eitaa logo
🌹رمانهای زیبای مذهبی🌹
579 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
278 فایل
تعجیل درفرج اقا صلوات..
مشاهده در ایتا
دانلود
محتاجیم ؛ محتاج یک فنجای چای که کنارش تو باشی ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به قلب ها نهم : . "زمان:گذشته" _آقا امیر... _بله.. _شام که خوردیم،من دیگه خوبم... نماز به خونیم؟ _حتما... خوب شد گفتید... فقط من مهر همراهم نیست... از تو کیفم قبله نما و سجاده ام رو که همیشه تو کیفم بود رو بیرون اوردم... یکی از مهر ها و قبله نما رو بهش دادم... لبخندی زد و گفت: چه خوب که همیشه مجهزین... در جوابش فقط لبخند زدم... قبله رو که پیدا کرد قیام کرد و اماده نماز شد... منم پشت سرش ایستادم... انگار خدا امشب می خواست برای من یه خاطره ابدی بسازه... فضای آزاد... بالاسرت آسمون... زیر پات سبزه... فضای مملوء از بوی خاک نم خورده... نماز خوندن... وقتی خدا تو باشی... و بگذاری که امام این نماز اون باشه... خدایا... می دونم هستی... و من دوست دارم... امیر علی:الله اکبر... _الله اکبر... ... نمازمون که تموم شد به سمتم برگشت... _قبول باشه... هم زمان با این جمله دستش بود که به سمت من دراز شده بود... با کمی تعلل دستش رو کوتاه گرفتم و گفتم: _به همچنین... قبول درگاه حق انشاء الله... لبخند دلنشینی زد و گفت: _فکر کنم بازم گوشی شماست که زنگ می خوره... تازه متوجه صدای گوشی شدم... از تو کیفم درش آوردم... _ء... مادرِ... _خب جواب بدین... کارتون دارن که زنگ زدن... _الو مامان:الو...سلام سلما جان _سلام مامان...خوبی؟ _خوبم دخترم... ببخش که مزاحمتون شدم، کجایید مامان جان؟ _تو پارکیم مامان... _باشه دخترم... فقط خواستم بگم تا ساعت ۱۱ دیگه برگردین... _چشم مامان... _چشمت بی بلا دخترم... مراقب خودتون باشید... به اقا امیر علی هم سلام برسون... _حتما مامان جان... _خدانگهدارت...یاعلی _علی یارتون... گوشی رو که قطع کردم به ساعتش هم نگاه کردم و دوباره گذاشتمش تو کیفم... _مامان سلام رسوندن... _سلامت باشن...بریم تو الاچیق بشینیم؟ _بریم... تو الاچیق که نشستیم، رو به من کرد و گفت: _سلما خانم _بله؟ _شما راجب امشب چه فکری می کردید؟ _اممم... راستش من تصورات دیگه ای از امشب داشتم... برخورد شما همه تصورات من رو بهم ریخت... . : . _هِییییی...همون طور که خودتون می دونین من سال هاست که به کسی علاقه دارم، ولی هیچ وقت فکرش رو نمی کردم که این علاقه دوطرفه باشه... برای همین هم هیچ وقت نتونستم اون رو با خانوادم درمیون بزارم... ترس از جواب رد گرفتن، اون هم در حالی که خانواده های ما روابطی نا گسستنی دارن و ما مدام باهم چشم تو چشم خواهیم شد... این امر مانع این می شد که من پا پیش بذارم و هیچ کس از احساسات درونی من با خبر نبود؛ البته به جز عمو صبحان... این قضیه تا همین امشب ادامه داشت و من به اصرار خانوادم به خواستگاری شما امدم... خدا می دونست که چقدر داشتم عذاب می کشیدم... امشب وقتی شما اون حرفا رو زدین، واقعا نمی دونستم چی کار کنم !... اصلا تصور این اتفاق رو نداشتم... وقتی از ماشین پیاده شدین تازه به خودم امدم... سردرگم بودم، اما این رو می دونستم که اگه شما تصمیم می گرفتین که به این خواستگاری خواب مثبت بدین، من به هیچ وجه نمی تونستم مخالفت کنم و قطعا زندگی شیرینی در انتظارم نخواهد بود و نمی تونستم خودم رو به خاطر سکوتم ببخشم... نمی دونستم چه طور، اما می خواستم هر طور شده ذره ای از لطف بزرگ شما رو در حق خودم جبران کنم... اصلا برام قابل قبول نبود که بزارم کسی که یه جورایی ناجی زندگیم بود این طور عذاب بکشه... وقتی خودم رو جای شما می ذاشتم، می دیدم که هیچ وقت نمی تونستم کاری که شما در حق من کردین رو انجام بدم... همه این ها باعث شد اتفاقات امشب رقم بخوره... فقط امیدوارم بودم برخوردام نتیجه عکس نداشته باشه و شما رو ناراحت نکنه... . : . .