eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
579 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
278 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به سنجاق شدن پیام توجه کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-هراسان با هر سختی بود خودم رو رسوندم به جاده ای که اون نزدیکی بود... هر لحظه بر میگشتم و پشت سرم رو نگاهی مینداختم و قدم هام رو تندتر میکردم ، تـرسِ اینکه عمو پیدام کنه و من رو برگردونه به اون خراب شده ای که توش بودم تموم وجودم رو گرفته بود... برای همین تا اونجایی که جون داشتم سعی کردم به پاهام قدرت بدم و خودم رو سریع تر از اونجا دور کنم! به جاده رسیدم،نفس هام به شماره افتاده بودم و گلوم به شدت میسوخت... دستام و گذاشتم رو زانوهام و خـم شدم تا یکم حالم جا بیاد و نفسم بیاد سرجاش‌... پشت تپه ی خاکی که کنارِ جاده بود پنهان شدم و به جاده ی خلوت چشم دوختم... خدا میدونست کی یه ماشین از اینجا رد میشه؟ اصلا کسی حاضر میشه کمکم کنه؟ میتـرسیدم‌ هوا تاریک بشه و اینجا موندگار بشم.. فکرایی که از ذهنم میگذشت قلبمو به درد میاورد. با خودم گفتم: اخ ریحااانِ بیچاره. نمیدونم چرا تو زندگی هیچ شانسی نیاوردی.همینت مونده بود اینجوری آواره ی دشت و صحرا بشی. همونطور که با خودم حرف میزدم لحظه ای با شنیدن صدای ماشینی که از دور دیده میشد به خودم آومدم..سریع بلند شدم و گوشه ی دامنم و گرفتم و خودم رسوندم وسط جاده...لحظه ای نفسم رو حبس کردم و چشام رو بستم ماشین جلو پام محکم ترمز کرد!برام مهم نبود که اون ماشین بهم برخورد کنه یا نه! من یا باید از اونجا دور میشدم یا مُـردن رو انتخاب میکردم... راننده سرش رو از شیشه ی ماشین بیرون آورد وگفت:چه خبرته دختر؟ نکنه میخوای خودت رو به کشتن بدی؟ آب دهنمو قورت دادم و زیر لب گفتم:«بعید نیست بخوام اینکارو بکنم..» خودم رو به راننده رسوندم و لحظه ای از هیکل گنده اون مرد رعشـه به تـنم افتاد..با تکون خوردن دستهای اون مرد جلو صورتم به خودم اومدم! +حواست کجاس خانم؟چرا اینجوری وسط جاده ایستاده بودی؟یه نگاه به سر تا پام انداخت و گفت :اصلا تو با این سنـت تک و تنها اینجا چکار میکنی؟نمیگی ممکنه اتفاقی برات بیفته؟ تا خواستم حرفی بزنم از صندلی عقب صدای مردِ دیگه ای رو شنیدم که با جدیت گفت:چی شد احمد؟ انگار خواب بود و از ترمزِ ناگهانی ماشین بیدارشده بود،چشمای خمارش رو بمن دوخت و چند لحظه ای نتونستم از صورت جذابش چشم بردارم...نفس عمیقی کشیدم و صدامو صاف کردم:آقا تو رو خدا به من کمک کنید،منو همراه خودتون ببرید من باید هر جوری شده از اینجا دور بشم وگرنه.... مکث کوتاهی کردم! وگرنه.... بغضی که توی گلوم بود نمیذاشت حرفم رو بزنم...ناخوداگاه اشکهام بودن که سرازیر شدن و نگاهم رو تار کرد!!! -اشکام نگاهم رو تارکرده بود و نمیذاشت چهره ی اون مرد رو خوب ببینم،اما انقدر جذاب بود که حتی از پشت پرده ی اشک هم مشخص بود...!!اشکم رو پاک کردم و اون بغض لعنتی رو قورت دادم وگفتم: آقا خواهش میکنم کمکم کن ‌منو از اینجا دور کنید..م..من پیاده نمیتونم از اینجا دور بشم من و ببرین تا....بعد با دست انتهای جاده رو نشون دادم و گفتم تا جایی که از اینجا خیلی دور باشه منو برسونید... اونجا پیاده میشم.. اگه عموم دستش بهم برسه زنده‌م نمـیزاره.. راننده که همینجور با تعجب بهم زل زده بود و به حرفهام گوش میداد،نگاهی به اون مرد کرد،انگار راننده دلش برام میسوخت اما حرفِ آخر رو اون مرد میزد: مرد پوزخندی زد و گفت:تورو سوارِ ماشین کنم؟اونوقت از کجا بدونم مشکلی پیش نمیاد برو دختر!! من باید برم،وقت این بچه بازیارو ندارم...