◾️#خاطره_شهید 🎙🕊
بعد از اینکه فاطمه به دنیا آمد، من تحصیلات حوزوی را کنار گذاشتم و دیگر ادامه ندادم...
مصطفے از همان زمان تاکید میکرد که باید در دانشگاه یا حوزه ادامه تحصیل دهم.✨
یک بار مصطفے گفت که دانشگاه آزاد بدون کنکور دانشجو میگیرد، از من خواست که بروم و ادامه تحصیل دهم.📚
به او گفتم: "تو دیگر آخرشی! بعضی از آقایان اجازه نمیدهند که خانمهایشان به دانشگاه بروند،
ولے تو به اصرار میخواهی من را به دانشگاه بفرستی؟😂 اصلا از محیط دانشگاه آزاد خبر داری؟"
مصطفے هم جواب داد: "از محیط دانشگاه خبر دارم ولی از تو هم خبر دارم و میدانم که میتوانی و باید ادامه تحصیل دهی🖐🏻»
میدانست که به رشته تجربی علاقه دارم. همیشه میگفت: "تو دکتر خودمی!💉♥️."
#شهید_مصطفے_صدرزاده
راوی همسرشهید
رمان امنیتی مسیح
خانم چمران گزارش میدهد:
-نمیتونم ببینم داره زیر چادرش چیکار میکنه؛ اما از حرکات دست و تکان خوردن بدنش معلومه که میخواد محتوایات داخل کوله بیرون بیاره.
فورا میپرسم:
-بیرون بیاره یعنی چی؟ میخواد کولهش رو عوض کنه یا مواد منفجره رو توی مترو کار بزاره؟
ناامیدانه جواب میدهد:
-نمیدونم، قابل تشخیص نیست.
با عصبانیت نفسم را به بیرون میکوبم و میگویم:
-دوربین کیفت رو فعال و پلن بی رو اجرایی کن.
همانطور که هنذفریام را درون گوشم میکنم تا صداهای داخل مترو را بشنوم، موبایلم را روی کف دست میگیرم تا با وارد کردن کد دوربین خانم چمران به تصاویر گرفته شده از دوربینش دسترسی پیدا کنم.
زن سن داری با مانتوی طوسی و روسری مشکی لنگ زنان خودش را به کنار میتار و به شانهاش میکوبد:
-چیزی شده مادر؟
میتار از جا میپرد:
-جان؟ چی؟ نه... خوبم، مشکلی نیست.
زن مسن دستی به صورت میتار میکشد:
-وای خدا بگم خیرت بده میدونی چقدر من رو ترسوندی؟ آخه یه روز تو همین مترو یه خانم تو شکل و شمایل شما بود که یهو فشارش افتاد...
دیگر حرفهایش گوش نمیکنم، نگاهی به اطرافم میاندازم و شاسی مخفی بیسیمم را فشار میدهم:
-چی شد خانم چمران؟ اعلام وضعیت کن.
خانم چمران با کمی مکث میگوید:
-یا حسین... کوله پشتی پر از سمتکس زرد رنگه، کاملا دورش رو با پلاستیک پوشونده و داره منتقلش میکنه به داخل یک ساک دستی مشکی رنگ که احتمالا از شر اون کوله خلاص بشه.
با شنیدن سمتکس شوکه میشوم. او این همه مدت این ماده ی خطرناک را با چه دل و جرئتی با خود حمل میکرد؟ اصلا میتار مگر چقدر مهارت دارد که به این سادگی در مترو تصمیم به جا به جایی بمب میکند.
ما به خوبی میدانیم که او یکی از افسران ارشد موساد است، او تکفیری داعش و جبهه النصره نیست که باکی از مرگ نداشته باشد و خودش میداند که به دلیل آموزشهای هزینه دار و زمان بری که سیستم برای رشد او متحمل شده، نباید جانش را به همین سادگی از دست بدهد.
