هدایت شده از خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
#تلاش_برای_بردبار_شدن
🌷امام علی علیه السلام:
💥إِنْ لَمْ تَكُنْ حَلِيماً فَتَحَلَّمْ; فَإِنَّهُ قَلَّ مَنْ تَشَبَّهَ بِقَوْم إِلاَّ أَوْشَكَ أَنْ يَكُونَ مِنْهُمْ
🌓اگر حليم و بردبار نيستى خود را به بردبارى وادار كن (و همانند حليمان عمل نما) زيرا كمتر شده است كسى خود را شبيه قومى كند و سرانجام از آنان نشود»
📘#حکمت_207
┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄
📚نهج البلاغه ای شویم
#آگاه به قلب ها
#بخش بیست وششم
#قسمت_هفتاد_هفتم:
.
_احمدرضا...
_جانم خانمم؟!
_چرا من همیشه در برابر تو کم می یارم...!!! چرا تو انقدر خوبی؟!
_من اگه خوب باشم، که نیستم، از خوبیه توء عزیزم...
_حالا که از من اجازه می خوای... اجازه می دم...من کی باشم که سد راه امام حسین(ع) بشه فقط....
_فقط چی سلما جان؟!
_قول بده مراقب خودت باشی و حسابی برای منم دعا کنی...
_مگه میشه تو از یاد من بری... حتما خانمم... اما... تو مطمعنی؟!
_آره... مطمعنم...
گونه ام رو بوسید و گفت: ممنون که انقدر خوب،هستی...
احمدرضا برای تبلیغ به شهر هشتگرد دعوت شده بود...
و قرار بود که فردا بره...
یه حس دلشوره ی عجیب تو دلم افتاده بود... حسی که نمی دونستم منشاءش کجاس... اما عجیب حالم رو دگرگون کرده بود...
توی تخت خواب دراز کشیده بودم و داشتم به رفتن احمدرضا فکر می کردم... مطمئن بودم که این رفتن، درست ترین کاره...
اما پس... پس این دلاشوبی برای چی بود...!!!
.
#قسمت_هفتاد_هشتم:
.
گوشیم رو برداشتم و بهش پیام دادم...
_سلام...
فوری جواب داد: سلام به روی ماهت خانمم...
_چی کار می کردی که انقدر زود جواب دادی؟!
_داشتم به اون بنده خدایی که مسئول همانگی سخنرانی هام بود، پیام می دادم...
_فردا ساعت چند میان دنبالت؟!
_ساعت ۸ صبح عزیزم...آدرس خونه ی شمارو دادم...
_آدرس خونه ی ما برای چی؟!
_خب برای این که می خوام بیام قبل رفتن ببینمت...
_آهان... ساعت چند میایی؟!
_ساعت ۷... سلما جان؟
_جانم؟!؟
_چیز دیگه ای نمی خواستی بگی؟!
_نه...
_باشه... پس بخواب گلم... که صبح میام ببینمت خوابالو نباشی...
_خخخ...چشم...
_چشمت سلامت...فدای اون چشمای نازت...خوب بخوابی عزیزم...
_ممنونم... شبت بخیر...یاعلی...
_علی یارت بانوی من...
به یه آینده ی نامعلوم، مثل همیشه "بسم اللهی" زیر لب گفتم و چشمام رو بستم...
.
#قسمت_هفتاد_نهم:
...
_احمدرضا...
_جانم؟!
_خیلی مراقب خودت باش...
_چشم... چشم خانمم... سلما جان، دقت کردی از دیروز تاحالا چندمین باره که این جمله رو می گی؟!...
_ها... نه...
_طوری شده سلما؟!
_نه... فقط...
_فقط چی عزیزم؟!
_هیچی... گوشیت داره زنگ می خوره... فکر کنم امدن دنبالت...
گوشیش رو نگاه کرد... حدسم درست بود... جلوی در بودن...
بابا همون دیروز با احمدرضا خداحافظی کرده بود و الان سر کار بود... مادر هم خواب بود و احمدرضا به اصرار نگذاشت که بیدارش کنم...
جلوی در بودیم... قرآن رو گرفتم بالای سرش... از زیر قرآن رد شد...
برای بار آخر به چشم هام خیره شد و من دیدم که زیر لب گفت دوست دارم...
و من با حالی عجیب و نامفهموم نظاره گر رفتنش بودم...
ماشین که راه افتاد پشت سرش آب ریختم...
... خدا می سپارمت ...
با همون حال برگشتم تو اتاقم و زیر پتو خزیدم... صدای پیامک گوشیم امد...
_چشمای به رنگ یَشمِت، یه دنیا حرف می زنه با دلم.... می فهمم حرفاش رو... به خدا توکل کن خانمم... دلم برات تنگ میشه... اما این دلتنگی رو با یاد صاحب این ماه پر می کنم...
تو این شب ها، دل پاکت که لرزید، برای منم دعا کن...
تصدقت... یاعلی...
.
...ادامه دارد...
🌸یاعلی🌸
.✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی پور
#آگاه به قلب ها
#بخش بیست وششم
#قسمت_هفتاد_هفتم:
.
_احمدرضا...
_جانم خانمم؟!
_چرا من همیشه در برابر تو کم می یارم...!!! چرا تو انقدر خوبی؟!
_من اگه خوب باشم، که نیستم، از خوبیه توء عزیزم...
_حالا که از من اجازه می خوای... اجازه می دم...من کی باشم که سد راه امام حسین(ع) بشه فقط....
_فقط چی سلما جان؟!
_قول بده مراقب خودت باشی و حسابی برای منم دعا کنی...
_مگه میشه تو از یاد من بری... حتما خانمم... اما... تو مطمعنی؟!
_آره... مطمعنم...
گونه ام رو بوسید و گفت: ممنون که انقدر خوب،هستی...
احمدرضا برای تبلیغ به شهر هشتگرد دعوت شده بود...
و قرار بود که فردا بره...
یه حس دلشوره ی عجیب تو دلم افتاده بود... حسی که نمی دونستم منشاءش کجاس... اما عجیب حالم رو دگرگون کرده بود...
توی تخت خواب دراز کشیده بودم و داشتم به رفتن احمدرضا فکر می کردم... مطمئن بودم که این رفتن، درست ترین کاره...
اما پس... پس این دلاشوبی برای چی بود...!!!
.
#قسمت_هفتاد_هشتم:
.
گوشیم رو برداشتم و بهش پیام دادم...
_سلام...
فوری جواب داد: سلام به روی ماهت خانمم...
_چی کار می کردی که انقدر زود جواب دادی؟!
_داشتم به اون بنده خدایی که مسئول همانگی سخنرانی هام بود، پیام می دادم...
_فردا ساعت چند میان دنبالت؟!
_ساعت ۸ صبح عزیزم...آدرس خونه ی شمارو دادم...
_آدرس خونه ی ما برای چی؟!
_خب برای این که می خوام بیام قبل رفتن ببینمت...
_آهان... ساعت چند میایی؟!
_ساعت ۷... سلما جان؟
_جانم؟!؟
_چیز دیگه ای نمی خواستی بگی؟!
_نه...
_باشه... پس بخواب گلم... که صبح میام ببینمت خوابالو نباشی...
_خخخ...چشم...
_چشمت سلامت...فدای اون چشمای نازت...خوب بخوابی عزیزم...
_ممنونم... شبت بخیر...یاعلی...
_علی یارت بانوی من...
به یه آینده ی نامعلوم، مثل همیشه "بسم اللهی" زیر لب گفتم و چشمام رو بستم...
.
#قسمت_هفتاد_نهم:
...
_احمدرضا...
_جانم؟!
_خیلی مراقب خودت باش...
_چشم... چشم خانمم... سلما جان، دقت کردی از دیروز تاحالا چندمین باره که این جمله رو می گی؟!...
_ها... نه...
_طوری شده سلما؟!
_نه... فقط...
_فقط چی عزیزم؟!
_هیچی... گوشیت داره زنگ می خوره... فکر کنم امدن دنبالت...
گوشیش رو نگاه کرد... حدسم درست بود... جلوی در بودن...
بابا همون دیروز با احمدرضا خداحافظی کرده بود و الان سر کار بود... مادر هم خواب بود و احمدرضا به اصرار نگذاشت که بیدارش کنم...