راه بیفت احمد! دستام و به پنجره ی ماشینش قفل کردم. باید تموم سعیمو میکردم،اگه این ماشین رو ازدست میدادم معلوم نبود ماشین دیگه از اینجا رد میشد یا نه ،اگه یکم دیگه اینجا میموندم حتما عموم پیدام میکرد! با یادآوری چهره ی عصبانی عمو.. بیشتر از قبل شروع کردم به التماس کردن... +آقا قول میدم مشکلی پیش نیاد بزارید من سوار شم همه چیز رو توضیح میدم...بدون اینکه به التماس های من توجهی کنن ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد‌‌‌... با چشمای پر از اشک وتـرس به رفتن ماشین نگاه میکردم... ماشین حرکت کرد! و‌ من نا امید تر از همیشه سر جام خشکم زد و پاهام از تـرس میلـرزید...در ناامیدترین حالت ممکن بودم که لحظه ای با بوق های پشت سر هم ماشین که ایستاده بود لبخند رو لب هام نشست! ماشین سمتِ عقب برگشت و منم شروع کردم به دویدن طرف ماشین انگار خدا صدامو شنیده بود... راننده یبار دیگه بهم نگاه انداخت و سرش و تکون داد وگفت: آقامیگه سوار شو... بدون اینکه معطل کنم..فوری درعقب ماشین رو باز کردم و خودم و انداختم تو ماشین میترسیدم پشیمون بشه. ماشین آروم حرکت کرد و من خوشحال از اینکه تونستم از اونجا دور بشم... خوشحالی توأم بانگرانی باعث شده بود بی دلیل اشکام روی گونه هام بریزه... هنوز راهی نرفته بودیم که اون مرد بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:اون اشکهات رو پاک کن! ادامه دارد. ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
درضمن فقط تا یه مسیری میرسونمت.‌‌.. این حرفو زد و اروم سرشو گذاشت روی صندلی و چشماشو بست...موهای مشکیش که روی پیشونیش ریخته بود چهره اش رو جذابتر کرده بود، ابهت خاصی داشت، حرف زدنش و حتی نگاه کردنش پر از غرور بود!!!از اینکه گفت اشکاتو پاک کن حسِ خوبی بهم دست داد...به حرفش گوش کردم و با گوشه ی روسریم شروع کردم به پاک کردن صورتم و گفتم:خدا خیرتون بده اگه قبول نمیکردین فقط خدا میدونه چی میشد... با این کارتون خیلی در حقم محبت کردید... حتی جوابم رو نداد انگار حرفام رو نمی شنید..نفس عمیقی کشیدم! ادامه دادم :من حتی اگه بــمیرم هم زن اون پیر مرد نمیشم! پ هر جوری شده باید خودم رو از اینجا دور کنم.. هنوز حرفم تموم نشده بود که‌ سرشو از روی صندلی بلند کرد و به حالتی تمسخرآمیز گفت:چی؟زن یه پیرمرد بشی؟ با پوزخند ادامه داد:مگه تو چند سـالته؟ معلوم بود خیلی تعجب کرده! حق داشت...مگه من چند سال داشتم؟یه دختر چهارده ساله چجور میتونست زن یه پیرمرد بشه؟ هر کی بشنوه تعجب میکنه.. بجز اون عمو و زن عمو خدانشناسم.. بی اختیار لبخندی دردناک زدم!کلی حرف تو دلم بود!که سالها نتونسته بودم به کسی بزنم و دوست داشتم با مردی که حتی نمیدونستم کیه و چکارس درد و دل کنم.. بغضم و قورت دادم.. وگفتم:من خیلی بدبختم آقا... کاش همون روزی که دنیا اومدم و مامانم سر زایمان مرد من رو هم همراه خودش میبرد.. یا حداقل وقتی پدرم از دنیا رفت منم جون میدادم واز این زندگی نکبت بار راحت میشدم.. +پدر و‌مادرت فوت شدن؟یعنی تو تنهایی؟ _شاید اگه تنها بودم بهتر بود، بخاطر بی کسی پیش عمو و زن عموم بزرگ شدم.. کاش پیش یه غریبه بودم نه پیش اونا.. سالهاست هر چی گفتن گوش دادم.. هر بلای خواستن سرم آوردن ولی الان ... انگار نمیتونستم جلوی اشکام رو بگیرم و با یادآوری روزهای سخت زندگیم سرازیر میشدن...بغضی که سالها همراهم بود حالا داشت از چشمام جاری میشد. همونطور با صدای بغض آلود گفتم: وقتی فهمیدم که میخوان من رو بخاطر پـول بـدن به اون پیـرمرد شصت ساله مجبور شدم از خونه فرار کنم.. من عموم رو میشناسم!