نگاهی به سلمان میاندازم و میگویم:
-نظرت چیه؟ چیکار باید بکنیم؟
سلمان شانهای بالا میاندازد:
-راستش من تمام این مدت به این فکر میکردم که ایستگاه رو از مردم تخلیه کنیم و میتار رو به راحتی دستگیر کنیم؛ اما این کار چون خیلی هزینه داره و ما هم مطمئن نیستیم که شدنی باشه، پس الان میتونم بگم که... هیچ نظری ندارم.
کمی فکر میکنم:
-چرا شدنی نباشه؟! اصلا چه هزینهای داشته باشه؟
سلمان متعجب میگوید:
-خب تعطیلی ایستگاه و...
ایدهاش را اصلاح میکنم:
-نیازی نیست تا اون حد جلو بریم، بچهها رو بین مردم میفرستیم داخل و توی یه فرصت خوب سفیدش میکنیم.
سلمان مردد میگوید:
-عماد این بمب داره، اگه کارمون خطا داشته باشه...
محکم جواب میدهم:
-دیگه اما و اگر باقی نمیمونه. وظیفهی ما حکم میکنه قبل از این که پای اون زن به خیابون برسه، جلوش رو بگیریم، همین.
سلمان به نشانهی تایید حرفم سرش را تکان میدهد. سپس شاسی مخفی بیسیمش را فشار میدهد:
-مقداد تو صحنهای؟
جواب میاید:
-بله اقا.
سلمان میگوید:
-همراه با بچههای خودت برو داخل ایستگاه. فقط حواست رو خیلی جمع کن که گزارش لحظهای ازت میخوام.
مقداد پاسخ میدهد:
-اطاعت، تا چند دقیقهی دیگه وارد ایستگاه میشیم.
تلفنم را برمیدارم و با خط امن شماره ی کمیل را میگیرم. فورا جواب میدهد:
-بگو آقای برادر.
نگاهی به جمعیت میاندازم:
-با بچههات بیا داخل ایستگاه، انشالله قبل از رسیدن به خیابون سفیدش میکنیم.
کمیل قبول میکند و فورا به طرف داخل ایستگاه حرکت میکند که خانچمران گزارش میدهد:
-من باید تغییر موقعیت بدم؛ ولی تا این لحظه قطار توی ایستگاه پارک دانشجو متوقف شده و سوژه انگار تصمیمی نداره که پیاده بشه.
لبهایم را با حرص به هم فشار میدهم. میخواهم دستور بازگشت بچه ها را بدهم که خانم جعفری گزارش میدهد:
-سوژه تو لحظات آخر پیاده شد آقا، دستور چیه؟
نفس کوتاهی میکشم و در حالی که همراه سلمان به سمت ایستگاه مترو حرکت میکنم، میگویم:
-یا صاحب الزمان، خودتون کمک حالمون بشید آقا.
سپس به خانم جعفری میگویم:
-فاصلتون رو با سوژه کم کنید، میخوایم سفیدش کنیم.
سپس همانطور که به تصاویر ارسالی از دوربینهای نیروهایم نگاه میکنم، میگویم:
-بچهها دقت کنید که نباید بزاریم سوژه به خیابون برسه و باید با بدون هیچ سر و صدایی این عملیات انجام بگیره.
مقداد گزارش میدهد:
-داره به سمت پله برقی میره. به جز خانم جعفری سه تا دیگه از نیروها بهش دسترسی دارن.
نفس میگیرم تا دستور دستگیریاش را صادر کنم که صدای کمیل را میشنوم:
-ضد زد آقا، مسیرش رو عوض کرد. گمونم بو برده... وقت نداریم عماد، ممکنه بخواد خرابکاری کنه.
ابرویی بالا میاندازم و در حالی که خفه کن اسلحهام را سفت و زیر کاپشن مشکی رنگم پنهان میکنم، به طرفش حرکت میکنم.
#علیرضا_سکاکی
- رمان امنیتی #سلام_مسیح -
سعی میکنم بدون هیچ جلب توجهی خودم را به میتار برسانم که ناگهان صدای حاج صادق متوقفم میکند:
-از فرماندهی به کلیهی نیروهای مستقر در میدان، عملیات دستگیری رو بزارید برای بیرون از مترو!