جلوی در بودیم... قرآن رو گرفتم بالای سرش... از زیر قرآن رد شد...
برای بار آخر به چشم هام خیره شد و من دیدم که زیر لب گفت دوست دارم...
و من با حالی عجیب و نامفهموم نظاره گر رفتنش بودم...
ماشین که راه افتاد پشت سرش آب ریختم...
... خدا می سپارمت ...
با همون حال برگشتم تو اتاقم و زیر پتو خزیدم... صدای پیامک گوشیم امد...
_چشمای به رنگ یَشمِت، یه دنیا حرف می زنه با دلم.... می فهمم حرفاش رو... به خدا توکل کن خانمم... دلم برات تنگ میشه... اما این دلتنگی رو با یاد صاحب این ماه پر می کنم...
تو این شب ها، دل پاکت که لرزید، برای منم دعا کن...
تصدقت... یاعلی...
.
...ادامه دارد...
🌸یاعلی🌸
.✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
#آگاه به قلب ها
#بخش بیست وهفتم
#قسمت_هشتاد:
.
"بازگشت زمان:حال"
مدتی بعد از فوت احمدرضا،حاج آقای اشرفی، به عنوان نماینده ی ایران در سفارت ایتالیا انتخاب شد...
خبر داشتم که اونجا مشغول کار فرهنگیه و با مسلمون های اونجا در ارتباط بود... و حالا با این همه فاصله، انقدر حواسش به منی که روزی عروسش بودم، بود...!
می دونستم که نمی تونم این محبت بزرگی که در حق من کرده رو رد بکنم... و یه دنیا من رو با این کارش شرمنده کرده بود...
احمدرضا نبود... اما به قول حاج آقا، انگار توی اون دنیا هم حواسش به من بود...
_الو...
_سلام آبجی جان...
_سلام داداش، خوبی؟!
_به خوبی شما آبجی خانم... چه خبر؟!
_خبر که... باید ببینمت...
_باشه... شب منتظرتم... اما تا شب من از کنجکاوی مردم...
_دور از جونت... نمی میری ان شاء الله...
_حالا نمیشه بگی چی شده؟!
_خیر... شما کمی صبر می کنی، من شب خدمتتون می رسم...
_باشه... نگو... فقط شب امدی خونه ام و با جسد یک پسر ناکام که از شدت کنجکاوی مرده روبرو شدی، شوکه نشو...
_لوس نشو دیگه... شب بهت می گم... کاری نداری داداش؟
_نه آبجی... می بینمت...
_ایشالله... فعلا... خدانگهدارت...
_قربانت... خداحافظ...
این کارای اداری، کار من نبود... باید با سجاد صحبت می کردم و ازش می خواستم تا کمکم کنه... قطعا اون به کار ها خیلی وارد تر از من بود...
#قسمت_هشتاد_یکم:
.
خیلی زود تر از اونچه که فکر می کردم، این شب رسید و حالا من خونه سجاد بودم...
_خدا احمدرضا رو رحمت کنه... بیا یه بار باهم بریم سر خاکش...
_باشه داداش... من هربار می رم همدان، حتما سر خاکش می رم...
_هر وقت که یاد چیزایی که ازش تعریف کردی میوفتم، براش دعا می کنم... می دونی سلما... به نظرم مهم نیست که یه آدمو دیده باشی تا ازش خوشت بیاد... مهم اینه که خوبی و خوب بودن رو بفهمی...
_آره سجاد...بعضیا هیچ وقت فراموش نمی شن...
_خب آبجی... بابت مسائل اداری و راست و ریست کردن کار ها، خیالت راحت... همه اش به امید خدا حله قربونت...
_ایشالا... یه دنیا ممنونم سجاد...
_وظیفه است آبجی... من که خیلی خوشحالم برات... خیلیااا...
خودم که بهت پیشنهاد شراکت دادم... ولی قبول نکردی...
اما الان دیگه با این سرمایه ای که تمام و کمال در اختیارته، می تونی اون کاری که دوست داری رو انجام بدی... دم حاج آقا اشرفی گرم به خدا...
_حاج آقا واقعا خیلی نازنینه... باید ببینیش...
_فعلا که این توفیق نسیبمون نشده...
_خب داداش... چیز دیگه ای که نمونده؟!
_نه...
_باشه... پس من دیگه می رم... بازم ممنونم داداش...
_خوشحالیه تو آرزوی منه سلما...
داداش داشتن... اون هم مثل سجاد... نعمته به خدا...
#قسمت_هشتاد_دوم:
.
"زمان:گذشته"
دهه ی اول محرم گذشته بود و من و احمدرضا تقریبا هرشب باهم در تماس بودیم...
هرشب به همراه مامان و بابا به هیأت می رفتیم و من بعد از همه ی عزاداری ها از امام حسین می خواستم که این دل بی تاب رو آروم کنه...
اما... اما یک سری اتفاقات تقدیر الهیه و باید رقم بخوره...
و صبر و سربلندی ما دربرابر آزمایش های خداست که ارزش مارو بالا می بره...
_الو...
_الو... سلام خانمم...
_سلام...خوبی؟!
_شما خوب باشی ماهم خوبیم...
_خداروشکر... عزادرای هات قبول...
_قبول درگاه حق... از شما هم قبول باشه عزیزم...
_ممنونم... دعام کردی؟!
_فدات بشم... تو هرشب این سوال رو می پرسی... و می دونی که من چه عشقی می کنم وقتی حواب می دم... بله... دعا کردم... خیلی ام زیاد... شما چی؟!
_منم دعا کردم... البته اگه قابل باشم...
_کی از تو قابل تر خانمم... راستی...
_راستی چی؟!
_فردا یه بنده خدایی می خواد بیاد خانمش رو بینه؟!
_راست می گی احمدرضا؟!
_آره عزیزم... یه دوشب میام همدان و دوباره بر می گردم...
_من منتظرتم...
_عزیزدلی... پس به مادر بگو که شام فردا رو یه نفر زیاد کنه...
_چرا یه نفر... به حاج خانم و حاج آقا هم زنگ می زنم تشریف بیارن...
_نخواستم زحمت بشه...
_زحمت چیه... خیلی ام خوشحال می شیم... پس، فردا می بینمت...
_ایشالا بانو...
_ایشالا... مراقب خودت باشیا... به راننده ام بگو حواسش باشه...
_چشم... می گم خانمم... کاری نداری دیگه؟!
_نه...قربانت... یاعلی...
_فدای تو... علی یارت...خدانگهدار...
.... ادامه دارد ...
🌸یاعلی🌸
.
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
May 11
هر روز را با سلام بر تو آغاز میکنیم!
سلام بر تو... که صاحباختیار مایی!
السَّلامُعَلَيْكَ يَا مَوْلاىَ
أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولَاكَ وَأُخْرَاكَ
أَتَقَرَّبُ إِلَى اللّٰهِ تَعَالَىٰ بِكَ وَبِآلِ بَيْتِكَ
وَأَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ
وَ ظُهُورَ الْحَقِّ عَلَىٰ يَدَيْكَ
#امامزمان
🕊یامهدی ادرکنی🕊
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
هدایت شده از 🌴سنگر عشق🌴
سلام عزیزان....
صبح تـون بخیر
تنتون سـلامـت
لبتون لبخند رضایت
و خـداوند همراه همیشگی زنـدگیتون
ان شاءالله....🍃🌸
هدایت شده از 🌴سنگر عشق🌴
5.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⁉️چرا به امیرالمؤمنین لقب ابوتراب داده اند؟
👤استاد محمّدی
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج 🌱
عارفی می گوید:که روزی دزدان قافله ما را غارت کردند،پس نشستند ومشغول طعام خوردن شدند.
یکی از ان ها را دیدم که چیزی نمیخورد به اوگفتم که چرا با آنه در غذا خوردن شریک نمیشوی؟ گفت :من امروز روزه ام،
گفتم : دزدی وروزه گرفتن عجب هست.
گفت :اي مرد!این راه،راه صلح هست که با خدای خود واگذاشته ام،شاید روزی سبب شود وبا او آشنا شدم.
ان عارف می گوید سال دیگر وی را در مسجد الحرام دیدم که طواف میکند وآثار توبه از وی دیدن کردم؛رو به من کرد وگفت:
دیدی که ان روزه چگونه مرا با خدا آشنا کرد.