وقتی حرفی بزنه حتما عملیش میکنه... قرار بود امشب اون پیرمرد با بچه ها و نوه هاش بیان خونه ی عمو..منم هیچ راهی نداشتم بجز اینکه از اونجا فرار کنم..میدونم اگه عموم دستش بهم برسه منو به زور وادار میکنه که سرِ سفره ی عقدِ اون پیرمرد بشینم... اما الان خیلی خوشحالم،از اینجا که دور بشم یه فکری میکنم برای خودم!اون مرد فقط به حرفام گوش داد و چیزی نگفت،انگار علاقه ای به شنیدن حرفام نداشت...دیگه چیزی نگفتم و از شیشه ی ماشین بیرون رو نگاه میکردم.. نمیدونستم چی در انتظارمه اما اینو میدونستم هر جا که برم بهتر از بودن کنار عمو و زن عموم بود!!! به بیرون نگاه میکردم...به جاده و درختای بلندِ کنارش که انگار خاطراتم بودن که از جلوی چشمام رد میشدن و منو یادِ لحظه های سختِ بی کــسیم مینداختن...هر لحظه که ازاونجا دورتر میشدم بی کسی و رنج هایی که کشیدم برام پررنگ تر میشد...غرقِ افکارم بودم که راننده سرفه ای کردوگفت :آقا داریم کم کم به عمارت نزدیک میشیم،انگار میخواست وجودِ منو به اقا یاداوری کنه... گره روسریم رو محـکم تر کردم وگفتم: همین جاها نگه دارین،من پیاده میشم،ممنونم ازتون... راننده از آینه ی ماشینش یه نگاه به آقا انداخت.آقا که بـدنشو کش وقوس میداد گفت:خب حالا فکر کن پیاده شدی ،میخوای کجا بری؟ هوا هم تا چند ساعت دیگه تاریک میشه...چندثانیه مکث کرد و برگشت سمتم و تو چشمام خیره شد،از نگاهش خجالت کشیدم گفت :اصلا از کجا معلوم این حرفهایی که زدی راست باشه دختر؟نکنه تو همینجوری بی دلیل از خونه زده باشی بیرون؟! لبخند کجی زدم و آهی از ته دل کشیدم و گفتم :کاش هر چی گفته بودم دروغ بود ،کاش این زندگی که من دارم یه کــابوس باشه،کـابوسی که با اومدنِ صبح تموم بشه...هر چی گفتم واقعیت بود ،اینایی که شما شنیدی ذره ای از سختی های زندگی من بود ،خودمو از اون زندگی دور کردم شاید فقط یه روز بتونم نفس راحتی بکشم.بیشتر از این چیزی نگفتم.حالا یا باور میکرد یا نمیکرد.همین که من رو تا اینجا رسونده بود برام کافی بود.چند دقیقه ی دیگه هم از هم جدا میشدیم و نه اون من رو میشناخت نه من اون رو...چندلحظه بعد ماشین متوقف شد..در ماشین رو باز کردم و گفتم : امیدوارم عموم پیدام نکنه ،لبخندی به نشونه تشکر زدم و پیاده شدم..راه افتادم سمتِ ناکجا آباد..از ماشین دور میشدم و ماشین بی حرکت ایستاده بود..برگشتم و یبار دیگه به شیشه ی عقب نگاه کردم نا خودآگاه براش دست تکون دادم و به راهم ادامه دادم...به روستایی که از دور دیده میشد چشم دوختم باید خودم و میرسوندم اونجا شاید کسی پیدا میشد تا کمکم کنه ،خودم رو سپرده بودم دست سرنوشت.. ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ماشین روشن شد صداش رو میشنیدم ،لحظه ای ایستادم وچشامو بستم تا ماشین از کنارم رد بشه!!! چشمام رو بسته بودم و منتظر عبورماشین بودم...با توقف ماشین درست کنارم چشام وباز کردم وصورتم رو برگردوندم سمت ماشین..شیشه ی صندلی عقب پایین کشیده شد و اون آقا با جدیت گفت:سوار شو دختر،سوار شو سرتو انداختی پایین که کجا بری ، فکر کردی اینجا برات نقل و نبات پخش میکنن؟نخیر دخترجون،خیلی ها این اطراف هستن که از عموت هم تــرسناکترن... زیاد هم خودت رو دلخوش نکن،فکرنکن اینجا زندگی رویاییه! بشین میخوام باهات حرف بزنم... +ممنون آقا،همین که تا اینجا کمک کردید خدا خیرتون بده... اخـم کرد و گفت :وقتی می گم بشین یعنی بشین ،باید باهات حرف بزنم من وجدانم اجازه نمیده تو رو اینجا تنها بزارم. نمیدونم چرا اینقد راحت بهش اعتماد کردم... اصلا ازش نمیتـرسیدم. بدون اینکه مخالفتی کنم دوباره سوار ماشین شدم...سرمو انداختم پایین ومنتظر بودم حرف بزنه،ته دلم خوشحال بودم شاید این مرد یه جوری کمکم کنه... اون مرد راست میگفت،اصلا داشتم کجا میرفتم و تنهایی میخواستم چکار کنم؟ به صندلی ماشینش تکیه داد و موهای مشکیش رو از روی پیشونیش کمی کنار زد. نفس عمیقی کشید و‌گفت:آخه بین این همه درگیری و شلوغی که دارم چرا تو باید وسط جاده،سرِ راه من سبز بشی؟ اینجوری که گفت ناراحت شدم و‌گفتم‌:ببخشید آقا من که گفتم نمیخوام دوباره مزاحمتون بشم شما خودتون گفتید سوار بشم الانم اگه بخواید پیاده میشم و دست بردم سمت در تا درو بازکنم که گفت :گوش کن چی میگم دختر.من نمیتونم بزارم تنهایی از اینجا بری برای همین میخوام کمکت کنم . کمی مکث کرد،چشماشو ریز کرد و گفت:راستی،اسمتو بهم نگفتی؟ من من کنان گفتم اسمم ریحانِ ،مامان خدا بیامرزم قبل از به دنیا اومدنم برام اسم انتخاب کرده بود...بهم گفتن که مامانم عاشقِ اسم ریحان بوده... سرش و رو به نشونه تایید تکون داد و گفت :اسم قشنگیه،مادر خدا بیامرزت خوش سلیقه بوده...خب پس اسمت ریحان... دلم میخواست اسم اون مردو بدونم که انگار ذهنمو خوندوگفت:منم فرهادم... این اسم چقدر بهش میومد...با خودم گفتم اسم شما هم قشنگه،هم خودت قشنگی هم اسمت... ازاین حرفهایی که با خودم میزدم خنده م گرفته بود و برای چندلحظه همه ی زندگیم و سختی هام یادم رفت... اسمش رو زیرلب زمزمه کردم... فرهاد!!!! تو خیالات خودم بودم که با صدای فرهاد سرمو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم: +ببین دختر بااین چیزایی که تو تعریف کردی باید یه فکر درست و حسابی بکنیم! و بعد به راننده ش اشاره کرد وگفت :دور بزن احمد ،راننده با تعجب گفت :دور بزنم اقا؟!!چیزی شده؟ دیگه داریم به عمارت نزدیک میشیم... فرهاد خیلی جدی به راننده نگاه کرد وگفت:+گفتم دور بزن معلوم بود راننده تـرسید و با عجله چشمی گفت و دور زد... شوک زده و پشیمون از اینکه دوباره سوار شدم به حرفهاشون گوش میدادم ،راننده دور زد و من با تـرس و لـرز گفتم:کجا آقا؟!!!ببخشید بزارید من پیاده بشم این سمت که دوباره برمیگردیم به طرف روستای ما ...خواهش میکنم نگه دارید نکنه میخواید منو برگردونید پیش عموم... خیلی ترسیده بودم و التماس میکردم که منو پیاده کنه...پس میخواست اینجوری کمکم کنه خدایا حالا باید چیکار میکردم؟ برای لحظه ای ازش متنفر شدم ،کاش دوباره سوار ماشینش نمیشدم...سرم و بهش نزدیک کردم وگفتم :آقا خواهش میکنم اینکار رو با من نکنید .بخدا من برگردم اونجا عموم زنده م نمیزاره ، بازم اشکهایی که هنوز چیزی از قطع شدنشون نگذشته بود سرازیر شدن... فرهاد به صندلی تکیه داده بود و فقط روبرو رو نگاه میکرد...هیچ جوابی بهم نمیداد... گفتم:آقا با شمام خواهش میکنم نگه دارید...یه نیم نگاهِ پر از غرور انداخت...لحظه ای از نگاهش تـرسیدم... از شدت تـرسی که داشتم تموم بـدنم میلـرزید ونفس نفس میزدم... اصلا نمیتونستم تصور کنم که بخوان منو برگردونن پیش عموم...به درماشین نگاه کردم وفکری به سرم زد... دستموگذاشتم روی دستگیره ی در و تو چشمای وحـشیِ فرهاد خیره شدم وگفتم :اگه نگید کجا میرید ومن رو کجا میبرید خودم و از ماشین میندازم پایین ... فرهاد صداشو بالا برد باخـشـم گفت :دستتو بکش بچه...!!! میخوای خودت رو به کـشتن بدی؟!!! انقدر صداش بلند بود که بیشتر از قبل به خودم لــرزیدم و با صدایی بغض آلود و لـرزان گفتم:اره میخوام بـمیرم اینجوری برام بهتره تا اینکه برگردم اون جهنمی که بودم... اون مرد که انگار عصبانی شده بود، داد زد :__کسی نمیخواد تو رو برگردونه... ببین دختر من که نمیتونم همینطور دستت رو بگیرم و ببرم توی اون عمارت... پس اگه میخوای نجاتت بدم‌ بهم اعتماد کن... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
هنوزم حرفهاش رو باور نکرده بودم برای همین ملتمسانه گفتم: اصلا از کجا معلوم که بخواید من رو با خودتون ببرید عمارت ؟حتما پیش خودتون فک میکنید اگه منو برگردونید پیش عموم بهم کمک کردید و من رو از بدبختر شدن نجات میدید ولی آقا بخدا اینجوری نیست من اگه برم اونجا یا عموم من رو میکشه یا اینکه خودم یه بلای سر خودم میارم پس این دروغ ها رو تموم کنید و بزارید من پیاده بشم ،خودم تنهایی یه فکری به حال خودم میکنم... فرهاد نفس عمیقی کشید و با غـضب گفت ؛خدایا آخه این چه بلایی بود امروز برام نازل شد؟! دختر انگار تو زبون آدم حالیت نیست، چرا باید دروغ بگم؟!! و بعد رو به راننده گفت :بزن کنار ... ماشین به ارومی یه گوشه ی جاده پارک شد... فرهاد برگشت سمتِ من... برای یک لحظه سرمو بلند کردم و نگاهم به نگاهش گره خورد و نمیدونم تو نگاهش چی دیدم که انگار یکم از تـرسم کمتر شد و دلم کمی آروم گرفت! +ببین ریحان ،من میخوام بهت کمک کنم اگه غیراز این بود همینجا وسط جاده رهات میکردم گوشم هم به حرفات بدهکار نبود... با تصمیمی که گرفتم هم به تو کمک میکنم هم به خودم!!! فقط همینقدر بدون که میخوام عقدت کنم و میبرمت عمارت، این به این معنی نیست که تو واقعا زن من باشی!!! ‌اما باید جلوی بقیه طوری وانمود کنی که انگار همسر من شدی!!! اینجوری تو میتونی وقتی من میرم شهر تو اون عمارت باشی و یه سرپناهی داشته باشی... منم میتونم با خیال راحت برم شهر و ادامه تحصیل بدم...بهش خیره شده بودم و باورم نمیشد داره این حرفارو بمن میزنه... حرفاش هزاران بار در ذهنم مرور شد...انگار برای لحظه ای درِ خوشبختی به روی من باز شده بود...!حتی برای مدتی کوتاه!!!با صداش از فکر و خیال در اومدم و گیج نگاهش کردم... رو بهم گفت موافقی؟! مگه میتونستم مخالفت کنم؟! اون پیرِمرد کجا و این مرد کجا !!!... خدایا حتی فکرشم برام قشنگ بود... وقتی دید جوابی نمیدم گفت: اگر راضی هستی راه بیفتیم، اگر نه که پیاده شو خودت یه فکری به حال خودت بکن... سکوت کردم،انگار زبـونم قفل شده بود... مجبور بودم به حرفش اعتماد کنم،اگر بهش اعتماد نمیکردم عمو دیر یا زود پیدام میکرد... پس بهتر بود به این مرد اعتماد کنم ،وضعم‌ از اینی که هست بدتر که نمیشد!...صدامو صاف کردم وگفتم :باشه قبول میکنم ولی اگه حرفهاتون دروغ باشه هیچ‌ وقت شما رو نمیبخشم آقا... بغض کرده بودم و بیشتر از این نمیتونستم چیزی بگم...یه نیم نگاهی بهم انداخت و بدون اینکه جواب دیگه ای بهم بده،به راننده اشاره کرد که راه بیفته ... ماشین حرکت کرد و من داشتم بر میگشتم سمت جایی که چند ساعت پیش با کلی دلـهره از اونجا فرار کردم...نمیدونم چی در انتظارم بود،فقط دعا دعا میکردم که حرفهای اون مرد راست باشه ،با یادآوری چهره ی خـشن عمو و زن عمو دست و پاهام یخ زده بود ... دلم نمیخواست دیگه ببینمشون... تا روستا حرف دیگه ای بینمون زده نشد... به روبرو نگاه میکردم، با دیدن روستا از دور حالم بدتر از قبل شد... راننده ادرس خونه رو پرسید،از کوچه پس کوچه های روستا گذشتیم .از همین کوچه های لعنتی بود که با دلی پر از غم و تــرس و ناامیدی فرار کرده بودم... مردم روستا با تعجب به ماشین آقا نگاه میکردن ،خیلی کم پیش میومد اینجور ماشینی از روستای ما رد بشه ... بلاخره رسیدیم جلوی خونه.در حیاط باز بود و بچه های قد و نیم قد عمو توی حیاط مشغول بازی بودن...حتی با دیدن خونه قلبم تیر میکشید..اصلا دوست نداشتم دوباره برگردم توی اون خونه، یبار دیگه با بغض بهش گفتم :آقا خواهش میکنم من و اینجا جا نزارید... با صدای محکمی گفت : نگران نباش... چشماشو به آرومی بست و دوباره باز کرد...