معنی حرف هاش رو داشتم برای خودم بالا و پایین می کردم...نمی دونستم چی بگم !... امیرعلی سکوت کرده بود... دل رو زدم به دریا... _ممنونم...به خاطر همه چی... صورتش رو چرخوند طرفم، به چشمام خیره شد...دست های یخ کرده ام رو بین دستای گرمش گرفت و لبخند دلنشینی زد... خدایا...به دادم برس...با این دل وامونده چه می کنی پسر؟!؟!... _وظیفه بود... خواسته ی قلبیم بود سلما بانو... جواب لبخندش رو با لبخندم دادم...یه خنده از ته دل... _من هیچ وقت لطف شما رو در حق خودم فراموش نمی کنم... ای کاش می تونستم جبران کنم... _می تونید...با حنانه خوشبخت شین...خواهش می کنم... حالا که می دونید جواب رد نمی گیرید...پس دست از سکوتتون بردارین... نذارین احساس کنم که این تلاشم بی ثمر بوده... قدر قلب عاشقش رو بدونین... _بهتون قول می دم...مطمئن باشین... لبخندی زدم و گفتم: رو قولتون حساب باز می کنم... به قلب عاشقتون اطمینان می کنم... _شما قلب بزرگی دارین...خیلی بزرگ...حسرتش رو می خورم... لبخندم به تلخی جمع شد... _اگه می تونستم، حتما بهتون می دادمش، مطمئن باشین!
ناباور نگاهم کرد...می خواست حقیقت حرفم رو بفهمه... فکر نمی کرد همچین حرفی بزنم... در جواب سکوتش،یاد یه شعر افتادم... و شروع به خوندن کردم... . ... ادامه دارد ... 🌸یاعلی🌸 ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ به قلم 👇👇 بانو
به قلب ها دهم : . _ دشت خشکید و زمین سوخت و باران نگرفت زندگی بعد تو بر هیچ کس آسان نگرفت... چشمم افتاد به چشم تو ولی خیره نماند شعله ای بود که لرزید ولی جان نگرفت... جز خودم هیچ کسی در غم تنهایی من مثل فواره سر گریه به دامان نگرفت... دل به آن کس که رسیدم سپردم ولی قصه عاشقی ما سروسمان نگرفت... هرچه در تجربه این عشق سرم خورد به سنگ هیچ کس راه براین رود خروشان نگرفت... مثل نوری که به سوی ابدیت جاری است قصه ای با تو شد آغاز که پایان نگرفت... قطرات اشک از چشمانم جاری شد... چشم امیرعلی به نگاهم افتاد و نگاهش گرفته شد... دست به سمت سرم آورد و اون رو گذاشت روی شونش... _کاش می فهمیدم... تو این سال های انتظار هیچ وقت مثل امشب انقدر درمونده نبودم... کاری ازم ساخته نیست جز این که آرزو کنم معنی واقعی خوشبختی رو تو زندگیتون بچشین... احساس کردم صداش می لرزه... نمی خواستم ناراحتش کنم... برای همین سرم رو از شونه هاش برداشتم، خدا رو شکر که وسط هفته بود و پارک کاملا خلوت... توی اون تاریکی شب هم کسی مارو توی آلاچیق نمی دید... لبخند زدم... ولی لبخندی که مصنوعی بودنش دل خودم رو آتیش زد... _مهم نیست...من خوبم...فکر کنم دیگه باید بریم... اونم به خاطر دل من لبخندی زد و گفت... _باشه...بفرماین... . : . از مسیر پارک تا خونه، دوتامون سکوت اختیار کرده بودیم...انگار می ترسیدیم که با حرفامون دوباره هم دیگه رو ناراحت کنیم... اما من...من با همه وجودم از پایان این شب هراس داشتم... نزدیک خونه که شدیم، با فاصله ی بیشتری از خونه نسبت به قبل، ماشین رو پارک کرد... بازم سکوت بود و سکوت... نمی دونستم چی بگم، چی کار کنم؟!... یعنی واقعا تموم شد؟!... سهم من عشقم همین قدر بود!!!... حسرت یک دوستت دارم برای همیشه... _یه بار رفیقم بهم گفت ، بعضی آدما یه روزی تو شرایطی قرار می گیرن که احساس می کنن هیچ راهی رو بروشون نیست... زمان ایستاده و حرکت نمی کنه... تکلیف مشخص نیست... اون موقع است که می فهمن همه چی دست اون بالایه... من اون موقع خندیدم... بهش گفتم، برای من پیش نمیاد...