eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
168.3هزار دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.1هزار ویدیو
13 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ کانال فروشگاهیمون☘️👇 https://eitaa.com/joinchat/2759983411Cdc26d961b4 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام داستان یا بهتر بگم خاطره من برمیگرده به شب ۲۱ رمضان سال ۸۴ این خاطره رو من برای روز نامه جام جم هم فرستادم و چاپش کردن شب قدر بود من و همسرم و دخترم که اون موقع سه سالش بود ساکن شهر اراک بودیم اراکی نبودیم و به دلیل شغل همسرم اونجا مشغول کار بود. شب ۲۱ رمضان تصمیم گرفتیم برای انجام مراسم احیا بریم مصلی شهر اراک همسرم من و دخترمون رو جلوی در ورودی خانمها پیاده کرد و گفت بعد از مراسم بیایید سر اون کوچه روبرویی. و رفت تا ماشین رو پارک کنه و بره قسمت آقایون. بعد از مراسم که ساعت۲ تموم شد من و دخترم اومدیم سر قرار و منتظر ایستادیم. هوا سرد بود و خدا خدا میکردم همسرم هر چه زودتر بیاد. اطراف مصلی خیلی شلوغ بود و ما هر ماشین ۲۰۶ که به سمتمون میومد میگفتیم بابا اومد. یواش یواش همه مردم رفتن و فقط چندتا ماشین پلیس جلو در مصلی بودن و تو اون موقع شب و خلوتی خیابان دلگرمی من به حضور پلیس در اون طرف خیابان بود. چندتا مرد جوان هم سر کوچه روبروی ما جلوی یه مغازه نشسته بودن و گپ میزدن که تو اون ساعت شب باعث ترس و دلهره من بودند. بعد از مدتی پلیسها هم رفتن و همسر من نیومد. دیگه به گریه افتاده بودم و از گریه من ، دخترم هم گریه میکرد زیر چشمی به جوانهای اون طرف خیابون نگاه میکردم و میترسیدم مزاحمم بشن واقعا مستاصل مونده بودم که چه اتفاقی برای همسرم افتاده که ما رو اون موقع شب توی شهر غریب تنها رها کرده و نیومده هرچی فکر میکردم فقط و فقط دو تا اتفاق به ذهنم خطور میکرد یا اتفاقی برای همسرم افتاده و الان تو کُماست که نمیتونه بیاد دنبالمون یا اینکه فوت شده😔 و هیچ چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسید اونقدر گریه کرده بودم که به شدت به سکسکه افتاده بودم دخترم طفلک هی سراغ باباشو ازم میگرفت و منم نمیدونستم چه جوابی باید بهش بدم. چند تا ماشین هم برام نگه داشتن ولی من نمیتونستم اعتماد کنم و سوار بشم و به همسرم گفته بودم اونجا می ایستم و اون لحظه فکر میکردم کار عاقلانه اینه که همونجا بمونم تا یه خبری از همسرم بشه. تصور کنید ساعت سه نصفه شب یه خانم با یه دختر بچه کنار خیابون و هوای سرد.توی این فکرا بودم که دیدم اون چند تا جوون هم دارن میان سمتم ،ولی بعد دیدم از کنارم رد شدن و رفتن،نفس راحتی کشیدم خلاصه یه ماشین برام نگه داشت که یه پسر نوجوان کنار راننده بود و مادرشون صندلی عقب نشسته بود. خانم در رو باز کرد و گفت خانم کجا میرید برسونیمتون ؟ یه نگاه به خانمه کردم و دیدم قرآن و مفاتیحش کنارش بود بخاطر همین بهشون اعتماد کردم. من اونقدر گریه کرده بودم که نمیتونستم مسیرم رو به خانمه بگم بالاخره بعد از چند لحظه که با سختی به خودم مسلط شدم مسیرم رو گفتم و خانمه با لبخند گفت بفرمایید میرسونیمتون. سوار ماشین شدیم و در راه براشون تعریف کردم که چه اتفاقی افتاده و از همسرم بی خبر هستم. اینم بگم اون موقع موبایل نداشتیم و همین کار رو مشکل کرده بود. وقتی جلوی در رسیدیم زنگ زدم و در کمال تعجب دیدم همسر جان در صحت و سلامت در رو باز کرد و از دیدن ما تعجب کرد رفتم از اون خانواده تشکر کردم و دخترم رو پیاده کردم و رفتم داخل خونه اینجوری😭😭😭😡😡😡😤😤😤 همسرم هم بنده خدا از دیدن قیافه ما شوکه شده بود و هی میگفت چی شده؟ ولی من از شدت عصبانیت نمیتونستم جوابشو بدم یه لیوان آب آورد و گفت چی شده؟ گفتم ما یک ساعته کنار خیابون ایستادیم 😡😡😡 چرا نیومدی؟ اونم بنده خدا یه نگاه به تی وی کرد گفت هنوز که مراسم تموم نشده😳 بعله داستان از این قرار بود که همسرم وقتی ما رو پیاده میکنه میره و جای پارک پیدا نمیکنه . میره مسجد محله و بعد از مراسم اونجا میاد خونه و تی وی رو روشن میکنه و میبینه نوشته پخش زنده مراسم مصلی اراک منتظر می مونه تا مراسم تموم بشه تا بیاد دنبال ما در صورتی که مراسم یک ساعت پیش تموم شده بود و اون واژه پخش زنده اون مشکلات رو برای ما به وجود آورده بود😕 الان هم که اون خاطره برام یادآوری شد بازم گریم گرفت خیلی اون شب اذیت شدیم و ترسیدیم @azsargozashteha💚
مینویسم:چند سال پیش حدود بیست ساله بودم جوون بودم و خام، در پی کسب تجربه،کلم داغ بود، دوست داشتم امام زمان رو ببینم،بهم گفته بودن اگه ده شب تو قبرستون بمونی اونم از نیمه شب تا اذان صبح، امام زمان رو میبینی منم باور کرده بودم. تصمیم گرفتم برم قبرستون. شب اول سوار ماشین شدم رفتم سمت بهشت زهرا تا صبح لای قبرها راه میرفتم و فانوس میزاشتم رو قبرها. تا شب سوم هیچ اتفاقی نیفتاد از نیمه شب میرفتم بعد اذان هم برمیگشتم.شب چهارم حدود ساعت 3شب بود دیدم یه بچه کوچیک چهار دست و پا داره. روی یک قبر حرکت میکنه و رفت سمت دوتا بوته که نزدیک قبرها بود منم رفتم دنبالش ولی بچه ندیدم برگشتم روی قبرها رو خوندم تا یه زن جوون با بچه 6 ماهش اونجا خاک هستن،مو به تنم سیخ شد تا حالا جن دیده بودم روح هم با دوستان احضار کرده بودیم اما اینجور حس ترسی بهم دس نداده بود، اون شب رو با لرز به صبح رسوندم. شب پنجم همونجور که لای قبرها راه میرفتم دیدم یه جوون نشسته سر یه قبر داره زار زار گریه میکنه.رفتم نزدیک گفتم داداش تازه عزیز از دست دادی، گفت آره تازه حسن رو از دست دادیم. بهش گفتم داداش منم امشب تنهام میخوای کنارت بشینم اونم گفت آره داداش بشین.نشستم روبروش، بهش گفتم چطور مرد. گفت :حسن پسر خوبی بود با ایمان بود، مودب بود،بزرگتر کوچکتری سرش میشد اما حسن ایمانش ضعیف بود، یه روز حسن با یه دختر آشنا شد بعد اون دیگه حسن اون حسن خوبه نبود به کلی عوض شد اصلا نماز نمیخوند،به حرف کسی گوش نمیداد، دختره کشوندش به راه بد اونم که سست ایمان همه رو راحت کنار گذاشت، کر و کور شده بود هرچه بهش میگفتن گوشش بدهکار حرف کسی نبود. ازش پرسید خب چطور مرد، گفت:یه روز با همون دختره.. سوار ماشین بودن تو جاده، داشتن باهم حرف میزدن که سر پیچ حسن اختیار ماشین از دستش در رفت، باهم رفتن ته دره، هر دوتا مردن.