با چشماش بهم گفت که، بهم اعتمادکن!!!آقا به راننده گفت :برو پایین به عموش بگو بیاد جلوی در و بعد از من پرسید اسم عموت چیه؟ +عمو اکبر آقا دوباره به راننده نگاه کرد وگفت :برو بگو اکبر بیاد جلوی در... راننده پیاده شد و من با نگرانی از شیشه ی ماشین به خونه ی عمو نگاه میکردم...زن عموم با اون چـادری که همیشه دور کـمرش میبست و با اون جاروی توی دستش که همیشه باهاش من رو میزد اومد جلو در و با راننده حرف میزد...نمیشنیدم چی میگن اما لحـن صحبت زن عمو رو توی ذهنم تجسم میکردم...حتی ازاون فاصله هم از زن عمو‌ میترسیدم، لحظه ای به دستم نگاه کردم و به جای سوخـتگـی که زن عمو روی دستم به یادگار گذاشته بود،دست کشیدم...روزی که بخاطر نشستن ظرفای خونه روی دستم کــتری داغ گذاشت...حتی یادآوریش هم برام دردناک بود...یه آه از ته دل کشیدم و زیر لب نفــرینش کردم... باشنیدن صدای عمو فوری سرمو بلند کردم و به در خونه اشون نگاه کردم... فرهاد خان بهم گفت :اونه ؟اون مرد عموته؟ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
با صدای لـرزان گفتم: بله آقا خودشه... +برو پایین تا منم میام... دستامو به هم گره کردم و با صدایی که از تـرس میلرزید گفتم :منو ببینه کتکم میزنه اقا.. +نتـرس برو‌ پایین باید تو رو ببینه...من اینجام...به حرفم گوش کن... بخاطر تـرسی که توی وجودم داشتم حس میکردم تموم بـدنم بی حس شده ،تموم توانمو جمع کردم و از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت خونه...زن عمو که دست به کـمر ایستاده بود، نگاهش به من افتاد و با چشمایی که از تعجب بازشده بود گفت :اون ریحانِ،دختره ی چش سفید خدا بگم چکارت کنه،از صبح تا الان داریم کوچه به کوچه و دشت به دشت دنبال تو میگردیم ... عمو با غـضب بهم نگاه کردو واومد طرفم و یـقه لباسم رو گرفت و گفت :دختره ی بی آبـرو ..خودم با دستای خودم خفــه ات میکنم از خونه فـرار میکنی ها؟ میخوای منو انگشت نـمای مردم روستا کنی اره؟میدونی چند ساعته که در به در پی توام؟ دستاشو دور گـردنم حلـقه کرد و شروع کرد به فشــار دادن...نمیتونستم نفس بکشم و صورتم کــبود شده بود.. با عصبانیت گفت :اره حق داری، جواب این همه سال محبت همینه،من بزرگت کردم که اینجوری آبــروم رو ببری... تموم سعیم و میکردم تا دستاش رو از روی گــردنم بردارم ،با شنیدن صدای فرهادخان دستهاش از دور گـردنم باز شدن و من شروع کردم به سرفه کردن و نفس نفس زدن!!! فرهادخان به عمو نزدیک شد،اینبار فرهادخان بود که یقه ی عمو رو گرفت و گفت :مرتیکه زورت به این بچه رسیده؟اگه ما اینجا نبودیم که این دختر بیچاره رو میـکـشتی.. عمو شوک زده به فرهاد خان نگاه کرد و من من کنان گفت:اربابزاده شمایید؟! غلط کردم اقا به من رحـم کنید ، این دختر میخواست آبـروم رو توی این روستا ببره ،اگه پیداش نمیشد دیگه بین مردم نمیتونستم سر بلند کنم،تو رو خدا من رو ببخشید ... دستمو رو گلـوم میکشیدم و زیرلب ناله ای کردم،هنوزم گلوم درد میکرد... لحظه ای به فرهاد خان و قدو بالاش چشم دوختم... این چند ساعت که همراهش بودم همش توی ماشین نشسته بود و اینجوری ندیده بودمش...چقدر رشید و پر ابهت بود... عمو کنارش خیلی کوتاه تر نشون میداد... از اینکه عمو ، فرهاد خان رو میشناخت تعجب کردم! عمو باحالت التماسی که توی صداش بود گفت :اربابزاده خواهش میکنم من رو ببخشید چیزی به ارباب نگید ، میدونید که اگه زمین ها رو ازم پس بگیرید بیچاره میشم،چجوری شکم این همه بچه رو سیر کنم؟ عمو که اینجوری التماس میکرد دلم خنک میشد سالها بود زیر دست اون و زن عمو التماس میکردم اما اونها هیچ وقت دلشون به رحـم نمیومد...کاش فرهادخان بیشتر اذیتش کنه تا بفهمه التماس کردن چه حس و حالی داره...فرهاد خان یقه ی عمو رو ول کرد و هـولش داد، عمو افتاد روی زمین و ناله ای کرد اما چیزی نگفت ...فرهاد صداش رو برد بالا و گفت :چه بلایی سر این دختر بیچاره آوردی که اونطور هــراسان وسط جاده داشت فرار میکرد؟ عمو همونطور که روی زمین نیم خیز بود به پاهای فرهاد خان نزدیک شدوگفت :اربابزاده باور کنید من خوشبختی این دخترو میخوام ،میخواستم شوهرش بدم تا سر وسامان بگیره همین... +شوهرش بدی به یه پیرمرد شصت ساله؟ تو مرد نیستی؟ نمیگی این دختر با این سن چطور باید این ازدواج رو قبول کنه؟ عمو که متوجه شد فرهاد خان همه چیز رو میدونه دستش رو دور پاش حلقه کردو گفت : آقا منو ببخشید قول میدم دیگه از گل کمتر بهش نگم... باشنیدن حرفای عمو پوزخندِ دردناکی از سرِ تمسخر زدم.. فرهاد خان پاش رو با حرص از دستای عمو جدا کرد و گفت :این دختر دیگه اینجا نیست که تو بخوای اذیتش کنی! من ریحانو با خودم میبرم میخوام عقدش کنم... الانم پاشو برو به یکی بگو بیاد این عقد رو بخونه که ما باید بریم... زود باش... بااینکه میدونستم همه چیز برای نقش بازی کردنِ و من اصلا به چشم فرهادخان نمیام اما جلوی زن عمو احساس غرور کردم و بادی به غبغب انداختم و زیرچشمی حرکاتش رو زیرنظر داشتم... عمو با تعجب به فرهاد نگاه کرد،میخواست حرفی بزنه که فرهاد خان گفت:نمیخوام چیزی بشنوم کاری که گفتمو انجام بده... عمو با تردید از روی زمین بلند شد و روبروی اربابزاده خــم شد و گفت چشم آقا چشم ...عمو با تعجب به فرهاد نگاه کرد میخواست حرفی بزنه که فرهاد خان گفت:نمیخوام چیزی بشنوم کاری که گفتمو انجام بده... عمو با تردید از روی زمین بلند شد و روبروی اربابزاده خــم شد و گفت چشم آقا چشم ...شما بفرمایید توی خونه ، من الساعه برمیگردم ... زن عمو پشت سر هم تعارف میکرد و‌گهگاهی نیم نگاه غضبناکی به من می انداخت...میدونستم توی دلش چه غوغایی به پا شده ودوست داره الان با اون دستاش خــفه م کنه...پوزخندی بهش زدم،از اون پوزخندهایی که حسابی حرصش رو در میاورد...از حرص لـبهاش رو میجویید. راننده یه گوشه دست به سینه ایستاده بود و به فرهاد خان گفت : ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
🙂‌یک تصویر قدیمی از دروازه قرآن شیراز در حدود سال ۱۲۸۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آقا اینجوری خسته میشید یا تشریف ببرید تو خونه یا بفرمایید تو ماشین.... زن عمو دوباره تعارف کرد و فرهاد خان بدون اینکه ازش تشکر کنه از کنارش رد شد و وارد خونه شد،بعد اون منم پشت سرش راه افتادم.میتـرسیدم بدور از چشم فرهاد خان زنعمو بلایی سرم بیاره... احمداقا جلوی در موند و ما اومدیم توی خونه...بازهم چشمم به خونه ی کاهگلی عمو افتاد خونه ای که گوشه گوشش پر بود از خاطره های بد من... زن عمو دستپاچه شده بود، برای فرهاد خان بالشت میاورد و باهمون لحجه ی روستایی پشت سر هم میگفت :خوش آمدی اقا ..قدم رنجه فرمودید.قدم روی چشمای ما گذاشتید...تو خواب هم نمیدیدم که یه روزشما بهمون افتخار بدید وپا توی کلبه ی درویشی ما بزارید... فرهاد خان که انگار حسابی از پرحرفی زن عمو خسته شده بود اخــم هاش رو تو هم کرد وبا اون صدای بَم و مردانه اش گفت :این حرفها رو تموش کن ،دیگه نمیخوام چیزی بشنوم... زن عمو سر جاش خشکش زد و یه چَشمی گفت و بعدازاون دهـنش رو باز نکرد و ازسر جاش تکون نخورد ... چشمم افتاد به بچه های عمو با اون لباسهای پینه بسته و قیافه های نَزار ... یه گوشه نشسته بودن و به ما نگاه میکردن... گهگاهی هم پچ پچ میکردن و زیرزیرکی میخندیدن اینقد عمو و زن عمو اذیتم کرده بودن که هیچ حسی به اون بچه ها هم نداشتم‌...