چون من با همه وجودم می دونم همه چی دست خداست... اما الان فهمیدن اون فقط یه حرف بود... اما چقدر دیر فهمیدم... _ولی من خیلی وقته زندگیم با همین باور پیش می ره... ما آدما همیشه فکر می کنیم می تونیم همه چی رو اون طور که می خواییم انتخاب کنیم...اما اون بالایی، یه جوری همه معادلات آدمو بهم می زنه، که فکر شم نمی کردیم...من خیلی وقته که دو دو تا هام، چهار تا نمی شه آقا امیر... . : . _آدمای زیادی کنار ما زندگی می کنن... اما خیلی هاشون رو نمی شناسیم... خیلی هاشون رو دیر می شناسیم... خیلی دیر... " تو این لحظه های آخر چه تکلیف سنگینی ست بلا تکلیفی، وقتی که نمی دانم...دارمت یا ندارمت...!!! " فکر این که وقتی از این ماشین پیاده بشم، دیگه همه چی تموم میشه و اون برای من نخواهد بود، داغونم می کرد... پس وجودشو نفس می کشیدم تا برای همه عمرم نفس کم نیارم... شاید سهم من از این عشق چندساله همین یه شب بود... باز یاد یه شعر افتادم و با بغضی سنگین و همه احساسم، زیر لب برای خودم نجوا کردم... پر از یادتم...پر از خاطره... چشمام هر شب از، نبودت پره... اگه قلب من، برات می زنه... اگه این دلم، بی تو می شکنه... خدا، حافظ تو... با این که هنوزم می میرم برات خدا، حافظ تو... می سوزونتم آتیش خاطرات خدا، حافظ تو... تا قلبم به تنهایی عادت کنه تا اشکم به چشمام خیانت کنه خدا، حافظ تو... خدا، حافظ تو... "...دنیای من تارک و غمگینه... بار جدایی خیلی سنگینه... هر کس که از حالم خبر داره، از شونه هام این بار رو برداره..." . ... ادامه دارد ... 🌸یاعلی🌸 ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ به قلم 👇👇 بانو
به قلب ها یازدهم : . چیزی نمی گفت...شاید نمی دوست چی بگه...منم نمی دونستم چی باید بگم... اما گفتم... _راز امشب رو به هیچ کس نگو...حتی حنانه...اون منتظرته... در پناه خدا خوشبخت شو!... همه چیر رو بسپر به خودش...و...قولت یادت نره... چشمام رو بستم و زیر لب گفتم: خدا همیشه پشت و پناهت... و انقدر با سرعت از ماشین پیاده شدم که خودمم نفهمیدم...و چه کسی می تونه برای اون ،حرفای گنگ و بودار و شما های تو شده ی لحظه ی وداعم رو معنی کنه! ...تورا از دور می بوسم به چشمی تر، خداحافظ... مرا باور نکردی، می روم دیگر، خداحافظ... مرا لایق ندیدی تا بمانم در کنارت، آه... برو ای نازنین دلبر، برو دیگر، خداحافظ... . : . "بازگشت زمان:حال" _الو... _الو...سلام مامان جان... _سلام عزیزم...خوبی؟ چه عجب شما به ما زنگ زدی؟!؟! _اِ... مامان!... _شوخی کردم... خوب چه کنم، یه دونه دختر که بیشتر ندارم!... _همینه دیگه، اگه زود تر دست به کار شده بودید، یه جقله دیگه ام بود که بهش گیر بدید!... _ای مادر...حرفا می زنی مامان جان!...قسمت ما همین یه دونه دختر بود...که اونم بی معرفت از آب در مد... _یعنی من انقدر بدم؟! _نه مامان جان...خب!...دلم برات تنگ میشه...۱۸سال ور دل خودم بودی...به بودنت تو خونه عادت کردم... _الهی که من قربون اون دل تنگت بشم...حالا چه خبر؟! اهل همدان چه می کنن؟! _خبر که، سلامتی مامان جان...اینجا همه سراغت رو می گیرن!...تو، تو اون شهر دود و دم چه می کنی؟! _سرم به کارم گرمه مامان...