌خواست جای سلوان بودم و آن خوشه‌ی انگور مال من بود. احساس کردم باید میوه‌های بهشتی خیلی لذیذ و خوشمزه باشند! ◀️ ادامه دارد . . . نوشته ی
از تكرار نوارهاي ترانه فارسي به ستوه اومده بوديم. از روزي كه ما را به ملحق آورده بودند، عراقي‌ها هر روز از ساعت نه صبح تا دوازده ظهر و عصرها از ساعت چهار تا شش عصر كه وارد بازداشتگاه‌ها مي‌شديم، از بلندگوهاي كمپ ترانه‌هاي خانم افسر شهيدي، داريوس اقبالي و... پخش مي‌شد. بلندگوهاي بوقي را بالاي كمپ لابه‌لاي سيم خاردار كار گذاشته بودند. از بس اين نوارها هر روز تكرار شده بود شعرهايش را حفظ بوديم. انتخاب ترانه‌هاي خانم شهيدي و داريوش حساب شده بود. مضمون همه‌ي شعرها درباره‌ي غربت و دوري از وطن بود. بعضي‌ها نمي‌دانستند چرا عراقي‌ها از بين آن همه ترانه‌هاي متنوع و شاد فقط اين دو نوار را انتخاب كرده‌اند. برايم روشن بود، از روي عمد انتخاب شده‌اند. از مدت‌ها قبل بزرگ‌ترهاي كمپ از جمله حسن بهشتي پور، اصغر اسكندري، حاج حسين شكري وجعفر دولتي مقدم به عراقي‌ها اعتراض كرده بودند. هر چند بيشتر اسرايي كه گوشه‌گير منزوي بودند، از اين ترانه‌ها استقبال مي‌كردند. پخش اين ترانه‌هاي غم آلود وحسرت آور بعضي از اسرا را راضي مي‌كرد. در اين باره بچه‌ها با ستوان حميد كه آدم منطقي بود، صحبت كرده بودند. قبلاً با سعد صحبت كرده بودم، بي‌فايده بود. هفته قبل سعد در جوابم گفت: من يه آدمي‌ام كه از آرامش و سكوت بيش‌تر خوشم مياد، دست من نيست! سعد بارها گفته بود: من از خدامه تو اين كمپ سكوت و آرامش حاكم باشه! من كه نمي‌فهمم خوانندگان ايراني چي مي‌خونن؛ شفيق عاصم افسر بخش توجيه سياسي مي‌گه اين نوارها رو بزار، من هم مي‌ذارم! سعد راست مي‌گفت. او تشويقم مي‌كرد قضيه را به مسئولين اردوگاه بگويم. چون خودش ذي نفع بود براي اين كار تشويقم مي‌كرد. بچه‌ها گفته بودند از چه دري وارد صحبت شوم. به ستوان حميد گفتم: - سيدي! اردوگاه مثل خونه‌ي ماست. روح بچه‌ها رو ، اين ترانه‌ها خسته كرده، الان يك سال ميشه كه اين دو تا نوار با اعصاب ما بازي مي‌كنن، شعراش رو اگه بتونن براتون ترجمه كنن اون وقت مي‌فهميدين من چي ميگم. - چه نوارهايي براتون بزاريم؟ به نام استاد بنان و شجريان بسنده كردم. خود فاضل مترجم هم نام تعدادي از خوانندگان فارسي خارج نشين را براي ستوان حميد گفت. ستوان كه مي‌دانست آرزوي قلبي‌مان بود از بلندگوي كمپ، راديو ايران پخش شود، با شوخي وطعنه گفت راديو ايران چي؟ - اونوقت هيچ وقت اجازه نمي‌ديد، اما بخش فارسي و راديو بغداد بهتر از اين ترانه‌هاست. - راديو صوت الجماهير عراقي چي؟ - هرچي غير از اين ترانه‌ها! ◀️ ادامه دارد . . نوشته ی
