#بی_پروا_تا_خدا
#قسمت_شصت_و_هفتم
-تو که آخرش قضیه ی این شهیدو بهم نگفتی ...
-اینو بدون که این چادری که الان سرمه صدقه سری همین شهیده....
-اولا که کو چادر رو سرته...! دوما چادر هدیه ی منه اونوقت صدقه سری شهیده!!!
-خب حالا هی بگو....صبر کن حاضر شم بریم خونتون!!
-رو که نیست، سنگ پای قزوینه!.
-اتفاقا محض اطلاع جنابعالی هم که شده بگم قراره بیام چند روزی مهمونتون بشم تا روز عقد ...
-خجالت هم نکشی یه وقت......
-نه جدا از شوخی ......بیام خونتون؟؟!!
-منم جدی میگم خجالت نکش!!!.....قدمت رو چشم ....خودت که میدونی چقدر برا مامان عزیزی.....فقط این که...عقدمون موند بعد ایام فاطمیه....
-عه برا چی .....تو این چند روز مونده کارو فیصله میدادین میرفت دیگه....چرا این سعید بدبخت رو زجرکش میکنی اخه..
-نشد خب ...از تو چه پنهون من از خدام بود زود تر عقد میکردیم.....
- سوار شو بریم، یه کافی شاپ باحال.....میخوام شیرینی عقدتو اول به من بدی.....
-راستی تازه یادم افتاد ....این آدم فضایی یادته؟؟
-ول کن تو رو خدا رضوان....چرا اوقات آدمو تلخ میکنی؟؟
-وااا.....فک میکردم یادت بندازم مثل اون روز از خنده قش میکنی....
-نخیر هم ......آدم فضول بی ادب
-منظورت منم....
-نخیر .....اون آدم فضایی رو میگم...!!!
دهنمو کج میکنم و میگم
- برگشته میگه چرا سه روزه نیستین ...این کیه مزاحمتون میشه....!!!......به تو چه آخه....!!
-درست حرف بزن رها ....چیشده مگه چرا سه روز نبودی....قضیه مزاحم چیه؟
با به یاد آوردن مهرداد و تصادف اون روزش درست تو همون خیابونی که داشتیم رد می شدیم اوقاتم تلخ شد
-قضیه اش مفصله رضوان بعدا میگم....
-باشه ...بعدا حتما بگو.....داشتم میگفتم اون آدم فضاییه بود....
نذاشتم حرفشو تموم کنه
-میدونستی که اون 206 همون آدم فضاییه فضوله؟!!!
-آره ...میخواستم همینو بگم....
-خب؟
-هیچی بابا.....دوست سعیده ......اون روز که سعید اومد سر پروژه ات .....آدم فضایی که طبق معمول اومده بود شما رو ببینه....رو دید ...
از حرفش اخم کردم و با صدای بلند گفتم –خب؟
هیچی دیگه باهم احوالپرسی کردن ...منم که پیشش بودم شناختم که همون آدم فضاییه است وقت نشد بهت بگم....از سعید پرسیدم گفت دوستشه.....
باذوق ادامه داد:
نمیدونی ...رها نمیدونی سعید چی میگفت؟!
به سعید گفتم پیگیر بشه چرا هر روز هر روز پا میشه میاد سر پروژه ات....
-خب؟
-تو هم که غیر از خب گفتن چیز دیگه ای بلد نیستی نه؟!
-مگه نمیبینی دارم رانندگی میکنم.....تو حرفتو بزن
با تردید گفتن و نگفتن دهن باز کرد
-سعییید میگفت ....میگفت.....
-میگفت چی ...جون به لبم میکنی آخر سر تو......
-رها تو رو خدا عصبانی نشی هااا....
-باشه ...بگو ببینم این فضوله چی میگفت؟
-ازت خوشش اومده...
اونقدر تند گفت که بعد چند دقیقه ای که مغزم در حال کنار گذاشتن کلماتش بود ترمز محکمی گرفتم...با فریاد رو بهش گفتم:
-چی گفتی تو؟
انگار میدونست قراره سرش جیغ بکشم که دستاشو رو گوشاش قفل کرده بود....
