eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
578 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
277 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نجمه: به قلب ها پنجاه وهفتم : . شب برای شام همگی خونه ی بشری دعوت شدیم... آقا بهنام خودش شخصا سجاد رو برای شام دعوت کرد... سجاد: می دونم که هنوز مونده که منم جزعی از خانواده ی گرم و صمیمی تون بشم... اما می خوام اگه افتخار بدین فردا ناهار رو همگی تشریف بیارید منزل بنده... دایی صبحان: این چه حرفیه آقا سجاد!... چه کسی دیگه خودمونی تر از شما! عمو محمد: سجاد جان شما هم مثل پسرای خودم... باما راحت باش... سجاد لبخندی زد و گفت: شما لطف دارین...پس حتما باید تشریف بیارید... عمو مسعود: بقیه رو که نمی دونم... اما من و خانم، مزاحمت می شیم... دیگه انقدر بیاییم خونه ات که پشیمون بشی! سجاد: این چه حرفیه آقا مسعود... قدمتون سر چشم... عمو مسعود که دعوت سجاد رو قبول کرد، دیگه بقیه هم قبول کردن... عجب از سجاد!... قبلش بهم نگفته بود!... بچه ام جو گیر شده... چقدر از برخورد بقیه با سجاد خوشحال بودم... فقط مامان می موند که... آخر شب بود و همه خواب بودن... دایی و زندایی و مامان امده بودن پایین خونه ی من و چون خونه ی بشری بزرگ تر بود، عمو محمد و عمو مسعود و خانم هاشون و امیرعلی و حنانه رفته بودن خونه بشری... فکر خیال نمی گذاشت بخوابم... استرس افتاحیه ی فردا و فکر امیر ذهنم رو حسابی مشغول کرده بود... تو همین فکر ها بودم که گوشیم زنگ خورد... از ترس این که بقیه بیدار نشن بدون این که ببینم کی زنگ زنگ زده، جواب دادم... _الو...بفرمایید _سلام... خوبی؟! اوه ه ه... فکر نمی کردم که اون باشه...چی کار کنم!؟!... _سلام...ممنون...شما خوبین؟! _"شما" !!!... الان که کسی صدات رو نمی شنوه!... _با بنده کاری داشتین؟! _آره... خیلی وقته باهات کار دارم... اما تو... میشه بیایی بیرون... می خوام باهات حرف بزنم... خواهش می کنم!... _الان!؟!؟... نه... اگه... _اگه چی سلما؟!... من همسرتم!... این فرصت و از من نگیر... آه ه ه... لعنت به این دل که "نه" بلد نیست... امان از خواهشِ تو این صدا... _باشه... اما کوتاه... _ممنونم ازت... جلوی در منتظرم... . : . سردرگم از اونچه که باید انجام بدم، نفهمیدم چطور آماده شدم و بی صدا از خونه زدم بیرون... تو ماشینش نشسته بود...منو که دید از ماشین پیاده شد... امد نزدیکم و تو چشمام خیره شد... _سلام... از نگاه خیره اش چشم دزدیدم... _سلام... گفتین که کارم دارین؟! _آره...اما اینجا که نمیشه... میشه بریم تو ماشین!؟ _باشه... در ماشین رو برام باز کرد... هنوز همون ماشین بود... همون سمند نقره ای!... سوار که شدم در و بست و ماشین رو دور زد و خودش هم سوار شد و ماشین رو روشن کرد... بعد از چند دقیقه سکوت رو شکست... _برای بار دومه که تو این ماشین، کنارم میشنی... برای بار دومه که شب باهم امدیم بیرون... اما... اولین باره که تو انقدر سردی... چیزی نگفتم... اصلا باید چیزی می گفتم؟!... _سلما... می دونم که اشتباه کردم... می دونم... فرصت جواب بهت ندادم... بد کردم... خیلی بد... این بار دومه که انقدر باخودم