شوکه میشوم. با حرص پله های مترو را به سمت خیابان برمیگردم تا لااقل دیده نشوم.
کمیل میپرسد:
-چیکار کنیم عماد؟ داره میره ها...
بلافاصله جواب میدهم:
-فعلا صبر کن تا خبر بدم.
میخواهم حاج صادق را صدا کنم که خودش زنگ میزند، فورا جواب میدهم:
-حاجی چرا...
حرفم را قطع میکند:
-میتار امشب باید با یکی قرار اجرا کنه، پناه اعتراف کرده و گفته یه بار که میتار داشته با تلفنی و به زبون عبری صحبت میکرده، ازش شنیده که یه نفری به نام راخل قراره توی شب انفجار پیشش باشه. پناه گفته این راخل یه خبرنگار یهودیه که قراره بعد از انفجار با مسیح توی ترکیه قرار بزاره.
عماد اگه بتونیم راخل رو به دست بیاریم عالی میشه.
مکثی میکنم و میگویم:
-خب... درسته؛ ولی نمیتونیم بزاریم تا میتار کار خودش رو انجام بده. بد میگم؟ امنیت مردم برای ما...
حاج صادق با صدای بلندتری میگوید:
-معلومه پسر، داری درسهایی که بهت دادم رو تحویلم میدم؟ گوربابای مسیح و میتار و راخل، من حرفم اینه که میشه یه جوری جلوی میتار رو گرفت که راخل هم شناسایی بشه.
نفس کوتاهی میکشم و میگویم:
-چشم آقا، سناریو رو عوض میکنیم.
سپس شاسی مخفی بیسیمم را فشار میدهم تا به سرشبکههایی که در میدان دارم، بگویم:
-جلوی میتار رو نگیرید. بزارید توی خیابون قدم بزنه و هر کجا که میخواد بره؛ اما یادتون باشه چیدمان نیروهاتون باید به شکلی باشه که در صورت نیاز فاصلهی نیرو با سوژه کمتر از دو ثانیه باشه، مفهومه؟
کمیل و مقداد و سلمان هر سه کد تایید را میگویند تا خیالم راحت شود.
مقداد گزارش میکند:
-سوژه از روی پله برقی داره به طرف پیادهرو قدم میزنه.
عجب پروندهای شده... انگار هر ساعت قرار است سوژهی جدیدی وارد این بازی شود. آن از صبح که خانم تابش مجروح شد و پناه را دستگیر کردیم، این هم از حالا که با میتار به پارک دانشجو آمدیم و به راخل رسیدیم... واقعا این راخل کیست؟ اسم واقعیاش همین است؟
نفس کوتاهی میکشم و از ابرهایی که در هوا تشکیل میشود متوجه سردی بیش از اندازهی امشب میشوم. هر کدام از نیروها به صورت لحظهای گزارش میدهند. مصطفی از روی پشت بام مشرف به پارک دانشجو با اسلحهی قناسهی نقطه زنی که دارد، آمادهی اولین اشتباه از میتار است تا مغزش را هدف بگیرد. مقداد و نیروهایش در حلقهی دوم میتار قدم میزنند و لا به لای مردم شعار میدهند و کمیل با نفراتش در حلقهی اول منتظر اشارهای برای تمام کردن کار میتار است.
میتار کاملا در دسترس است و اگر اعتراف دقیقهی نودی پناه نبود، معلوم نمیشد که تا حالا زنده بود یا نه!
مصطفی از روی پشت بام گزارش میدهد:
-سوژه مدام داره به ساعتش نگاه میکنه.
ساعت... یا قرارش با راخل راس یک ساعت خاص است و یا ساعت نمادی است که بتواند او را در دل جمعیت پیدا کند.
کمیل هشدار میدهد:
-عماد دستش رو برد سمت ساک دستیش، یا حضرت زهرا... یه کاری کن عماد.
دلم میلرزد، هنوز انگشتان دستم را به دور اسلحهام چفت کردهام و آمادهی شلیک هستم.
حاح صادق بلافاصله روی خطم میآید:
-عماد دیگه به صلاح نیست صبر کنیم، ممکنه جون مردم به خطر بیافته... تمومش کن.
گامهایم را بلندتر برمیدارم تا خودم را به میتار برسانم. در دل جمعیت چشمم به زنی میافتد که با موبایل در حال فیلمبرداری از میتار است. متوجه میشوم که میخواهد بمب را در بین جمعیت بگذارد. خانم جعفری درست یک قدمیاش است. همانطور که به متار نزدیک میشوم، میگویم:
-خانم جعفری آماده باش، با شمارش من میریم سمتش... احتمالش خیلی کمه؛ ولی شما فقط باید دستهاش رو باز نگه داری که یه وقت فکر حملهی انتحاری به سرش نزنه... آمادهای؟
خانم جعفری جواب میدهد:
-یا زهرا
همانطور که با گامهای بلندتری به سمت میتار میروم، شروع به شمردن میکنم:
-پنج، چهار، سه...
ساک دستیاش را روی زمین رها میکند و در حالی که به همان دختر فیلمبردار اشاره میکند، از ساک فاصله میگیرد و ناخواسته به طرف من میآید. خانم جعفری درست پشت سرش است.
ادامه میدهم:
-دو... یک...
خانم جعفری استادانه از پشت سر به میتار میچسبند طوری به مچ هر دو دستش فشار میآورد که ریموت از دست چپش به زمین میافتد.
من نیز همزمان به زیر لب ذکر یامضطر میگویم و در حالی که درست در چند سانتی متریاش میایستم، اسلحهام را روی پیشانیاش میگیرم و میگویم:
-از جات تکون نخور!
سپس میگویم:
-کمیل اون روسری صورتیه، مطمئنم راخل خودشه... فقط حواست باشه از دستمون نپره.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
❌کپی
⚠فصل دوازدهم⚠
- رمان امنیتی #سلام_مسیح -
باید اعتراف کنم که دیگر حسابی به آب و هوای سوریه عادت کردهام. در چهار سالی که با پوشش خبرنگار برای دولت اسلامی (داعش) کار میکردم و اخبار مهم را به شیوههایی که خیلی خوب یادگرفتهام به موساد منتقل میکردم، این چنین هوای سردی را تجربه نکرده بودم. با اینکه بیابانهای سوریه شبهای وحشتناکی دارد؛ اما در طول آن چهار سال هیچگاه نیازی به حضور در مناطق عملیاتی نداشتم. کار من در حلقهی نزدیک به شخص ابوبکر بغدادی بود. درست در همان روزهایی که هیچ کس او را نمیدید و حتی برخی از رسانهها گمان میکردند که کشته شده، من در کنارش زندگی میکردم و با یک واسطه به او خوراک فکری میدادم.
روسری صورتی رنگم را محکم میکنم تا مبادا افتادنش نیروهای حکومتی رژیم ایران را حساس کند. من نباید طوری رفتار کنم که رویم زوم کنند. بهتر از هر کسی خبر دارم که سیستم چقدر برای سفید ماندن من به زحمت افتاده است. از دور زنی را میبینم که چند بار به ساعتش نگاه میکند، شاخکهایم تکان میخورد. وعدهی دیدار من و میتار همین نگاه کردن به ساعت مچیمان بود. ساعتی که در شب میدرخشد. میتار قرار است بستهی منفجرهی خود را در دل جمعیت رها کند و سپس از آن فاصله بگیرد و ریموت را فشار دهد، من هم باید نقش یک خبرنگار خوش شانس را بازی کنم که درست موقع انفجار در نزدیکی صحنه حاضرم و صحنههای نابی شکار میکنم.
چند قدمی جلو میآیم و از دیدن یک اسرائیلی الاصل دیگر در دل پایتخت ایران شگفت زده میشوم. البته به دلیل شرایط ویژهای که در آن قرار دارم خودم را کنترل میکنم تا او را آغوش نگیرم. میتار با لبخندی پیروزمندانه به سمت من قدم میدارد و پشت سرش زنی چادری با قدمهایی استوار به او نزدیک میشود. با اینکه مشخص است همراهی ندارد؛ اما لبهایش تکان میخورد. حس خوبی به او ندارد، مدام احساس میکنم که میخواهد به میتار حمله کند. در همین افکار به سر میبرم که مردی چهار شانه با گامهایی بلند از کنارم رد میشود و ناخواسته با آرنج دستش به پهلویم میکوبد. شوکه میشوم، نمیدانم قرار است چه اتفاقی بیافتد، روی پنجهی پا بلند میشوم و برایش دست تکان میدهم، میخواهم به او اشاره کنم که مراقب پشت سرش باشد؛ اما ناگهان همان خانم چادری با ضربهای جدی دستهایش را از پشت نگه میدارد. میتار چهل و پنج درجه میچرخد و ناگهان فرد دیگری اسلحهاش را از زیر کاپشنش بیرون میآورد و روی پیشانیاش نگه میدارد.
با ضربهی حرفهای و حساب شدهی آن خانم چادری ریموت از دست میتار به روی زمین میافتد و مرد مسلح با اخم به طرف من نگاه میکند و لبهایش را تکان میدهد.
از حرکت لبهایش چند کلمهای را حدس میزنم:
-کمیل... صورتی... نپره...
مردی که ناخواسته به پهلویم کوبیده بود، به سمتم برمیگردد و نگاهم میکند. شک ندارم که همان مرد مسلح آمارم را داده است. بلافاصله پشت به او میکنم و با تمام توانم میدوم. شبیه دوندهای که در باران میدود و به قطرات پر تکرار باران توجهی نمیکند، جمعیتی که حیرت زده از صحنهی دستگیری میتار و بمبی که در خیابان افتاده را میشکافم و میدوم. برایم مهم این است که گیر نیافتم. نمیتوانم ریسک کنم تا به پشت سرم نگاه کنم، ممکن است فاصلهی آن نیروی لباس شخصی با من خیلی کم باشد و همین چرخش بیمورد گردنم کار دستم بدهد. صدای مردانهاش از پشت سرم شنیده میشود:
-ایست، ایست!
چند جوان کمی آن طرفتر ایستاده و صحنهی تعقیب و گریز من را نگاه میکنند. در کسری از ثانیه چهرهشان را تحلیل میکنم، از سبک لباسی که به تن دارند و ریشهای روی صورتشان میتوانم حدس بزنند که بسیجی باشند. به سمت دیگر نگاه میکنم، لعنتیها همه جا هستند. نمیدانم باید به کدام مسیر برای فرار متوسل شوم. در حین دویدن فریاد میزنم تا شاید اینطوری بتوانم مردم را تحریک کنم:
-کمک، این عوضیها بهم گیر دادن، راه رو باز...
هنوز فریادم از ته حنجرهام خارج نشده که احساس میکنم دستی به روی لبهایم چفت میشوم و در حالی که با بازویش گردنم را به سمت پایین متمایل به پشت پایم ضربه میزند تا نقش زمین شوم. کمتر از سه ثانیه زمان میبرد تا مردی که پشت سرم بود، به من برسد و بلافاصله با دستبند آهنیای که از زیر پراهنش بیرون میآورد، دستهایم را از پشت کمرم به یکدیگر بچسباند.
حیرت زده به زنی نگاه میکنم که در دل جمعیت من را نگه داشت و از خودم سوال میکنم که چرا یک زن مانتویی با پوششی نه چندان موجه باید به یک نیروی لباس شخصی کمک کند...
صورتم آسفالت سرد زمین را لمس میکند و مرد مامور با تشکر از زنی که من را نگه داشته، میخواهد کمک کند تا از روی زمین بلندم کنند.
مردم ایران واقعا عجیبترین و غیر قابل پیش بینیترین مردمی هستند که تا به حال دیدهام.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
- رمان امنیتی #سلام_مسیح -
بدنم میلرزد، نمیدانم جنب و جوشی که به یک باره تمام تنم را میلرزاند از ترس است یا ناشی سرمایی که به یکباره وارد بدنم شده است. زن مانتویی با دو دست از یقهی لباسم میگیرد تا بلند شوم.
مردی که دستگیرم کرده فورا درخواست یک ماشین برای انتقالم را میکند. به چپ و راست نگاه میکنم.
دیدن بمب در کف خیابان مردم را تا چند ده متر از وسط معرکه دور کرده است و دیگر داد و فریاد زدن نمیتواند کمکی به حالم کند. به صورت زن مانتویی نگاه میکنم و میپرسم:
-فقط بگو چرا... تو که از قیافهت معلومه حکومتی نیستی بگو چرا.
آه میکشد و در حالی که با خجالت روسریاش را تا روی پیشانیاش میکشاند، میگوید:
-درست میگی، من نه حکومتیام و نه حقوق بگیر! اما یه روز که خسته داشتم از سر کار برمیگشتم، شبیه همیشه رفتم تو مترو امام خمینی تا زودتر و ارزونتر برسم خونه... بعد یهویی دیدم انگار غوغا شده، مردم با ترس همهمه میکردند که بمب پیدا شده و هدفشون ترکوندن کل ایستگاه و مردم بوده... اون روز خودم دیدم که یه مردی بدون لباس چک و خنثی و با چشمهای سرخ شده داشت از پلهها بالا میاومد و به مردم میگفت:
-خیالتون راحت، خطر رفع شده الحمدالله...
اون روز خطر رفع شد خانم؛ ولی هیچ کدوم مردمی که اونجا بودند به این فکر نکردند که اگه اون بمب میترکید... اگه یک درصد امنیتیها خطا میکردند چه بلایی سر خودشون و زن و بچههاشون میاومد... من اون روز خودم رو مدیون این لباس شخصیها دونستم.
ماشین میرسد، زنی از خودرو پیاده میشود و کیسهای را به مردی که من را دستگیر کرده میدهد تا صورتم را بپوشاند. دیگر همه چیز پیش چشمهایم سیاه است، فقط میشنوم که آن مرد میگوید:
-چند قدم جلوتر این خانم و همکارش یه بمب دیگه شبیه همون بمب توی مترو آورده بودند تا مردم را به خاک و خون بکشند... ازتون ممنونم.
سوار ماشین میشوم و صدای بسته شدن درب ماشینی که قرار است احتمالا من را به بازداشتگاه مخصوص منتقل کند، باعث میشود تا خیلی زود از بین مردم جدا شونم. حالا درست شبیه ماهیای کوچکی هستم که در اقیانوسی بزرگ اسیر میشود. نمیدانم چرا این کار را میکنم؛ اما به آرامی دستهایم را در زاویهی چهل و پنج درجه بالا میآورم و صندلی جلویی را لمس میکنم.
احساس تنگی نفس میکنم، انگار قرار است در این اقیانوس تاریک خفه شوم. بغض گلویم را فشار میدهد، میخواهم فریاد بزنم. حاضرم هر کاری انجام دهم تا تنها این کیسهی لعنتی را از روی سرم باز کنند. دستهایم میلرزد، میخواهم التماس کنم، اعتراف کنم... به هر کاری که دوست دارند تن بدهم؛ اما زودتر از این شرایط خلاص شوم. یک خروار سوال در کسری از ثانیه به روی سرم هوار میشود:
آیا موساد برای آزادی من پیش قدم خواهد شد؟
آیا آنها برای من ارزش قائل میشوند یا نام من هم قرار است شبیه بقیهی جاسوسهایی که لو رفتند، برای پیرمردها و پیرزنهای مجاهدین خلق فرستاده شود تا خیلی زود هشتکم را ترند کنند و بی بی سی و ایران انترنشنال هم چند مصاحبهی حقوق بشری بگیرد و تمام...
اصلا از دستگیری من خبردار میشوند؟ نکند تا وقتی که میتار میخواهد آمار من را...
میتار... برای چند لحظه حافظهام را از دست میدهم. اصلا انگار فراموش کردم که همین چند دقیقهی پیش بود که او هم با آن همه دبدبه و کبکبه به دام نیروهای امنیتی ایران افتاد. تنم یخ میشود. احساس تنهایی میکنم.
احساس میکنم میان اقیانوس رها شدهام و هر لحظه به پایین سقوط میکنم، به صندلی پیش رویم چنگ میزنم که به یک باره صدای یک خانم را درست در کنار دستم میشنوم:
-دستتون رو بیارید پایین خانم.
دستهایم میلرزد. دهانم خشک شده و هر بار که نفس میکشم گویا میخی تا اعماق گلویم کشیده میشود.
ماشین حرکت میکند.
با وحشت به این فکر میکنم که چرا زمان انقدر دیر میگذرد؟ نکند شکنجهی انتظار که تا به حال بارها و بارها در کلاسهای مختلف با آن رو به رو بودم، از همین حالا شروع شده است.
با هر تکانی که میخوریم، تمام تنم می لرزد. نمیدانم در وسط معرکه اشتباهی کردم یا از قبل لو رفته بودم؟ در اتاق بازجویی چه چیزی را باید بگویم؟ به چه چیزی اعتراف کنم؟ از کجا روی من سوار شدند؟ اولین دروغم را چطور بگویم که یک خبرنگار معمولی به نظر برسم؟
در میان افکار پریشانم غوطهور میشوم و با خودم فکر میکنم که چقدر زمان لازم است تا رو به روی بازجوی ایرانی بنشینم که ناگهان ماشین میایستد. اول صدای درب کناری را میشنوم و چند ثانیهی بعد همزمان با باز شدن درب سمت خودم، خانمی که صدایش آشنا نیست میگوید:
-با احتیاط از ماشین پیاده شید.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
❌کپی
⚠فصل سیزدهم⚠
《عماد》
بعد از دستگیری میتار و هم دستش و انتقال بمب توسط تیم چک و خنثی، سوار ماشین سازمان میشوم و بلافاصله با حاج صادق تماس میگیرم.
خیلی زود تلفنم را جواب میدهد:
-سلام آقا جون، خدا قوت.
لبخندی میزنم:
-سلام رئیس، ممنونم. الحمدلله هم بمب از محل دور شد و هم میتار و اونی که باهاش بود دستگیر شدند.
حاج صادق هوشمندانه میپرسد:
-پس اطلاعاتی که پناه بهمون داد، حسابی به کار اومد؟
بلافاصله میگویم:
-بله آقا، به قول خودتون خبری بود که سر زمان و مکان خودش بهمون رسید، نمیدونم پناه اگه نیم ساعت دیرتر اون حرفها رو میزد میتونستیم رد نفر دوم رو بزنیم یا نه.
حاج صادق حرفی میزند که خستگی چهل و هشت ساعت بیخوابی از سرم میپرد. او میگوید:
-رفیقت به خانم ملک زنگ زده!
از فرط خستگی کمی مکث میکنم و به خانم ملک فکر میکنم. ناگهان به خاطر میآورم که او خواهر همان فردی است که شب گذشته و در دل جمعیت معترضی که به خیابان آمده بودند جلوی چشم پسر پنج سالهاش به قتل رسید.
همان خانمی که با کمیل به منزلش رفتیم و با او صحبت کردیم تا به تماس افرادی که از طرف شبکههای خارجی هستند، با هماهنگی ما جواب دهد.
برق شادی در چشمهای خستهام رعد میزند و با خوشحالی میگویم:
-خب، نتیجهش چی شد آقا؟ خوش خبر باشید انشالله.
حاج صادق جواب میدهد:
-خوش خبر که هستم؛ اما به گمونم نتیجهش به همین شکار امشب شما مربوط باشه.
میخواهم دلیل ارتباطش را سوال کنم که حاج صادق پیش دستی میکند:
-پس سعی کن زودتر خودت رو برسونی سازمان تا بهت بگم قضیه از چه قراره...
فورا یک چشم میگویم و خداحافظی میکنم و به راننده میگویم تا هر چه زودتر من را به سازمان برساند.
چشمهایم خسته است و نتیجهی چهل و هشت ساعت پلک نزدنم همین اشکهایی است که ناخودآگاه از چشمهای سرخم به روی گونهام شره میکند. خیلی خستهام، تصمیم میگیرم تا رسیدن به سازمان کمی استراحت کنم که تلفنم میلرزد. صفحهی موبایلم را که باز میکنم متوجه میشوم تیموری از بیمارستان پیام داده است:
-آقا عماد سلام، الحمدلله عمل همکارتون با خوبی انجام شده و تا دو سه ساعت دیگه حتی میتونید بهش سر بزنید، من دیگه شیفتم اینجا تمومه؛ اما اگه کاری داشتید بازم بگید تا بگم همکارها براتون انجام بدن.
لبهایم کش میآید، از تیموری تشکر میکنم و بلافاصله شمارهی کمیل را میگیرم. بعد یکی دو بوق جواب میهد:
-جانم عماد؟
بدون آن که بخواهم اذییتش کنم، میگویم:
-یه زنگ به مامان زهرات بزن بریم ملاقات.
کمیل چند ثانیه مکث میکند و میگوید:
-چی؟ داری... داری... داری جدی میگی؟ حال خانم تابش... وای عماد، خدا خیرت بده، چی از این بهتر، کی میشه بریم ملاقات؟
ابروهایم را بهم نزدیک میکنم و تشر میزنم:
-های! دیگه بحث حلال و حروم وسطهها، ملاقات فقط با مامان زهرا.
کمیل مشتاقانه میخندد:
-ای به روی چشم، من میتونم برم خونه؟
لبخند میزنم:
-برو، یه کم استراحت کن صبح خبرت میکنم بریم ملاقات.
کمیل تشکر و خداحافظی میکند و من هم میخواستم چشمی روی هم بگذارم متوجه میشوم دو خیابان تا رسیدن به سازمان فاصله داریم و بی خیال خواب میشوم.
وقتی وارد سازمان میشوم متوجه زنی که همراه میتار بود میشوم که به آرامی از ماشین پیادهاش میکنند. بیتوجه به او یک راست به طرف دفتر حاج صادق میروم و بعد از هماهنگی با مسئول دفتر ایشان وارد میشوم.
حاج صادق با دیدن من از روی صندلیاش بلند میشود:
-به به، خدا قوت عماد جان، خسته نباشی.
لبخندی متواضعانه میزنم:
-شرمنده نکنید آقا، کاری انجام ندادیم.
حاج صادق مختصری از اتفاقات امروز را مرور میکند:
-از دیشب که خانم ملک به قتل رسید، قاتل رو دستگیر کردید. توی بازجوییهاش شرکت داشتی، پناه رو گرفتی و میتار رو زیر چتر اطلاعاتی بردی و دست آخر هم بمب رو خنثی کردی و راخل رو هم آوردی مهمونی، واقعا کاری نکردی؟ پسر خوب این همه کار توی بیست و چهار ساعت یه رکورد جهانیه...
سرم را پایین میاندازم و به این فکر میکنم که حالا حالاها با میتار کار دارم... حاج صادق ادامه میدهد:
-حاصل تمام تلاشهای این بیست و چهار ساعتت تبدیل شد به یک تماس از طرف مسیح با خانم ملک و یک قرار مصاحبه...
میپرسم:
-مصاحبهی تلفنی که دیگه قرار نمیخواد، پس داستان چیه؟
حاج صادق با لبخندی پیروزمندانه توضیح میدهد:
-داستان از این قراره که مسیح الانها به راخل زنگ میزنه تا ازش بخواد با خانم ملک مصاحبه کنه. فقط باید بتونیم توی کمترین زمان راخل رو دوبل کنیم تا با همکاری اون و از طریق خانم ملک به مسیح برسیم.
نویسنده:
#علیرضا_سکاکی
❌کپی
هدایت شده از "بیداری مــردم "
تو خندیدے و چشمانت
ز یادم بُرد رفتن را
من از لبخندت آموختم
ز این دنیا گذشتن را ...
شهــ گمنام ــیـد"