-آروم باش رها ....من که ازت خوشم نیومده که سر من جیغ میکشی....
با حرص نفسمو بیرون میدادم و گفتم
-به این آقا سعیدت بگو بهش بگه یه بار دیگه طرفم پیدا شه ....خودش میدونه....
-رها ....عاقل باش ...پسر با شخصیتیه....سعید که خیلی ازش تعریف میکنه...
-میخوام صد سال تعریف نکنه ....تو هم ول کن این بحث بی سر و ته رو....
-خیلی هم دلت بخواد ...روشن کن تا از پشت بهمون نزدن
با رضوان تا دیر وقت دوری تو شهر زدیمو و اون از عاشقی خودش و سعید میگفت هر از گاهی هم از تعریفای سعید از نیما میگفت و حرصمو در میاورد.....منم از ماجرای چند روز اخیر و قضیه ی مهرداد بهش گفتم ...وقتی شنید چه بلایی سر مهرداد اومده، خیلی ناراحت شد ...بهم گفت
-آدما تاوان بعضی گناهانشون رو تو همین دنیا میبینن...مهرداد هم الان داره چوب کاری که با تو و هستی کرد میخوره.....
-راست میگی ....ولی من خیلی وقته که.... نمیگم بخشیدمش ولی ....برام سخته ببینم .....نمیدونم بیخیال....
شب دیر وقت رفتم خونه ....رهام و آرش نشسته بودن رو تاب و داشتن با هم حرف میزدن که با اومدنم به رسم ادبی که از آرش سراغ نداشتم ولی رهام عجیب مثل من ولی کمتر تغییر کرده بود، بلند شدن....
رهام-سلام رها ...دیر اومدی داشتم نگرانت میشدم
-سلام...
آرش-به رها خانوم ....کم پیدایی؟! .....با اون حاجی قلابیه بودی؟
-به تو هیچ ربطی نداره فهمیدی؟
آرش-چیه حاج خانوم ...ناراحت شدین به آقاتون گفتم قلابی....
رهام قبل از من عصبانی شد و رو بهش کرد و گفت
-منظورت چیه آرش؟!.....با رها درست حرف بزن.. .
ادامه دارد
❤️«وَسَخَّرَ لَکُم مَّا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الْأَرْضِ جَمِیعًا مِّنْهُ إِنَّ فِی ذَلِکَ لَآیَاتٍ لَّقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ❤️
و آنچه در آسمانها و آنچه در زمین است همه را براى شما مسخر کرد و همه اش از او است و در این خود آیاتى است براى مردمى که تفکر کنند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نابودی اعمال بااین عمل
استاد عالی
#بی_پروا_تا_خدا
#قسمت_شصت_و_هشتم
از حرف آرش عصبانی و کلافه بودم هرچند دفاع رهام از من یکم از حرارتم کم کرده بود...
با چشم غره ای به آرش از کنارشون رد شدم و رفتم تو اتاقم
لباسمو کندم و روی تخت دراز کشیدم...
اتفاق های رخ داده در طول روز آروم و قرارم رو گرفته بود...
یه دفعه یاد حرفهای رضوان در مورد نیما افتادم
از روزهای عشق و عاشیقیم به آرش مدتها گذشته بود
بعد از اون روزها هیچ وقت نسبت به کسی حس عاشقانه پیدا نکرده بودم طوری که بخام آرزوی ازدواج با اونو تو سرم بپرورونم...
توی همین افکار بودم که صدای مامانو پیچید تو سالن
-رها بیا پایین میخایم شام بخوریم
اصلا اشتها نداشتم اما می دونستم ممکنه نرفتنمو بذارن به حساب ناراحتیم از حرف آرش
بی حوصله لباسمو مرتب کردم و رفتم پایین
آرش مدام سعی می کرد با بذله گویی های چندش آورش جلب توجه کنه... اصلا بلد نبود کدوم رفتار رو کجا از خودش نشون بده و این برای من فاجعه بود..