گفتم :تسلیت میگم، اما تو چیکاره حسن هستی، گفت :من خود حسنم. اینو که گفت مو به تنم سیخ شد تا حالا رو در رو با روح حرف نزده بودم که زدم.بهم گفت:نترس من بی آزارم، گفتم :یعنی تو الان روح حسنی،گفت:آره حسنم، من دیگه دستم از دنیا کوتاهه دارم به حال خودم گریه میکنم که چه راحت تباه شدم داداش ایمونت رو قوی کن من سست ایمون بودم تباه شدم. باهام نشستیم صحبت کردیم کم کم ترسم ازش داشت از بین میرفت که صدای مناره ها بلند شد. اونم از جاش بلند شد. دستش رو سمتم دراز کرد و گفت دیگه اذانه صبحه و من باید برم. میخواست دست بده من همش فک میکردم الان دست بدم دستم از دستش رد میشه. همونجور که به دستش نگاه میکردم اون یه لبخند زد و گفت نترس رد نمیشه و دستشو کشید عقب. خداحافظی کرد و رفت سمت درختای اطرف وقتی رفت پشت درختها منم راه افتادم سمت در جایی که ماشینم بود. گذشت و شب ششم شب ششم. یه گشتی لای قبرها زده بودم سه ساعتی میشد تو قبرستون بودم که دیدم یه پیرمرد فانوس بدست داره لای قبرها میچرخه و فانوس سر قبرها میذاره چشمش که به من افتاد گفت جوون این وقت شب اینجا چیکار میکنی. گفتم حاجی من قراره 10شب اینجا بمونم و الان شب ششمه،گفت چرا میخوای بمونی، گفتم:میخوام اما زمان رو ببینم. پیرمرد خندید و گفت :باباجان هرکه بهت گفته اینجوری امام زمان رو میبینی الکی گفته، از اینجا برو خوبیت نداره شب تو قبرستون بمونی ما نگهباناهم وضیفمونه بمونیم. ازش پرسیدم شما کی هستی اسمش رو بهم گفت(متاسفانه چند سال پیش این ماجرا رو برام تعریف کردن و من بخاطر ندارم)و گفت که نگهبانه اینجاست و تاکید کرد صبح حتما از اینجا برو بابا جان ولی هر کجا رد شدی بدون علتی بوی خوش و ناب محمدی به مشامت خورد بدون امام زمانمون از اونجا رد شده، فانوسش رو برداشت و رفت. تا صبح نشستم به حرفاش فکر کردم دیدم حق با اونه صبح که شد قبل رفتنم گفتم بزار ازش خداحافظی کنم رفتم در نگهبانی. از نگهبان سراغ حاجی رو گرفتم اون با تعجب نگام کرد بهش گفتم دیشب دیدمش میخوام ازش تشکر و خداحافظی کنم، نگهبان گفت :...حتما اشتباه میکنی. آدرس لباساشو دادم، اونم رفت یه عکس آورد گفت مطمئنی اینو دیدی گفتم :آره آره خودشه، اونم گفت :این پیرمرد 15ساله که مرده، وقتی اینو گفت خشکم زد اما زود به خودم اومدم و گفتم حتما روحش بوده و از نگهبان خداحافظی کردم رفتم سمت ماشین،وقتی رسیدم به ماشین یهو یه بوی محمدی عالی تو فضا پیچید هیچکس جز من اونجا نبود یاد حرفای حاجی افتادم . بعد چند لحظه بو از بین رفت منم سوار ماشین شدمو گازشو گرفتم دور شدم دیگم نرفتم اونجا.این شخص که داستانشو فرستادم الان 39سالشه و داستان مال حدود 19سال پیشه اگه غلط املایی داشتم به بزرگی خودتون ببخشید و اینم بگم این جریان رو حدود 10سال پیش برام تعریف کرد.
یک نفر آمده دنیای مرا سبز کند🌱🍃 خواب و بیداری و رویای مرا سبز کند💚 و به یمن نفس سبز و اهورایی عشق💞 از سراپا تا به ثریای مرا سبز کند💚 @azsargozashteha💚
«رویا» سن و سالی نداشت اما سختی‌های زندگی چهره‌اش را در هم شکسته بود. مدام گریه می‌کرد و می‌گفت اشتباه کردم. روی صندلی نشست و جرعه‌ای آب نوشید. بدون مقدمه لب به سخن گشود: درست هشت سال پیش بود. شوهرم برای امرار معاش از این شهر به آن شهر می‌رفت. پسر اولم پنج سالش بود. در نبود «سعید» تنهایی‌ام را پر می‌کرد و سنگ صبورم بود. در آن شرایط که برای تأمین هزینه‌های ضروری زندگی و خورد و خوراک پسرمان هم مانده بودیم من دوباره باردار شدم. شوهرم وقتی موضوع را فهمید لبخندی زد و گفت: «نگران نباش. بیشتر کار می‌کنم. خدا روزی رسان است.» اما من نمی‌توانستم نگران نباشم. در طول ۹ ماه بارداری همش به آینده نامعلوم فرزندی که در شکم داشتم فکر می‌کردم. وقتی کمبودها و حسرت‌های پسر اولم را می‌دیدم هزار فکر اشتباه به ذهنم می‌رسید اما… زمان زایمانم نزدیک بود اما شوهرم به‌خاطر کار به شهرستان رفته بود و به ناچار تنها به بیمارستان رفتم. فرزندم به دنیا آمد؛ پسری تپل و دوست داشتنی که همه کارکنان بخش عاشقش شده بودند. نمی‌دانستم در آن شرایط باید خوشحال باشم یا ناراحت… نمی‌خواستم فرزند دومم را هم با حسرت و آرزوهای دست نیافتنی بزرگ کنم. در همین فکرها بودم که ناگهان ضجه‌های زن کنار تختی‌ام مرا به خود آورد. آن زن بچه‌اش مرده به دنیا آمده بود و پزشکان گفته بودند دیگر هرگز نمی‌تواند باردار شود. ظاهرشان نشان می‌داد دست‌شان به دهانشان می‌رسد. نمی‌دانم چطور شد که آن فکر لعنتی به ذهنم رسید. کاش همسرم آنجا بود و نمی‌گذاشت آن کار را انجام دهم. آرام از تخت پایین رفتم و با درد وحشتناکی که داشتم خودم را کنار آن زن رساندم. همه جسارتم را جمع کردم و بچه را به آغوشش سپردم. آن زن شوکه شده بود. گفتم: «می‌خواهی مادرش باشی؟» او و همراهانش بهت زده نگاهم می‌کردند و این سؤال در ذهنشان بود که مگر می‌شود مادری بتواند اینقدر راحت از فرزندش بگذرد اما وقتی داستان زندگی‌ام را برایشان گفتم آنها حاضر شدند با پرداخت مبلغی این معامله را انجام دهند. پول را از آنها گرفتم و در حالی که خودم را ملامت می‌کردم و اشک می‌ریختم به شوهرم زنگ زدم. او که منتظر شنیدن خبر تولد فرزندمان بود وقتی صدایم را شنید ساکت شد. به او گفتم بچه مرده به دنیا آمد. شنیدن صدای گریه‌های همسرم داشت دیوانه‌ام می‌کرد اما برای دلداری به او گفتم: «سرنوشت این بچه آخرش هم مرگ بود و ما هم نمی‌توانستیم کاری برایش بکنیم.» آن روز بدون فرزندم به خانه برگشتم اما تا همین امروز که ۸ سال از آن ماجرا می‌گذرد چهره معصوم نوزادم جلوی چشمم است. سال‌ها از آن روز گذشت، شوهرم با کار و تلاش توانست یک شغل مناسب پیدا کند و زندگی‌مان روی روال افتاده بود. اما عذاب وجدان آن تصمیم اشتباه لحظه‌ای رهایم نمی‌کرد. این شرایط ادامه داشت تا اینکه یک روز صبح که در خانه تنها بودم زنگ در به صدا درآمد. پسرم در را باز