بعد از مدت‌ها که دلم برای میوه لک زده بود، برایمان دسر آوردند. دسر چند ماه پیش هر دو نفر یک خیار بود. دسر امروز انگور بود. جمعیت ملحق ۱۰۶۳ نفر بود. مسئولین غذا برای دریافت دسر جلوی در ورودی کمپ صف کشیدند. یکی از بچه‌ها در حالی که ظرف قُسوه دستش بود، وارد بازداشتگاه شد. تا امروز هیچ کدام‌مان انگور نخورده بودیم. اما عراقی‌ها را در حال خوردن انگور دیده بودیم. بچه‌ها دور تا دور ظرف قسوه جمع شدند. جلال رحیمیان ارشد بازداشتگاه سعی می‌کرد، انگورها را به عدالت بین بچه‌ها تقسیم کند. عارف یزدان‌پناه معروف به عارف دو کله مسئول تقسیم بود. تقسیم انگورها دانه دانه صورت گرفت. مقسم کل، تمام انگورها را دانه‌دانه بین بیست و چهار بازداشتگاه تقسیم کرد. در مرحله دوم داخل بازداشتگاه با جدا کردن دانه‌های کوچک و بزرگ، انگورها بین اسرا تقسیم شد. تقسیم‌بندی انگورها بیش از یک ساعت طول کشید. سهم هر اسیر چهار دانه انگور بزرگ و دو دانه انگور کوچک و یا متوسط شد. در بازداشتگاه هشتاد و پنج نفری ما عدالت به گونه‌ای بود که تکلیف بیست و پنج دانه انگور باقیمانده هم مشخص شد. تقسیم آن بین هشتاد و پنج نفر کار سختی بود. جلال ارشد بازداشتگاه از بچه‌ها نظرخواهی کرد. بچه‌ها قبول کردند بیست و پنج دانه انگور بین افراد سالخورده و مریض تقسیم شود. سالمندان و مجروحان بازداشتگاه دوازده نفر بودند. دوازده دانه انگور را به ما دادند و سیزده دانه دیگر را برای اسرای مبتلا به اسهال خونی که در قسمت درمانگاه بستری بودند، بردند. دکتر بهزاد روشن که در قسمت درمانگاه کار می‌کرد، انگور آنها را تقسیم کرد. بازداشتگاه کناری‌مان بچه‌ها سی و پنج دانه انگور را بین هشتاد و پنج نفر تقسیم کردند. خودشان گفتند، ده نفر از هشتاد نفر آن بازداشتگاه کنار کشیدند، بچه‌ها سی و پنج دانه انگور را بین هفتاد نفر تقسیم کردند. وقتی از محمد رمضانی پرسیدم، چه جوری؟ گفت: سی و پنج دانه انگور را با تیغ از وسط نصف کردیم و بین بچه‌های بازداشتگاه تقسیم کردیم! مدت‌ها بعد یک بار برای‌مان دسر پرتقال آوردند و بین بازداشتگاه‌ها تقسیم کردند. به هر سه نفر یک پرتقال رسید؛ هر چند تقسیم پرتقال بین سه نفر سخت بود. ارشد کمپ از عراقی‌ها خواست چنانچه دفعات بعد قرار شد دسر پرتقال بیاورند، کاری کنند که یا به هر دو نفر یک پرتقال برسد، یا هر چهار نفر. آن روز پرتقال‌ها بین بچه‌ها تقسیم شد. فردی که مسئول نظافت بود، در حالی که سطل پلاستیکی دستش بود، برای جمع کردن پوست پرتقال‌ها وارد بازداشتگاه شد. بیست و چهار بازداشتگاه را که دور زده بود. سطل خالی را به عراقی‌ها نشان داده بود! حبوش پرسیده بود: مگه پوست پرتقال‌ها رو جمع نکردی؟ گفته بود: سیدی! رفتم همه‌ی بازداشتگاه‌ها هیچ پوست پرتقالی نبود. بچه‌ها از گرسنگی پوست پرتقال‌ها رو خورده بودند! ◀️ ادامه دارد . . نوشته ی
بعد از ظهر عراقی‌ها دو نفر را با ضرب و شتم وارد کمپ کردند. یکی از آنها لاغر بود و قد نسبتاً بلند و چشمان گود رفته‌ای داشت. نفر دوم میان‌سال بود و قیافه‌ای گندمگون داشت. نگهبان‌ها در حالی که کتک‌شان می‌زدند، درون محوطه‌ی کمپ پرتشان کردند. یکی از آنها لهجه‌ی تهرانی داشت، به بچه‌ها گفته بود بسیجی‌ام و جمعی لشگر ۲۵ کربلا. خودش می‌گفت عراقی‌ها مرا به جرم فعالیت‌های مذهبی از اردوگاه ۱۸ بعقوبه این جا تبعید کرده‌اند. نفر دومی خودش را جانشین یکی از گردان‌های لشگر ۱۰ سیدالشهدا معرفی کرد. غروب سامی صدایم زد، عربی و فارسی را قاطی کرد و گفت: این دو نفر مو اسیر! سامی که نمی‌خواست از مترجم استفاده کند، بهم فهماند آن دو نفر اسیر