مامان که متوجه سردی رفتار من شده بود تلاش می کرد با حرفاش و اشاره چشاش منو به حرف دربیاره...
ولی حس و حالم نسبت به آرش با این چیزا عوض بشو نبود...به سختی چند قاشق غذا خوردم و بعدش زودتر از بقیه از سر میز بلند شدم دوباره برگشتم تو اتاقم
خستگی مثل خوره داشت جسممو می خورد... کم کم داشت چشم هام سنگین می شد که با صدای تق در به خودم اودم...
- خوابیدی؟
بلند شدم و نشستم روی تختم و دستام رو قلاب کردم به هم.
- سلام، نه می خواستم بخوابم... امروز خیلی خسته و کلافه بودم...
- از چی کلافه بودی؟
داشت طوری نگام می کرد که انگار چند روزه ندیده بوده منو...
- هیچی... مامان جان کارم داشتی؟
- دیروز خالت زنگ زده بود رسما از تو واسه آرش خاستگاری کرد
- آخه مادر من شما که خیلی خوب می دونید که من هیچ علاقه ای بهش ندارم با این همه اجازه دادی خاله همچین کاری روبکنه؟ بین منو آرش یه زمانی علاقه بچگانه ای بود اما الان بعد از گذشت اون همه سال می تونم قاطعانه بگم هیچ علاقه ای به آرش ندارم...منو اون، دو تا آدم متفاوت با افکار کاملا متضاد هستیم
اصلا به درد هم نمی خوریم ...
- دختر جون این حرفها چیه میزنی مگه من و بابات که با هم ازدواج کردیم همه افکارمون به هم می خورد
کمی که از زندگیمون گذشت کمی اون کوتاه اومد کمی من
کم کم تفاهماتمون زیاد شد و الان سالهاست که داریم با هم زندگی می کنیم
- مامان خواهش می کنم اصرار نکن، دیگه نمیخوام در این مورد حرفی بزنیم...
مات و متحیر نگاهی بهم انداخت و رفت... چشاش داد می زد از دستم عاصی شده ولی من آدمی نبودم که هر چیزی رو قبول کنم... انقدر خسته و ناراحت بودم که اصلا ندونستم کی خوابم برد...
با روشن شدن هوا و افتادن نور آفتاب به اتاقم از خواب بیدار شدم
مثل همیشه اولین کارم نگاه کردن به ساعت بود... خیلی دیر شده بود...
خسته و کوفته از جام بلند شدم، اصلا حس و حال کار نبود ولی می دونستم که زمان خیلی تنگه... باید به خاطر فاطمه خانوم هم که شده بود هر چه زودتر کار نقاشی محمد علی رو تمومش می کردم....
ناخودآگاه سرمو برگردوندم طرفش ...
- تسخیر کننده وجود رها... کمکم کن ... هم برای پروژه ازت کمک می خوام هم... هم اینکه حالم بهتر بشه... راستی... دعا کن مامان فاطمه هم عکس نقاشی شده پسرش رو ببینه...
چشامو بستم سعی کردم تصور کنم وفتی فاطمه خانوم عکس پسرشو می بینه چه حسی بهش دست میده... باید خشوحالش می کردم
چقدر دلم سوخت برای فاطمه خانم... برای امیر علی ... سه، چهار روز بود نرفته بودم ملاقاتشون ... باید امروزو لا اقل می رفتم... ولی دوست نداشتم تنها برم... امروز دلم رضوان رو هم می خواست... خوبه با یک تیر دونشان... موبایلم رو از رو میز برداشتم
-سلام دختر...
همون دختر همیشگی، شاد و پرانرژی
-سلاااااام رهای دلم... چه خبر؟ بلد نبودی صبح به این زودی مزاحمم بشی؟
یک ریز حرف می زد و می خندید...
-اجازه می ما هم حرفامون رو بزنیم؟
-راستشو بگو نکنه خبراییه ما ازش بی خبریم
-عه...دیوونه... بذار حرفمو بزنم...