کرد. زن و مردی هراسان وارد حیاط شدند. وقتی از پنجره بیرون را نگاه کردم شوکه شده بودم. او همان زنی بود که پسرم را به او فروخته بودم. آن زن مانند همان روز اول گریه می‌کرد و با التماس از من کمک می‌خواست و سراغ شوهرم را می‌گرفت. نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده اما هر چه بود نباید آنها با همسرم روبه‌رو می‌شدند. زن در میان گریه‌هایش گفت: «پسرت سرطان گرفته و پزشکان گفته‌اند فقط با پیوند مغز استخوان از پدرش نجات پیدا می‌کند.» دیگر هیچ کلمه‌ای نمی‌شنیدم. دنیا دور سرم می‌چرخید و از بیرحمی روزگار اشک می‌ریختم. در آن لحظه فقط آنها را از خانه بیرون کردم. اما حتی تصورش را هم نمی‌کردم که بعد از رفتاری که داشتم آنها از آنجا نروند. نزدیک غروب بود که همسرم خشمگین و عصبی وارد خانه شد. آنقدر سرخ شده بود که جرأت نمی‌کردم نگاهش کنم. زن و مرد جوان جلو در منتظر بودند. آنچه نباید می‌شد اتفاق افتاده بود. رازی که سال‌ها برای پنهان ماندنش تلاش کرده بودم فاش شد و من حرفی برای گفتن نداشتم. همسرم نمی‌توانست این اتفاق را باور کند و مدام می‌گفت: «حتماً تو به من خیانت کردی وگرنه بچه من پیش این زن و شوهر چه می‌کند.» من هر چه سعی می‌کردم موضوع را توضیح بدهم بدتر می‌شد. تا اینکه نتیجه آزمایش‌ها این اتهام را از من برداشت. عمل پیوند انجام شد و پسر کوچولویم از مرگ نجات یافت. اما همسرم پس از ترخیص شدن از بیمارستان دیگر با من حرف نزد. او فقط یک بار پسرمان را دیده بود اما برای اینکه آرامشش را به هم نزند، هیچ حرفی به او نزده بود. روز بعد «سعید» به دادگاه رفت و درخواست طلاق داد. او به قاضی گفت: «من دیگر به این زن اعتماد ندارم. معلوم نیست در این سال‌ها، زمانی که من در شهری دیگر دنبال کار بودم او چه چیزهایی را از من پنهان کرده است.» همسرم حتی بعد از جدایی پسر اولم را هم پیش خودش برد و می‌گفت: «تو ثابت کردی که نمی‌توانی مادر خوبی باشی.» به خاطر یک تصمیم اشتباه و پیش‌بینی غلط همه زندگی‌ام را باختم
سوره ❤️ صفحه ی ۱۲🌹 @azsargozashteha💚
🍎 و 😌 👈🏼 با طب اسلامی👉🏼 🔹تغذیه و گوارش:👇🏼 1- خوردن نمک طبیعی اول و آخر غذا 2- قبل سیر شدن دست از غذا بکشید👌🏼 3- اصلاح گوارش و 4- ریز ریز خوردن و دائم خوردن ممنوع❌ 5- ترک تدریجی ناهار 6- مصرف 7- اصلاح و تقویت آن 8- پرهیز از گوشت گاو❌ 9- مصرف کاسنی 10- مصرف خربزه 11- گلابی🍐 12- مصرف روغن طبیعی و پرهیز❌ از و کارخانه ای، چه و جه ❌ 13- مصرف آب جوشیده سالم ( تا حد امکان آب لوله کشی نباشد) 🔹اعمال و یداوی :👇🏼👇🏼 1- مالیدن نوره به گردن دو دقیقه هفته ای دو بار😉 2- روغن پایه در ابرو شبی یک قطره 3- حجامت با تشخیص 👉🏼✅ 4- فصد با تشخیص خصوصا در و خوردن نمک اول و آخر غذا 5- رعایت تدابیر خواب طب اسلامی مثل و بیداری 👌🏼 6- صورت را بعد شستن و وضو خشک نکنید ❤️ 7- مصرف گلاب و به صورت زدن 8- خضاب حنا 9- پرهیز از شستن سر با گِل 🔹تدابیر :😍😌 1- نماز شب 2- خواندن قرآن 3- پرهیز از گناه 4- توکل هر چه بیشتر به خدا و کاهش استرس 🔹تدابیر دارویی:👇🏼👇🏼 1- تقویت و اصلاح کبد 2- صاف کننده خون اصلاح خون @azsargozashteha💚
✅سلام خوبید منم ی حرفی ازمادرشوهرم شنیدم ک هیچ وقت یادم نمیره ی روز ک عقدکرده بودم داشتم خونع مادرشوهرم رژلب میزدم،گفت میترسی امشب ... نشه😝😝 ✅سلام بدترین زخم زبان تو زندگیم این بود که رفته بودم شهرستان مادر شوهر بی فرهنگم بهم گفت پول من رو تو دزدیدی زود باش بده منم چیزی نگفتم فقط سپردمش به خدا ی مهربان که خیلی قشنگ جوابش رو داد ✅سلام منکه زخم زبون خیلی شنیدم بدترینش پدرومادرم فوت کردن من پیش مادربزرگم زندگی میکردم یکی ازخاله هام که باپسرخالش ازدواج کرده بود برادرمجردایشون منومیخواست ولی هیچکس نیومدخاستگاری همین شوهر خالم برگشت گفت من وقتی کسی روندارم پشتوانه ندارم کی میخادجهیزیه بده جلوی خانواده داماددربیاد خیلی دلم شکست ادم ازغریبه بخوره انقدنمیسوزه که فامیل بیکسی ادم روتوسرش بزنه شوهرخالم فوت کرده ولی من نه بخشیدم نه حلال کردم یکی هم وقتی جواب ازمایشم روکه اوردم به مادرشوهرم نشون دادم به جای اینکه بگه خداروشکربدون دوادرمون بچه دارشدی برگشت گفت عرضه نداشتی مثل فلانی دوقلوبیاری چادرش روانداخت سرش رفت به کلاس قرانش برسه من تودلم گفتم شوهرکردن وبچه اوردن دخترخودت روهم میبینم همیشه دعامیکنم یکی جفت خودش جلوی دخترش دربیاد😞😞😞 @azsargozashteha💚
: «انگار این بچه از اول قسمت ما نبود. توفیق داشتیم کمتر از یک سال میزبانش باشیم و در این مدت کوتاه با او زندگی کنیم. یادم نمی‌رود که چطور در حیاط خانه‌مان چهار دست و پا بازی می‌کرد و روی همین پله‌های گِلی با خندیدنش به ما زندگی می‌داد. فکر می‌کردیم بعد از هفت سال انتظار خدا او را به ما داده تا کنارش خوشحال باشیم، ولی خدا چیزی که مال خودش بود را خیلی زود از ما گرفت…» سرش را پایین می‌اندازد و از روز اول محرم که روز آخر نارگل بود می‌گوید: «روزی که حال دخترم بد شد من روستا نبودم. در روستای ما کار نیست و برای امرار معاش باید به شهر برویم. آنجا هم هر کاری که از دستمان بربیاید انجام می‌دهیم. من هم آن روز شهر بودم. نارگل ناگهان تشنج می‌کند و مادرش او را به همراه مادربزرگش به شیروان می‌برند. وقتی به بیمارستان شیروان می‌روند، آنجا می‌گویند که ما برای عمل جراحی نارگل تجهیزات مناسب را نداریم. بعد نارگل را به بجنورد می‌برند ولی آنجا هم نمی‌توانند کاری بکنند. نهایتاً ساعت ۴ صبح او را به بیمارستان قائم مشهد بردیم. آنجا یک عمل جراحی انجام دادند و چند شبی را بستری بود، ولی باز هم قسمت نبود که برگردد». چشم می‌چرخانم تا شاید عکسی از نارگُل ببینم؛ خبری نیست. هنوز صورت این دختر معصوم را ندیده‌ام. بالاخر طاقتم سر می‌آید و از پدر و مادرش می‌خواهم عکس‌هایش را بیاورند. تقریباً هم‌زمان جواب می‌دهند که عکسی نیست! محمود می‌گوید اقوام، عکس‌ها و یادگاری‌های دخترش را جمع کرده‌اند و برده‌اند. البته گلایه‌ای هم ندارد: «ما از کسانی که عکس‌ها و لباس‌های نارگل رو جمع کردند ممنون هستیم. چون اگر آنها را می‌دیدیم از غصه دق می‌کردیم.» با آمدنش انگار دنیا