از طرفی دلم براشون میسوخت...اونا چه گـناهی کرده بودن که تو این زندگی گرفتار شدن...سکوتِ سنگینی فضارو پرکرده بود و وجود فرهادخان بااخمی که روی صورتش بود فضارو سنگین تر کرده بود و همگی منتظر اومدن عمو بودیم!!! همگی توی خونه عمو نشسته بودیم و منتظر اومدن عمو بودیم،من هم اونجا نشسته بودم اما ذهنم هزارجا بود،خیالبافی میکردم و این خیالبافی شیرین ترین لحظات رو برام میساخت... تو دلم شادی بر پا بود، شادی که سالها بود ازش خبری نبود... فرهاد خان میخواست من رو از اینجا ببره و اینجوری من از اون همه بدبختی و اون زندگی فلاکت باری که داشتم خلاص میشدم... یاد دیروز افتادم...همین موقع از روز بود،وقتی گفتم زنِ اون پیرمرد نمیشم زن عمو مـوهام رو توی دستاش پیچ داد و من رو کشون کشون برد ته حیاط هنوزم حرفهاش توی گوشمه... +دختره ی گیـس بـریده واسه من زبون باز کرده.چندین ساله اینجا داری میخوری و میخوابی حالا دیگه جا خشک کردی ،زن اون پیرمرد نمیشی؟!!! میخوای زن کی بشی ؟! آخه دختره کی میاد تو رو بگیره؟ بعد از اون عمو بود که بهم حمله کـرد و از شـدت درد به خودم می پیچیدم...اونا میخواستن منو با چندتا دونه گـوسفـند معـاوضه کنن وچشمشون به اون گوسفندهایی بود که قرار بود اون پیرمرد بهشون بده اما الان دیگه از گوسفند و منفعت خبری نبود... به زن عمو که بی صدا نشسته بود و از تــرسِ حضور اربابزاده پرزهای قالی رو میکَند و اینجوری خودش رو مشغول کرده بود نگاه کردم... نفس عمیقی کشیدم و سرمو به ارومی به نشونه تاسف تکون دادم،میدونستم اگه الان فرهاد خان اینجا نبود چه بلایی سرم میاوردن. سرم و برگردوندم طرف فرهاد خان یه دستش رو گذاشته بود روی زانوی ایستاده ش و به در حیاط چشم دوخته بود...متوجه نگاهم شد و تو چشمام نگاه کرد،اما من نگاهمو دزدیدم... با صدای یالا یالا گفتن عمو به خودم اومدم... بلاخره اومدن.. عمو همراهِ ملا وارد اتاق شدن میخواستم از جام بلند بشم ..که فرهاد خان گفت :بشین سر جات... منم بی صدا سر جام نشستم...ملا برای فرهاد خان دولا شد و‌گفت :سلام اربابزاده،چه سعادتی، تونستم زیـارتتون کنم‌،در خدمتم آقا... فرهاد خان یه تشکر ساده کردوگفت :بشین اون خطبه رو‌بخون.یه برگه هم بهم بده که از این به بعد این دختر عقد شده ی منه ... +چشم اقا چشم‌.. عمو‌ گفت :بله خطبه رو بخونید باعث افتخار ماست که اربابزاده دامادِ ...هنوز حرفش تموم نشده بود که فرهاد خان غـضـبناک بهش نگاه کرد وگفت :من برای عقد این دختر از کسی اجازه نخواستم،نیازی به تایید تونیست،تو اگه مرد بودی این دختر و بخاطر چندتا گـوسـفند نمیفـروختی،این دختر از رگ و ریشه ی تو‌ بود، حتی حرمت رگ و ریشه ات رو نگه نداشتی!!!ملا شروع کرد به خوندن خطـبه ی عقد،زیرِ چشمی نگاهی به زن عمو انداختم که داشت باچشمای پراز نفرتش بمن نگاه میکرد،میدونستم از حسودی داره خودخـوری میکنه،و داره باخودش کلنجار میره که من چطور زن اربابزاده شدم...با اینکه این عقد یه عقدِ نمایشی بود اما از اینکه میدونستم زن عمو از هیچی خبر نداره و کلی تاالان خودخوری کرده خوشحال بودم...فقط صدای ملا بود که به گوش میرسید و‌تند تند جمله های عربی رو به نام من و فرهاد خان میخوند... خطبه تموم شد... ملاگفت :مبارکه مبارکه اربابزاده... عموهم شروع کرد به خودشیرینی کردن و پشت سرهم تبریک میگفت که بادیدن اخـم های فرهاد خان دوباره دهنش رو بست... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