-باشه ببخشید ... بگو حرفتو...
-می خواستم برم سر پروژه دلم تنگ فاطمه خانم شد، خواستم ببینم وقت داری یه سر بریم ملاقاتش؟
-اوممم ... نکنه فاطمه خانم بهونه باشه؟ ... ها خبریه؟
-نه عزیزم اون خبرا اگه منظورته پیش ما نیست بیخودی خودتو فکری نکن
صدای خنده رضوان از پشت گوشی بلند شد و بعدشم با لحن جدی گفت
-باشه بیا دنبالم بریم ولی باید زود برگردم که کار ریخته سرم... راستی چند روز دیگه ایام فاطمیه شروع میشه ما هم تو خونمون مراسم داریم یادت نره ها بیا کمک
-باشه حالا از آب گل آلود ماهی نگیر تو هم... فعلا بااااای
چشمم به ساعت موبایلم افتاد دیگه داشت حسابی دیر میشد...
ادامه دارد
#بی_پروا_تا_خدا
#قسمت_شصت_و_نهم
حال فاطمه خانم هم بهتر شده بود ولی اونقدری که لوله و سرم بهش وصل بود که آدم نمی تونست خوب بودنش رو باور کنه... ولی من از محمد علی خواسته بودم براش دعا کنه... دخترش زهرا هم دو هفته ای بود پیشش بود... اونم مثل مادر بزرگش خوش برخورد و مهربون ولی کمی متفاوت تر... خب طبیعی بود چند سال بود بورسه آلمان رو گرفته بود و پزشکی می خوند... دختری که غرور خواستی داشت تا جایی که حاضر نشده بود از سهمیه فرزند شهید بودنش استفاده کنه و می خواست رو پای خودش باشه...
تو این دو هفته تونسته بودم باهاش صمیمی بشم... ازش یه روز پرسیدم مادرتون چی؟ کجاست؟ ازشون هیچ اطلاعی ندارم؟ مکثی کرد و با آرامشی که انگار تو وجود اعضای این خانواده ارثی بود داستان عاشقی مادرش رو برام تعریف کرد...
-بعد از شهادت پدر نتونسته بود دوری پدر رو تحمل کنه با این که سابقه هیچ گونه بیماری نداشت ولی نتونست بیش از دو ماه تحمل دوری بابا رو بکنه ... اونم پر کشید...
قطره اشکی حلقه زده دور چشمش رو با دستمال پاک کرد و نگاهش رو دوخت به فاطمه خانم...
-عزیز جونم برای ما هم مادر بود هم پدر...
دیگه کم کم داشت هوا گرم تر می شد ... ولی چند روزی که کار رو تعطیل کرده بودم رو باید جبران می کردم...با رد شدن ماشینی که صدای مداحی رو بلند کرده بود یاد رضوان و مراسمشون افتادم...
دهه فاطمیه؟!..... ده روز برای کسی عزاداری کردن... اونم بیش از هزار سال واقعا چیزعجیبی بود... گیر علت و فلسفه این عزا نگه داشتن ها بودم ... چه فایده ای می تونی به حال ما ها داشته باشه...
همزمان با دستم ذهنم هم داشت ساخت کار می کرد... اولین عرق رو روی پیشونیم حس کردم... چشممو دوختم به ساعت دیواری که از یکی از داربست ها آویزیون کرده بودم... نا خودآگاه قلبم شروع کرد به تپیدن... کمتر از پنج دقیقه به ده مونده بود... دیدن یه آدم، یه ماه اونم هر روز تو ساعت خاص بی تردید آدم رو منتظر می کرد... انتظاری که خودت هم نمی دونستی برای چی؟ دیگه وقتش بود که سروکلش پیدا بشه...اما ازش خبری نشد...
عجیب بود که منتظر دیدنش بودم... شاید به حسب عادت بود، وگرنه منو چه به این آدم، با حرفهای رضوان کم کم کنجکاویم نسبت به رفتار نیما بیشتر شده بود
از دسته خودم کلافه بودم... نه به اینکه وقتی می دیدمش بهش می پریدم و با کم محلی باهاش حرف می زدم و نه به حالا که نیومدنش حس کنجکاویمو تحریک کرده بود...