درگیرم... برای بار دومه که نمی دونم باید چی کار کنم... برای بار دومه که فهمیدم همه چیز اونطور که ما فکر می کنیم پیش نمی ره... ولی بدون این دومین باری نیست که به خاطرت میام تهران... تو این یه ماه، بار ها و بارها امدم که ببینمت... اما می ترسیدم از این که تو ردم کنی... مثل سال ها پیش، که از ترس رد شدن، پا پیش نمی گذاشتم... ولی دیگه بس بود... ترس از دست دادنت بیشتر از ترس جواب "نه" تو، وجودم رو گرفته بود... اون موقع که می ترسیدم از جواب منفیه حنانه، تو بهم اطمینان دادی که این حس دو طرفه است... اما الان هیچ کس نیست بهم این اطمینان رو بده که توام منو می خوای... پس مجبور بودم راجب خودت از خودت بپرسم... ولی این اولین باره که تو انقدر دوری ازم... بهم بگو... خواهش می کنم... بهم بگو که این سردی فقط از دلخوریه... که من رو می بخشی... که سلما، هنوز هم امیرعلی رو دوست داره؟!... . : . چقدر حرف زدن سخت بود... چقدر جواب دادن دشوار بود... چقدر تکون خوردن لب ها مشکل بود... وقتی که سلما هنوز هم امیرعلی رو دوست داشت... _آره... سلما از امیرعلی دلخوره... برای بار دومه که دلخوره... از اعتمادی که قرار بود بنای این زندگی شروع نشده بشه، ولی شروع نشده روی سرش آوار شد... برای این دلخوره... از تنهایی این همه سال... ازشکستن دوباره... از خورد شدن دوباره دلخوره... دلگیره وقتی قول مردش قول نبود... اصلا شاید مردش، مرد نبود... آخه موندنش، موندنی نبود... بودنش، بودنی نبود...دلگیره از فرصتی که داده نشد... از توضیحی می خواست بده و نشد... تنهایی ای که به قدر لحظه پُر، و تلخ تر از قبل خالی شد... _همه ی اینایی که می گی درسته... بابت همشون بازم می گم که اشتباه کردم... شاید هر کس دیگه ام جای من می بود توی اون لحظه همون کار رو می کرد... اما باز هم ا
ین دلی ل نمی شه که من به خودم حق بدم... ف قط امدم که ازت بخوام اجازه بدی تا جبران کنم... _شما نیاز به اجازه من نداری... اما... نمی تونم قول بدم که بعد از تلاشتون به همون نتیجه ای که می خوایید برسید... من می ترسم از ویرونیه دوباره... _همین برای من کافیه... تلاش می کنم که این بار اعتمادت رو جلب کنم... این دفعه با همه ی وجودم امدم... امدم که باشم... چون این رو می خوام... سلما... _جان!؟ آه ه ه ه... یکی نیست بگه این "جان" چی بود این وسط!!! _جانت بی بلا...توام این رو می خوای؟! _من آرامش می خوام... یه زندگی آروم... و نمی دونم که آیا اون می دونست که همه ی ارامش من در زندگی احساس حضورشه...! ماشین رو کنار خیابون پارک کرد... دستم رو گرفت توی دستش... _خانمی... حداقل امشب و یه نگاهی به ما بکن!... دلم برا نگاهت تنگ شده دختر!... دلم منم برا نگاهش تنگ بود... خیلی تنگ... اگه نگاهش می کردم که چیزی نمی شد... می شد! . ...ادامه دارد... 🌸یاعلی🌸 .✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ به قلم 👇👇 بانو
به قلب ها پنجاه وهشتم : . سرم رو بالا تر گرفتم و نگاهش کردم... دیگه اون نگاه ساده ی ظهر نبود... گرم بود... صمیمی... و دلنشین... مثل نگاه اون شب که دلم براش لک زده بود... _انقدر ماهی که مهتاب، وقتی تو بیداری نمی تابه... لبخندی زدم و گفتم: _پس حنانه چی؟! _اون پنجه ی خورشیده که آفتاب، وقتی که بیداره نمی تابه... _بد نگذره...آفتاب و مهتابتون تکمیله دیگه... _اگه مهتابمون یکم مهربون تر باشه باما، نه...بد نمی گذره... به این تشبیه زیباش خندیدم و سرم رو برگردوندم... _ءءء... حالا که می نخندی چرا رو می گیری!؟ _آخه زیادیتون می شه! _سلما!؟ _توقع دیگه ای داشتین؟! _هِییییی... باشه... _حنانه تنهاست... برگردیم دیگه... _چشم... از طرفی دلم نمی امد اذیتش کنم... اما خب هنوز زود بود برا آشتی کردن!... ولی نمی تونستم منکر این بشم که این دیدار کوتاه، بعد از این همه مدت، چقدر شیرین بود برام!... ... _الو... سلام گل پسر... _سلام خوبی؟! _خوبم شکر خدا... دیشب اصلا نشد باهات حرف بزنم... چی شد بی خبر تصمیم گرفتی مهمونی بدی! _همینجوری... _آهاا... باشه آقا سجاد!... حالا ناهار رو می خوای چی کار کنی!؟ نکنه می خوای از بیرون بگیری؟! _دست شما درد نکنه!... مثل این که داداشت چند سال تنها زندگی کرده... یه غذای سجاد پزی بهتون بدم که دهنتون کف کنه... _بعله!...می بینیم حالا... پس من زود تر میام کمکت!... _بیایی که ممنون می شم... پس می بینمت... _عزیزی... یاعلی... _علی یارت... . : . نزدیک عید بود و خانواده ها همگی صبح زود تر بیدار شده بودن و صبحانه خورده از خونه بیرون زدن برای خرید!... منم بعد از جمع و جورد کردن عزم رفتن به خونه سجاد کردم... وا... این اینجا چی کار می کنه؟!... مگه با بقیه نرفته بود؟!... _سلام... روز بخیر... _سلام... ممنون... مگه شما با بقیه نرفتین؟! _نه... _پس حنانه کجاست!؟... _یه ماه پیش اون خانمم بودم... حالا الان چند ساعت می خوام پیش این یکی خانمم باشم... اشکالی داره!؟... _اشکال که نه... اما... _اما چی!... می دونم می خوای چی بگی... نگو... بذار دلم خوش باشه که قراره تا تهش باشی... بعد هم رفت در ماشین رو باز کرد تا من سوار بشم... تو طول راه تا خونه ی سجاد، چیزی نگفت... منم نگفتم... شاید دوتا مون می ترسیدیم... _نمیایی بالا؟! _نه... شمابرو... من باید برم دنبال حنانه... _امیرعلی!... _جانم؟! _می دونم می خوای یه کاری بکنی، اما نمی دونم چی کار!!!... لبخندی زد و گفت: _می فهمی...خیلی زود... فقط امیدوارم که جواب بده... تنها امید من همینه! خیلی دلم می خواست بدونم می خواد چی کار کنه... اما اصرار بیشتر جایز نبود... برای همین ازش تشکر وخداحافظی کردم و از ماشین پیاده شدم... یعنی قرار بود چی بشه!... نمی دونم... واقعا نمی دونم... بعله... چه کرده بود داداشم!!!... تو تراس خونه اش جوجه بار گذاشته بود... _سلام!!!...چه کردی پسر! _سلام آبجی خانم!...دیگه دیگه... داداشت رو دست کم گرفتی! _تو منتظر بودی مامان من بیاد و خودت رو لوس کنی!... واس ما که هنر هاتو رو نمی کنی!... . : . _خب بابا توام!... حالا نکه حاج خانم همش قربون صدقه ی من می ره، توام حسودی کن!... بذار مامانت یه گوشه چشمی به ما نشون بده، بعد اینطور بگو!!!... _شوخی کردم بابا...