نیستند. بعد ادامه داد: واحد جبهة التحریر، واحد منظمة مسعود رجوی! منظورش این بود که یکی‌شان عضو جبهة‌التحریر است و دیگری از نیروهای سازمان مجاهدین خلق. آن‌ها را که نشانم داد سعی داشت دیگران متوجه نشوند. آن دو نفر خیلی عادی در حیاط کمپ قدم می‌زدند. سامی که به من اعتماد داشت. همیشه می‌گفت: اگر تو نیروی اطلاعات و عملیات نبودی ولید این همه باهات بد نبود! خیلی سعی داشت کاری کند که ولید از روی کینه به من برخورد نکند، اما بی‌فایده بود. علت این که چرا مجبور شدم در المیمونه به بازجوهای سپاه چهارم عراق بگویم، نیروی واحد اطلاعات هستم را برایش گفته بودم. خوشحال بود حرف‌هایم را برایش می‌زدم. می‌دانست برای این که به عراقی‌ها بقبولانم پیک علی هاشمی نیستم، مجبور شده بودم هویت واقعی‌ام را افشا کنم. نمی‌دانم چرا این همه به او اعتماد داشتم و بیشتر حرف‌هایم را برایش می‌گفتم. بعضی از دوستانم می‌گفتند نباید این همه به او اعتماد کنی، بالاخره عراقی است، اما من دوستش داشتم. سامی به معنای واقعی دوستدار انقلاب ایران و امام خمینی رحمة‌الله علیه بود. آرزویش بود در عراق انقلاب شود، سپاه پاسداران شکل بگیرد و خودش هم عضو سپاه عراق باشد. وقتی حامد فحش می‌داد و می‌گفت: لعنة‌الله علیکم ایهاالایرانیون المجوس. (لعنت خدا بر شما ایرانی‌های آتش پرست). سامی ناراحت می‌شد و به او می‌گفت: ایرانی‌ها مجوس نیستن، اونا مسلمانن؛ مسلمان که به مسلمان نمی‌گه مجوس! سامی بهم فهماند و تأکید داشت حواسم به آن دو نفر باشد و جز به کسانی که اطمینان دارم به کسی چیزی نگویم. ◀️ ادامه دارد . . . نوشته ی
دوشنبه ۱ آبان ۱۳۶۸ - تکریت - کمپ ملحق برایم سخت بود دو نفر که اصلاً اسیر نبودند، در نقش اسیر کنارمان زندگی کنند. آن‌ها سعی داشتند با افراد مختلف ارتباط برقرار کنند، از بچه‌ها حرف بکشند، فرماندهان را شناسایی کنند، چهره‌های فرهنگی و تأثیر گذار را بشناسند، برای عراقی‌ها جاسوسی کنند و... قبل از ظهر سراغ یکی از آن‌ها رفتم. به روی خودم نیاوردم چیزی می‌دانم. آنها مطمئن بودند هیچ کس نمی‌داند اسیر نیستند. کنار یکی از آن‌ها که نشستم سعی داشت دلم را خالی کند. از موقعیت نظامی و سکونتم پرسید. وقتی از شرایط و زندگی کمپ ملحق برایش گفتم، گفت: هیچ امیدی نیست آزاد بشیم، تنها راه نجاتمون پناهنده شدن به سازمان مجاهدین خلق است! قضیه‌ی آن دو نفر را به محمد کاظم بابایی، جعفر دولتی مقدم، علی اصغر انتظاری، حاج سعدالله گل محمدی و ع - م گفتم. در حیاط کمپ آن‌ها را به بچه‌هایی که نام بردم، نشان دادم. می‌خواستم حواس‌شان به آن‌ها باشد. بچه‌ها از روی کنجکاوی دوست داشتند بدانند چطور به ماهیت‌شان پی برده‌ام. هیچ نامی از سامی نبردم. بعد از ظهر حامد احضارم کرد. وارد اتاق سرنگهبان شدم. قلبم تندتند می‌زد. می‌دانستم هر سری که از دو نفر گذشت دیگر راز محسوب نمی‌شود. ع - م دوست سست عنصرم، قضیه را به یکی از دوستانش گفته بود. عراقی‌ها مطمئن بودند موضوع باید از طریق یکی از نگهبان‌ها به گوش اسرا رسیده باشد. به جز عراقی‌ها هیچ کس از هویت واقعی آن دو نفر اطلاعی نداشت. آن دو در ملأ عام به