اسمشو می تونستم بذارم سردرگمی مبهم...خودمم گیج حسم شده بودم
نمی تونستم تشخیص بدم واقعا چمه...
یادم افتاد به رضوان گفته بودم به این آقا سعیدت بگو بهش بگه یه بار دیگه طرفم پیدا شه ....خودش میدونه....
نکنه سعید هم همینو بهش گفته بود؟... اعصابم خورد شده بود...
از پیشرفت کار اون روزم اصلا راضی نبودم... دلم میخاست دلیل نیومدنشو بدونم
ولی چطوری... با اون برخوردی که اون روز از خودم نشون داده بودم از رضوان هم نمی تونستم بپرسم...
چند روزی به همین شکل گذشت از نیما اصلا خبری نبود
#بی_پروا_تا_خدا
#قسمت_هفتادم
تو این مدت بدجور کنجکاو دلیل نیومدنش شده بودم
رضوان بازم زنگ زد و مراسمشون رو یادآوری کرد... فرصت خوبی می تونست برام باشه تا شاید لااقل از نیما یه حرفی بشنوم... با اخلاقی که از رضوان سراغ داشتم مطمئن بودم اگه چیزی شده باشه حتما به من میگه
از دسته کارای خودم دچار تعجب شده بودم دلیل این همه تناقض رو درک نمی کردم...
باید حاضر می شدم ... مثل همیشه کمد لباسها مو باز کردم ... با کلی لباس های مدل... خیلی وقت بود حتی بهشون دست نزده بودم ... لباسم شده بود یه مانتو و یه شال ... یادم نمی اومد بخوام جایی برم بدون اینکه همه لباسام رو زیر و رو نکنم ولی خیلی وقت بود این چیزا برام اون جذبه سابق رو نداشت... چراش رو می دونستم... مربوط می شد به دلی که توسط صاحب این عکس تسخیر شده بود... مربوط می شد به اون شبی که یه دستی منو نجات داده بود... مربوط می شد به وصیت نامه محمد علی به زهرای خودش که الان دیگه دست من بود... شایدم مال خودم بود و اصلا برای من نوشته بود...
همینجوری داشتم لباس ها رو نگاه می کردم و خودم رو توشون تصور می کردم ولی ناامید تر از قبل می رفتم سراغ لباس دیگه... اینایی که داشتم رو نمی تونستم برای مراسم بپوشم...
باید یه لباس سنگین و باوقار پیدا می کردم... چشمم افتاد به مانتویی که رهام برام خریده بود، قهوه ای تیره و ساده... البته قدش یکم کوتاه بود... ایکاش کمی بلند ترش رو می خریدی رهام... یهو یاد چادر رضوان افتادم... با این مانتو می تونست ترکیب خوبی داشته باشه... وقار لازم رو هم که داشت... می تونستم صدای ضربان قلبم رو بشنوم... خودم رو توش تصور کردم حسی مثل پرواز بهم دست داده بود... از تو کشو برش داشتم... کنار جانمازم گذاشته بودمش... بوی عطر گل یاس می داد... هدیه رهام و پوشیدم و شال قهوه ای ایم رو سرم انداختم... نوبت این چادر سیاه بود، سیاهی که الان دیگه غیر از روشنایی و نور چیزی ازش نمی دیدم... راستش جراتشو نداشتم سرم کنم... این چادر حرمت داشت ...من اون آدمی نبودم که بتونم حرمتش رو نگه دارم... یا باید برای همیشه سرم می کردم یا اینکه نمی خواستم این یادگاری به قول محمد علی که از حضرت زهرا رسیده بود بازیچه دستم بشه... یه لحظه خودم رو بین یک دوراهی خیلی عجیبی دیدم... وقت انتخاب بود... شاید بزرگترین و سرنوشت سازترین انتخاب زندگیم رو الان باید می گرفتم...
نگاهم گره خورد به نقش محمد علی که یه ماه تموم بود از جاش تکون نخورده بود...
- الان دیگه یقین دارم که زنده ای و می بینی و می شنوی... می خوام به وصیتت عمل کنم... خودتم باید کمکم کنی... نمی خوام این گوهر رو لکه دارش کنم...
توی این یک ماه از این تصویر ثابت احساس های متفاوتی گرفته بودم... گاهی اخم، گاهی تعجب، گاهی توبیخ، گاهی رضایت الانم داشتم لبخندشو حس می کردم... چقدر خوب حرف می زد...
تاج بندگی رو به قول رضوان انداختم رو سرم... سرم رو بلند کردم و خودم رو ندیدم ... این من نبودم... یه آدم دیگه ای بود... یه آدمی که وقار و سنگینی خاصی رو می شد حس کرد... این رها دیگه اون رها نبود... داشتم رها شدنم رو از وجود حس می کردم... رها از هر چیزی که بخواد با چادرم سر جنگ داشته باشه... این چادر رو پذیرفته بودم و مال خودم شده بود... رها تا آخرش باید پاش وایستی... جلوی هیچ کس و هیچ چی نباید کم بیاری... چقدر سخت اون آرامشی رو که مدت ها دنبالش بودم رو به دست آورده بودم... قطره اشکی از گوشه چشمم سر خورد و افتاد روی چادرم... اشک شوق بود یا ترس؟ یه لحظه تردید فوق العاده سنگینی بهم هجوم آورد...
-رها جو گیر نشو... می خوای کاری کنی که تا اخر عمرت زیرش بمونی؟
ضربان قلبم رو می شنیدم و داشتم از درون ویران می شدم... چقدر سنگین بود این حس دوگانه متناقض...
-محمد علی! این رسمش نیست... تازه اول کاره... اگه اینجوری شروع کنم که زود کم میارم...
«وقتی بنده خدا توبه کرد و قدم اول خود را در جهت حق برداشت، شیطان با تمام اعوان و انصارش حاضر می شوند تا این بنده تائب را از تصمیمش برگردانند و در همان لحظات اول او را سرنگون کنند، ولی باید آگاه بود و با توکل به خدا قدم اول را محکم برداشت و دانست با هر قدمی که در جهت انتخاب صحیح بر داشته می شود، آن قدم ها پتکی بر هیمنه شیاطین جنی و انسی است»
بخشی از کتابی که رضوان بهم داده بود داشت تو ذهنم طنین انداز می شد، دلم داشت به آرامش می رسید و اشک های بی امانم همزمان به صدای اذان شروع شده بود... بازم زود نمازم رو می خوندم و راه می افتادم...
ادامه دارد
#بی_پروا_تا_خدا
#قسمت_هفتاد_و_یکم
ماشینو روشن کردمو راه افتادم، حالم شبیه عروسی بود که متفاوت ترین و بهترین لباس رو پوشیده، احساس پرواز بهم دست داده بود، این چادر چقدر چیز عجیبی بود یک حس غروری رو با آدم می داد ، یا بهتره اسمش رو اعتماد به نفس بذارم... اصلا متوجه نشدم چطوری رسیدم، ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم، بهترین لحظات زندگیمو داشتم حس می کردم... خوش بحالت رضوان چه چیز گرانبهایی داشتی... با این که هنوز باهاش مانوس نشده بودم ولی تو همین لحظات اول علاقه ی غیر قابل وصفی نسبت به چادر پیدا کرده بودم...
چادرو روی سرم مرتب کردم و راه افتادم سمته خونه رضوان... دم در خونشون یه پرچم سیاه با هاشورای سبز که روش نوشته بود السلام علیک یا فاطمه الزهرا نصب کرده بودن...
زودتر از وقت اومده بودم تا بهشون کمکی هم کرده باشم... زنگ در رو زدم و منتظر ایستادم... خیلی دلم می خواست عکس العمل رضوان رو ببینم... خدا خدا می کردم خودش بیاد دم در... با صدای کیه؟ فهمیدم خودشه ... سرمو پایین انداخت تا وقتی درو باز کرد نشناسه...
- سلام خانم... ببخشید روضه ساعت سه شروع میشه...خانووم با شمام...
سرمو خیلی آروم بلند کردم چشمام رو دوختم به رضوان... نمی تونستم لبخندمو قایم کنم
- سلام... باشه... پس می رم و ساعت سه میام...
قیافه رضوان خیلی خنده دار شده بود... مثل اینکه بخواد خودشو از خواب بیدار کنه... چند بار پلک زد ... وقتی دید خواب نمی بینه گل از گلش شکفت... منو کشید تو راهرو و محکم تو بغلش فشار داد...
- وای عزیزم ... چه فرشته ای شدی...
مدام ازم فاصله می گرفت و نگام می کرد و قربون صدقم می رفت...
- چته دیوونه... منم رها... همونی که می خواستی سر تو بدنش نباشه...
- چقدرم بهت میاد دختر... فرشته شدنت رو تبریک میگم...
فرشه... چقدر لقب بزرگی بود... می تونستم این لقب رو برای آدمایی مانند فاطمه خانم و مادر بزرگ خدابیامرزم و حتی خود رضوان بپذیرم ولی برای خودم مثل لباسی می دیدم که خیلی برام بزرگه...
- بیا بریم تو ... وای رها اگه مامان ببینتت نمی دونی چقدر ذوق می کنه...
- عه رضوان... لوس نشو نمی خوام جلو چشم باشم... خودت که می دونی چقدر از تو چشم بودن بدم میاد...
- مجبوری عزیزم... با این کاری که کردی همیشه تو چشمی... ولی به عنوان یک دختر با شخصیت و با وقار و نجیب...
مراسم برگزار شده بود... خونه به قول رضوان پر شده بود از آدمای فرشته نما... برای اولین بار تونسته بودم با شخصیت این بانوی بزرگ اسلام آشنا بشم و بهش علاقمند بشم... حجابی که یادگار خودش بود برای اولین بار تو عزای خودش... تقارن خوبی بود و امیدوارم کننده... گریه های آمیخته با ناله برای این همچین شخصیت عجیب و دور از انتظار نبود... بانویی که فقط هجده سال از بهار عمرش گذشته بود ولی به طول تمام تاریخ برای بشریت مادری کرده بود... این ها حرف های سخنران جلسه بود... حرفهایی از جنس جواهر ...
حرف می زد و دل ها رو دگرگون می کرد تا رسید به پایان داستان پر از غم این زن ... شهادت ، چیزی که با محمد علی درکش کرده بودم الان در قامت دختر پیامبر خودنمایی می کرد...
- خانم از چرا اینهمه نگرانید... چه چیزی باعث نگرانی شما شده و موجی از ترس تو چشماتون ایجاد کرده؟
- اسما جان، می ترسم بعد از مرگم بدنم بر روی تابوت نمایان باشد؟
- بانو، شنیدم مردمان دیار فارس تابوتی دارند که هماننده جعبه ای جلوی نمایان شدن بدن را می گیرد...
بانو با شنیدن این جمله لبخندی زدند و چشم در چشم اسما دوختند...
- به علی بگو برایم تابوت بسازد تا نگاه نامحرم بر بدنم نیافتد... خدا تو را خوشنود کند که من را خوشحال کردی...
چیزی شبیه شرمساری و خجالت تمام وجودم رو پر کرده بود... منی که یه روزی بهترین و گرانقیمت ترین لباس ها رو می خریدم تا جلب توجه کنم... منی که لباسایی به تن میکردم تا اندامم زیباتر دیده بشه... منی که تا همین چند وقت پیش از هیچ کاری برای زیباتر شدنم جلوی چشم های این و اون دریغ نمی کردم ...از خودم خجالت می کشیدم...
چشم هایم خیس شده بودند... ولی اشک هایم جنسشان فرق داشت ... بلورهایی بودند از جنس پشیمانی...
ادامه دارد