بهت بر نخوره!... من که روابط حسنه ی تو و مامان از خدامه!... به سجاد تو بقیه ی کارا واس ناهار کمک کردم... مهمون ها هم کم کم سر و کله شون پیدا شد... ناهار رو که خوردیم همه از دست پخت سجاد تعریف کردن... دایی صبحان با شوخی می گفت: _نه آقا سجاد... مثل این که دیگه وقت زن دادنته... تازه فکر کنم دیر هم شده!... اگه نجمبیم ته می گیره... همه به طور نامحسوس داشتن به مامان اشاره می کردن که یعنی باید برا سجاد آستین بالا بزنی... مامان هم فقط لبخند می زد!... ولی من می دونستم که پشت این سکوت و لبخند، یه فکری هست... سجاد مشغول پذیرایی از مهمون ها بود... و من باید زود تر از بقیه می رفتم تا با بچه ها کار هارو روبه راه کنیم... فقط چند ساعت دیگه تا افتتاح مزون بود و من یه دنیا استرس داشتم... _خب، همگی ببخشید... من باید زود تر برم سراغ کار ها... مامان: برو دخترم... ان شاء لله همه جی به خوبی پیش میره... _ممنون مامان جان!... پس شما هم سر ساعت ۵ بیایین حتما... حنانه: سلما جان من و آقامون باهات میاییم! _نه خواهری...لازم نیست... من خودم می رم!! _اما من دوست دارم بیام کمک... _باشه عزیزم... اگه خودت دوست داری بیا... سوار ماشین که شدیم، حنانه هم پیش من عقب نشست!... امیرعلی از آیینه به جفتمون نگاه می کرد... حنانه: آقا!... یعنی چه!!!... چشاتو درویش کن!... ما صاحاب داریمااا... امیرعلی: حنانه خانم!!!... حنانه: بعله!... دروغ می گم سلما!!! امیرعلی و حنانه می خندیدند و منم به خنده ی اون ها لبخند می زدم... از آی
نه زیر لب دیدم که گفت: "...عاشقتونم!..." . ...ادامه دارد... ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ به قلم 👇👇 بانو
به قلب ها پنجاه ونهم : . به مزون که رسیدیم، دخترا هم امده بودن!... کلید رو به سارا داده بودم... _دخترا معرفی می کنم، خواهر و دختر عموی گلم، حنانه! حنانه جان، ایشونم مریم خانم، ایشون هم سهیلا خانم، و اینم همون سارا خانمیه که بهت گفته بودم... همه باهم خوش و بش و رو بوسی کردن... حنانه خیلی راحت باهاشون صمیمی شد! _خب دخترا، تا شما اینجا رو آماده کنید، من برم سراغ شیرینی! حنانه: تو بمون، رسید و آدرس و رو بده به امیرعلی می گم بره بگیره!.. _نه...نمی خواد!...خودم می رم بابا! _تعارف رو بذار کنار دختر!... خب اون که بی کاره، می ره می گیره دیگه!... _از دست تو!...باشه... امیرعلی رفت شیرینی هارو آورد اما وقتی برگشت، یه دست گل هم برام گرفته بود!... _این برای چیه!!! _برای تبریکِ آغاز کارت!...اشکالی داره که من برای موفقیت همسرم، گل بگیرم!! به محبت و تلاشش برای جلب رضایتم، لبخند زدم و رفتم پیش دخترا و مشغول کار ها شدیم!... سر ساعت ۵ چراغ های دکور و ویترین رو روشن کردم و در اصلی مزون رو باز گذاشتیم... بدجور نگران بودم!!!... هم من و هم خیلی های دیگه برای این کار زحمت زیادی کشیده بودیم و امیدوار بودم که نتیجه اش رو ببینیم... . : . اصلا فکرش رو نمی کردم... تا ساعت ۱۱ شب، همه جور آدم برای بازدید از مزون امدن!... از دختر های مجرد و گرفته تا زن و شوهر های جوون و مادر ها و دخترانشون... از چادری تا مانتویی...