را به ما داده بودند، اما... . از ابتدای حرف‌هایمان «معصومه توانگر» مادر نارگل یک کلام هم نگفته است. غم‌زده و محزون سرش را پایین انداخته و اشک می‌ریزد. نبود نارگل همه را در سکوتی رنج‌آور غرق کرده است. بعد از یکی دو دقیقه، کوتاه و مختصر می‌گوید: «فقط خدا می‌داند ما در این هفت سال چقدر دعا کردیم، چقدر نذر دادیم و چقدر دکتر رفتیم تا نارگل را در آغوش گرفتیم. با به دنیا آمدنش انگار دنیا را به ما داده بودند، ولی…». بغض و دلتنگی و گریه امانش نمی‌دهد. دوباره سر به زیر می‌اندازد و اشک می‌ریزد. جوری که به زحمت بغضش را پنهان می‌کرد گفت: «نارگُل اولین فرزند ما بود. بعد از هفت سال صبر و چهار سال نذر و دعا، این اولین بچه‌ای بود که خدا به ما داد. دقیقاً عاشورای سال پیش بود که نارگل چشم به دنیا باز کرد و دقیقاً روز اول محرم امسال از پیش ما رفت… این اتفاق ناگهانی رخ داد. اول یک تشنج ساده بود. بعد ناگهان حال نارگُل عوض شد و بعد هم…» سقف خانه روی سرم آوار شد. «نارگل»، دختر ۱۱ ماهه خانواده جوان «شیردل» بود که همین چند روز پیش، یعنی اول محرم با اهدای اعضای بدن کوچکش به چند نفر زندگی بخشید. اهدای عضو کودکی ۱۱ ماهه که بعد از هفت سال نصیب یک زوج جوان روستایی شده به اندازه کافی به یک روضه شباهت دارد، اما تاریخ به دنیا آمدن در عاشورا و از دنیا رفتنش روز اول محرم، روایتش را شبیه به روضه‌ای سنگین می‌کرد.
سلام خانمی هستم 29ساله تک فرزند کارمند وتحصیل کرده هستم و از نظر زیبایی هم چیزی کم ندارم شش ماهه ازدواج کردم مشکل من این هست که وقتی شرایط خیلی خوبه من توی ذهنم شرایط رو طور دیگه میبینم مثلا با این که میدونم همسرم واقعا دوستم داره ولی مدام کابوس میبینم که ترکم کرده یا با نفرت نگاهم میکنم حتی برای خواب هم مشکل دارم تا به غم وغصه فکر نکنم خوابم هم نمیبره راستش زمانی که همه چیز خوبه خودم رو لایقش نمیدونم البته در ظاهر چیزی نشون نمیدم چون پدرو مادرم خیلی از من توقع داشتن همیشه بهترین لباسم رو بپوشم معقول باشم خوش رفتار ومطیع باشم همیشه خواسته هاشون رو بر اورده کردم واین که پدرو مادرم گاهی تنبیه بدنی میکردن منو بخاطر اشتباهاتم و این که همیشه سرکوفت بچه های فامیل رو بهم میزدن که فلانی رو ببین نصف تو هست ،یا باعث احساس گناه در من میشدن که من چقدر زحمت کشیدم با زحمت پول در میاریم بعد تو ناسپاسی این حرف ها همیشه تو دوران کودکی و نوجوانی همراه من بوده با این که الان نزدیک به سی سالمه ولی همش احساس میکنم بچه هستم همش ترس طرد شدن وبی کسی دارم زندگیم شده کابوس اقوام همه به. شرایطم غبطه میخورن هم از نظر تحصیلی ،مالی ،،زیبایی ،همسرخوب شرایط خوبی دارم ولی خوشحال نیستم و این که حس میکنم یک سری رفتارهای تکراری دارم زمانی که در خونه رو می بندم بارها وبارها چک میکنم زیر گاز رو خاموش میکنم و به مهمانی میرم با این که چندین بار چک کردم همش تو ذهنم اینه که الان خونه اتش گرفته و همشم بخاطر منه خواهش میکنم منو راهنمایی کنید باید چکار کنم دلم میخواد شاد باشم @azsargozashteha