اتاق سر نگهبان نمی‌رفتند. سر وقت نماز می‌خواندند، امروز و دیروز را روزه بودند. اهل ذکر بودند، به مسئولین عراق به جز صدام فحش می‌دادند، تلویزیون عراق را نگاه نمی‌کردند، می‌گفتند ترویج بی عفتی است و... این‌ها حالات و اعمال آن‌ها در طی این دو روز بود. نگهبان‌ها در برابر دیگر اسرا با آن‌ها هم کلام نمی‌شدند و تحویل‌شان نمی‌گرفتند. قبل از این که وارد اتاق سرنگهبان شوم، سامی کنار در ورودی ایستاده بود، آرام و قرار نداشت، از نگاه نگرانش خیلی چیزها را خواندم. چشمان سامی حرف‌های زیادی را با من رد و بدل کرد. با نگاهش فهماند اگر از او چیزی بگویم سرنوشت بدی در انتظارش خواهد بود. سامی حق داشت نگران باشد. شک نداشتم اگر نامی از سامی می‌بردم، بعثی‌ها او را به جرم خیانت به رژیم عراق و همکاری با دشمنان به مرگ محکوم می‌کردند. شاید هم سال‌ها در سیاه چال‌های حزب بعث محبوس می‌شد. سامی همیشه می‌گفت: شما صدام و حزب بعث را نمی‌شناسید. صدام وزیر بهداری خودش را نیز در جلسه هیئت دولت با گلوله به قتل رساند. صدام خون هزاران نفر از شیعیان بی‌گناه عراق را ریخته است. صدام به یک شیعه‌ی عراقی به زور بنزین خوراند، وقتی شکمش پر از بنزین شد، با گلوله‌ی آتش‌زا به طرفش شلیک کرد تا شاهد انفجارش باشد. می‌گفت: صدام اواخر سال ۱۳۵۸ که بر اریکه‌ی قدرت نشست، به وفاداری هر که مشکوک شود او را به جوخه‌ی اعدام می‌سپارد. ◀️ ادامه دارد . . . نوشته ی
🌷صفات زن شایسته درقرآن: 🌷صالح بودن فروتنی وفرمانبرداری،پاکدامنی.۳۴نساء ..فَالصَّالِحَاتُ قَانِتَاتٌ حَافِظَاتٌ لِلْغَيْبِ بِمَا حَفِظَ اللَّهُ.. 🌷حفظ حجاب:۳۱نور،۳۲و۳۳و۵۹احزاب 🌷پاکدامنی: وَالَّذِينَ هُمْ لِفُرُوجِهِمْ حَافِظُونَ (٥)مومنون.۲۹معارج. ...الَّتِيٓ أَحْصَنَتْ فَرْجَهَا....۱۲تحریم،۹۱انبیا 🌷عیب پوشی، رازداری ، زینت ... هُنَّ لِبَاسٌ لَكُمْ وَأَنْتُمْ لِبَاسٌ لَهُنَّ... (١٨٧)بقره 🌷آرامش،مهربانی،رحمت برای خانواده: وَمِنْ آيَاتِهِٓ أَنْ خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْوَاجًا لِتَسْكُنُوٓا إِلَيْهَا وَجَعَلَ بَيْنَكُمْ مَوَدَّةً وَرَحْمَةً إِنَّ فِي ذَٰلِكَ لَآيَاتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ (٢١)روم 🌷تربیت صحیح فرزندان: زن اگرایمان داشته باشدمثل همسرفرعون،موسی ع رادرخانه فرعون،حضرت موسی میکند واگرکافرباشدمثل زن نوح،پسرنوح رادرخانه نوح ،کافربارمیاورد 🌷پاداش:آمرزش واجرعظیم: إِنَّ الْمُسْلِمِينَ وَالْمُسْلِمَاتِ وَالْمُؤْمِنِينَ وَالْمُؤْمِنَاتِ وَالْقَانِتِينَ وَالْقَانِتَاتِ وَالصَّادِقِينَ وَالصَّادِقَاتِ وَالصَّابِرِينَ وَالصَّابِرَاتِ وَالْخَاشِعِينَ وَالْخَاشِعَاتِ وَالْمُتَصَدِّقِينَ وَالْمُتَصَدِّقَاتِ وَالصَّآئِمِينَ وَالصَّآئِمَاتِ وَالْحَافِظِينَ فُرُوجَهُمْ وَالْحَافِظَاتِ وَالذَّاكِرِينَ اللَّهَ كَثِيرًا وَالذَّاكِرَاتِ أَعَدَّ اللَّهُ لَهُمْ مَغْفِرَةً وَأَجْرًا عَظِيمًا (٣٥)احزاب 💕💜💕💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️10 دستوربسیار شنیدنی از دکتر_انوشه •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•