و این بالاتر از سطح انتظار من بود!... لبخند لحظه ای از لب هام کنار نمی رفت و بابت این، بی نهایت از خدا ممنون بودم!!!... تازه در این میون حاج آقا "پدر احمدرضا" هم باهام تماس گرفت و آغاز کارم رو بهم تبریک گفت و برام آرزوی موفقیت روز افزون کرد!... واقعا اگه لطف و محبت حاج آقا نبود، این کار انجام نمی شد! احمدرضا... کاری که ازم خواسته بودی رو انجام دادم... کاش می تونستی باشی و این روز هارو ببینی!!!... هر چند که الان هم نگاه مهربونت رو حس می کنم!... _سلما، دیگه فکر نکنم کسی بیاد!... جمع کن بریم... نمی خوای مغازه ی شبانه روزی بزنی که!... بعداز ظهر تاحالا سرپایی، خسته شدی! _من!؟... من خسته شدم!... _نه!... پس من خسته شدم!؟... _آهان...بعله...معلومه کاملا... سجاد سرش رو خاروند و گفت: _خب بابا...باشه... من خسته شدم... جون آبجی بریم دیگه! _خخخخ...باشه...بریم...فقط شام چی؟! امیرعلی که کنار ما بود و با لبخند به صحبت های من و سجاد گوش می کرد، کمی نزدیک تر امد و گفت: _بقیه که دوساعت پیش رفتن خونه ی آقا بهنام برای شام... الان که واسه اونجا رفتن دیر شده!... بیایید بریم شما، شام مهمون من! سجاد زد رو شونه ی امیرعلی و گفت: _ دمت گرم، نوکرتم داداش... امیرعلی خندید و گفت: ما چاکیریم... در گوش حنانه که کنار وایساده بود گفتم: _حنان، اینا کِی انقدر باهم صمیمی شدن که من نفهمیدم! حنان آروم خندید و گفت: نمی دونم والا!!!... امیرعلی: آی آی!!!... شما خانم ها چی می گید پشت سر ما!!! حنانه: مگه ما از شما می پرسیم که کی وقت می کنید باهم دست به یکی کنید! . : . . امیرعلی: باشه خانم!... دست شما درد نکنه... حنانه: خواهش می کنم... حنانه روش نمی شد جلوی سجاد بیشتر از این سر به سر امیرعلی بذاره... برای همین هم دیگه هیچی نگفت!... سجاد: خب پس بریم دیگه... _چشم آقا داداش!... تا شما این جعبه های شیرینی رو ببری بذاری تو سطل زباله، منم در هارو می بندم... حنانه و امیرعلی رفتن تا ماشین رو بیارن نزدیک تر... منم چراغ هارو خاموش و در رو قفل کردم... باید کرکره ی مغازه رو می کشیدم پایین!... بودجه ام نرسید که کرکره ی برقی بخرم... دستمو بردم بالا تا کرکره رو بکشم پایین، که کرکره خودش پایین کشیده شد! برگشتم که دیدمش... کار امیرعلی بود!... _سنگینه... سختت میشه خودت بکشیش! و بعدش هم دستش رو آورد جلو... منم قفل هارو گذاشتم توی دستش و اون هم فقل هارو بست باهم رفتیم طرف ماشین ها! امیرعلی: سوئیچ ماشین رو دادم به حنانه... شما با هم بیایید، منم با سجاد می رم... هر چند که دوست داشتم... _سجاد... خوشحالم که انقدر راحت باهم صمیمی شدین... _داداشت پسر بامرامیه!... _گاهی وقتی می بینم انقدر باهم راحتید، برام قابل باور نیست که بخاطر حضور اون، اونقدر تلخ رفتی... برگشت تو چشم هام نگاه کرد... یه نگاه دلخور... یا حتی عصبانی!... _بابتش یه دنیا شرمنده ام!... خواهش می کنم دیگه نگو... خواهش می کنم... _ببخشید... نمی خواستم ناراحتت کنم... اما انقدر سخت بود که سخت از یاد می ره... رفت سمت ماشین و شنیدم که گفت: کاش می شد که بره... کاش... اونشب یکی از شیرین ترین شب هام بود... بعد از یک ماه تونستم خاطر تلخ اون روز رو فراموش کنم!... خوب بود؟!... آره... خیلی خوب بود... . ...ادامه دارد... 🌸یاعلی🌸 ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ به قلم 👇👇 بانو کپی🚫❌
به قلب ها شصتم : . _داداش، توام بیا بریم خونه... شب بمون...صبحانه رو دورهم بخوریم... سجاد: نه آبجی... باید برم...خونه کار دارم... _باشه، می امدی خوشحال می شدیم... اما هر جور راحتی... سجاد: ممنون...پس من می رم دیگه... امیرآقا بابت شام بازم ممنون...خدانگهدارتون... امیرعلی: کاری نکردم که بابا... خداحافظت... _خداحافظ داداش... از رستوران بیرون امده بودیم... سجاد سوار ماشین خودش شد و رفت خونه اش... ماهم سوار ماشین امیرعلی شدیم... اینبار هم دوباره حنانه پیش من عقب نشست... حنانه: سلما، برنامه ات واسه عید چیه؟! _حالا کو تا عید... حنانه: سه هفته ی دیگه عیده... چشم روهم بذاری، عید رسیده... _هنوز نمی دونم... برنامه خاصی ندارم... شما برنامه تون چیه؟! امیرعلی: اگه خدا بخواد، ما می خواییم بریم مشهد... حنانه: ءءء... امیر... به من نگفته بودی!!! امیرعلی: می خواستم قافل گیرتون کنم... _با کی می خوایید برید مگه؟! امیرعلی: هنوز قطعی نیست... حنانه: خیلی خوشحال شدم امیر... دستت درد نکنه... حالا بلیط گرفتی؟! امیرعلی: خواهش می کنم خانم... آره عزیز... بلیط هم گرفتم... _من ایشالله به خوشی برید... امیرعلی: ایشالله... یه چیزی تو فکر امیرعلی بود... اما نمی تونستم بفهمم چیه... ذهنم رو حسابی مشغول کرده بود... اما جواب فقط دست خودش بود... تو همین فکر ها بودم که صدای پیامک گوشیم امد... سجاد بود... واااای... پس بالاخره به زبون امد... الهی شکرت!... حنانه: هِی دختره، چی تو پیام نوشته شده بود که انقدر ذوق زدی؟!؟!... . : . لبخندم تبدیل به خنده شد و گفتم: _بالاخره این داداش ما قبول کرد دُم به تله بده... حنانه: جدی؟!؟... چی گفته؟! _نوشته که "سلام ابجی جان... ببخشید... برات یه زحمت دارم... میشه با خانم وثوقی صحبت کنی؟!" حنانه: خانم وثوقی همون ساراست که گفتی؟! _آری... حنانه: خب تو چی جواب داداشت رو دادی؟! _هنوز هیچی!... حنانه: خب یه ذره اذیتش کن! خندیدم و گفتم: باشه... امیرعلی: ءءء... خانماااا...!!!... اون بنده خدا فقط با همین تصمیمش داره خودش رو به کل فنا می ده... شما دیگه اذیتش نکنین... با این حرفش دوتامون با هم گفتیم: امیرعلیی!!!... امیرعلی: جان!... بد می گم مگه!!! این دفعه بلند تر گفتیم: امیرررررر!!!... امیرعلی:اوه اوه... اوضاع وخیمه... چند نفر به یه نفر!!!... اصلا ببخشید... اشتباه کردم... بعد از چند لحظه سکوت سه تاییمون زدیم زیر خنده و من باز تو آیینه دیدم که لب زد "قربون خنده هاتون" ... حنانه: سلما، جواب اون بنده خدا رو بده... حتما منتظره بی چاره... _اگه شما اجازه بدین، چشم... "سلام داداشی... الهی قربونت برم...منظورت همون سارا خانمه دیگه!؟... ای کلک... چقدر حال می داد الان اذیتت کنم... ولی دلم نمیاد... چشم باهاش حرف می زنم و وقت می گیرم برا خواستگاری، خوبه؟! " پیام رو نوشتم و ارسالش کردم... اون هم فورا جواب داد: فدات بشم... عالیه... حنانه: نوشتی؟! _آره... حنانه: می گم... به زن عمو هم می گی؟! _می گم... اما نمی دونم چه عکس العملی نشون می ده... امیرعلی: راحله خانم مهربون تر و دلشوز تر از این حرف هاست... قطعا پاپیش می گذاره... _امیدوارم... حنانه: ایشالله... . : . اون شب هم گذشت و انگار خاطره ی تلخِ ذهنِ من، داره کم رنگ تر میشه... صبح بعد از خوردن صبحانه، همه عزم رفتن به سمت همدان کردن... _مامان، یه دقیقه میایی بریم تو اتاق؟! _باشه دخترم... الان میام... به همراه مامان رفتیم داخل اتاق خوابم... _جانم دخترم... چی کار داشتی؟! _مامان، دیروز تو مزون، سارا یکی از خیاط هام رو که بهت معرفی کردم یادته؟! _آره... ماشالله دختر متین و نازی بود... چطور حالا؟! _تو این مدت که سجاد به خاطر کارهای من مدام می امد کارگاه و مزون، سارا رو چندباری دیده... مثل این که به دلش نشسته... دیشب ازم خواست که باهاش صحبت کنم و واسه خواستگاری ازشون اجازه بگیرم... _تو نگاه اول که دختر خوبی بود به نظرم... ایشالله که هر چی خیره... خب!؟ _خب قربونت برم... میشه بمونی و ... برا سجاد هم مثل من مادری کنی و... بیایی بریم براش خواستگاری؟! _من باید برگردم... عزیز و آقاجون تنهان!... _مامان!... اونا که بچه نیستن!... یه دو روز تنها بودن، چند روز دیگه هم روش... قول می دم سجاد خودش بر گردونتت همدان... _خب... اگه می خواست من بیام، چرا خودش نگفت؟!... _الهی من قربونت برم مامان... یعنی اگه خودش بخواد ازت، قبوله؟!... چشم هاش رو به معنی آره بست... بغلش کردم و کلی بوسیدمش... _خیلی گلی مامان... خیلی گلی... _خب حالا توام!... خودت رو لوس نکن... من برم به صبحان بگم که باهاشون نمی یام... _چشم فدات شم... . ...ادامه دارد... 🌸یاعلی🌸 ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ به قلم 👇👇 بانو کپی❌🚫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر روز را با سلام بر تو آغاز می‌کنیم! سلام بر تو... که صاحب‌اختیار مایی! السَّلامُ‌عَلَيْكَ يَا مَوْلاىَ أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولَاكَ وَأُخْرَاكَ أَتَقَرَّبُ إِلَى اللّٰهِ تَعَالَىٰ بِكَ وَبِآلِ بَيْتِكَ وَأَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَ ظُهُورَ الْحَقِّ عَلَىٰ يَدَيْكَ 🕊یامهدی ادرکنی🕊 ⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌⚘
نیایش صبحگاهی🌺🍃 🌷پروردگار من! 🌸ای اندوخته تهی دستان، 🌷ای فریادِ دادخواهان، 🌸ای تمامتِ آرزومندان، 🌷ای صبح دل انگیز شب ماندگان، 🌸ای مُدامِ همیشه خواهان، 🌷ای روزهایِ پس از بارانِ در کویر افتادگان 🌸ای اجابت خانه ی خواهشمندان، 🌷ای ساحلِ امن کشتی شکستگان، 🌸ای اوج آسمانیان، 🌷ای غایتِ شب زنده داران، 🌸ای دغدغه ی دلتنگی های غروبْ باران، 🌷ای آسمان، ای باران و ای جانِ جانان! 🌸روز ما را از نورِ الهیت روشن و منور بگردان آمـیـن🙏
هدایت شده از آموزش ایتا
🌺امام علی(ع): شما را به پنج چیز سفارش می کنم که اگر برای آن ها شتران را پرشتاب برانید و رنج سفر را تحمل کنید سزاوار است : کسی از شما جز به پروردگار خود امیدوار نباشد ، و جز از گناه خود نترسد ، و اگر از یکی سئوال کردند و نمی داند شرم نکند ، و بگوید نمی دانم ، و کسی در آموختن آنچه نمی داند شرم نکند و بر شما باد به شکیبایی ، که شکیبایی ایمان را چون سر است بر بدن و ایمان بدون شکیبایی چونان بدن بی سر ارزشی ندارد . 📚( نهج البلاغه ، ترجمه محمد دشتی ، حکمت 82 ، ص 457) •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•