به قول شما، آدم همین جوری تو این دود و دم دلش می گیره، چه برسه به این که بی کار باشه... _الهی همیشه دلت خون باشه عزیزم...این طرفا نمیای؟ _چرا مامان، نیتش رو دارم... _راست میگی؟!؟ کی میای؟ _آره قربونت برم...معلوم نیست دقیق، باید ببینم کی بهم مرخصی می دن... _چه قدر خوشحالم کردی مامان...پس هروقت معلوم شد بهم خبر بدیا...! _به روی چشم...امیر دیگه؟! _نه عزیزم...به بشری و شوهرش سلام برسون... _اونم چشم...شماهم سلام برسون...دوست دارم مامان...یاعلی _علی یارت عزیزم... . . . _آبجی!...بشری... خونه ای! _جانم سلما...بیاتو، بهنام نیست... _نه، باید برم...بیا یه دقیقه...! _جانم...! سلام... _سلام آبجی... _کجا ایشالا...شال و کلاه کردی؟! _کجا دارم برم!؟...سر کار...می خواستم بگم دیر میام که مثل دیروز نگران نشی، کاری نداری!؟ _نه عزیزم...ممنون که گفتی...حالا راستش رو بگو، واسه چی دیر میای؟! _می خوام یه ذره خرت و پرت بخرم... اگه بتونم می خوام مرخصی بگیرم یه سر برم همدان... _اِ...چقدر خوب...عمه حسابی خوش حال میشه... _برای همینم می خوام برم...و اِلّا تو که می دونی من همین جوری مرخصی نمی گیرم... _بله...می دونم خااانم... _کاری نداری آبجی؟! داره دیرم میشه؟ _نه عزیزم...بروبه سلامت، آروم برونی هااا...! _چشم...خداحافظ... گونه اش رو بوسیدم و از خونه امدم بیرون... سوار ماشینم شدم... ماشینم یه ۲۰۶ مشکی رنگه که وقتی امدم تهران با پول مهریه و فروش زمین کشاورزی کوچکی که تو همدان داشتم و بعد فوت بابا بهم ارث رسیده بود خریدم... ... _الو...داداش! _به به...سلام سلما خانم...خوبی جقله؟! _علیک سلام...تو خوب باشی منم خوبم... _چه می کنی؟! _هیچی...همچنان منم و زندگیِ تنها و دوخت و دوزم... _به دلم موند که یه بار زنگ بزنی و من دلم خوش شه که دلت خوشه... _بی خیال سجاد...زندگی من همینه...پس خوش باش تا منم خوش باشم...آخه می دونی که... _چی رو؟ _خاطرتون خیلی عزیزه... . ... ادامه دارد ... 🌸یاعلی🌸 . ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ به قلم 👇👇 بانو کپی❌⭕️🚫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آب و آسمان، صبح و شام‌گاه، چه دیدند این ایام، بر مسافران ۴؛ آخر این‌روزها اروند، میهمان داشت... و ڪاش مدارا مےڪرد، با تازه میهمانان‌اش.... ۴🌷 👇👇 🌸⃟🌹🕊჻ᭂ࿐✰🌹🍃
🌺سبک زندگی قرآنی :🌺 🍂 اسیر نفس نباشید. 🍂 🔶يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيامُ كَما كُتِبَ عَلَى الَّذينَ مِنْ قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ (بقره/١٨٣) ⚡️ترجمه : اى كسانى كه ايمان آورده ايد! روزه بر شما مقرّر گرديد، همانگونه كه بر كسانى كه پيش از شما بودند مقرّر شده بود، باشد كه پرهيزگار شويد. 🍁مهمترین هدف روزه، رسیدن انسان به تقوی است. 🔴 تقوی یعنی قدرت بالای روح برای مراقبت و خودنگهداری. انسان باتقوی، دائم مراقب رفتارهای خویش است و بنابراین می تواند اعمال خود را کنترل نماید. 🌴در طول زمان روزه داری، انسان تمرین می کند که بتواند مراقب نفس خود بوده و آن را کنترل کند تا تحت فرمان عقل، عمل کند. ✅ بنابراین؛ انسانی که با وجود تشنگی و گرسنگی، و در دسترس بودن آب و غذا، می تواند نفس خود را مدیریت کند، وبه او اجازه خوردن ندهد، حتما در مواجهه با گناه نیز می تواند نفسش را مدیریت کرده و اسیر نفس نشود. ⭐️و این یعنی آزادی حقیقی!
سلام بر تو ای مولایی که آیه های نور از لسان تو می تراود، و تفسیر حقیقی اش از قلب نازنین تو جاری می شود. السلام علیک یا تالی کتاب الله و ترجمانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا